* * * *
صدای متعجب پریسا و نازی و از صندلی جلو شنیدم
_نامزد کرده، نگاه حلقه ی دستشو… تا دیروز حلقه دستش نبود.
_نه نازی من میگم الکی دستش کرده ندیدی دخترا چه قدر بهش پیله کردن معلومه خواسته از دستشون راحت بشه.
_چی داری میگی مگه دختره که حلقه ی الکی دستش کنه من که میگم…
یا صدای جدی آرمان دو تاشون خفه خون گرفتن
_انگار بحث اونجا جالب تره!
نیشم شل شد و گفتم
_بله استاد داشتن راجع حلقه ی شما صحبت میکردن میخواستن بدونن حلقه الکی دستتون کردین یا نه!
دو تاشون برگشتن و ترسیده نگاهم کردن که ابرو بالا انداختم.
اخمای آرمان بیشتر در هم رفت و تا خواست لب باز کنه پرو ترین فرد کلاس یعنی سعید بلند داد زد
_استاد مبارکه کو شیرینیش؟
همه بعد این حرف شروع به دست زدن کردن و هر کس یه چیزی می گفت
آرمان دستشو بالا آورد و با تحکم گفت
_نفر بعدی که حرف بزنه باید بره بیرون کلاس!
همه خفه خون گرفتن.
با همون جذبه ای که سر کلاس سراغش میومد ادامه داد
_اینجا دبستانه که به زور ساکت تون کنم؟الان میتونین کارای مهم تری از صحبت راجع زندگی من بکنین. اونم گوش کردنه!
دوباره پای تخته برگشت و تدریس و شروع کرد.
دستمو زیر چونم زدم و با لذت نگاهش کردم.
اون پسر عمه ی من بود…نامزدم بود… هر چند الکی ولی کی دلش نمیخواست یه نامزد آمریکایی با این هیکل و تیپ لاکچری داشته باشه؟
قیافم انقدر تابلو شده بود که برای یه لحظه نگاهش از روم گذشت و دوباره نگاهم کرد.
سرفه ای کرد و رشته ی کلام از دستش رفت.
پری کنار گوشم گفت
_چرا مثل عاشقا نگاش میکنی؟
به خودم اومدم و هول زده دستو پامو جمع کردم و گفتم
_کی من؟ اشتباه میکنی حواسم جای دیگه بود.
نگاهی کرد یعنی آره ارواح عمت.
با تموم شدن کلاس لم دادم روی صندلی… همیشه آخرین نفری بودم که از کلاس بیرون میرفتم و اگه کلاسم بعد از ظهر بود آخرین نفری که از دانشگاه میره بیرون.
با دیدن کلی دختر دور آرمان غیرتی شدم. در عجبم چرا یه دونه پسر نمیره پیشش و فقط دخترا سوال دارن؟
کوله مو روی دوشم انداختم و بلند شدم و مثل زنای غیرتی به اون سمت رفتم.
من نمیدونم بدون ناز و عشوه نمیشد سوال پرسید؟آرمان مشغول توضیح دادن به یکی از دخترا بود که کنارش ایستادم.
دستم و روی میز گذاشتم طوری که ست حلقه با حلقش توی چشمشون بره اما تنها کسی که متوجه شد خود آرمان بود.
نگاهی بهم انداخت و دوباره ادامه داد.
توضیحش که تموم شد باز هم دختره ول نداد و گفت
_راستش استاد من چند تا سوال دیگه هم دارم میتونم بپرسم؟
از زیر میز پای آرمان و لگد کردم که صورتش در هم رفت و آخی گفت.
سه تا دختر بودن که سه تاشون با نگرانی و خودشیرینی گفتن
_چی شد؟
آرمان چشم غره ی خفیفی به من اومد و گفت
_چیزی نیست،شما برید سوالاتتون باشه برای بعد.
دخترا دست از پا درازتر تر از کلاس بیرون رفتن.
آرمان با غیظ غرید
_شکوندی پامو.
دست به کمر زدم و گفتم
_یعنی تو واقعا نمیدونی اینا واسه مخ کردنت دورتن؟
گیج گفت
_واسه چی کردنم؟
نفسمو فوت کردم و گفتم
_رو نده به اینا آرمان فقط میخوان مخ تو بزنن یعنی میخوان تورت کن… اه آمریکا بزرگ شدی که شدی بفهم چی میگم میخوان باهات باشن.
با شیطنت گفت
_خوب بده مگه؟
چپ چپ نگاهش کردم که گفت
_من با دانشجوهام کاری ندارم اما از اون دوستت هست همیشه باهاشی… خیلی خوشم اومده. دختر خوبیه؟
ته دلم حس بد حسادت چنگ زد. با لبخند مصنوعی گفتم
_چطور؟
با خونسردی گفت
_می خواستم ببینم اگه دهنش قرصه یه شب…
وسط حرفش پریدم
_نه قرص نیست. دختر خوبیم نیست یعنی به درد تو نمیخوره!
