• می 6, 2019
  • 3591 بازدید

روبه قاضی کردوگفت: من به اون بچه ى توشکمش شک دارم!اون بچه من نیست!

باصورتی کش اومده بهش زل زدم وباناباوری گفتم :

یعنی چی؟؟منظورت چیه؟!میفهمی داری چی میگی؟!

وکیل روبه قاضی کرد و گفت:من میخام باموکلم خصوصی حرف بزنم.

قاضی دستی به ریشش كشید و گفت:حتما اقای دلباز!میتونیدباموکلتون خصوصی حرف بزنید.

درحالی که هنوز توشوك حرف فرهادبودم ،بهمراه

وکیلم از اتاق خارج شدم.

عینکش رواز چشماش برداشت و گفت:دخترم

بایدبرای اثبات اینکه فرهاددروغ گقته ازمایش

دی ان ای بدی!

سکوت کردم و ب صورتش زل زدم،پیشونى اش رو با دست پاک کردوگفت:شوهرت بهت تهمت زد!

هنوز توشوك حرف فرهادبودم.

بدجورنقطه ضعفم رونشونه گرفته بود.

وکیل با عصبانیت بهم‌نگا کرد وگفت : نکنه تو..

باخشم بهش نگا کردم و گفت:چی درباره ام فكر

كردین؟!

سرشو پایین انداخت و گفت:حالتت برام عجیب بود!

انگار خودتم قبول داشتی حرفش رو!

دستم رو روی شکمم که حالا بالا اومده بودگذاشتم

و گفتم:باید یه چیزی رو بهتون بگم!

اینجا بمون با قاضی حرف میزنم و میام!

روی اولین صندلی نشستم.فرهاد باهمون ژست

همیشگی و پوزخند مسخره اش از اتاق خارج شد.

عینكش رو روی چشماش گذاشت و روبه روم ایستاد

و گفت:سرت و به باددادی! میدونی ثابت بشه

اون بچه ازمن نیست ، میتونم حكم سنگسارتم بگیرم.

بدون اینکه نگاش کنم ، پوزخندى زدم و گفتم:خیلی

نامردی .بى غیرت !من زنتم ! توباعث اون اتفاقی! اما

الان بمن تهمت میزنی!

توشروع کردی خانومی! الانم بکش ! اگه‌مثل یه زن

خوب سرزندگیت میشستى و فضولی نمیکردی و حرف

مامان جونت رو گوش نمیدادی الان این اتفاقات

نمیفتاد.

حالم ازت بهم میخوره !به بچه خودتم رحم نمیکنی!

خودت میدونی بچه من نیست! من مشکل دارم!خودت

بودی و شنیدى دکتر گفت فقط ۴۰ درصد ممکنه من

بتونم زنی رو بچه دار کنم!

__ میسپارمت ب خدا! اون حقمو میگیره ازت!

قهقهه میزنه:باشه !خدااومد حقتو بگیره بهش سلامت و

میرسونم! بای خانومی!!!!!…

به رفتنش نگاکردم واشک ازچشهام جاری شد.

بااینکه دیگه شوهرم نبود، اماهنوز هم سایه منحوسش

زندگی ام روبه گند کشیده بود!!!

باایستادن وکیل کنارم سرم روبلند کردم و بهش نگاه

كردم.

دراتاقش روبازکرد پشت میزکارش نشست و

گفت:چیزی میخوری برات بیارم؟!

نه مرسی!

اگه قبل از طلاق گرفتن میگفتی به باردار بودنت

شك دارى این اتفاقا نمیوفتاد!

آخه اون اتفاق با طلاقمون تو ده روز افتادن! انقد

سریع شدکه فکر اینجاشونکردم!

کدوم اتفاق؟!

آه میكشم!….تو دوراهى ام!…این شرمسارى رو تعریف

كنم یا نه!…

بالاخره كه چى!…آخر كه همه باید متوجه بشن!…

دل به دریا میزنم و تعریف میكنم: دم دمای غروب

بود و من مثلا خوابیده بودم که حس کردم فرهادداره با

یكى تلفنی حرف میزنه! بدون اینکه عکس العمل نشون

بدم ب حرفاش گوش دادم ! بادوست دختراش قرار

پارتى رو میذاشت! وقتى ادرس و بهش میدادن و اون

احمق میخوند و مینوشت،منم ادرس و زودحفظ کردم!

بعد نیم ساعت از جام بلند شدم و دیدم داره اماده

میشه !دوباره تلفنش زنگ خورد و ازاتاق خارج شد .

دنبالش رفتم و ب حرفاش گوش دادم.

جانم خوشکلم

……….

چشم گلم !اول میام دنبالت بریم ارایشگاه !بعد

میریم مهمونی!

……….

جانم ؟!اره !!ارایش شکلاتی خیلی بهت میاد !فدات

شم !ای جانم!!! تاساعت ۱۰ باید تموم کنیما ۱۰.۳۰

جشن شروع میشه!

………

بای عمر من ماوچچچچ!!!

وارداتاق شدو گفت:اگه میخای برو خونه مادرت !

من امشب خونه نمیام!

فرهاد!!!

بدون اینكه نگام كنه: چیه؟؟؟

بغضمو قورت میدم و آروم میگم: چرادوستم نداری؟؟

یه ابروشو بالا داد و بى حوصله گفت: بازشروع نکن!
حوصله ى خودمم ندارم!

اگه مثل دوس دخترات بشم ، عاشقم میشی؟!

هه هه….تومثل اونا بشی ؟!عمرا..ازهمون اولم تقصیرمامانم بود که مجبورم کرد باهات ازدواج

کنم…توهمه فکرو ذکرت دنبال حلال حرومه دنیا خانوم!

