• جولای 11, 2019
  • 8207 بازدید

دستم و زیر چونم زدم و با لذت به استاد ترم جدید نگاه کردم.
پری سقلمه ای به پهلوم زد و گفت
_مثل اینکه حسابی چشم تو گرفته ها…لابد الان داری خیالبافی می کنی.بین این همه کشته مرده تو شانسی نداری رفیق!
آهی از سر لذت کشیدم و گفتم
_یه حسی بهم میگه این دیگه نیمه ی گمشدمه.
خندید و گفت
_تو هر روز راجع همه همین حسو داری من که میگم کمتر دنبال نیمه ی گمشدت بگرد.میگم نکنه نیمه ی گمشدت همون فامیل از فرنگ برگشته تون باشه هان؟
با انزجار صورتم و جمع کردم و گفتم
_خدا نکنه! اه اه… تو نمی‌دونی مامانش…
حرفم با صدای محکم استاد قطع شد
_اگه بحث تون واجب تر از درسه تشریف ببرید بیرون.
آب دهنم و قورت دادم و گفتم
_واجب تر که هست استاد. اما ما همینجا راحتیم.
همه خندیدن. از اینکه ضایعه ش کردم حرصش گرفت. سر ماژیک رو بست و گفت
_بفرمایید…هر چی تا اینجا تدریس کردم و کنفرانس بدید.
در حالی که محو صورت مردونه ش شده بودم مسخ شده گفتم
_عشق…
باز همه خندیدن. یه تای ابروش بالا پرید و گفت
_تدریس عاشقانه نکردم من خانوم….تشریف بیارید کنفرانس درس و بدید.
چه قدر احمق بود. نمی‌فهمید من حواسم به درس نه فقط به قد و بالای خود تازه واردش بوده؟
بلند شدم و کوله مو برداشتم گفتم
_من هیچی نفهمیدم چون حواسم به کلاس نبود. الانم با اجازه میخوام برم.
صورت مردونه ش قرمز شد و گفت
_پس بیخیال این واحد بشید چون دیگه حق حضور توی کلاس منو ندارید
زیر لب گفتم
_بهتر مرتیکه ی عقده ای…
چند نفر دورم صدامو شنیدن و ریز خندیدن. آقای استاد هم اخماش شدیدتر شد.
زیر نگاه سنگین همه از کلاس بیرون رفتم!ما رو بگو یه ساعت راجع کی خیالبافی میکردیم. بمیرم بهتره تا اینکه نیمه ی گمشدم تو باشی

* * * *
کلید انداختم و وارد شدم.با حسرت نگاهی به طبقه ی پایین خونه مون انداختم. تا قبل از اینکه پسر از فرنگ برگشته‌ی عمه بیاد این طبقه تمام و کمال مال من بود حالا حتی تختمم تصاحب پسر عوضیش شده بود.
با خستگی مقنعه‌مو در آوردم. آخ چی میشد اگه روی تخت خودم میخوابیدم؟
اون طوری که آمار داشتم پسر تحفه ی عمه اکثر شبا نمیاد.یا اگرم بیاد آخر وقت بیاد.
با وسوسه ی شیطانی که شدم در طبقه ی پایین و باز کردم و رفتم داخل…
خونه ی عزیزم نمیدونی دلم چه قدر برات تنگ شده بود.
کولر و روشن کردم و به عادت همیشه لباسام و از تنم کندم و پریدم روی تخت و ملافه رو روی خودم کشیدم و از اونجایی که توی فامیل به خرس قطبی معروف بودم بیخیال غم دنیا چشمامو بستم

