و ترسناک نگاهش کردم که البته موثر نبود و فقط باعث شد تا شاهرخ با خنده بلند شه سر پا و دستش و دراز کنه سمتم:
_فکر نمیکنی تو موقعیتی هستی که نیاز داری من کنارت باشم؟
و درست تو همین لحظه که میخواستم بگم ‘نه’ لگنم تیری کشید که فهمیدم غلط زیادیه و من به شاهرخ نیاز داشتم حداقل الان!
دستم و تو دستش گذاشتم تا کمکم کنه بلند شم، تموم بدنم خورد شده بود رو این سرامیکای لعنتی که با بدبختی بلند شدم و لنگ لنگان و در حالی که یه دستم و روی دیوار گذاشته بودم راهی اتاق شدم.
نمیدونم اما انگار بدجوری خنده دار شده بودم یا این شاهرخ دیوونه داشت فیلم کمدی میدید که صدای هرهر کردنش کل خونه رو برداشته بود!
دل کلکل کردن باهاش و نداشتم و زیر لب ‘کوفت’ و ‘زهرمار’ بود که تقدیم روی ماهش میکردم که صدام زد:
_دلبر خانم!
از حرکت ایستادم اما به سمتش برنگشتم که ادامه داد:
_ببین منو!
نفسم و عمیق بیرون فرستادم حتما میخواست منت کشی کنه و منم قصد داشتم تا جایی که امکان داشته باشه ناز کنم و کوتاه نیام و اون هی نازم و بکشه و بکشه تا آدم شه و دیگه مسخرم نکنه و برای همین هم در مرحله اول با کلی عشوه و ادا سرم و چرخوندم سمتش و نگاه سردی بهش انداختم که البته خیلی جواب نداد و هنوزم لبخند و خندش سرجاش بود
و اون دندونای سفیدش داشت چشمام و درمیاورد که سری به معنی ‘چیه؟’ تکون دادم و منتظر جوابش بهش چشم دوختم تا آقا سرانجام زبون باز کرد:
_خیلی فیلمی بخدا!
دوباره پوکید از خنده که دستم از عصبانیت مشت شد و دندونام و محکم روهم فشار دادم، کارد میزدی خونم در نمیومد!
سوراخای دماغم از شدت حرص گشاد شده بود و از نگاهم نفرت میبارید اما مگه میفهمید؟
مردک بیخیال من و آسوده خاطر مسخرم میکرد و میخندید که رو ازش گرفتم و چلاقانه به مسیرم ادامه دادم،
تو فکرم نقشه های شومط درحال رفت و اومد بود و دلم میخواست برخلاف این خودکشی ناموفق امروز واقعا بتونم خودم و بکشم و از دست این خولی خلاص شم!
در اصل خولی همین آدم بود و هیچکس به گرد پاش هم نمیرسید!
بالاخره به اتاقی که انگار مسیر رسیدن بهش جادو شده بود رسیدم،
وارد اتاق شدم و در و پشت سرم بستم.
همه چی همونایی بود که قبلا دیده بودم،
تمیز و مرتب!
و اون تخت نرم و گرم که داشت بهم چشمک میزد جون میداد واسه ولو شدن روش و بعد هم خوابیدن اون هم تا خود صبح!
انقدر خسته و کوفته بودم که حتی متوجه گشنگی هم نبودم و فقط دلم میخواست بخوابم!
شروع کردم به درآوردن لباس هام، دست باند پیچی شدم بدجوری داشت اذیتم میکرد و انگار زخم دردناکم سر باز کرده بود!
با شدت گرفتن درد دستم، نگاهی بهش انداختم باند سفید رنگش داشت غرق سرخی میشد و حدسم درست بود!
این افتادنه نه تنها ستون فقراتم و داغون کرده بود بلکه انگار بخیه دستمم پاره شده بود!
درد و سوزش باعث شده بود تا چهرم گرفته بشه و بغض سنگینی گلوم و بگیره،احساس بی پناهی میکردم!
کی بود که اینجا کنارم باشه و دلداریم بده؟!
شاهرخ هم که مدام مسخره بازی درمیاورد و الان هیچ جوره دلم نمبخواست صداش کنم!
جلدی از اشک چشمام و پر کرده بود،لباس بیرونم و که نصفه درآورده بودم به سختی کاملا درآوردم و با تاپ بندی سفیدی که تنم بود رو لبه تخت نشستم و خیره به دست ناکار شدم آروم آروم اشک ریختم!
انگار مظلوم ترین دختر عالم بودم یا حداقل خودم اینطوری فکر میکردم که انقدر بی صدا درد میکشیدم و نمیدونستم باید چیکار کنم!
چشمای بارونیم خیره به باند خونی دستم داشت سنگین میشد که آروم رو تخت دراز کشیدم و چشمام و بستم اما قبل از به خواب رفتن صدای شاهرخ و پشت در اتاق شنیدم:
_خوابی؟
جوابی ندادم.
