* * * *
پشت در کلاس روی زمین نشستم.همه با تعجب نگاه میکردن… به جهنم. انقدر نگاه کنن تا چشمشون در بیاد….
آرمان کیف به دست به این سمت میومد و داشت با دو تا دانشجو حرف میزد. با دیدن من حرف زدن یادش رفت و یه تای ابروش بالا پرید.
یه چیزی به اون دو تا گفت که دمشون و گذاشتن روی کولشون و رفتن.به این سمت اومد با تمسخر گفت
_مشکلی پیش اومده خانم رضایی؟
پشت چشمی نازک کردمو گفتم
_یه تازه به دانشگاه رسیده از کلاس انداختتم بیرون.
جنبه ی شوخیم نداشت. اخم کرد و گفت
_دانشجویی که حدشو ندونه حقش اینه که بیرون کلاس بشینه.
حرصی بلند شدم و گفتم
_خوبه یه هفته هم نمیشه استاد شدی و این طوری جو گرفتت.
پوزخندی زد.نزدیکم اومد و آروم گفت
_من چهار سال توی آمریکا تدریس میکردم خانوم کوچولو.آدم نباید انقدرم راجع پسر عمش بدونه؟
با اینکه ضایع شده بودم اما از رو نرفتم
_آخه مهم نبودی که بخوام راجع بهت تحقیق کنم.
اخم بین ابروهاش نشست و گفت
_اما من آوازه ی خرابکاریهات همش به گوشم میرسید دختر دایی.
رنگم پرید. تا خواستم حرف بزنم گفت
_برو سر کلاس. ردیف اولم میشینی.یه کلمه حرفم نشنوم ازت.
قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم و وارد کلاس شدم اما کور خونده بود.
من و ردیف اول؟عمرا…
آخرین ردیف کنار رفیقای اراذلم نشستم و به چشم غره ای که آرمان بهم رفت بی اعتنایی کردم.
من حال تو رو میگیرم استاد تازه وارد. به خاطر تو خونه مو از دست دادم،آبروم توی کلاس رفت…بابام باهام قهر کرد.کلی اشک ریختم.تازه اگه بخوام دفتر قدیمی رو باز کنم کلی از مادرت حرف شنیدم… فکر کردی انتقام اینا رو نمیگیرم ازت؟میگیرم… بدم میگیرم.
یه کاغذ کوچولو و تف زدم و توی لوله ی خودکار فرو بردم.
بین دو لبم گذاشتم و پشت گردن آرمان و نشونه گرفتم و… شلیک!
دستشو روی گردنش گذاشت و برگشت!طفلی حتی نفهمید از کجا خورد.
ریز خندیدم و برای دومین بار کارم و تکرار کردم. این باز دقیق پشت گردنش خورد و افتاد توی یقه ش.
با حرص برگشت و چشمش که به خنده ی من افتاد فهمید این آتیشا از گور من بلند میشه. بر خلاف تصورم هیچی نگفت ولی جوری نگاهم کرد که دستو پامو جمع کردم.
پری کنار گوشم گفت
_توی ذهنش قبرتو کند.
زیر لبی گفتم
_خودش تو اون قبر بخوابه ایشالا…
خندید و گفت
_میدونی چی شده؟
من که دلم لک میزد برای یه اتفاق گفتم
_نه چی شده؟
_شیدا رو میشناسی؟سال اولی پزشکی نامه نوشته برای استاد تازه وارد که من با یه نگاه عاشق شدمو دارم میمیرمو از این حرفا… استادم بدون اینکه لای نامه رو باز کنه شیدا رو وادار کرده توی جمع جلوی همه نامه رو بخونه.
پقی زدم زیر خنده که گفت
_همه اونجا همین طوری میخندیدن ولی خوب کاری کرد.دخترای ندید بدید همه کچلش کردن.
با انزجار گفتم
_حالا انگار چه مالیم هست.
چپ چپ نگام کرد و گفت
_دیگه وقتی دستت به گوشت نمیرسه نگو پیف پیف بود میده کک از مدلای ایتالیایی نداره.
نگاهم سمت آرمان کشیده شد. واقعا هم از مدلای ایتالیایی کم نداشت
* * * *
سوار ماشینش شده بود که تند دویدم سمتش و سوار شدم.
متعجب نگاهم کرد و گفت
_راحتی؟
صاف نشستم و گفتم
_آره منو برسون خونه.
ماشین و روشن کرد و گفت
_می رسونمت دم ایستگاه اتوبوس با دوست دخترم قرار دارم.