* * *
با حس تکون خوردن تنم غرق خواب گفتم
_هممم
صدای مردونه ی غریبه ای رو نزدیک به خودم شنیدم
_اگه دلتون ميخواد بیدار شید.
چشمام گرد شد و مثل برق نشستم.با دیدن یه مرد غریبه با بالاتنه‌ی برهنه ی خیس چشمامو بستم و گفتم
_کافری تو… حجاب تو رعایت کن
صدای حیرت زده‌ی مردونه ش توی گوشم پیچید
_تو اینجا چیکار میکنی؟
چشمامو باز کردم. اما به جای اون چشمم به سر و وضع خودم افتاد و خشکم زد.
کم کم فهمیدم اوضاع از چه قراره چشمامو بستم و دهنمو باز کردمو جیغ بنفشی کشیدم که خیلی سریع دستشو روی دهنم گذاشت و هلم داد روی تخت و خودشم به سمتم خم شد.
آب روی موهاش روی صورتم ریخت. چشمامو گرد شده بهش انداختم.صورتش یه سانت با صورتم فاصله داشت. چه قدر هم آشنا بود قیافش…
در حالی که زل زده بود به چشمام گفت
_دستم و از روی دهنت برمیدارم اما جیغ نزن باشه؟
سر تکون دادم.دستشو از روی دهنم برداشت… خواستم حرفی بزنم که با صدای عصبی بابام رنگ از رخم پرید
_شما دو تا چه غلطی دارید می کنید؟
با شنیدن صدای خشمگین بابام برق گرفته از روم بلند شد…

 

تا بخوام حرفی بزنم بابام به سمتش رفت و مشت محکمی توی صورتش زد. جیغ زدم و گفتم
_بابا چی کار کردی؟
بهم نگاه کرد. به سمتم اومد و موهامو کشید و بلندم کرد داد زد
_دختره ی بی حیای بی آبرو می کشمت…
بابام دستشو بالا برد تا توی صورتم بکوبه که آرمان پسر عمه‌ای که تا حالا سعادت زیارتش و نداشتم پرید جلوم و گفت
_دایی جان دارید اشتباه میکنید بذارید من براتون توضیح بدم.
تند به مانتوم چنگ زدم و تنم کردم صدای عربده ی بابام تنمو لرزوند
_مرتیکه چیو میخوای توضیح بدی؟دیدم همه چیو دیگه…خدا میدونه از وقتی اینجایی چند بار دیگه از این خرابکاریا کردید.
با گریه گفتم
_بابا به خدا من اولین باره می‌بینمش..
بابام که انگار دیوونه شده بود خواست باز به سمتم حمله کنه که آرمان با اون هیکل گنده‌ش پرید جلو و گفت
_دایی جان آروم باشید من براتون توضیح بدم.
_چیو توضیح بدی هان؟بی آبرو کردی دخترمو… من در خونمو برات باز کردم تو با دخترم…
با گریه گفتم
_بابا ما کاری نکردیم.
پشتشو کرد و گفت
_برو بالا تا روی سگم بالا نیومده.
آرمان برگشت و نگاهم کرد.با دیدنش جرقه ای توی ذهنم خورد.خودش بود… مطمئنم امروز توی دانشگاه دیدمش…همون استاد تازه وارد.
دهنم باز موند.سرشو نزدیکم آورد و گفت
_برو بالا من حلش میکنم.
آب دهنمو قورت دادم و بی حرف و ترسون رفتم بالا…

* * * *
در حیاط و باز کردم و رفتم بیرون. با لبهایی آویزون دستامو توی جیبم کردم و راه افتادم.
هنوز از فکر دیشب تنم می لرزید. می‌دونم بابا حتی حرفای آرمانم باور نکرد. چون وقتی اومد بالا از عصبانیتش کم نشده بود و وقتی بهش گفتم بابا گفت من دیگه بابای تو نیستم.
با صدای بوق کوتاهی سرمو برگردوندم و با دیدن آرمان اخمام در هم رفت.عینکشو از چشمش برداشت و گفت
_سوار شو.
دست به کمر زدمو گفتم
_که چی؟یه آبروریزی دیگه بالا بیاد؟
با اخم وحشتناکی گفت
_اونی که باید شاکی باشه منم که با اون وضع توی تختم خوابیده بودی نه تو… سوار شو!
ابرو بالا انداختم و گفتم
_تختت؟اون جا مال من بود. مگه این تهران خونه نداره که تو چتر تو پهن کردی خونه ی ما؟
سری با تاسف تکون داد. عینکشو دوباره زد و گفت
_میخواستم رو حساب فامیلی بذارم برگردی سر کلاس اما حالا که فکر میکنم یه دانشجوی زشت و چاق با هشت متر زبون سر کلاسم نباشه پرستیژم بهتره.با اتوبوس خوش بگذره.
حرفش و زد و زیر نگاه بهت زدم گازش و گرفت و صدای داد از سر خشم و حرصم و نشنید.

به این پست امتیاز دهید.
تدریس عاشقانه پارت 1
4.52 از 29 رای

پاسخ دهید!

نظرات بسته شده است.