ناب رمان
دانلود رمان | دانلود رمان عاشقانه |nabroman | رمان
ناب رمان
مطالب محبوب

از هر طرف صدای پچ پچ میومد.از خجالت سرم و پایین انداخته بودم و چیزی نمی گفتم اما توی دلم غوغا بود.
قرار بود امشب خان روستای کرد نشین ها چند شبی رو خونه ی ما مهمون باشند اما همه می دونند خان برای پیوند زدن روابط، من رو برای پسر شهریش در نظر گرفته.
خسته از نگاه ها از خونه ی کاه گلی مون بیرون زدم و به سمت پدرم که داشت مرغ ها رو برای ورود خان به مرغداری میفرستاد رفتم.
با دیدنم لبخندی زد و گفت
_حاضری دخترم؟الاناست که ارباب برسه.
نمیدونستم چطور حرفم رو بزنم. با کمی این پا و اون پا کردن گفتم
_آقاجان…میگن که ارباب من و برای پسرش در نظر گرفته.
با خوشحالی سر تکون داد و گفت
_آره.همای سعادت روی شونه ت نشسته دخترم…
آخ.. چطور مقابل پدرم وایسم و بگم من دلم نمیخواد زن پسر شهری ارباب بشم.
اون شهر درس خونده…خان زادست… از قبیله ی کردهاست… من دختر ساده ی روستایی چطور می تونم با چنین مردی ازدواج کنم؟
با هزار سرخ و سفید شدن خواستم حرفم و بزنم که خاتون داد زد
_ارباب اومد.
تمام تنم عرق کرد. ارباب ماشین داشت. اون هم ماشینی که توی عمرم ندیده بودم.
آخ آیلین مگه تو جز تراکتور و وانت مش رحمان ماشین دیگه ای دیدی؟
ماشین با عظمت ارباب ایستاد.ترسیده پشت پدرم سنگر گرفتم.
در ماشین باز شد و ارباب با ابهت پیاده شد.جرئت سر بلند کردن و نگاه کردن به خان زاده رو نداشتم.
پدرم به پهلوم زد و گفت
_برو داخل چشم سفید.
سری تکون دادم و با دو پای اضافه فرار کردم.
همه ی دخترا پشت پنجره ایستاده بودن.
طیبه با به به و چه چه گفت
_خان زاده رو ببین ماشالله رستم دستان میمونه.بیا آیلین..بیا نگاه کن که خوش‌خوشانت شده.
به سمت شون رفتم و از پنجره سرکی به بیرون کشیدم.
با دیدن خان زاده ی قد بلند و هیکلی صورتم از خجالت قرمز شد.
انقدر قد بلند بود که من تا زیر زانوشم نمی رسیدم.
طیبه خم شد و کنار گوشم گفت
_خوب نگاش کن،قراره با خان زاده برای قبیله ی کرد ها وارث بیاری دختر…

صورتم قرمز شد و یک قدم به عقب رفتم.
سمانه با دل سوزی گفت
_سنش بالا میزنه آیلین تو هنوز هفده سالت هم نشده اما خان زاده کمه کم سی و پنج سالشه…
سری به ترس تکون دادم و گفتم
_من باهاش ازدواج نمی کنم..
خاتون که حرفم و شنید پشت دستش کوبید و گفت
_دیگه این حرف و نزن گیس بریده…ارباب خودش ازت خواستگاری کرده اگه با خان زاده ازدواج کنی تاج سرشون میشی ما هم به یه نون و نوایی می‌رسیم. روستا از این فقر نجات پیدا میکنه. تو که نمیخوای با خودخواهی اجازه بدی کل روستا توی این اوضاع بمونه؟

سکوت کردم…دستم و گرفت و گفت
_چای ریختم بیا برای ارباب و خان زاده ببر بذار چشم خان زاده بهت بیوفته یک دل نه صد دل عاشقت میشه.

سکوت کردم.چه دل خوشی داشت خاتون. خان زاده هزار تا دختر شهری دیده بود من و با این لباس های محلی و این ریخت و قیافه نمی پسندید.
تا بخوام اعتراض کنم سینی چای و به دستم داد و به سمت اتاق فرستادم.
سینی توی دستم می لرزید. به اتاق رفتم و با صورتی از خجالت قرمز شده در و باز کردم
به محض باز کردن در خان زاده رو روبه روی خودم دیدم. که گویا قصد بیرون اومدن داشت.
با دیدنم صورتش جمع شد و از جلوم کنار رفت.
دستام شروع به لرزیدن کرد. از خجالت حتی نمی تونستم یه قدم دیگه برم جلو.
ارباب با دیدنم با به به چه چه گفت
_ماشالا ماشالا چه دختر با کمالاتی بزرگ کردی علی.
بابا با اشتیاق سر تکون داد و گفت
_کنیز شماست. دخترم چایی رو بیار.
خواستم یک قدم جلو برم که خان زاده گفت
_اونی که به خاطرش وادارم کردی تا اینجا بیام اینه بابا؟
سر جام قفل کردم. لحجه ش هم شهری و با کلاس بود.
ارباب با چشم غره گفت
_آیلین از هر نظر برای تو مناسبه!
صدای طعنه آمیز خان زاده مثل پتک توی سرم کوبیده شد
_من هیچی تو خودت راضی میشی این دختر برات وارث…
حرفش و به حرمت بابام قطع کرد و با عصبانیت از اتاق بیرون زد.

