پشت در صدای عصبی بابامو تشخیص دادم
_آقاجون دارم بهت میگم رفتم طبقه ی پایین پسره ی جلمبور دخترمو از راه به در کرده. تو نمیدونی من تو چه وضعی دیدمشون
دستمو روی دهنم گذاشتم، فاتحم خوندست. به بابابزرگ گفت…بار آخر دختر عموی بزرگم و توی خیابون با یه پسر دیده بودن به دو هفته نکشید بابابزرگ وادارش کرد بشینه سر سفره ی عقد حالا هم…
صدای زمخت بابابزرگ رو تشخیص دادم
_دختر تو ببر برای مع اینه…اگه ب ک ا رت نداشت من حساب جفتشون و می رسم.
حس کردم زمین زیر پام خالی شد.داشتم سقوط میکردم که دستمو به دیوار گرفتم… خدایا خودت به دادم برس!
بابام متعجب گفت
_یعنی چی آقاجون؟ دخترمو بردارم ببرم مع ای نه؟
دیگه نموندم که بشنوم، با دو پای اضافه راه اومده رو برگشتم و از خونه زدم بیرون…
بدبخت شدی سوگل، اگر ببرنت معاینه بدبخت ترم میشی!
* * * * *
هوا کم کم داشت تاریک میشد. بابام بیست و یک بار زنگ زده بود اما جواب ندادم.
نه جرئت خونه رفتن داشتم و نه جایی برای رفتن… کارتون خواب نشده بودیم که اونم به لطف ورود آرمان شدیم. یادم باشه اینم به لیستم اضافه کنم تا انتقام شو بگیرم.
دو روز دیده بودمشو توی این دو روز دویست تا بلا سرم نازل شد.
گوشیم توی دستم لرزید.سومین بار بود که این شماره ی ناشناس زنگ میزد. بی حوصله ریجکت کردم و خواستم گوشیو خاموش کنم که پیامکی روی گوشیم اومد
_آرمانم!
ابروهام بالا پرید و همون لحظه گوشی دوباره زنگ خورد. این بار جواب دادم و تمام دق و دلیمو سرش خالی کردم
_ها؟چی میخوای؟
صدای کلافش توی گوشم پیچید
_کجایی تو؟
_به تو چه؟
عصبی گفت
_ببین من حوصله ی کل کل با تو رو ندارم. دایی اومده یقه ی منو گرفته و سراغتو ازم میگیره بگو کجایی!
لب گزیدم و گفتم
_خیلی ناراحت بود؟
کلافه گفت
_فقط آدرس بده.
نفسمو فوت کردم و آدرس پارکو دادم. بدون حرف تماسو قطع کرد.
انگار نزدیک بود چون به ده دقیقه نکشید که سر و کلش پیدا شد.
نه سلامی نه علیکی عین بزغاله بازوم و گرفت و با خشونت گفت
_پاشو.
بازوم و از دستش کشیدم بیرون و گفتم
_من نمیرم خونمون.
چهره ش قرمز شده بود و غرید
_تو میدونی چه حرفایی بار من کردن؟وجب به وجب خونه مو گشتن.تو گم و گور میشی این وسط من باید اعصابم داغون بشه.راه بیوفت تحویل بابات میدمت
خواست بازم بازوم و بگیره که عقب کشیدم و گفتم
_من نمیام تو اون خونه!
نفسش و فوت کرد و گفت
_دردت چیه تو؟
با مکث گفتم
_دردم؟دردم اینه که میخوان معاینه م کنن. من انقدر بی ارزش نیستم که برای اثبات خودم معاینه بشم.
آره جون عمت چه قدرم که دردت اینه!
متعجب گفت
_معاینه؟ نکنه فکر میکنن من تو رو…
سکوت کرد. دستی لای موهاش فرو برد و گفت
_خوب براشون توضیح میدیم که همه چیز یه اتفاق بوده.
پوزخندی زدم
_تو بابابزرگ و نمیشناسی تا بهش ثابت نشه دست برنمیداره.
_میگی چی کار کنیم؟خب بیا برو معاینه شو بهشون ثابت بشه من کاری باهات نکردم.
اخم کردم و گفتم
_نمیرم…من یه شخصیتی دارم واسه خودم.
نفسش و فوت کرد. مچ دستمو گرفت و گفت
_راه بیوفت.
متعجب گفتم
_کجا اااا؟
نگاهم کرد و جواب داد
_فعلا تو هتل زندگی میکنم. میریم اونجا.
یعنی برم خونه ی اون؟با کشیدن وستم دنبال خودش مهلت حرف دیگه ای بهم نداد.
* * * *
دمر روی تخت خوابیده بودم و سرم تا ته توی جزوه م فرو رفته بود که چند تقه به در خورد.
سریع صاف نشستم.آرمان اومد تو و با صورتی در هم غذای دستشو گذاشت روی میز و گفت
_میشه از اتاق نیای بیرون؟
ابروهام بالا پرید و گفتم
_چرا اون وقت؟
خیره نگام کرد و گفت
_مهمون دارم.نیا بیرون باشه؟
ابروهام با شیطنت بالا پرید و گفتم
_دوست دختر جدید پیدا کردی میترسی اینم بپرونم؟
نفسش و کلافه بیرون داد و کشدار گفت
_سووووگل
نشستم و گفتم
_شرط دارم.
با اخم گفت
_چی اون وقت؟
_خوب ببین من اگه درس بخونم هشیارم یعنی هر صدایی اون بیرون بیاد من یه واکنشی نشون میدم یه وقت فکر نکنی دست خودمه ها نه انگل درونم بیداره. اما اگه تو فردا قول یه نمره ی خوبو بدی من میخوابم در نتیجه انگلای درونمم میخوابن اون وقت که تا صبح شتر دیدم ندیدم.
به درگاه در تکیه زد. دستشو توی جیبش فرو برد و گفت
_دیگه چی؟
با نیش باز گفتم
_همین فعلا…
قاطع گفت
_امکان نداره.
منم مثل خودش قاطع گفتم
_پس منم امکان نداره امشب تو زهر نکنم.
خواست حرفی بزنه که زنگ آیفون بلند شد.هول شده گفت
_نیا بیرون باشه؟
ابرو بالا انداختم و گفتم
_اول قول بده. مردونه.
نفسش و فوت کرد و با اجبار گفت
_باشه،قول میدم. مردونه بگیر تخت بخواب غمت نباشه.
حرفشو زد و درو بست. با شیطنت لبخندی زدم.ها ها…
کل جزوه ها رو شوت کردم پایین تخت و با لذت زیر پتو خزیدم اما رادار هام فعاله فعال بود.
صدای خندیدن و که شنیدم دیگه نتونستم جلوی فضولیمو بگیرم.
بلند شدم و به سمت در دویدم گوشمو چسبوندم به در و صدای ناز و دخترونه ای رو شنیدم و پشت بندش صدای آرمان
_خوشگل میخندی!
چشمام گرد شد و دستمو جلوی دهنم گرفتم تا پقی نزنم زیر خنده.
پسره ی چاپلوس…نه به اون اخم و تخمش نه به الان که برای زدن مخ دختره این حرفا رو میزنه.
نمیدونم چرا به طرز عجیبی ساکت شدن.
خدایا این طوری که من از فضولی میمرم.
صدای جیغ خفه ی دختره که اومد دیگه نتونستم تحمل کنم.
در اتاق و مثل گانگسترا باز کردم و یه دفعه پریدم بیرون
پاسخ دهید!