اخم کردم و گفتم
_کافری تو؟اینجا حرامه این کارا حرام..
ابرو بالا انداخت و گفت
_یعنی دیروزم وقتی توی یقه تو دید زدم کار حرام انجام دادم؟
با کوله م توی سرش کوبیدم که دادش بلند شد
_مشکل روحی داری نه؟
با حرص گفتم
_به چه حقی نگاه کردی؟
اخمو و تلخ گفت
_کدوم پسری و دیدی بیوفته روی یه دختر اونم با اون وضع اونم توی تخت و دید نزنه؟دوما با اون وضع نیازی به دید زدن نبود همه چیزت توی چشم میرفت.
دیگه داشت گریه م می گرفت. عجب غلطی کردم سوار ماشین این شدم.
با جدیت ادامه داد
_درضمن با خیال راحت روی تختت بخواب من از امشب هتل میمونم.
متعجب گفتم
_چی؟ میخوای در بری؟ جواب بابامو چی بدم پس؟
شونه بالا انداخت و گفت
_فرار نمیکنم هستم. هر چی هم لازم بود به دایی جان گفتم.
لب و لوچه م آویزون شد. کنار ایستگاه نگه داشت و گفت
_پیاده شو… تولد دوست دخترمه… دیر میرسم.
دست به سینه زدم و گفتم
_لابد کادوی چند میلیونی گرفتی؟
گیج گفت
_یعنی چی؟
خندیدم و گفتم
_یعنی دخترای ایران فقط پی تیغ زدن پسران…ساده نشی… اصلا منم میام.منم ببر… مگه دختر داییت نیستم؟تازه حق دانشجویی هم دارم به گردنت.
با تردید نگاهم کرد که گفتم
_شیطنت نمیکنم،قول!
با خشونت پاشو روی ترمز گذاشت و گفت
_پیاده شو!
قیافه ی مظلومی به خودم گرفتم و گفتم
_میگم یه وقت کار امروزمو سر امتحانام تلافی نکنی گناه دارم.
در حالی که از عصبانیت رنگ عوض کرده بود گفت
_آبرو نذاشتی واسم سوگل اون چه کاری بود کردی؟
حق به جانب گفتم
_خوب کردم خیر سرت استادی نمیفهمی دختره فقط میخواست تیغ بزنتت تو هم که رفتی واسش طلا خریدی.خوب معلومه من اجازه نمیدم اون پلاک بی زبون و بدی بهش.
نفسش و فوت کرد و گفت
_اون واسه من پولی نبود.
با پرویی گفتم
_اوکی بدش به من!
ابرو بالا انداخت و گفت
_چیزی که واسه دوست دخترم خریدم بدمش به تو؟
با شیطنت گفتم
_دوست دختر سابقت.
اخماش در هم رفت. درو باز کردم و خواستم پیاده بشم که مچ دستم و گرفت.
برگشتم و نگاهش کردم که با من و من گفت
_من توی ایران خیلی تنهام!
_اوخی عزیزم.
گفت
_حالا که اینو پروندی خودتم واسم یکی دیگه پیدا میکنی.
چشمام گرد شد و گفتم
_به من چه مگه من بنگاه دوست یابی دارم؟بعدم من همه ی دوستام توی دانشگاهن میخوای با دانشجوهات آشنات کنم؟ ببین پری هست،زهرا هست، آنا هست…
وسط حرفم پرید:
_خودت چی؟
ابرو بالا انداختم
_من چی؟
با لحن خاصی پرسید
_دوست پسر داری؟یعنی منظورم همون پسره که آوازه ش همه جا پیچیده بود همون…
وسط حرفش پریدم و مثل سنگ سرد و یخ گفتم
_نه!
دستگیره رو باز کردم و خواستم پیاده بشم که بازم مچ دستمو گرفت.
نگاهش کردم که گفت
_مرسی!
متعجب گفتم
_واسه چی؟
با تک خنده ای گفت
_واسه اینکه امروز رابطه مو با اون دختر بهم زدی! هر چند بد دلشو شکوندی اما… حق با تو بود.
نیشم شل شد و گفتم
_چاکریم!
گیج گفت
_یعنی چی؟
خندیدم و گفتم
_زیاد درگیر نشو پسر عمه خداحافظ!
پیاده شدم و کلیدمو از توی کیفم برداشتم.درو باز کردم و رفتم داخل….
صدای داد و بیداد از طبقه ی بالا میومد پناه بر خدا یعنی چی شده؟
پاسخ دهید!