با چشم های اشکی نگاهش کردم و خواستم حرف بزنم که بابام مچ دستمو کشید و غرید
_تا وقتی خطبه ی عقد خونده نشده حق نداری با این هم کلام بشی! راه بیوفت.
آرمان مثل برق از جاش بلند شد و گفت
_دایی جان اجازه بدید من حرف بزنم.
شرمنده نگاهش کردم.. اون چه گناهی کرده بود.
بابام حتی مهلت حرف زدن هم بهش نداد و دست منو دنبال خودش کشوند و به سمت جمع دخترای فامیل برد و کنار گوشم گفت
_یادت نره چی گفتم. تا وقتی محرمت نشده حق نداری باهاش حرف بزنی!
تا خواستم حرف بزنم تقریبا پرتم کرد روی صندلی…
چشمم پی آرمان دوید و نگاه اونم روی خودم دیدم.انگار داشت بهم می گفت یه کاری بکنم.
چی کار باید می کردم؟می گفتم اون کاری باهام نداشته ازم می پرسیدن پس چرا بکارت نداری. منه خاک بر سرم جوابی نداشتم که بدم.
دخترا مدام ازم سوال می پرسیدن اما من حواسم همه جا بود الا اونا…
بالاخره لحظه ی نحس رسید و بابا بزرگ با صدای بلندی گفت
_آرمان پسرم،بیا اینجا…سوگلم صدا بزنید.
دلم میخواست فرار کنم. مامان دستمو گرفت و بلندم کرد. کنار گوشم گفت
_ناراحتی نداره داری به اونی که دوستش داری می رسی.
لب هامو روی هم فشار دادم. روی مبل دو نفره نشوندتم!
آرمان با اخم وحشتناکی ایستاده بود و نگاه میکرد.
بابا بزرگ دوباره با تاکید گفت
_بشین پسرم
ترسم از این بود که آرمان داد و بیداد کنه و دست آخر رسوا و رو سیاه من بمونم.
اما با همون اخم کنارم نشست.
بابا بزرگ سرفه ای کرد و گفت
_این جشن علاوه بر ورود آرمان به ایران…
صدای آرمان و کنار گوشم شنیدم و حرفای بابابزرگ محو شد
_به خاطر خودخواهیات دو تامونو داری بدبخت میکنی! خدا شاهده من تا الان جز به چشم خواهر با چشم دیگه ای تو رو نگاه نکردم حالا ببین…!
نگاهش کردم و گفتم
_میگی چی کار کنم؟جلوی این همه عالم و آدم داد بزنم؟ بذار اعلام کنن.مهم ما دو تاییم که با هم ازدواج نمیکنیم.
صدای بلند کف زدن اومد. بابا بزرگ حلقه هایی از جیبش در آورد و با مهربونی رو به ما گفت
_یه صیغه ی محرمیت دو ماهه براتون میخونم.تو این دو ماه کارای عروسیتونو بکنید.به سلامتی دو ماه آینده عروسی داریم.
باز هم صدای دست و جیغ بلند شد و اخمای آرمان بیشتر در هم رفت.
جلوی اون همه آدم صیغه ب محرمیتی خونده شد و بابابزرگ حلقه ها رو دستمون کرد.
حتی جرئت نگاه کردن به صورت آرمانم نداشتم
همه یکی یکی به سمتمون اومدن و بهمون تبریک گفتن.
کم کم مهمونی جو عادی خودش رو گرفت،جوونا ریختن وسط و بزرگترا هم دور هم نشستن.
زیرزیرکی به آرمان نگاه کردم که گره ی کرواتش و شل کرد و نفس عمیقی کشید.
رنگش قرمز شده بود و روی پیشونیش عرق نشسته بود.
آخرم طاقت نیاورد،بلند شد و از خونه بیرون زد.
نگاهی به اطراف انداختم و وقتی دیدم کسی حواسش نیست بلند شدم و دنبال آرمان رفتم بیرون.
زیر درخت دست به جیب ایستاده بود و آسمون و نگاه میکرد.
آهسته نزدیکش شدم و گفتم
_متاسفم.
نیم نگاهی بهم انداخت و جواب نداد..
