با دلهره رفتم بالاسرش:
_تو خوبی؟!
نگاهش و بهم دوخت و حرفی نزد،
نفس های عمیقی میکشید و نگاهم میکرد که کمکش کردم تا بشینه،
نمیدونم چرا اما از اینطور دیدنش بدجوری بهم ریخته بودم و داشتم از نگرانی میمردم!
نمیدونستم باید چیکار کنم؟
کی و صدا بزنم؟
چطوری کمکش کنم!
نگاه پریشونم و بهش دوخته بودم که سنگین پلک زد و دست برد تو موهام:
_خوبِ خوبم!
و تو همین حال صدای تق تق در اتاق باعث شد تا حالم یه کمی بهتر بشه و بگم:
_بیا تو
در توسط یه خدمتکار باز شد و خدمتکار اومد تو:
_آقا به دستور پدرتون میز های شام آماده شده، لطفا تشریف بیارید همه منتظر شمان
و بعد رفت بیرون که بلند شدم سرپا:
_پاشو بریم پایین، دیگه هم انقدر زیاده روی نکن
از رو تخت بلند شد، حالش بهتر از قبل بود اما خب اثرات مستیش هنوز باقی بود که دستش و محکم گرفتم و رفتیم طبقه پایین و با مهمونا شام خوردیم.
تموم مدتی که کنار شاهرخ نشسته بودم و غذا میخوردیم نگاه اون دختره که با شاهرخ رقصید و رو شاهرخ حس میکردم، نمیدونم شاید عاشق پیشه بود اما این نگاه کاملا منظور دار بود و دختره داشت شاهرخ و قورت میداد که دوباره زیادی تو نقشم فرو رفتم و با دلخوری تو گوش شاهرخ گفتم:
_این دختره چرا همچین نگاهت میکنه؟
تازه فهمید یکی داره دیدش میزنه و سرش و آورد بالا که بلافاصله دختره خودش و زد کوچه علی چپ و شاهرخ جوابم و داد:
_بذار انقدر نگاه کنه تا چشماش در بیاد!
و با لبخند چشم ازم گرفت و غذاش و خورد!
با بی میلی به غذا خوردنم ادامه دادم تا بساط عیونی شام جمع شد و حالا بعد از شام با 2 تا از دوستای شاهرخ که یه زن و شوهر فوق العاده شیک و با کلاس بودن و بعد از معرفیشون فهمیدم اسمشون عماد و یلداست، گرم گفت و گو شده بودیم که شاهرخ گفت:
_عماد چرا اون کوچوهارو نیاوردی من ببینمشون؟
و یلدا با لبخند دلنشینی که دندون های سفید و مرتبش و نمایان میکرد جواب داد:
_آخه دوتا بچه 2ساله رو بیاریم مهمونی که مهمونی و کوفتمون میکنن، به همین زودیا شما و دلبر جون و دعوت میکنیم خونه، میاید بچه هارو میبینید!
و نگاهش و از شاهرخ گرفت و به من دوخت که متقابلا بهش لبخندی زدم:
_آره حتما!
و دوباره حرف زدنای شاهرخ و عماد شروع شد و من و یلدا هم حکم تماشاچی داشتیم که فقط نگاه میکردیم و میخندیدیم!
ساعت از 1 شب میگذشت که بالاخره مهمونی تموم شد و تونستم نفس راحتی بکشم.
سخت بود نقش بازی کردن،
سخت بود تلقین کنی کسی هستی که نیستی!
با رفتن مهمونا قبل از شاهرخ راهی طبقه بالا شدم و رفتم تو اتاق و لباسام و عوض کردم و آرایشم و پاککردم و تو روشویی اتاق صورتم و شستم و اومدم بیرون که صدای مامان بزرگ شاهرخ و پشت در شنیدم:
_عروس خانم اینجایی؟
دیگه واقعا حوصله خودمم نداشتم و دلم میخواست زودتر بخوابم که پوفی کشیدم و با یه لبخند زورکی در و باز کردم:
_جانم
موشکافانه نگاهم کرد و بعد چشمی تو اتاق چرخوند:
_برو کنار ببینم!
با این حرفش متعجب شدم و کنار در اتاق وایسادم که اومد تو و بعد چند لحظه دست به سینه روبه روم وایساد:
_پس شاهرخ کو؟
هوش و حواس واسم نمونده بود که جواب دادم:
_تو اتاقه خودشه دیگه!
با این حرفم قیافه متفکرانه ای به خودش گرفت:
_یعنی چی؟ یعنی شما تازه عروس دوماد، جدا از هم میخوابید؟
تازه فهمیدم چه گندی زدم و به من من کردن افتادم که ادامه داد:
_نکنه باهم قهرین؟
از جایی که چاره ای نبود و فکر میکردم اینطوری خلاص میشم زرتی جواب دادم:
_آره یه کمی قهریم!