همیشه نگران اینی که یه وقت داداشام میان دست و پاتو نبینن من زن این شکلی نمیخام !…عین املا میمونی!…دیرم شد !…فعلا!

مثل همیشه باحرفهاش خردم کرد!…

اما من توخونه همیشه بازترین لباسهارو براش میپوشیدم !

کلی ارایش میکردم اما اون بیغیرت این برهنگی و ارایش رو خارج از خونه و براى غریبه هام هم میخواست!توخوشکلی بین دخترای فامیل تک بودم هیچی کم‌نداشتم !…اما هیچکدوم ب چشم فرهاد

نمیومدن!

آه كشیدم!…تنها كارى كه از دستم برمیومد!… بعداز رفتنش دورکعت نماز خوندم و سرسجاده کلی گریه کردم.

ازته قلبم خداروصداکردم وخواستم که فرهاد آدم بشه!

خدایا!…تو بگو!!!بگو چرا زن عفریته و هرجایى كه شش قلم مالیده عزیزتر و محترم تر از یه زن پاک و باحیاست؟!

سرم وازسجاده بلند کردم و ب ساعت نگا کردم نزدیک ۱۰.۳۰ بود!

وسایلمو توچمدون گذاشتم .بس بود هرچی تحمل کردم!

بایداین وضع تموم میشد!خواستم برم خونه مادرم که نظرم عوض شد!

تصمیم گرفتم حالا كه میخوام براى همیشه برم؛ اول

حال فرهاد رو درست وحسابى بگیرم و بعدبراى همیشه برم خونه ى مادرم!

چادرمو سرم کردم و از خونه زدم بیرون و سوار اولین تاکسی شدم وادرس رو بهش دادم.

یه خونه ویلایی قسمت کیانپارس اهواز!!!….جای

باکلاس و قشنگی بود!

کرایه راننده رو حساب كردم و بسمت خونه رفتم .

دربسته بود،اما ماشین فرهادرو كه کنار در بود،شناختم.

خواستم زنگ رو بزنم که دیدم ایفون تصویریه!چادرم و

از سرم پایین كشیدم و فورى یه دسته از موهامو بیرون از روسریم ریختم.وقتى زنگ رو فشردم دختری بلافاصله جواب داد:جونم

دعوتم ! میشه درو بازکنی؟!

بیا توگلم

درتیكى كرد و بازشد. چادرمو سرم کردم!موهامو زیر روسریم فرستادم.با استرس وارد شدم.

احساس میکردم معده ام داره از جا کنده میشه!….

درسالن نیمه باز بود!هرچى نزدیک تر میشدم صدای موزیک بلند تر میشد !….

بوی الکل و سیگار از چند متری هم احساس میشد!

باتردید وارد شدم . همه جا تاریک بود.

تو تاریكى دیدم ،حدود۳۰ نفری داخل خونه بابدترین

و فجیعترین لباس ها در حال رقص و كثافتكارى بودند.

ناگهان حس کردم کسی داری کمرم رو لمس میکنه!

از ته دل جیغ کشیدم وفرهادوباترس صداکردم ک همه بسمتم برگشتند.

یکی سریع چراغ ها رو روشن کرد.فرهاد دقیق روبه روم بود!

روی کاناپه لم داد بود و یه دختر با فجیع ترین حالت

ممكن تو وضعیتى افتضاح بغلش نشسته بود!…

پسر خوشتیپ وخوش هیکلی که کمرم و گرفته بود، با روشن شدن چراغها بمن نزدیكتر شد وگفت:چیکاره

ی فرهادی؟!…

فرهاد ک تازه به خودش اومده بود ، با عصبانیت بسمتم اومد و با فریاد گفت:اینجا چه غلطى میكنى؟

پسرباز دخالت کرد و مست و خمارگفت:داداش این هلو رو میشناسی ؟!به تیپت نمیخوره دوس دخترجدیدت

این مدلی باشه!

با خشم نگاش کردم و گفتم :درباره من با اون دهن

نجست نظر نده!

نمیدونم و نفهمیدم چرا فرهاد با مشت به صورتم كوبید،

طوریکه سرم‌گیج رفت و روى زمین پرت شدم.

احساس کردم‌ اون پسر بسمت فرهادرفت وجلوش رو

گرفت : فرهاداینجا جاش نیست ! چیکارمیکنی تو؟!

میخوام بکشمش!…ازدستش راحت شم!…

اروم باش !…من میبرمش بیرون تو یه دقیقه صبركن!

پسر بطرفم اومد و منو از زمین بلند کرد! انقدبراثر

ضربه گیج بودم وحالم خراب ؛ که توان مخالفت نداشتم .

نمیدونم چرابه سمت طبقه بالا رفت . بدون اراده ‌همراهیش کردم!…

داغون بودم…..خرد شده بودم…هرچقدرم از من

متنفر بود، نبایداون رفتارو میكرد!….چطور تونست؟!!!

من زنشم !!!…ناموسش بودم!….

دراتاق رو بازکرد و با من وارداتاق شد.

تازه به خودم اومد‌م‌ و هلش دادم و گفتم :بمن دست

نزن عوضی!…

هوووش! اروم باش خانم ! کارت ندارم. فقط

خواستم کمکت کنم.

بمن دست نزن !…

چشم هرچی شما بگی‌!… من برم برات شربت

بیارم یکم اروم شی!

بغض كردم و گفتم : هیچی نمیخوام!…فقط تنهام بذار!

بدون حرف دیگه ای از اتاق خارج شد.

همونجا روی زمین کنار درنشستم و شروع به گریستن

كردم.

من احمق هنوز هم عاشقش بودم و دوستش داشتم!

گریه میکردم که در باز شد و باز اون پسر پیداش

شد!…

روبه روم نشست و لیوان شربت رو جلوم گرفت و گفت:

بخورحالت جا‌میاد!

