_خوب شدم مامان؟
حتی به صورتمم نگاه نکرد. تمام بادم خوابید… این روزا خونه برام شده بود جهنم.
مامانم که جواب سلامم رو نمیداد بابا هم بدتر از اون. اما خداروشکر که سرم و نذاشت روی سینم، در واقع اصلا کاری باهام نداشت.
نگاهی توی آینه به خودم انداختم و دستی به لباس شب آبی رنگم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم.
صدای آهنگ کل خونه ی بابا بزرگ رو پر کرده بود. همزمان با بیرون اومدن من در یکی از اتاقا باز شد و از شانس خوشگلم چشمم به چشم آرمان افتاد.
اخمام و در هم کشیدم و بی اعتنا به این پسره ی شوم نحس خواستم به سمت پله ها برم که صداش متوقفم کرد
_آدم به استادش یه سلام نمیده؟
نگاهش کردم و گفتم
_اگه استادش نحس باشه نه ازش فرار میکنه.
خودش و بهم رسوند، مچ دستمو گرفت و گفت
_مقصر اتفاقایی که برات افتاد من نبودم خب؟
با حرص دستمو از دستش کشیدم و گفتم
_مقصر همش تویی،مقصر…
صدای دختر عموی پنج سالم رو از وسط پله ها شنیدم:
_سوگل… آرمان… بیایید بابابزرگ کارتون داره.
نمیدونم چرا تنم یخ زد. آرمان که متوجه ی حالم شد با خونسردی گفت
_هر چی که گفتن تو هیچی نگو بسپارش به من. حل میشه اوکی؟
با لرز گفتم
_میخوان منو بکشن واسه همین گذاشتن امروز بیام دانشگاه. الانم بابا بزرگ حکم مرگمو صادر میکنه.
روبه روم با فاصله ی کم ایستاد و با لحن آروم و مطمئنی گفت
_مگه من مردم؟
چونم لرزید و گفت
_تو بابا بزرگ و نمیشناسی. تحت هیچ شرایطی حرفش دو تا نمیشه،بعد مهمونی هم منو میکشن میدونم همشم تقصیر توعه من هنوز کلی آرزو داشتم.
دستشو بالا آورد و اشکام رو پاک کرد…به طرز عجیبی آروم شدم،خفه شدم و به چهره ی مردونش خیره موندم.
با اطمینان گفت
_نمیذارم بلایی سرت بیارن.قول…باشه؟
سر تکون دادم.
لبخند محوی زد. دستمو گرفت و خواست به سمت پله ها بره که گفتم
_دستمو ول کن یه وقت…
سفت تر دستمو گرفت و بی توجه دنبال خودش کشوند.
سنگینی نگاه همه رو بدون استثنا حس میکردم. سنگین ترین نگاه هم مال بابا و بابا بزرگ بود..
به همون سمت رفت و با لحن محکمی گفت
_با ما کاری داشتید بابا بزرگ؟
با ابرو اشاره کرد که بشینیم… طبق خواستهش نشستیم که با اون صدای کلفتش گفت
_امشب این مهمونی فقط به مناسبت ورود تو نیست آرمان.
آرمان ابرو بالا انداخت و گفت
_پس برای چیه؟
بابابزرگ نگاهی به من انداخت و گفت
_نامزدیت.
چشمای آرمان گرد شد و گفت
_شما میفهمین چی دارین میگین؟
بابابزرگ سر تکون داد و گفت
_من بهترین تصمیم و گرفتم. امشب نامزدی تو و سوگل جلوی چشم همه برگزار میشه.
گردن آرمان چنان به سمتم چرخید که من تعجب خودمو فراموش کردم.
چنان نگاهم میکرد انگار اولین باره که منو میبینه.
ناباور رو به بابابزرگ کرد و گفت
_شما… شما نمیتونین،من نمیخوام ازدواج کنم.سوگل مثل خواهرمه… من…
بابام با خشم غرید
_مثل خواهرته و بکارتش و گرفتی؟ مرد باش پای کاری که کردی واستا.
تنم یخ زد. چند لحظه ای صدا از آرمان در نمیومد تا اینکه به سختی گفت
_بک ارت؟من بک ارتش و گرفتم؟
خون بابام به جوش اومد و خواست حمله کنه سمت آرمان که بابابزرگ اجازه نداد.
نگاه تندی به آرمان انداخت و غرید
_تو چه طوری تو آمریکا تربیت شدی هان؟مهمون شون بودی اما دخترشونو هم خوابه ی خودت کردی حالا میگی من نکردم؟تف به شرفت
آرمان با چشمای گرد شده گفت
_بابا بزرگ…دایی جان به ولله…
بابا بزرگ نذاشت حرفش و بزنه و گفت
_یه ساعت دیگه حلقه ها میره دستتون!تو هم بلند شو و گرنه نگاه نمیکنم کلی مهمون اینجاست و دوتاتونو میکشم.
آرمان اخم کرد و با عصبانیت گفت
_مگه من بچه م که تهدید میکنین؟سوگل یه چیزی بگو!
لال شده بودم همون لحظه داییم اومد و کنار بابابزرگ نشست و از همه جا بی خبر گفت
_بابا مهمونا اومدن نمیخوای بیای خوش آمد بگی بهشون؟
بابا بزرگ سر تکون داد.هر سه نفرشون رفتن فقط من موندم و آرمان..
بازوم و کشید و غرید
_چرا لال مونی گرفتی؟چرا اینا فکر میکنن من تو رو همخوابه کردم و بکارتتم گرفتم؟من غلط بکنم،تو خیلی کوچیکی،مثل خواهرمی… اون وقت اینا میخوان حلقه دست مون کنن؟با توعم چرا خفه خون گرفتی؟
لب هام تکون خورد اما نمیدونم چرا نمی تونستم حرف بزنم. نفسشو فوت کرد و غرید
_من میرم.
خواست بلند بشه که دستشو گرفتم و ملتمس نالیدم
_منو می کشن.
دستی لای موهاش کشید و از سر خشم گفت
_دارم دیوونه میشم… سوگل،چرا هیچی نگفتی؟
آب دهنمو قورت دادم و گفتم
_مگه باور میکنن؟
دوباره کنارم نشست و گفت
_باشه،معاینه میشی.به همه ثابت میشه چیزی بین مون نبوده
چشمام از اشک پر شد. خدایا بیچاره تر از منم بود؟
پاسخ دهید!