لب و لوچش آویزون شد:
_بیخود!بیا بریم تو اتاق شاهرخ ببینم!
و همینطور که زیر لب غر میزد دستم و گرفت و خواست از اتاق ببرتم بیرون که یهو وایساد و نیمرخ صورتش و چرخوند سمتم و نگاهی به سر تا پام انداخت:
_نه، تو بمون تو همین اتاق یکی از اون لباس خواب خوشگلاتم بپوش من میرم شاهرخ و میارم!
با این حرفش آب دهنم و به سختی قورت دادم و گفتم:
_نه، من بیام بهتره!
و یه لبخند ضایع تحویلش دادم که در اتاق و بست و ابرویی بالا انداخت:
_یه کم لوندی داشته باش دختر جون!یه لباس خواب خوشگل تنت کن و رو تخت منتظر اومدن شوهرت باش!
حتی از تصور حرفشم پشت گردنم عرق میکرد و حسابی خجالت میکشیدم اما مگه میشد این پیر زن و قانع کرد؟
وقتی دید مثل ماست وایسادم و هیچ عکس العملی نشون نمیدم چپ چپ نگاهم کرد و بعد سری به نشونه تاسف واسم تکون داد و رفت سمت کمدا!
یکی یکی در کمدهارو باز میکرد و من هرثانیه تو دلم فحش نثار شاهرخی میکردم که حتی تو این کمدها لباس خوابم گذاشته بود!
با شنیدن صدای مادر بزرگ از فحش دادن به شاهرخ دست کشیدم:
_به نظرم این خیلی جذابه! این و که بپوشی هوش از سر شوهرت میپره و قهرتون به آشتی تبدیل میشه مردا رو که میشناسی؟
این و گفت و شروع کرد به ریز ریز خندیدن و من بیچاره با حال زار خیره مونده بودم به لباس خوابِ تو دستش،
یه لباس خواب حریر مشکی رنگ که نپوشیده معلوم بود چیه و چقدر تح. ریک برانگیزه!
مادر بزرگ خوب واسمون خواب دیده بود و فکر همه جاشم کرده بود که لباس خواب و داد دستم:
_یالا بپوشش،منم میرم شاهرخ و بفرستم اینجا!
و از اتاق زد بیرون.
دو دل بودم بین پوشیدن یا نپوشیدن لباس اما از جایی که این پیرزن پیش بینی نشدنی بود و ممکن بود همراه شاهرخ بیاد تو اتاق، لباس خواب و پوشیدم.
تو آینه نگاهی به خودم انداختم، با اینکه صورتم خالی از هر آرایشی بود اما بی رنگ و رو نبودم و چشمای گیرا و لب های درشتم مثل همیشه به قیافم جون بخشیده بودن!
موهای تیره مو آزادانه رها کردم و لباس و تو تنم دید زدم.
به طور وحشتناکی به تن و بدنم نشسته بود و البته همه چیمم ریخته بود بیرون و دلم نمیخواست شاهرخ تو این حال ببینتم که تصمیم گرفتم یه شالی چیزی بندازم رو خودم به نظرم بهترین کار بود و نهایتش اگه مادربزرگ همراهمش بود شال و مینداختم رو تخت!
خوشحال از فکری که به سرم زده بود خواستم یه شال از کمد بردارم که تو همون لحظه صدای دستگیره در اومد و فهمیدم وقت این کارا نیست و فقط تونستم سریع خودم و برسونم به تخت و بعدشم زیر پتو قایم شم!
در که باز شد شاهرخ به تنهایی تو چهار چوب در وایساد و با تعجب به منی که رو تخت دراز کشیده بودم و تا گردن زیر پتو بودم چشم دوخت و پرسید:
_امشب تو این خونه چه خبره؟!
و اومد تو و در و پشت سرش بست:
_اون از مامان بزرگ که اومده میگه بیا برو با زنت آشتی کن و من و فرستاده اینجا، اینم از تو که خوابیدی رو تخت و حرفی نمیزنی!
حرفش که تموم شد جواب دادم:
_فکر میکرد باهم قهریم که تو یه اتاق نخوابیدیم بخاطر همینم اومده دنبال تو!
با خنده سری تکون داد:
_از دست این مامان مهین!
بالا سرم وایساده بود که بین خنده هاش یهو جدی نگاهم کرد د پرسید:
_حالا تو چرا خوابیدی؟ نکنه چیزیت شده؟
به تته پته افتاده بودم و نمیدونستم چی باید بگم که انگار صبرش سر اومد و دست آورد سمتم و یهو پتو رو از روم برداشت:
_شایدم سرما…
با دیدن من تو لباس خواب مشکی رنگ که پخش بودم رو تخت انگار ادامه حرفش و یادش رفت که شوکه شده یه قدم عقب رفت و ناباورانه نگاهم کرد که با خجالت رو ازش گرفتم و خواستم دوباره خودم و با پتو بپوشونم که پشتش و کرد بهم و گفت…
پشتش و کرد بهم و گفت:
_این چه وضعشه؟
با صدای آروم و پر خجالتی جواب دادم:
_مجبور شدم
نیمرخ صورتش و به سمتم چرخوند:
_یه کمم به فکر من باش!