نمیخوام ! باید برم خونه!

برو!جلوتو نگرفتم! ببخشید بخاطر رفتارم ! انقد دور

ور فرهاد دخترای ناجور دیدم ک یه لحظه…خدالعنتم

کنه ! نمیدونستم زن داداشمی!ببخشید!

باشه! بخشیدمت! حالا ولم‌کن برو!…

کاریت ندارم ! پاشو برات ماشین بگیرم ! این خونه

خونه مناسبی برای تونیست، بهتره زودتر بری!

(یه دفعه اى صدو هشتاد درجه تغییر شخصیت داد.

باخودم گفتم ای کاش فرهاد مثل دوستش بود!….)

ازجا بلند شدم و چادرمو روی سرم درست کردم!…

لیوان شربت رو از رو زمین بلند کرد و گفت: میرم برات

ماشین بگیرم

نه خودم میرم ! ببخشید اگه بدحرف زدم!…

لبخندی زد و گفت: نه خواهش میکنم !…حقم بود !

شما حلال کن!….

___ به هر حال مرسی!….

لیوان شربت رو بسمتم گرفت و گفت :اگه بخشیدى

شربت رو بخور! رنگت بدجور پریده! لبتم خونیه !

البته ببخشید منطوری از این حرفم ندارم!

احساس کردم بی ادبیه اگه شربت رو ازش قبول نکنم !

خیلی هم تشنه بودم !…شربت رو یک مرتبه سركشیدم

ای کاش میمردم و گول اون مار خوش خط و خال و

نمیخوردم!…
همینکه شربت رو سرکشیدم و لیوان روبه دستش دادم.

لبخندی شیطانى زد و لبهاشو غنچه كرد وگفت:

نوووووووش!

از لحن کش دارش اصلا خوشم‌نیومد!….

یه قدم جلو رفتم که حس کردم بدنم سست شد…….

گیج‌ به سمت آرش برگشتم که بهم نزدیک میشد؛

وقتى دستامو گرفت، نالیدم: ولم کن

اروم باش گربه وحشی!…

چرا سرم داره گیج‌میره؟!…

چیزی نیست اروم باش!…

بهم نزدیک تر شد و کامل‌ منو تو بغلش كشید!….

توان جنگیدن باهاش رو نداشتم !…هر لحظه سست تر

میشدم!….

من و از روی زمین بلند کرد و بسمت تخت گوشه اتاق

رفت!

باصدایی ک خودم ب زور میشنیدم التماس کردم:

تورو….خدا…ولم…کن

اخرین صحنه ای ک یادم میاد سنگینى یك جسم روى

خودم بود كه نفسم رو بند آورد!….
.
.
.

باسردرد بدی چشمامو بازکردم.

روی تخت بودم اما لخت و عور!…. غلتى زدم و رومو

برگردوندم!… ‌هنوز انقدرى گیج بودم که نمیدونستم

چه‌اتفاقی افتاده!…

بسختی سرجام نشستم …با تعجب ب بدنم ک لخت

بودنگاه کردم… من از این عادتها نداشتم!…

یك مرتبه یادم افتاد، چه بلایی سرم‌اومده!!!…. جیغ

بلندی کشیدم و شروع به گریه کردم که درباصدای

بدی باز شد!…

فرهادبهمراه همون پسر وارد اتاق شد که جیغ بلندترى

کشیدم!…

فرهاد محکم توگوش پسره زد: گمشو بیرون! ( وتا

پسره خواست لب باز كنه دستشو رو بینى اش گذاشت

و گفت:)آرش هیچی نگو!….

بعداز رفتن آرش؛فرهاد بسمتم اومد و روی تخت

نشست و خیلی آروم سیگارش رو روشن کرد!….

شوكه شده بودم و فقط گریه میکردم!…..

فرهاد بیش از حد آروم بود و این ترس و دلهره‌ ى منو

بیشتر میکرد!…

به سمت من برگشت و پوزخندی زد و گفت : لباساتو

میپوشی گم میشی خونه مادرت ! فردا میای محضر و

توافقی طلاقت و میگیری!…

باناباوری نگاش میکردم‌. اشكهام متوقف شدند و

با لکنت زبون گفتم : ف…ف…ففرهاد..مـ…مـمممن

زنتم !!! دیشب ….خدای من دیشب چطور اون اتفاق

افتاد؟!…

باز پوزخند زد: دیشب یه شب عالی رو با ارش داشتى!

بااین حرفش جیغ كوتاهى كشیدم و باز شروع به گریه

کردم:خدالعنتت كنه!…تو باعث تموم بدبختیهامى!…

وقتى اون بمن تجاوز میكرد تو كدوم گورى بودى؟!…

انقدر مست بودى اونو ندیدى كه منو از پله ها آورد

بالا!…بخدامن حتى راضی نبودم !… لعنتى بهم شربت

داد!…نمیدونم تو اون شربت چی بود!…به خدا یادم

نیست!…

و زار زار گریستم!…

خفه شو دنیا!…هیچی نگو!میدونم تو راضی نبودى!

هنوز انقدر پست نشدم جلوى خودت دروغ بگم!…

اما انتطار نداری که بازبتونم باهات زندگی کنم ؟!…

و هربار نگات میکنم یاد شب بیاد ماندنى تو و آرش

بیفتم؟!پاشو لباساتو بپوش برو خونه ات !فردا بیا

محضر و یا چمیدونم دادگاه!…

چطور میتونی تواین وضع تنهام بذاری؟!….

بغل ارش دیشب کمت بود؟! نکنه میخواى منم الان

تشویقت كنم!

باتمام قدرتی ک داشتم محکم زدم تو گوشش و فریاد

زدم: تومقصری!… اگه توى نامرد دیشب منو نمیزدی

و از این خونه بیرون میبردی این اتفاق نمیوفتاد…ازت

متنفرم حالم از توى بیغیرت بهم میخوره!….

