• سپتامبر 5, 2019
  • 4201 بازدید

با دوباره شنیدن صدای سرگرد افکارم ناتموم باقی موند:

_البته شما باید خوشحال باشید چون حامی این کار و نکرده به گفته خودش و ما ماجرارو از زبون خانم آقایی هم خواهیم شنید.
نفس عمیقی کشیدم:

_متوجه نمیشم، حامی میخواسته اینطوری دلبر و بترسونه اما این کارو نکرده؟
بلافاصله جواب داد:

_درسته، اذیت و آزار های حامی که تموم میشه، شروع میکنه به حرف زدن با خانم آقایی راجع به گذشته ها و اینکه قراره واسه انتقام اون و بفرسته یه روستای دور افتاده و اینطوری هم انتقام گرفته باشه و هم مانع از ازدواج خانم آقایی با شما بشه!
پوزخند تلخی زدم و سرم و بین دست هام گرفتم،
عوضی بدجوری اذیتش کرده بود!
حرف های سرگرد همچنان ادامه داشت:

_اوضاع به همین روال پیش میرفته تا اینکه اون دو نفر دیگه برخلاف نقشه که قرار بوده سر و کلشون اون طرفا پیدا نشه، میان گاوداری و بحث و دعواشون با حامی بالا میگیره
پرسیدم:

_چرا؟
بعد از چند ثانیه جوابم و داد:
_چون قصد دست درازی به خانم آقایی رو داشتن
این بار دیگا دستام مشت نشد،
وجودم له شد و به صندلی تکیه دادم.
مردمک چشمم سرگردون تو کاسه چشمم میچرخید و چیزی نمیفهمیدم.

درونم آتیشی به پا بود که داشت ذره ذره میسوزندم و خاکسترم میکرد!
چهره زشت اون دوتا حرومزاده جلو روم نقش میبست و حالم بدتر میشد،
صدای نفس هام بلند شده بود، تنم گر گرفته بود و تعداد ضربان قلبم افت کرده بود…!
با دیدن بدحالیم، سرگرد قائمی یه لیوان آب واسم ریخت و به سمتم گرفت:
_یه لیوان آب بخورید حالتون بهتر شه
و ادامه داد:

_اونا قصد این کار و داشتن اما با خانم آقایی درگیر میشن و خانم آقایی هم با کشیدن لیوان شیشه ای شکسته روی رگ دستش و اقدام با خودکشی مانع از به سرانجام رسیدن نقشه شوم اون دو نفر میشه
لیوان آب و از دستش گرفتم،
با صدای ضعیف شدم لب زدم:
_یعنی دلبر…
ادامه حرفم و گفت:

_خانم آقایی با این کار‌شون باعث میشن تا هیچ اتفاق ناگواری پیش نیاد و دو سه دقیقه بعد از این کارشون هم ما میرسیم و باقی چیز هارو هم که خودتون دیدید.
حالم بد بود اما اینکه دلبر اینطوری خودش و نجات داده بود حالم و خوب میکرد،

خوشحال بودم که اتفاقی براش نیفتاده اما این چیزی از حس بدم به اون سه تا آشغال کم نمیکرد..
روبه سرگرد کردم و گفتم:

_اگه دلبر بلایی سرش میومد و جونش و از دست میداد چی؟ اونموقع تکلیف چی بود؟ من از اون سه تا نخاله نمیگذرم!
نفسش و عمیق بیرون فرستاد:

_خداروشکر که حالشون خوبه، از بابت اون سه نفر هم جای نگرانی نیست انقدری آب خنک میخورن و دمار از روزگارشون درمیاریم که بشن آینه عبرت، شماهم شکایتتون و بنویسید و تحویل من بدید

حرف زدن با جناب سرگرد تا چند دقیقه بعد ادامه پیدا کرد و بالاخره بعد از حدود یک ساعت تو کلانتری بودن، با حال بد و
گرفته ای از کلانتری زدم بیرون.
دل و دماغی نداشتم،

تصور بلاهایی که قرار بوده سر دلبر بیاد تا جنون میکشوندم و راه نفسم و میبست!
سوار ماشین که شدم سرم و گذاشتم رو فرمون، شاید یه عمر لازم بود واسه فراموشی این اتفاقا…

#دلبر

حال دلم برعکس حال جسمانیم خوب بود،
هنوز باورم نمیشد که نجات پیدا کرده بودم.
هنوز باورم نمیشد که اون عوضیا نتونسته بودن به فکر شومشون برسن!
خیالم که کشیده میشد سمت حامی، حالم یه کم گرفته میشد اون لمس و بوسه های زورکیش حالم و بهم میزد اما در عین حال خوشحال این بودم که نذاشتم، هر طور که بود نذاشتم اون بوسیدن های حال بهم زنش به یه رابطه زورکی کشیده بشه و من هنوز خودم و پاک میدونستم!
یلدا که معلوم بود دیشب و نخوابیده چون دو قلوهاش مریض بودن و حالا هم تو زحمت افتاده بود و اومده بود اینجا، خسته و کوفته رو صندلی کنارم خوابش برده بود.