و با لبخند معنا داری راه افتاد تا از اتاق بره بیرون اما همینکه در و باز کرد، سریع چرخید سمتم و در و بست:
_خدایا من چیکار کنم از دست این پیرزن!
متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
_واسمون نگهبانم گذاشته!
با این حرفش هم خندم گرفت هم دهانم باز موند که گفتم:
_حالا باید چیکار کنیم؟
شونه ای بالا انداخت:
_ناچارم امشب و همینجا بخوابم!
و از جایی که هوا، هوای نسبتا زمستونی ای بود و خوابیدن بی پتو یه جورایی سخت بود اومد سمتم:
_میتونم اینجا بخوابم؟
دو دل بودم که قل خوردم و خودم و رسوندم به سمت چپ و انتهای تخت و گفتم:
_با حفظ حریم، بله!
و با چشم اشاره کردم که اونطرف تخت بخوابه!
با این اشاره بازیای من، نتونست نخنده و همینطور که میخندید دراز کشید رو تخت که گفتم:
_حالا بچرخ اونطرف، تا من برم لباسم و عوض کنم!
خندیدنش ادامه داشت که پشت کرد بهم:
_بهت میادا، حالا باز هرطور راحتی!
از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت کمد تا لباس عوض کنم:
_میدونم، فقط میترسم به شما بد بگذره استاد!
پر رو پر رو جواب داد:
_دیگه یه شبه، منم تحمل میکنم!
شروع کردم به عوض کردن لباسا و تیشرت و شلوار راحتی پوشیدم:
_دیگه لازم نیست تحمل کنی!
و دست به سینه رو به روش وایسادم،
با دیدنم تو تیشرت و شلوار گشادی که تنم بود لب و لوچش آویزون شد:
_چقدر زیبا!
لبخند دلبرانه ای تحویلش دادم:
_من گونیم بپوشم بهم میاد!
و دوباره رو تخت دراز کشیدم و پتو رو کشیدم سمت خودم که شاهرخ رو باز موند و جدال بر سر پتو آغاز شد!
هرچی زور داشت زد و پتو رو دوباره کشید سمت خودش که نفس عمیقی کشیدم و کلافه گفتم:
_ببین اینجا اتاق منه، این پتوعم پتوی منه، پس تا ننداختمت بیرون…
صدای خنده هاش مانع از این شد که حرفم کامل شه:
_نه این کار و با من نکن ارباب!
چشمام داشت سنگین میشد و دیگه نای بیدار موندن نداشتم که جواب دادم:
_حالا فعلا بخواب!
و قبل از اینکه بخواد چیزی بگه بیهوش شدم و سر صبح با سر و صداهایی که میشنیدم چشم باز کردم.
شاهرخ تو اتاق بود و داشت صبحونه میخورد،
چشم های خوابالوم و بهش دوخته بودم که متوجه نگاهم شد و گفت:
_اینکه باهمم صبحونه بخوریم دستوریه که از بالا رسیده!
اول صبح بود و صدام گرفته بود که با صدای نه چندان خوشایندی گفتم:
_این ننه بزرگ شما هم دهن مارو صاف کرده!
و بیخیال خمیازه ای کشیدم که دیدم با چشمای گرد شده داره نگاهم میکنه:
_ننه بزرگ؟
چشمکی زدم:
_سخت نگیر الان که دیگه کسی اینجا نیست، یه منم و یه تو!
لحن حرف زدنم براش خنده دار بود که آروم خندید:
_نه به کمالات دیشب و نه به حرف زدن الان!
نشستم تو جام و گفتم:
_تو که همش مست بودی چیزیم یادت مونده مگه؟
لیوان آب پرتقالش و سر کشید و جواب داد:
_دو سه ساعتی داغ کرده بودم باقیش و خوب و هوشیار بودم!
دستام و به نشونه شکر بالا بردم:
_الحمدلله که فقط همون چند ساعت بود وگرنه معلوم نبود به جز رقصیدن با اون دختره چی کارا که نمیکردین!
با این حرفم اخماش رفت توهم:
_دختر؟ کدوم دختر؟
پوفی کشیدم:
_مربوط به قسمت ناهوشیاریتونه!
و از رو تخت بلند شدم تا آبی به دست و روم بزنم، صداش به گوشم میرسید:
_ولی من بازم هرچی فکر میکنم یادم نمیاد!
یه مشت آب پاشیدم تو صورتم:
_همینکه یادت میاد مهمونی ای در کار بوده جای شکرش باقیه!
پاسخ دهید!