چشماش بخون نشست و بسمتم حمله کرد.شدت

ضربه هاش انقد زیاد بود كه حس کردم بدنم بی حس

شده و توان مقاومت نداشتم !…

باباز شدن درو وارد شدن ارش باز بی هوش شدم !…

نمیدونم چقدخواب بودم اما وقتى که بیدارشدم،

لباسهام تنم بودند.

به اطرافم نگا‌کردم.اتاق تاریک بود.به سختی ازجام

بلند شدم . چادرم گوشه ی اتاق افتاده بود!…

بسمتش رفتم…بادستای کم جون و لرزونم چادر و بلند

کردم…بابه یاد اوردن اتفاق دیشب بازگریه کردم وچادر

و روی زمین انداختم: من دیگه پاک نیستم نمیتونم این

چادر و سرم کنم!…

چادررو برنداشتم و ازاتاق خارج شدم…چندتا دختر و

پسر توسالن پایین نشسته بودن و باهم میگفتن و

میخندیدند.

فرهاد مشغول پچ پچ کردن توگوش همون دختر دیشبی

بود…

بدون اینکه بهشون توجه کنم بسمت در خروجی رفتم.

همه شون با تعجب ب سرو صورت وضعم نگا میکردند.

دلیل نگاههاشون رو نفهمیدم !…حتما دلشون بحالم

سوخته بود!…

آرش بسمتم‌ اومد و گفت :بذار کمکت کنم!…

تموم نفرتمو تو چشمهام ریختم وگفتم : میدونم خدارو

نمیشناسین و اعتقادى بهش ندارى اما ازخدامیخوام

بلایی ک سر من اوردی سرناموست بیاره!….

آرش باخشم به سمت فرهاد برگشت و بعد با سرعت

از خونه خارج شد.

منم باقدم هایى سست و نامیزون بسمت خیابون رفتم.

اولین ماشینی که جلوم ایستاد، سوارشدم.

راننده بسمتم برگشت و گفت :حالتون خوبه خانم؟!

به این ادرس برین لطفا !

تمام طول راه بی صدا اشک میریختم،تااینکه

راننده جلوی درخونه مادرم نگه داشت!

از ماشین پیاده شدم و زنگ خونه روزدم.مامانم مثل

همیشه باصدای ارومش جواب داد:کیه؟؟؟

منم مامان !…لطفا درو باز کن!

خوش اومدی گل مامان!

باباز شدن در وارد خونه شد،مادرم ب سمتم اومد

بادیدنم جیغ بلندی کشید و گفت:کی این بلارو

سرت اورده؟!

میخوام حموم گنم مامان

كار فرهاده؟!…آره مامان؟!…فرهاد این بلا رو

سرت آورد؟!….فرهاد زده ؟؟؟؟؟

بذار حموم کنم بعد حرف میزنیم.

وارد حمام شدم و شروع ب کندن لباسام کردم.بادیدن‌

کبودی های رو بدنم فرهاد و لعنت کردم!…

لعنتى بدجور‌کتکم زده بود!….

ب سمت آینه ى حمام رفتم و با دیدن صورتم جیغ

خفه ای کشیدم.

صورتمو داغون کرده بود!… الان میفهمم چراهمه

اونطور با حیرت و تعجب نگام میکردن…..

خدایا!…چرا هرچى میشورم پاك نمیشه؟!…چرا از

این نجسی خلاص نمیشم!….

خدایا تو میدونى نه؟!…تو میدونى من گناهى نكردم!…

بى پناهم ؛تو پناهم باش!…

به مادر بیچاره ام ‌گفتم‌ كه بافرهاد بحثم شده و دیگه

نمیتونم‌ باهاش زندگی کنم !

مامانمم که کم و بیش از رفتار فرهاد باخبر بود،

اعتراضی نکرد!…اما اصرار داشت بخاطر کتکهایى

كه خورده بودم شکایت کنم؛‌اما‌قبول نکردم !

دلم ‌نمیخواست کسی از اون روز نحس چیزی بدونه!

کار طلاقم خیلی سریع انجام شد،چون توافقى جدا

شدیم .

قبل از طلاق قرار بود یه ازمایش انجام‌بدیم‌ كه یه وقتى

من باردار نباشم،اما فرهاد گفت : مشکل داره و قادر به

بچه‌دار شدن نیست و همه ى مدارک پزشکیشم ‌نشون

داد و باکمک پارتى اشناهایى كه داشت، زودتر قضیه

روتمام‌کرد !…

و من تو ده روز از فرهاد جدا شدم!…

باورش هنوز برام سخت بود!….

اما ‌باید قبول میكردم كه من حالا یه زن مطلقه بودم!….

✅دوماه بعد

با باز شدن در چشمامو باز کردم. مامانم بود!…با

لبخند کنارم روی تخت دراز کشید و بغلم ‌کرد.

چقد بوی تنش ارومم ‌میکرد… خودمو بهش چسبوندم

و زیرلب گفتم:دوستت دارم

خندید و محكتر بغلم كرد: منم دوست دارم ! میگم‌ !

خیلی عوض شدی!…

نه مامان فقط خوابم میاد

نه منظورم چیز دیگه اس!بگم ناراحت نمیشی؟!

نه مامان بگو

شبیه زنای حامله شدی! دنیا نکنه حامله ای و خودت

خبر نداری! ای کاش ازمایش میدادی قبل طلاق!

باصدای بلند خندیدم و گفتم : مامان چی میگی ؟!

من الان ماهیانه امه!…

کوفت دختره چش سفید!

بادیدن ناراحتی مامان خنده مو قورت دادم و سرجام

نشستم.