دلم می‌خواست زمین دهن باز کنه و من و ببلعه.
ارباب با وجود گند کاری پسرش باز هم مفتخرانه سر تکون داد و گفت
_جوونا جاهلن نمی دونن چی براشون خوبه چی بد.
بابام هم با سادگی سر تکون داد و گفت
_بله همین طوره ارباب… دخترم چایی ها رو بیار.
با دست هایی لرزون چایی ها رو جلوشون گذاشتم. ارباب حینی که با تحسین نگاهم می کرد گفت
_چای خان زاده رو ببر توی باغ.
شوک زده به بابام نگاه کردم. اونم متعجب به ارباب چشم دوخته بود که ارباب گفت
_نگران نباش پسرم چشم بد به دختر دهخدا نداره واسه این می‌گم که یه نظر هم و ببینن مهرشون بیشتر به دل هم بیوفته.
ملتمسانه به بابام نگاه کردم اما اون با دو دلی حرف ارباب و تایید کرد و گفت
_چای خان زاده رو ببر تو باغ عزیزم.
کی می تونست جلوی بابا و ارباب زبون درازی کنه؟
ناچار سر تکون دادم و بلند شدم.
به محض بیرون رفتن از اتاق یه گله آدم ریختن سرم و هر کدوم یه سؤالی پرسیدن.
رو به خاتون گفتم
_بابا گفته برای خان زاده چای ببرم توی باغ.
چشمای همه گرد شد ولی خاتون با خوشحالی گفت
_چه بابات روشن فکر شده. بیا دختر دیگه چی می‌خوای؟تا حالا دیدی قبل ازدواج دختر پسر هم و ببینن؟حالا تو این فرصت و داری دل خان زاده رو ببری تا برای گرفتنت مشتاق بشه.
دو تا سیلی کوتاه به صورتم زد و گفت
_بذار لپات گل بندازه شکم‌تم بده تو و صاف راه برو آفرین بدو تا چای سرد نشده اصلا می‌خوای یکی دیگه بریزم روشم برگ گل بندازم بگه چه دختره سلیقه منده؟
مخالفت کردم و زیر نگاه همشون بیرون زدم.
خان زاده زیر درختی با گوشیش مشغول بود و هی بالا می‌گرفتتش!
دمپایی هام و پوشیدم و به سمتش رفتم.
با صدای پام برگشت.
سرم و پایین انداختم اما نگاه سنگینش و حس می کردم
با عصبانیت غرید
_این قبرستون یه خط آنتنم نمیده؟
با صدای ضعیفی گفتم
_خونه ی ما تلفن ه…
حرفم و قطع کرد
_لازم نکرده…چی می‌خوای؟
زیر نگاهش کم آوردم… خدایا عجب گرفتاری شدیم.
نتونستم حرف بزنم به جاش سینی رو جلوش گرفتم و اون با همون خشمش جواب داد
_کی گفت برام چای بیاری؟ بابام؟گوش کن دختر جون لازم نیست انقدر مطیع بقیه باشی.عاقل باشی می فهمی من تو رو نپسندیدم که هیچ رغبتم نمی‌کنم با تویی که سبیلات از من کلفت تره برم زیر یه سقف چه برسه اینکه بخوام تو رو به عنوان مادر بچم قبول کنم…هه…اینا رو گفتم زیاد رویا بافی نکنی. کسی بخواد برای اون قبیله وارث بیاره یه دختر خوشگل و شهریه نه یه عقب مونده ی روستایی

 