صدام گرفته بود و حتما میفهمید که حالم خوب نیست و خواستم بااین کارم فکر کنه که خوابیدم و برگرده اما اینطور نشد و در با چند ضربه آرومی زده شد:
_جاییت که درد نمیکنه؟
بازهم جوابی ندادم و اون هم انگار باور نمیکرد که خوابیده باشم و این بار در اتاق باز شد!
چشمام بسته بود اما نزدیک شدنش به خودم و حس میکردم،
پشت دست سالمم و رو صورتم کشیدم تا نم از چهرم پاک شه و بعد چشم باز کردم، درست بالا سرم بود و پریشون حال نگاهش بین صورت ماتم زده و دست غرق خونم رد و بدل میشد:
_بخیه دستت پاره شده؟
و کنارم نشست و دستم و تو دستش گرفت و چشم دوخت به صورتم:
_داری گریه میکنی؟ رمان
حالم انقدر گرفته بود که ترجیح دادم کلمه ای به زبون نیارم،
چقدر تنها بودم!
چقدر بی پناه!
و چه بی اندازه یه دفعه دلم پر کشیده بود سمت خونه و زندگیمون!
با طولانی شدن سکوتم شاهرخ که قرمزی باند دستم بدجوری داشت نگرانش میکرد از رو تخت بلند شد و رفت سمت لباس هام، بافت بلند طوسی رنگم و همراه با شال کرمم و آورد و دوباره کنارم نشست:
_بپوش ببرمت بیمارستان
صدای ضعیفم و بیرون فرستادم:
_من حالم خوبه!
ناراحت از اینطور دیدنم عصبی جواب داد:
_د میگم باید ببرمت بیمارستان، بخیه دستت پاره شده میخوای با من لج کنی؟!
و نفسی گرفت و ادامه داد:
_یالا بپوش!
و یه دستش و انداخت زیر شونم تا بلندم کنه اما نمیدونم چیشد که یهو نگاهش خیره موند رو قسمت بالای س. ینم درست همونجایی که تاپم نمیپوشوندش و بعد از چند ثانیه نگاهش به سمت چشم هام کشیده شد دریغ از حرفی!
نمیدونستم چی باعث شده که یه دفعه انقدر دگرگون بشه واسه همینم نگاهم و رو بدنم چرخوندم و تازه متوجه کبودی و خون مردگی بدنم شدم!
از چشم هاش خون میبارید و معلوم نبود چه افکاری تو سرش ایجاد شده بود که لب زدم:
_چیزی نیست!
سری به نشونه ‘باشه’ تکون داد و این بار کامل نشوندم رو تخت و لباسم و انداخت رو شونم و کمکم کرد تا بپوشمش،
به فکرم بود و میخواست دردم کم شه اما از چشم هاش میخوندم که چقدر بهم ریختست و حرفی نمیزنه!
لباسم و پوشیدم و شاهرخ شالم رو هم انداخت روی موهام و از رو تخت بلند شد:
_پاشو بریم
مطیعش شده بودم که زیر لب باشه ای گفتم و بلند شدم و با همون اوضاع داغونم پشت سرش راه افتادم.
درد دستم و فراموش کرده بودم و درگیر شاهرخ بودم درگیر چیزی که دیده بود و اثر وحشی بازی حامی بود!
نمیدونستم چطور باید راجع بهش با شاهرخ حرف بزنم، فردا قرار بود برم پزشکی قانونی تا همه چیز برای شکایت کامل باشه اما دلم نمیخواست شاهرخ بااینطور دیدنم بهم بریزه و حالا دیگه دیر بود!
به هر سختی ای که بود از پله ها پایین رفتم و بعد هم از خونه زدیم بیرون.
سوار ماشین که شدیم فقط سکوت بود و سکوت و این سنگینی فضا بدجوری زجرآور بود که تکیه دادم به صندلی و گفتم:
_کاش باند دستم و باز میکردیم شاید چیزی نباشه!
خیره به مسیر روبه رو لب زد:
_میریم بیمارستان خیالمون راحت شه
انقدر بی حوصله حرف میزد که دیدم جوابی ندم بهتره و ساکت شدم تا وقتی که رسیدیم بیمارستان و حالا باند دستم باز شده بود و دکتر بالاسرم بود.
بخیه های دستم پاره شده بود و صحنه دلخراشی جلو چشمام بود.
خیلی طول نکشید تا دوباره اوضاع دستم دوباره روبه راه شد و حالا دکتر بیرون رفته بود و فقط من بودم و شاهرخ که صدام زد:
_یه کم بشین حالت بهتر شه بعد میریم
فرصت و غنیمت شمردم و گفتم:
_شاهرخ، میخوای باهم حرف بزنیم؟
پشت بهم ایستاد:
_همه چیز هموناییه که تو کلانتری بهم گفتن یا چیز بیشتری هست؟
یه کمی مکث کردم و بعد جواب دادم:
_اگه چیز بیشتری بود این وضعیت دستم نبود