مامانمم نشست و دستامو گرفت: دنیا خاله مریمت

تا شش ماهگیش تو بارداریش پریود میشد!توخیلی

عوض شدی !اشتهاتم باز شده ! هرروزم یه چیز هوس

میکنی!

وا مامان !این حرفاچیه ؟!…من چون ناراحتم زیاد

میخورم! کسلیم هم بخاطر خواب زیاده

اگه اینطوره بریم ازمایش بدیم؟!

نه‌مامان !…خودتم میدونى فرهاد مشکل داره!

اما‌دکتر گقت ۴۰ درصد احتمال هست بتونه‌تورو

بچه‌دار کنه!دنیا تا سه ماه نگذشته بهتره بری آزمایش

بدی !اصلا حرف تو كت من یكى نمیره!…

وبعد از اتاق خارج شد.

سرجام دراز کشیدم و ب عکس پدرم نگا کردم :ای

کاش بودی بابا…خیلی ب حمایتات نیاز دارم!…

دوروزگذشت و مادر مدام نق میزد ک ازمایش بدم.

خودمم کم کم شک کرده بودم و داغون ترشده بودم

اگه من از ارش حامله شده باشم ، چی؟!

با دلهره نوبت دکتر گرفتم و تنهایی رفتم .

ازش خواستم برام ازمایش خون بنویسه که خیالم

راحت باشه

خانوم دنیاسرمدی

بادلهره بسمت منشی رفتم. پاهام یارى نمیكرد.گفتم:منم

لبخندی زد و گفت:مبارکه گلم جواب مثبته

سر جام خشک شدم !نمیدونستم‌چیکار کنم.

خانم حالتون خوبه؟!

من حامله‌ام؟؟؟

اره عزیزم‌مبارک باشه!

برگه‌را‌با‌ ناباوری گرفتم و از ازمایشگاه‌ خارج شدم .

بسمت مطب دکتر برگشتم و سریع وارد شدم.

خانم دكتر بادیدن ام‌ گفت:حالت خوبه؟!

میگن من حامله‌ام

اینکه خیلی خوبه ! مبارک باشه گلم! بده جواب

ازمایشت روببینم!

برگه‌را بدست دکتر دادم و کنارش‌نشستم.

لبخندی زد و گفت : یه سونوگرافی برات می‌نویسم

بدونیم این خوشکل خاله چند وقتشه؟!

من نمیخامش…نباید بدنیا بیاد…من‌باید سقطش

کنم!

خانم‌ دکتر عینکش راروی میز گذاشت و گفت:اع!…

این چه حرفیه؟!…چرااین حرفو میزنی؟!همه آرزو دارند

جاى تو باشند!….

من نمبتونم نگهش دارم..طلاق گرفتم!…

از دوس پسرته؟!…

نه بخدا…از شوهرمه ولی موقع طلاق فکر نمیکردم‌

حامله باشم!

مگه میشه؟! چرا ازمایش ندادی؟؟؟ چند وقت طلاق

گرفتی؟؟؟

دوماه

پریود‌ نشدی؟!… شک نکردی؟!….

ارثیه توبارداری پریود میشیم. واسه این باخبر

نشدم ! توروخدا‌کمکم کن!

اول بایدسونوبگیری ببینم بچه ات چند وقتشه!

میشه سقطش کرد؟!خانم دکتر عموهام بفهمن

من حامله ام میکشنم!هیچکی باورش نمیشه اگه

بگم از شوهرمه ؛ ولی بخدا از خودشه!

اروم باش عزیزم!‌اروم باش !برو یه سونو انجام

‌بده ! بعد راهنماییت میکنم!

برای فرداساعت ۷ غروب نوبت سونوگرافی گرفتم.

تمام شب نتونستم بخوابم!…ازفکر اینکه ارش فقط با

یه رابطه منو باردار کرده ، داشتم دیونه میشدم!

خدای من !….این چه بلایی بود سرم اومد؟!…

انقدر فکرکردم و گریه کردم که دم‌ دمای صبح خوابم

برد‌.

باحس کردن چیزداغ وتلخی توگلوم از خواب پریدم ‌و

بسمت دستشویى دویدم.

مامانم تو سالن باهام روبرو شد؛بی اختیار هولش

دادم و رفتم‌تو دستشویى!

یكسره عوق میزدم‌ ولی غیراز یکم اب تلخ و داغ چیزی

از معده ام خارج نشد…

عالیه ویارمم شروع شده بود….گند بزنن ب این شانس…

مادر دنیا

بادیدن دنیا تواون وضع قلبم‌درد گرفت…خدایا یعنی

واقعا دخترم حامله است؟

پشت در دستشویى منتطرش شدم . عوق زدنهاش

حالم و بدتر میکرد، طاقت نیاوردم و به دردستشویی

زدم:دنیا!…مامان…حالت خوبه؟!

سکوت

دنیانگرانم‌کردی دختر!

باصدای ضعیفی‌گقت: خوبم مامان !برو !…میام!

درو باز کن دنیا

الان میام

بعد از دودقیقه در بازشد.رنگش حسابی پریده بود.

بسمت اتاقش رفت.دنبالش رفتم و دستش روکشیدم :

چیشده؟؟؟

مامان حالم‌خوب‌نیست !…ولم‌کن

ازمایش‌انجام‌ دادی‌دنیا؟!

مامان توروخدا‌تنهام ‌بذار!

باتوام دنیا…ازمایش دادی؟!

یه دفعه کنترل خودش رو از دست داد و محکم زد

توصورتش:اره حامله ام !بدبخت شدم مامان !

حامله ام!

خشکم زد!فکرش رو هم نمیکردم چیزی ک ازش

میترسیدم ، سرم اومده باشه!…روی زمین کنار در

نشستم: باید بندازیش!….