اشک تو چشمام جمع شد.روش و ازم برگردوند و گفت
_اگه یه جو غرور تو وجودت داری قبول نکن بذار بفهمن دو طرف ناراضین.اوه… آبغوره گرفتی چیزی نگفتم که دختر کوچولو…راستی چند سالته بیست؟
سری تکون دادم و با بغض گفتم
_هفده.
متعجب ابروش بالا پرید
_با چه عقلی یه دختر بچه رو می‌خوان ببندن به ریش من تو رو چه به وارث آوردن؟تو خودت هنوز بچه‌ای ببینم پریود میشی؟
نفسم برید و سرم گیج رفت.خون به صورتم دوید و از خجالت سینی از دستم افتاد.
پوفی کرد و گفت
_با شمام که نمیشه یک کلوم حرف زد.
خم شد که سینی رو برداره…از فرصت استفاده کردم و با دو پای اضافه به سمت اصطبل دویدم. اگه میرفتم خونه میخواستن سیم جیمم کنن.
روی تخته سنگی پشت اصطبل نشستم. سرم و بین دستام گرفتم و زار زدم.
اون چطور تونست با من این طوری حرف بزنه؟
چطور تونست… چطورررر.
اما مطمئنم کرد که من هیچ شکلی به خان زاده نمیام.
باهاش عروسی نمیکنم… هر چی می‌خواد بشه
* * * *
_مگه دست خودته چش سفید؟زنش میشی خوبم میشی. ارباب به اون بزرگی پاشده اومده اینجا تو رو برای خااان زاده خواستگاری کرده می فهمی؟ خااان زاده… همه ی دخترا حسرت اینو دارن ارباب یه گوشه چشم بهشون بندازه تو چش سفید میگی نمی‌خوام؟وضع روستا مون و ندیدی؟نمیبینی هر روز یکی از گشنگی میمیره یکی از بیماری؟ انقدر خودخواهی که فقط به فکر خودتی؟جوون خوش قد و بالا نیست که هست…خان زاده نیست که هست…آدم خوبی نیست که هست… تاج سرشون میشی انقدر حرصم نده.ارباب سن و سالی ازش گذشته می خواد قبل از مرگش نوه شو بغل بگیره بده برای قبیله به اون بزرگی وارث بیاری؟
دیشب رسما ازت خواستگاری کرد منم به عنوان بزرگ ترت بله رو دادم حرف منم دو تا نمیشه پس به خودت سخت نگیر و با تن دادن به این وصلت هم خودت خوشبخت شو هم مردم و نجات بده.
سرم و پایین انداختم و ا‌شکم جاری شد. خاتون با سر خوشی گفت
_سکوت علامت رضاست.
پشت بند حرفش صدای دست و کل کشیدن بلند شد و هیچ کس اشکای من و ندید

رمان

* * * *
_وای آیلین چه جیگری شده نه خاتون؟
خاتون به صورتم نگاه کرد و گفت
_هزار الله و اکبر. دختری که دست به صورتش نبرده باشه این طوری خانم و خوش بر و رو میشه یه اصلاح کرد ببین شد قرص ماه…خان زاده یک دل نه صد دل عاشقات میشه.
پوزخندی توی دلم زدم.
چه طور نمی فهمیدن هم من ناراضیم هم خان زاده ای که می دونم با تهدید میخواد بشینه سر سفره ی عقد.
بخت بدم با شرط خان زاده تکمیل شد.
به این شرط قبول کرد که فردای عقد به شهر بریم.
حالا باید فردا با خان زاده ی مغروری که رغبت نگاه کردن توی صورتمم نمی‌کرد به جایی می رفتم که تا حالا پامم اونجا نذاشتم.
طیبه با هیجان اومد توی اتاق و گفت
_خان زاده اومد.
میخوان خطبه ی عقد و بخونن.
من توی اتاق… خان زاده بیرون با دل هایی که کلی از هم فاصله داشت.
اما من برای نجات مردمم مجبور بودم خودم و تباه کنم
مهم نبود اگه خان زاده من و نمی‌خواست.
بهتر…سمتم نمیومد. اما ارباب چی که رک و راست توی صورتم گفت از شب اول باید دست به کار شید و زودتر وارثش رو تحویلش بدید.
وای به حالت اگه دختر میاوردی آیلین.
با یاد امشب تنم آتیش گرفت. از فکر اینکه همه بخوان پشت در وایسن تا دستمال خونی و نشونشون بدیم گر می گرفتم.
کاش میمردم و امشب نمی رسید.
از بیرون صدای دست و کل بلند شد و این یعنی من با وکالت بابام عقد خان زاده شدم.
خاتون چادر سفید رو روی سرم انداخت و گفت
_خوشبخت بشی دختر. بین مردم اینجا تو سفید بختی رفتی شهر ما رو یادت نره یه عمر زحمت تو کشیدم.
اون فقط به فکر خودش بود… مثل بقیه که خوشحال بودن یه عروسی بزرگ عیونی به صرف گوساله ی بریان و هفت نوع غذا دعوت شدن.

طیبه کنار گوشم گفت
_برو که خان زاده منتظرته..

درباره سایت
ناب رمان نامی آشنا برای علاقه مندان به خواندن رمان و کتاب بعید است علاقه مند به خواندن رمان باشید و حداقل یک بار به ناب رمان سر نزده باشید نزدیک به 4000 رمان رایگان و فروشی در سایت بیانگر قدمت ما در این حوزه می باشد
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " ناب رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.