نمیدونم چرا انقدر ازش دلخور شدم،انگار زیادی اون صیغه رو جدی گرفته بودم. نگاهمو ازش گرفتم. حلقه مو از دستم در آوردم و روی میز گذاشتم. نگاهمو به زمین دوختم و گفتم
_اون حلقه تم در بیار کمتر ناراحت بشن دانشجوهات…
خواست حرف بزنه که تند گفتم
_من برم…
دستم و گرفت که ترسیده دستمو عقب کشیدم و گفتم
_در بازه یکی میبینه اینجا مثل آمریکا نیست دو تامونو میندازن بیرون.
حلقه رو از روی میز برداشت و دوباره دستمو گرفت. خوبیش این بود که دستامون کنار میز بود و کسی که از در وارد میشد دستمو توی دست مردونه ی آرمان نمیدید..
حلقه رو توی انگشتم کرد و گفت
_فعلا که دو تامون متعلق به همیم.من در نمیارم،تو هم در نیار… حداقل تا زمانی که به همه بگیم ما جز یه رابطه ی دوستانه و یه رابطه ی استاد دانشجویی و یه کوچولو رابطه ی خواهر برادری هیچ نوع رابطه ی دیگه ای نداشتیم.
فشاری به دستم داد که بی طاقت عقب رفتم و گفتم
_دیرم شد.
این بار یه ثانیه هم مکث نکردم و از کلاس بیرون زدم.
لعنتی چه مرگم شده بود
صدای زنگ آیفون که بلند شد دوباره غر غر های مامانمم شروع شد
_چه عجب…الانم میخواست نیاد.اگه من گذاشتم این ازدواج سر بگیره. یه ماه از نامزدیمون گذشته یه باز ندیدم زنگ بزنه یا بلند شه بیاد.
دکمه ی آیفون و زدم و گفتم
_تو دانشگاه همو می بینیم مامان
_خوب ببینی تو دانشگاه مگه میشه نامزدبازی کرد؟
چشم غره ای به سمتش رفتم و گفتم
_حالا یه شبم که اومده پشیمونش کن.
درو باز کردم و برای دل خوشی مامان با لبخند پهنی گفتم
_سلام عزیزم!
گلی که خریده بود به دستم داد و گفت
_مهربون شدی.
با اشاره ی ابرو مامانم و نشون دادم و باز گفتم
_خوش اومدی.
خداروشکر فهمید. جلو اومد و دست دور کمرم انداخت و سر جلو آورد.
آروم گونه مو بوسید و گفت
_چرا باید نقش بازی کنیم؟
ازم فاصله گرفت و با اخم ریزی ادامه داد
_من اهل نقش بازی کردن نیستم. امشب همه چیز و به دایی میگم.
وحشت کردم… اگه می گفت بدبخت دو عالم میشدم
همون لحظه مامانم اومد و منم با فکری مشغول چای ریختم!
آرمان وارد آشپزخونه شد و بعد از نفس عمیقی گفت
_چه بوی خوبی میاد زن دایی!
مامانم باز غر زدن و شروع کرد:
_آره همین نمک و خوردی و نمکدون شکوندی.
تند به مامانم نگاه کردم. آرمان با اخم خواست حرف بزنه که سریع گفتم
_میخوای بری پایین استراحت کنی؟ خسته ای.
معنی دار نگاهم کرد و سر تکون داد.
از خدا خواسته در خونه رو براش باز کردم و منتظر موندم تا بیرون بره که گفت
_خودتم بیا…
_آخه…
دستم و گرفت و مهلت اعتراض بهم نداد.
پامون که طبقه ی پایین رسید مثل بمب منفجر شد
_تو چرا نمیگی به خانوادت؟واقعا یه تست باکرگی سخت تره از هر روز تحقیر شدن؟
جا خوردم… کلافه دستی پشت گردنش کشید و گفت
_من دارم دیوونه میشم.مگه میشه همچین چیزی؟به همین راحتی با آینده ی دوتامون بازی کردن این چه طرز فکریه؟چون یه شب خونه ی من خوابیدی یعنی من…
وسط حرفش پریدم
_هزار بار اینو گفتی خوب حالا که این فکر و کردن. دندون روی جیگر بذار آبا از آسیاب بیوفته ببین آرمان… من حتی اگه دکتر هم برم باز بابابزرگ این نامزدی رو بهم نمیزنه چون همه جا جار زدن… محاله آبروی خودشو ببره.
یه تای ابروش بالا پرید و گفت
_یعنی میگی ما…
با چشم غره گفتم
_فقط میگم دندون رو جیگر بذار باید یه کاری کنیم خودشون نامزدی رو بهم بزنن.
_مثلا؟
فکر کردم و گفتم
_اومممم مثلا تو معتاد باشی، یا منو بزنی… یا چه میدونم..
پقی زد زیر خنده که با چشم غره گفتم
_جدیم من.
روی مبل لم داد و گفت
_خوب میخوای الان سیاه و کبودت کنم؟
دستمو به کمرم زدم و گفتم
_چه غلطا…
لبخند محوی زد و گفت
_بیا بشین.
بی مخالفت کنارش نشستم که گفت
_ببین سوگل تو بیست سالته اما من نزدیک سی سالمه…بهتر نیست به جای نقش بازی کردن بگیم چیزی بین ما نبوده؟
خدایا من به این بشر زبون نفهم چه طور بفهمونم؟
نگام کرد و گفت
_تو یه چیزی و از همه مخفی میکنی؟نه؟
پاسخ دهید!