دنیاروبه روم نشست و گفت: می اندازمش! امروز وقت

سونوگرافی دارم!نباید زنده بمونه

باید بجنبیم تا شکمت بزرگ نشده !ساعت چند

میری سونو؟!

هفت!بعدشم میرم دکتر!نوبت دارم ! کمکم میکنه

سقطش کنم!

قبول کرد؟؟؟

اره

درحالی که سعی میکردم گریه نکنم ازجا بلند شدم و

بسمت دراتاق رفتم .

قبل خارج شدن بدون اینکه برگردم و ب دنیا نگا کنم

گفتم:ببا یه چیزی بخور حالت جا بیاد رنگت پریده

چشم

واردسالن شدیم . همه خانم ها بطری بدست منتظر

نوبتشون بودند.خوشحالی توصورت همه معلوم بود!

تنها من ومادرم بودیم ک سکوت‌کرده بودیم و حرفی

نمیزدیم.

خانم بارداری کنارم نشست!

پیراهن بلد کشی تنش بود. باساپورت و دمپایی راحتی!

با لبخند بمن نگا کرد وشالش را که خیلی هم کوچیک

بود و جایی رو نپوشونده بود،رو سرش جابجا کرد.

صورت و دست و پاش حسابی ورم کرده بود.

بی اختیار چشمام رو شکم زن جوان قفل شد.

زن جوان لبخندی زد و گفت: پابه ماهم سونوگرافی

اخرمه!

با استرس لبخندی زدم و گفتم : حس کردم شکمت

تکون خورد!

زن خنده ای کوتاهی کرد و گفت: درست حس کردی

خیلی تکون خوردناش تابلو شده…اینم بزرگترین

سایز لباس بارداری تومغازه بود اما‌بازم‌ به شکمم‌

میچسبه و همه تکون خوردن بچه رو می بینن!

لبخند تلخی زدم که زن جوان‌ادامه داد:چند ماهته.؟؟؟

اولاشم‌اومدم اولین سونوگرافی رو بدم

ان شالله سالم‌باشه

نمیدونستم درجواب زن چی باید بگم !…به تشکر

کوتاهی اکتفا کردم . درهمین حین منشی ک حسابی

تودماغی حرف میزد گفت:دنیاسرمدی.

مادرم ک دید هواسم توعالم هپروته گفت :بله الان میاد!

پاشو دنیا نوبتته!…

خداحافظی کوتاهی بازن جوان کردم و بهمراه ‌مادرم

بسمت اتاق دکتر رفتم و روبه منشی کردم و گفتم:میشه

مادرمم بیاد؟!

بله.

دست مادرش را با استرس فشار داد و باهم وارد

اتاق دکتر شدیم.

سلامی کردم و بسمت تخت رفتم.

دکتر که مرد میانسالی بود لبخندی ب روم زد وگفت:

مامان کوچولو ی ما چند وقتشه؟!

__ نمیدونم

دکتر از سردی کلامم کمی تعجب کرد اما زود بخودش امد و گفت :الان میفهمیم!

بعدازچنددقیقه دکتر مانیتور رو بسمتم چرخوند و

گفت:فسقلی ما دوماهه اس!ایناهاش ! نگاش کن

مامانش!

باناراحتی به مانیتور نگا ‌کردم.اشک بی اختیار از

گوشه چشمم چکید.دکتر که احساساتی شدن منو

دید،لبخندی زد و گفت:میخای صدای قلبش رو

بشنوی؟!

درحالی ک اشک هایم راپاک‌میکردم گفتم:قلبش

از الان میتپه؟؟؟؟؟

بله‌خانم کوچولو!صبرکن!

بعداز چند لحظه صدای بلند قلب جنین شنیده شد. به

صورت بشاش دکتر نگا کردم و تلخ خندیدم.

نمیدونستم چرا!امادیگه‌ ناراحت نبودم !صدای تپش

قلب اون موجود کوچولو مثل ابی رو اتیش درونیم بود!

مادرم باناراحتی سرش راپایین انداخت!

دکتر لبخندی زد وگفت : ماه بعد جنسیتشم مشخص

میشه !شکمت رو پاك كن و بلند شو!

لبخند از روی لب هام پاک نمیشد! ازجام بلند

شدم و بسمت دکتر رفتم.

دکتر بعد نوشتن اعدادی برگه رابسمتم گرفت و

گفت:جنین کاملا سالمه..بهتون تبریک میگم! طبق

تاریخ پریودى ات که حساب كردم ،برج 11زایمانته!

مرسی اقای دکتر

بهمراه مادرم از اونجا خارج شدم و بسمت مطب

دکترم رفتم.قیامت بود اما من چون فقط جواب سونو

داشتم،فورى داخل رفتم.

دکتر بادیدن من و مامان لبخندی زد و گفت:سلام !

هردوسلام کردیم ، کنار دکتر نشستم و سونو رو

بسمتش گرفتم.

خانم دکتر بعد دیدن سونو کمی ابروهاشوجمع کرد و

گفت:قلبش تشکیل شده

باسردرگمی گفتم:میشه سقطش کرد؟؟

اینکار غیرقانونیه اما توشرایط خاص برا بعضیا

اینکارو انجام میدیم!شیاف و بهت پیشنهاد میکنم

اما شاید بدنت مقاوم باشه وبچه سقط نشه!

چنددرصداحتمال سقط هست با شیاف؟!…

پنجاه پنجاه !سوزن هم داریم اما بهت پیشنهاد

نمیکنم چون احتمال نازاییت هست!….

مادرم قدمی جلو اومد و گفت:شیاف براش تجویز کنید !

دستم بی اختیار رو شکمم نشست و آروم گفتم:مامان

۵ ساله انتظارش رو کشیدیم یادته؟!…الان میخوام

بكشمش!…

مادرم دستم رو محکم گرفت و گفت : مجبوری مادر!