با دیدنش در حالی که با دهن باز خر و پف میکرد و لابه لاش نفس عمیقی هم میکشید نتونستم نخندم، و همین خنده برای از هم پاشیدن خوابش کافی بود که هول بیدار شد:
_چیه؟چیشده؟
خنده هام قطع نشد:

_هیچی، بخواب عزیزم!
انگار تازه متوجه من و بیمارستان شد که گردن راست کرد و سری به اطراف چرخوند و بعد نگاهش و رو من ثابت نگهداشت:

_تو بهتری؟من کی خوابم برد؟
سری به نشونه ‘آره’ تکون دادم:
_خوبم، بخواب خسته ای
از رو صندلی بلند شد:
_مثلا اومدم که مراقب تو باشما!
سرم و چرخوندم سمتش:

_من حالم خوبه
تو اتاق راه میرفت که یهو از حرکت ایستاد و نیمرخ صورتش به سمتم چرخید:

_نگفتی چرا این کارو کردی
چند ثانیه ای طول کشید تا بالاخره جواب دادم:
_میخواستن اذیتم کنن، ترجیح دادم بمیرم اما اذیت نشم
کاملا برگشت:

_جدی که نمیگی؟
فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم که خودش ادامه داد:
_نمیتونم باور کنم که پسر عموی آدم این کارو باهاش بکنه، یعنی قلبش انقدر تیره و تار شده؟
آه پر افسوسی کشیدم:

_یه علاقه اشتباه، یه عشق یه طرفه که من همیشه بهش گفته بودم سرانجامی نداره باعث شد تا کار به اینجا بکشه، حالا من رو تخت بیمارستان و اون هم بازداشت و بعد هم زندان!

سری به نشونه تاسف تکون داد:
_با این همه اون حق نداشت تورو اینطوری اذیت کنه،رضایت ندی که حبسش زود تموم بشه
زیر لب جواب دادم:

_نه، اون اگه اون تو باشه واسه هممون بهتره!
و قبل از اینکه من چیزی بگم، شاهرخ وارد اتاق شد و با اومدنش حرفمون نصفه موند.

شاهرخ سلامی کرد و اومد کنارم و بعد از پرسیدن حالم خطاب به یلدا گفت:
_این اذیتای من واسه شما تمومی نداره، بازم ممنون
یلدا لبخند مهربونی زد:

_انشاالله عروسیتون جبران میکنید!
شاهرخ با خنده جواب داد:
_برعکس نگفتی؟
نوچی گفت:
_شما همه چیتون وارونست، اینم روش
و چشمکی به من زد که لبخندی تحویلش دادم و خیلی طول نکشید که خداحافظی کرد و رفت

آخر شب بود،با وجود تموم درد دست بخیه شدم و سرمی و آرامبخشی که بهم زده بودن خوابم نمیبرد.

خیره به سقف اتاق، به روزهایی که گذشت فکر میکردم،
به رفتن بابا،
به مداوا تو اون آسایشگاه و شب و روزهای سختی که از سرم گذشت!
به 24 ساعت گذشته که نجات پیدا کردن ازش برام مثل یه رویا بود و باورم نمیشد از شر سه تا نامرد خلاصی پیدا کرده بودم!

بی اختیار قطره اشکی از گوشه چشمام سر خورد،
این بار برخلاف همیشه اشک شوق بود!
اشک خوشحالی بود و لبخند رو لبم نشونده بود!

نفس عمیقی کشیدم و چشمام و بستم تا یکمی بخوابم اما بستن چشمام همزمان شد با شنیدن صدای گرفته شاهرخ:
_دلبر
سریع با یه ‘جونم’ گفتن جوابش و دادم که ادامه داد:

_خیلی اذیتت کردن؟
این بار نتونستم سریع جواب بدم، قلبم میگفت شاهرخ درگیر حسی حتی فراتر از حسیه که من بهش دارم، یه حس که نمیدونستم کی تو دلش جوونه زده اما حالا شاهد شکوفاییش بودم!
بعد از سکوت نسبتا طولانی ای جواب دادم:
_من الان حالم خوبه…

دانلود رمان
تو تاریکی اتاق به پهلو، سمت من دراز کشید، چهرش و خوب نمیدیدم اما حدس میزدم که چقدر گرفتست، حدس میزدم که حال دلش خوب نیست و میدونستم چقدر نگرانمه که صداش میلرزید:
_اگه اون عوضیا…

نتونست ادامه حرفش و بگه و نفسش و عمیق بیرون فرستاد!
باید آرومش میکردم که چشمام و باز و بسته کردم و گفتم:
_حالا که اینجام حالا که چیزی نشده!
بهم ریخته بود:
_اگه نبودی چی، اگه بلایی سرت میومد چی؟

دلم میخواست الان روبه روم ایستاده بود و دستش و میگرفتم توی دستهام و خیالش و راحت میکردم که همه چی تموم شده اما روبه روم نبود و تو تاریکی شب، من فقط میتونستم تلاش کنم تا همه احساسم و بریزم تو صدام و بعد بگم:
_عشق پر هیجانش خوبه!
و آروم بخندم و صدای نفس های عمیق شاهرخ،خنده هام و همراهی کنه…

صبح که از راه رسید، میتونستم از بیمارستان ترخیص شم.
شاهرخ همه کارهای بیمارستان و انجام داد و من بالاخره بعد از مدت ها داشتم میرفتم خونه!

خونه ای که اون روزها توش نقش بازی میکردم و حالا بی هیچ نمایشی قرار بود پا بذارم توش!
با رسیدن به خونه، از بیرون نگاهی به سرتاسرش انداختم، بگذریم از شاهانه بودن و طراحی بی عیب و نقصش، برام یادآور روزهای خوبی بود!

روزهایی که به اون استاد تخس از خودراضی کمک کرده بودم و البته اون پایان تلخ که سعی در فراموشیش داشتم!

به این پست امتیاز دهید.
دلبر استاد پارت 29
4.95 از 43 رای

پاسخ دهید!

نظرات بسته شده است.