• سپتامبر 5, 2019
  • 3866 بازدید

درد داشت،
خندیدن براش سخت بود با این حال لبخند گوشه لبی تحویلم داد و چند ثانیه نگاهم کرد.

به بیمارستان که رسیدیم، تو اتاقی بستریش کردن فکر کنم دوسه روزی باید بستری میموند.

خون زیادی ازش رفته بود و دلیل این کارش هنوز برام مبهم بود.

با فکر به اینکه یه دختر با سه تا آشغال یه روز تنها مونده بود ذهنم به سمت و سوهایی کشیده میشد اما حتی یک ثانیه هم نمیتونستم این تصور و کنم که به دلبر تعرضی شده باشه و خیلی سریع این فکر منفی رو از خودم دور میکردم!

کنار تختش رو صندلی نشسته بودم.
سرم و تخت و بیمارستان و دلبر حال بد، همه آشنای این روزها بودن و یه جورایی انگار به این ها عادت کرده بودم!
مداوای دستش تموم شده بود و جالش بهتر بود که پرسیدم:

_چرا این کارو کردی؟
چند باری پلک زد و بعد رو ازم برگردوند:
_مردن و ترجیح میدادم…
از رو صندلی بلند شدم و دقیقا بالا سرش وایسادم:

_به من فکر نکردی؟ تلکیف من چی میشد؟
صورتش که به سمتم چرخید چشماش برق میزد از اشک!

نگاه معصومانش و بهم دوخت و با صدایی که میلرزید گفت:
_اتفاقا بخاطر تو این کار و کردم چون…
با به صدا در اومدن زنگ موبایلم حرفش نصفه موند.

تلفن و که جواب دادم صدای سرگرد قاعمی تو گوشی پیچید و ازم خواست خودم و به کلانتری برسونم و من ناچار بودم چند ساعتی دلبر رو تنها بذارم.

گوشی و قطع کردم و اسمش و به زبون آوردم:
_دلبر…
پشت همون جلد اشک منتظر نگاهم کرد که ادامه دادم:

_میرم کلانتری و برمیگردم، وقتی برگشتم دلم نمیخواد چشمات خیس باشه و گریه زاریات به راه باشه، بابا یه کم بخند… مثل من

و شروع کردم به قهقهه زدن،
خنده هایی که از ته دل نبود اما میتونست حال دلبر و بهتر کنه!
لبخند که به لبش اومد ازش فاصله گرفتم و راه افتادم سمت در:

_من میرم، به یلدا زنگ میزنم این چند ساعت و بیاد پیشت
و خواستم برم بیرون که صداش و شنیدم:
_شاهرخ صبر کن
چرخیدم سمتش، نفسی گرفت و ادامه داد:

_شب آخر، قبل از مرگ بابا نشد بهت بگم که…
حرفش و برید که ابرویی بالا انداختم:
_که؟
لبخندی زد:

_نشد بگم که منم دوستدارم!
لبخند کجی گوشه لبام نشست و چند ثانیه ای فقط نگاهش کردم و سرانجام لب زدم:

_این بار و میبخشمت اما دیگه هیچوقت از این نشدنا و نگفتنا نداریم!
آروم خندید:

_یعنی چی؟
دلم نمیخواست از کنارش برم، قدم برداشتم به سمتش و دقتی رسیدم کنارش،

خم شدم و تو گوشش زمزمه کردم:
_یعنی همیشه تو گوشت از دوست داشتنم میگم و ذکر هرروزت میشه دوست داشتن من!
سر که بلند کردم تو چشماش ذوق عجیبی بود!

مدتها بود که این چشم هارو اینطوری ندیده بودم و حالا تو اوج این حال خرابمون، این چشم های گیرا چه حالی ازمون عوض میکرد

رمان
دلم گیر چشماش بود و دلم نمیخواست برم، اما حتما سرگرد قائمی کار مهمی باهام داشت و من باید میفهمیدم که تو این یه روز چه اتفاقی افتاده!

بیمارستان و ترک کردم و سوار ماشین شدم تا خودم و برسونم به کلانتری.
هنوز قلبم تو شوک اتفاقی بود که افتاده بود و هیچکس الا خدا نمیدونست چقدر خوشحالم که تار مویی از دلبر کم نشده!

تموم فکرم و تصاحب کرده بود،
این روزا قدرت فکر به چیز دیگه ای نداشتم و تموم فکر و ذکرم شده بود اون دختر!

پام و بیشتر رو پدال گاز فشار دادم، میخواستم برم و برگردم پیش دلبر و دیگه نذارم هیچوقت فاصله و دوری بینمون باشه!

با رسیدن به کلانتری،
ماشین و گوشه ای پارک کردم و رفتم داخل و خیلی طول نکشید که رسیدم به اتاق سرگرد و حالا رو یکی از صندلی های چیده شده جلوی میزش نشسته بودم و اون هنوز سکوت کرده بود!
با طولانی شدن این سکوت، گفتم:

_جناب سرگرد جسارتا نمیخواید حرفی بزنید؟
سری به نشونه رد حرفم تکون داد:
_گفتم بیاید که باهم حرف بزنیم
و ادامه داد:

_اون سه نفر، حامی آقایی، وحید وفایی و سیاوش غفوری که البته دوتای آخر سابقه دار هم هستن، فعلا بازداشتن و فردا تکلیفشون مشخص میشه اما قبلش شما باید بدونید که اون ها قصد انجام چه کاری رو داشتن!
هنوز حرف هاش برام مبهم بود،
بی هیچ حرفی نگاهش میکردم،
نفسی گرفت:

_حامی، به کمک اون دو نفر خانم آقایی رو از آسایشگاه میدزده و میخواسته به تلافی جواب رد خانم آقایی به ازدواج باهاش، ایشون و کمی بترسونه و بعد هم به زور بفرستش به یه روستای دور افتاده تو اهواز و اینطوری انتقام خودش و بگیره!
پوزخند تلخی به این حرف سرگرد زدم و دست هام مشت شد از فکر احمقانه حامی:

_یه آدم چقدر میتونه احمق باشه؟
سری به نشونه تاسف تکون داد که ادامه دادم:

_گفتید میخواسته بترسونتش، چطوری؟
دستی تو ریش های پر پشتش کشید و اومد روبه روم نشست:
_ترسوندن از طریق تعرض و تجاوز!
طول کشید تا کلمه کلمه جملش تو ذهنم تفکیک شه،
تجاوز؟

لب باز کردم تا حرفی بزنم اما نمیتونستم، مغزم یاری نمیکرد،
نمیفهمیدم چی میگه!
چشمام و باز و بسته کردم،
باز هم نمیفهمیدم، یعنی حامی…

 

به این پست امتیاز دهید.
دلبر استاد پارت 28
4 از 8 رای

پاسخ دهید!

نظرات بسته شده است.