نکنه باز میخای برگردی بااون فرهاد نامرد زندگی

کنی؟!

بیابریم یه شهر دیگه اونجا بچه روبدنیا میارم!

مامان قلبش میزنه. نمیتونم بکشمش

__ دنیا چت شده خودت هم راضی بودی!

دکتر که اوضاع رو اینطور دید پادرمیانی کرد و

گفت:دوماهه ک جدا شدی ! یک ماه وقت داری

میتونی بری دادگاه اعلام کنی ک بارداری! اینجور

بچه اتم قانونی شناسنامه دار میشه و مثل همه بچه

ها شرعی محسوب میشه

هول و دستپاچه انگار فرهاد اونحا بود،گفتم :نه!…

نباید پدرش بفهمه خانم دکتر!…

دكتر گیج نگاهم كرد: نمیدونم چی بگم بهتون!

از جا بلند شدم سونوگرافی را برداشتم و از اتاق خارج شدم.

دوروز گذشته بود وهنوز مادرم نتوانسته بود من رو

راضی به سقط کنه!…

اینبار باناراحتی وارد اتاقم شدو گفت:دنیا شکمت

کم‌کم‌بزرگ‌ میشه ،برات دردسر میشه ! نه میذاری

به فرهاد بگیم نه میذاری سقطش کنیم!…

_ فرهاد بفهمه ‌میگه بکشمش!..من میخوامش!…

اینده‌ات و نابود میکنی‌دنیا!…این بچه ‌دست

و پاتو میگیره!‌دنیا توروخدا بی عقلی نکن!…

بابا وقتی مرد، تو همسن من بودی ، چراازدواج

‌نکردی؟چرا بپای‌من سوختی؟ چرا منو ندادی به

عموهام‌؟!…چرا؟!

بخاطر اینكه بچه ام بودی. حاصش عشقم بودی!

اما فرهاد نامرده لیاقت نداره ،بخاطر بچه اش خودتو

نابود کنی!….

بچه بچه اس مامان‌! چه‌ پدرش مرد باشه چه‌ نامرد!‌

برامادر فرقی‌ نداره

عین پدرخدابیامرزت لج بازی! حرف زدن با تو

فایده نداره!…

بعد از رفتن مادرم گوشی را‌از کیفم بیرون اوردم :باید

بافرهاد حرف بزنم !…باید بهش بگم ک من حامله‌ ام !

شاید قبول کرد که بچه از خودشه !…غیر ممکنه من

بایه شب رابطه حامله شده باشم !حتما بچه‌ ازخود

فرهاده!… به پاش میوفتم .خودم بزرگش میکنم .

فقط قبول کنه ک بچه از خودشه!!….

بعداز پنج تا بوق جواب داد:چی میخواى؟؟؟

سلام

بگو کارتو عجله دارم

فرهاد من باید باهات حرف بزنم خواهش میکنم

گوش میدم بگو

باید ببینمت

دنیا من وقت ندارم حرفتو بزن !…وگرنه قطع

میکنم!

توروخدا فرهاد!…به پات میوفتم فقط بذار یه بار

ببینمت!…

ساعت ۸ بیا خونه ارش من اونجام!

بدنم یخ کرد! دلم نمیخاست باز پا‌ تو اون خونه بذارم!

نمیشه بریم یه جا‌ى دیگه؟!

مگه قرار عاشقانه اس ؟!بیا زودحرفتو بزن و برو

من وقت ندارم!

باشه ساعت ۸ اونجام!

بدون هیچ حرفی قطع کرد.

گوشی رو روی تخت پرت کردم و گفتم:مرتیکه ى

مزخرف!…هیچ وقت آدم ‌ نمیشى!…

ساعت دقیق ۸ رو نشون میداد.باصورتی رنگ پریده

جلوی درایستاده بودم .توان زنگ‌زدن رو نداشتم .

جلوی درخشکم زده بود که یه دفعه در باز شد و آرش

درحالی ک با تلفن همراهش حرف میزد،بیرون اومد و

بادیدنم گفت:داداش بعد بهت زنگ میزنم!

و رو بمن گفت: سلام دنیا خانم

تازه بخودم امدم!….اخم غلیظى کردم و گفتم:بافرهاد

کار دارم!

دنیا خانم!!!!….

فریاد زدم: خفه شو!…دهنتو ببند و بامن حرف نزن !

فرهاد و صداکن بگو منتظرشم!

با ناراحتى گفت: حداقل بیا تو!….

هه…که باز گولم بزنی…ازوجود خودت خجالت

نمیکشی؟! ب توهم میگن مرد؟!..بهتره خودتو حلق

اویز کنی!…

ببینید باید توضیح بدم

هیچ حرفی بین منو شما نیست كه لازم به توضیح

باشه !فرهاد و صدامیکنی یا از همینجا صداش کنم؟!

چشم الان صداش میکنم!

بعد از واردشدنش حدود ده دقیقه طول کشید تا

فرهاد پایین اومد!

بادیدنش دست و پامو گم‌ کردم.

چیه؟؟؟چرا‌خواستی منو ببینی؟؟؟

سلام فرهاد

گوش میدم

فرهاد من یه مشکلی دارم!و ‌فقط تومیتونی کمکم

کنی!

_ پول میخواى؟؟؟؟

نه

پس چی؟؟؟

آب دهنمو قورت دادم و همونطور كه با دسته ى كیف

تو دستم بازى میكردم گفتم :من حامله ام!

فرهادچشماش رو با تعجب‌ باز کرد وگفت:چى؟!…

چی گفتی؟؟؟

من حامله ام‌!…فرهاد

فرهاد انگار صداى منو اصلا نشنید.بسمت

ماشینش رفت و سوارماشین شد.

