• آگوست 9, 2019
  • 5342 بازدید

* * * * *
غلتی زدم و غرق خواب لای پلکم و باز کردم و با دیدن ساعت مثل برق پریدم.
دانشگاهم…
مغزم ری استارت شد و با یادآوری اینکه امروز جمعه ست لبخند پهنی روی لبم اومد و دوباره شوت شدم روی تخت.
چشمامو بستم. هنوز پلکام گرم نشده بود صدای باز شدن در اتاق اومد و طولی نکشید که یکی کنارم دراز کشید.
پوفی کردم..عادت همیشه ی مامانم بود.
غلتی زدم که سرم صاف توی سینه ی آرمان فرو رفت. با خیال اینکه خواب میبینم پلکی زدم..
لبخند خسته ای زد و گفت
_میخواستم برم خونه نمیدونم چی شد سر از اینجا در آوردم.
نه انگاری خواب نبودم با صدای دو رگه ای گفتم
_سر صبحی اینجا چی کار میکنی؟
مالشی به پلک‌هاش داد و گفت
_شیفت شب بیمارستان بودم..بخوام بهت بگم توی چهل و هشت ساعت گذشته چهار ساعت خوابیدم..
دلم سوخت واسش… کلا انقدر درگیر بود که جز کلاس همو نمیدیدم.
گوشه ي تخت خزیدم تا جا براش باز بشه.
نشست و پیراهنش و از تنش در آورد و با رکابیش دراز کشید.
گوشه ی پتو مو به سمتش گرفتم که لبخند محوی زد و زیر پتو خزید.
خندم گرفت. این چه جور ازدواج اجباری بود دیگه؟
بوی عطرش توی مشامم پخش شد. چشمامو بستم و تازه فهمیدم با اومدنش چه آرامشی نصیبم شد.
لبخند محوی زدم و به ثانیه نکشید پلکام گرم شد.

* * * * *
چشمام و که باز کردم اولین چیزی که دیدم صورت غرق در خوابش بود.
نگاهم باز به ساعت افتاد و این بارم چشمام گرد شد.
جان؟؟؟ سه ظهر بود؟
از من خوش خواب تر این بشره که با این آسودگی خوابیده.
خواستم بلند بشم که تازه متوجه ی دستش شدم.
دست بزرگش و دورم انداخته بود. دقیقا روی تخت سینم.

به پهلو شدم و با لبخند محوی به صورت غرق خوابش نگاه کردم

آخی… ناز بشی پسر که انقدر تو خواب مظلومی!
تره ای از موهام و گرفتم و به سمت بینیش بردم. می دونستم خستست اما خوی شیطنتم گل کرده بود و کاریش نمیشد کرد.
اخماش در هم رفت و بینیش رو خاروند. ریز خندیدم و دوباره کارمو تکرار کردم.
این بار لای پلکاش باز شد. با دیدن من غرق خواب گفت
_نکن بچه!
دوباره کارم و کردم که کلافه شد
_سوگل… خستم نکن.
ابرو بالا انداختم
_نمیشه… من حوصلم سر رفت.
به پهلو شد و دستاشو محکم تر دورم حلقه کرد که صدام در اومد
_بالش نیستما انقدر فشارم میدی.
لبخند محوی زد و گفت
_زنم که هستی
قلبم از حرکت ایستاد…زنشم؟چه زنی که…
چشماشو باز کرد و با نگاه به صورتم گفت
_منظوری نداشتم.
با خنده ی مصنوعی گفتم
_میدونم… حالا میشه دستتو برداری بلند بشم؟جام تنگه.
ابرو بالا انداخت و گفت
_نمیشه.خوابمو پروندی دیگه بمون تا دوباره بخوابم.
چشمام گرد شد
_سه ظهره هااااا.
سرش و توی گردنم برد و گفت
_من میخوام یه هفته تو همین حالت باشم.
این بشر امروز دیوونه شده بود و می‌خواست منم دیوونه کنه.
از نفسای بلندش فهمیدم خوابیدنی در کار نیست.
لحظه ای بعد با حس خیسی گردنم.نفسم قطع شد.
تحلیل رفته گفتم
_نکن.
اعتنایی به حرفم نکرد…حالم منقلب شد.
این بار رسما نالیدم
_آرمان برو عقب

رمان

تنش رو به سمتم خم کرد و دستش به سمت بند لباسم رفت.
وحشت زده گفتم
_چی کار میخوای بکنی؟
سر بلند کرد و با چشمای خمارش به صورتم زل زد و گفت
_یه کوچولو…
قلبم تند می‌کوبید. دستامو روی سینش گذاشتم و بدون نگاه کردن به چشماش گفتم
_می‌خوام بلند بشم.
صاف خوابید و نفسش و فوت کرد. نشستم و با انگشت نم چشمام و گرفتم که گفت
_تو مشکلت چیه سوگل؟
برگشتم و با چشمای دریده گفتم
_در واقع تو چه مرگته ها؟مگه نمیگفتی من مثل خواهرتم؟ مگه نمیدونی دو تامون و مجبور کردن اون وقت حالا چرا سعی داری مدام بهم نزدیک بشی؟
نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت
_اون موقعی که گفتم مثل خواهرمی صیغم نبودی خب؟بعدشم رمان زیاد میخونی نه؟ازدواج اجباری باشه مگه بهت نگفتم جدی روش فکر کنیم؟اصلا مگه من پسر پیغمبرم؟چرا نخوام به چیزی که مال منه دست بزنم. مگه به من تهمت نزدن که بکارت تو گرفتم حالا چرا باید جلوی خودمو بگیرم وقتی متهمم؟خود جنابعالی برای اثباتش حاضر نیستی بری معاینه اون وقت از من توقع داری مثل مجسمه ها برم و بیام بدون اینکه…
سکوت کرد..در جواب تمام حرفاش گفتم
_من نمی‌خوام.
سر تکون داد
_اوکی پس همین امروز برو معاینه ثابت کن دختری و قال قضیه رو بکن دو تامونم از این عذاب نجات بده.
خدایا مثل خر توی گل گیر کردم…سر جاش نشست و گفت
_از این بلاتکلیفی خستم دیگه من…
با صدای در حرفش قطع شد. از خدا خواسته گفتم
_بله؟
صدای مامان از پشت در اومد
_دختر من دارم میرم تا خونه ی خالت شما هم اگه دلتون ميخواد از اون دخمه بیاین بیرون یه چیزی بخورین.
بفرما بدبخت تر شدی سوگل حالا که رسما با این دیو دو سر تنها شدی.

به این پست امتیاز دهید.
تدریس عاشقانه پارت 12
4.99 از 275 رای

پاسخ دهید!

نظرات بسته شده است.