پشت سرش ایستادم و گفتم
_آرمان من نمیخواستم این طوری بشه.الانم من راضیم این صیغه رو باطل کنیم. فقط میشه انقدر عصبی نباشی؟
نفسش و فوت کرد و گفت
_عصبی نباشم؟یه دفعه میان میگن بکارت دختر عمه تو گرفتی،یه دفعه صیغه ی محرمیت واست میخونن و قرار عروسیتونو تایین میکنن. من بچه م؟نزدیک سی سالمه که واسم تصمیم میگیرن. اونم به خاطر کاری که نکردم.من برمیگردم آمریکا حداقل اونجا واسه کسی به زور تصمیم نمیگیرن.
با لب های آویزون نگاهش کردم و گفتم
_نمیشه نری؟ با هم حلش میکنیم. یعنی انقدر واست سخته که من…
دستشو جلوی لبم گذاشت و گفت
_تو خوشگلی، پاک ترین دختری هستی که دیدم اما من هیچ وقت تو رو به چشم همسر یا دوست دخترم ندیدم چون تو دختر داییم هستی.
سری تکون دادم و گفتم
_باشه. اما نرو… اگه بری انگار تموم چیزایی که گفتن راست بوده. من پیشتم با هم حلش می کنیم.
نگاه خاصی به چشمام انداخت و بغلم کرد.
نفسم حبس شد،با صدای مردونه ش کنار گوشم گفت
_همیشه دلم میخواست یه خواهر مثل تو داشته باشم.
با لبخندی مصنوعی ازش فاصله گرفتم و گفتم
_حالا منو عین… عین خ.. خواهرت بدون چی میشه؟
لبخند شیرینی زد و گفت
_واسه خواهر من بودن زیادی زشتی!
اخم ریزی بهش کردم که خندید همون لحظه یکی از دخترای فامیل از روی بالکن داد زد
_عروس و داماد همه منتظر شمان برای رقص.
چشمام گرد شد،آرمان سر تکون داد و گفت
_رقص که بلدی؟
با شیطنت گفتم
_همه جوره!
دستش و به سمتم دراز کرد و گفت
_پس گور بابای همه بزن بریم برقصیم.
دستشو گرفتم و با خنده دنبالش راه افتادم.
وارد که شدیم صدای جیغ و سوت دست خونه رو ترکوند.
همزمان چراغ ها خاموش شد و آهنگ خارجی تندی شروع شد
کدوم خری این آهنگ و گذاشته؟ توی این مواقع رقص آروم میذارن مشنگ نه با این ریتم.
آرمان دستمو دنبال خودش کشوند و وسط برد.
دستشو دورم انداخت و شروع کرد.
جالبه با اون آهنگ چنان رقصیدیم که کل سالن محو ما بودن. هر چند من نقش گلابی داشتم و اون بود که همه حرکاتو انجام میداد و منم همراه خودش به این ور اون ور شوت میکرد.
با تموم شدن آهنگ بازم کل سالن ترکید.
با صورتی قرمز از هیجان نگاهم کرد که خندیدم.
یه دفعه این فرشته ی فتنه شروع به خوندن کرد
_داماد عروس و ببوس یالا، یالا یالا یالا…
چشم غره ای بهش رفتم کل جوونا شروع به خوندن کردن.
نگاهی به آرمان انداختم که با خونسردی سر جلو آورد و گوشه ی لبم رو بوسید.
نفسم بند اومد و حس کردم چیزی توی قلبم تکون.
رنگم قرمز شد و سرمو پایین انداختم.
بدون رها کردن دستم به سمت دنج ترین قسمت خونه رفت و روی صندلی نشست.
گرمم شده بود و نمی دونستم چه مرگمه!
سرشو کنار گوشم آورد و گفت
_حالت خوبه؟
سر تکون دادم و گفتم
_آره خوبم فقط اتفاقای امشب شوکه م کرده.دلم میخواد زودتر این مهمونی کوفتی تموم بشه برم خونه.
نگاه خاص و طولانی بهم انداخت و گفت
_حاضر شو
چشمام گرد شد و گفتم
_چی میگی؟
_مگه نامزدت نیستم؟خوب اون طوری که مامان بهم گفت توی ایران اشکالی نداره آگه نامزدا شب پیش هم بمونن.حاضر شو میریم خونه ی من
لبمو گاز گرفتم
_بین این همه آدم آرمان؟ اونم اولین شب؟نمیشه. من میرم بالا ده دقیقه ای استراحت کنم. کسی سراغمو گرفت بگو رفت درس بخونه.
سری به نشون موافقت کج کرد و صندلیشو جلو کشید تا رد شم.
زیر سنگینی نگاهش از پله ها بالا رفتم و دستی به گردن داغ شدم کشیدم.
یه مرگیم شده بود مطمئنا
پاسخ دهید!