لعنتی چرا نمی فهمید من نمیخوام وابسته بشم. وابسته ی آرمان که اصلا.
دستاشو از دورم باز کردم و بدون برگشتن گفتم
_پری دختر خوبیه.من…میخوام در حد همون آبجیت بمونم.
بازوهام و گرفت و برم گردوند.
با اخم و جدیت خواست چیزی بگه که نگاهش سر خورد پایین و بی مکث لبش رو محکم به لبم چسبوند و هلم داد که عقب عقب رفتم و چسبیدم به دیوار.
با خشونت و حرص لبهام و میبوسید.
دستامم بالا سرم حبس کرد تا تکون نخورم.
فهمید میخوام لگد بپرونم که پاهامو لای پاهاش قفل کرد.
داشتم تحلیل می رفتم.خدایا چرا علاوه بر آب و غذا این غری زه ی لعنتی و هم توی وجود آدمیزاد گذاشتی که حالا من این طوری سست بشم؟
لب ش که از ل بم جدا شد حتی توان باز نگه داشتن چشمامم نداشتم.
اونم که از من بی جنبه تر. راسته میگن نفر سوم توی خلوت یه زن و مرد شیطونه.
سرش توی گردنم رفت و با دستش دکمه ها مو باز کرد.
خیسی زبونش روی گردنم داشت دیوونم میکرد.
احمق انقدر با تجربه بود که نقطه به نقطه جاهای حساس خانوما رو می دونست.
دستش و از زیر تاپ روی شکمم کشید.. دیگه تحمل نکردم و دستام دور گردنش حلقه شدن.
با این کارم حرکت لب و زبونش روی گردنم حریصانه تر شد.
دستش که از روی شکمم به بالا سر خورد خشکم زد.
منه احمق داشتم داشتم چه غلطی میکردم؟نالیدم
_آرمان برو عقب..
مانتو مو از تنم در آورد و سگک لباس زیرم و باز کرد و خواست تاپ م و بالا بده که دستمو روی دستش گذاشتم.
چشمای خمار پر از نیازش و به چشمام دوخت و زمزمه کرد
_همه ی نامزدا عشق بازی میکنن عزیزم.بردار دست تو
من همه نبودم…خش دار گفتم
_من و تو مال هم نیستیم آرمان.درست نیست!
این بار با حرص ل ب م و بوسید و نفس بریده و با خشم غرید
_تو نمیتونی جز من مال کس دیگه ای بشی.
خیره نگاهش کردم. کلافه عقب رفت…
سریع تاپم و درست کردم و مانتوم و پوشیدم.
با اخم گفت
_چرا انقدر با مخالفت میکنی؟
ساکت موندم..یکی نبود به این بشر بگه من از خدامه باهات باشم اما من اون دختری نیستم که تو فکر میکنی.
اخم کردم و گفتم
_چون دوستت ندارم. چون تو به من نمیای…قبل من با هزار نفر بودی باید بری دنبال یکی مثل خودت.همین الانشم چشت دنبال رفیقمه واسه خوشگذرونی منو هم میخوای آره؟
اخماش در هم رفت و گفت
_من هر غلطی کردم واسه مجردیمه فکر کردی انقدر لاشیم که…
سکوت کرد. سر تکون داد و گفت
_اوکی نمیخوای دیگه هر طور مایلی.
به اتاق رفت و درو محکم به هم کوبید. چونم شروع به لرزیدن کرد. من خیلی عوضی بودم.
* * * * *
دانلود رمان حوله رو دورم پیچیدم و هاج واج موندم. من که واسه ی خودم لباس نیاورده بودم. تازه اون قدر عاقل بودم که لباسای ت ن مو توی حموم شستم.
خاک تو سرت سوگل که احمق تر از خودت خودتی.
آخه آدم بره حموم فکر لباس نمیکنه؟
کنج تخت نشستم. با این حوله ی زپرتی داشتم یخ میزدم.
با این فکر که آرمان خوابه از اتاق بیرون رفتم و تک تک اتاقا رو گشتم.
هیچی عایدم نشد جز یه لباس خواب .
معلوم نیست کدوم یکی از نوه ها کارای خاک بر سری شو آورده اینجا.
نا امید از آخرین اتاق بیرون اومدم و در حالی که چشمم به اتاق آرمان بود تا یه وقت درش باز نشه آروم به سمت اتاق خودم رفتم.
با صدای باز شدن در ورودی برق گرفته برگشتم و با دیدن آرمان و یه عالمه خرید دستش خشکم زد.
این کی بیرون رفته بود؟
با دیدنم توی اون وضعیت اخم کرد و گفت
_یه چی بپوش اینجا سرد هواش.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم
_خوب شد گفتی آخه به عقل خودم نرسیده بود.لباس ندارم حضرت آقا…
پوزخندی کنج لبش نشست.
درو بست و در حالی که به سمت آشپزخونه می رفت گفت
_خوبه پس همین طوری بگرد
با حرص بهش نگاه کردم و تازه متوجه ی لباسای جدید خودش شدم و گفتم
_تو از کجا لباس آوردی؟
از بین پلاستیک خریدا یکی از پلاستیکا رو برداشت و به سمت اومد. با لبخند ژکوندی گفت
_واسه تو هم خریدم.
مثل قحطی زده ها پلاستیک و از دستش کشیدم و ذوق زده گفتم
_مرسییییی.
با طعنه گفت
_البته سایزت خیلی سخت پیدا شد. الان دیگه کمتر کسی برای دخترای چاق لباس تو مغازش داره.
نگاه تندی بهش انداختم و همون پلاستیک خریدش و توی سرش زدم که با خنده عقب رفت و گفت
_خوب حالا چاق نه تو پر البته جفتش یکیه!
کار میزدی خونم در نمیومد.
با حرص غریدم
_می کشمت آرمان.
با خنده پا به فرار گذاشت که با جیغ دنبالش دویدم و داد زدم
_عوضی به من میگی چاق؟ چاق خودتی و هفت جد آبادت.
یا خنده از روی مبل پرید و گفت
_همه ی چاقا بی منطقن؟خوب چاقی عزیز من دیگه