خودم را ب ماشبن رساندم و گفتم : فرهادکمکم کن !

سونوگرفتم !بخدا حاملگیم برا قبل طلاق بود! فرهاد

اون بچه ى توئه!… کمکم کن!

به سمت من برگشت و با خشم گفت:ساکت شو

دنیا!…اطراف من پیدات نشه، والا هرچی دیدی

از چشم‌ خودت دیدی! اون تخم سگم بکش!…من

بچه ‌نمیخوام!….

قلبش میزنه فرهاد….جون داره !…توروخدا!…

هیچی ازت نمیخوام!…فقط بیا بگو پدرشی !

خودم بزرگش‌میکنم!

گوه خوردی بزرگش کنی ….میری یا لهت‌ کنم

‌با ماشینم؟!…

قدمی به عقب برگشتم !…دلم بحال خودم و این بچه

ى بى گناه میسوخت!…

آخه گناه ما چى بود كه باید اسیر دست این حیوون

میشدیم…

فرهاد لحظه ى آخر با عصبانیت نگام كرد و دنده

رو عوض كرد و لاستیك با صداى وحشتناكى

حركت كرد!…

دو هفته همه جارو دنبال فرهاد گشتم. اما هیچ‌اثری

از فرهادنبود.

بادرموندگى به خونه برگشتم و گفتم:مامان فرهاد

غیبش زده!…

مادرم با ناراحتى گفت:بهت گفتم ‌بچه‌رو سقط کن،گوش

ندادی!اما الان‌که فرهاد گذاشته رفته من میرم با

عموهات مشورت میكنم!…

__ نه مامان نکن اینکارو!…

انگشت اشاره اش رو به سمت من میگیره:حرف نزن

دختره ى چشم سفید!هرچی حرفتو گوش دادم و

ساکت شدم دیگه ‌بسه!

بسمت مانتویش رفت ، مانتو راتنش کرد و از خونه خارج شد.

مادرم بعد مشورت با عموهامو و نشون دادن

سونوگرافی، وکیل خانوادگیمونو خبر کردند و تصمیم‌

گرفتن قانونی فرهاد رو به دادگاه‌ بکشونند!

اما فرهاد به همراه دوستانش به خارج از کشور

سفرکرده بود و طبق حکم دادگاه باید منتظر میموندیم

تا فرهادبرگرده!

یه ماه دیگه ام گذشت و حالا من روی تحت دراز

کشیده بودم و باذوق به مانیتور نگاه‌ میکردم.

دکتر‌لبخندی‌ زد و گفت:فک‌میکنی‌چی‌باشه بچه‌ات؟!

میخوام فقط سالم‌باشه‌.‌اما…

اما چی؟!….

دلم یه دخترمیخواد…

دکتر‌لبخندی زدو گفت : ارزوت براورده شده یه دختر

تپل وسالم‌داری!

واقعا؟!..

بله مامان کوچولو!..مبارک باشه!… میتونی بلندشی

باخوشحالی از جام بلند شدم .
.
.
.

دلباز چایش را سر كشید و گفت : خب؟!…

خب نداره بعدش شما فرهادو احضارکردین

دادگاه و اون حرف و زد

الان ارش کجاست؟!

از کشور خارج شده‌

میدونستی هیچ دلیلی نداری که بخای ثابت کنی

ارش بهت تجاوز‌کرده؟!

اره….اما حسم بهم‌ میگه این بچه ‌از فرهاده

نمیشه رو حست تصمیم گرفت…اگه ازمایش دی

ان ای بدی و معلوم بشه فرهادپدر این بچه نیست،

بعنوان زن خطاکار تودادگاه شناخته میشی!

یعنی چی ‌‌؟!..پس ارش چی؟!…

شاهدی دیده ارش باتو اینکارو کرده؟!….دلیلی

داری‌‌‌‌؟!…اصلا میشناسیش؟!…چیزایى که داری و

میگی محکمه پسند نیستن !…دخترم دستت به هی

جا بند نیست

اگه ارش و پیدا‌کنیم چی؟؟؟

دخترم ارش طبق حرفات از کشور خارج شده

مطمئنن فرهاد نمیداره بیاد ایران چون اینجورى

خودشم محکوم میشه…اینجا ارش یه هویت مجهوله

تودادگاه باید مدرک داشته باشی!…

میگین چیکار کنم؟؟؟

ازمایش دی ان ای بده پنهونى!…

فرهاد قبول نمیکنه ازمایش بده

تونگران نباش !من باهاش حرف میزنم راضیش

میکنم!…

امیدم بعد از خدا ب شماست

پناه برخدا

اقای دلباز

بله دخترم

قول میدین کسی از قضیه باخبر نشه؟!

__ خیالت راحت

دلباز

شماره ى فرهاد رو گرفتم : سلام اقای سرمدی

نمیدونم صدامو شناخت یا شماره امو داشت:امرتون

جناب دلباز؟!

من همه موضوع رو میدونم

چه موضوعی؟!

خیلی پررو و وقیح بود!…چرا همچین مردهایى وجود

خارجى دارند!…واقعا گاهى اوقات به موكل هاى

بیچاره ام حق میدادم طرفشونو بكشند!

نفس عمیقى كشیدم ودر حالیكه سعى میكردم خودمو

در برابر این بیغیرت كنترل كنم،گفتم:تجاوز دوستتون

به همسرسابقتون !….باتوجه به تاریخ خروج اقا ارش

و شما از ایران و تاریخ طلاق توافقی خانم سرمدی

میتونیم از شما شکایت کنیم .اما مامیخوایم کاملا

دوستانه همه چی تموم بشه. نظرتون چیه؟؟؟

داری بچه گول میزنی؟؟؟شما مدرکى ندارین که

ارش ب دنیا تجاوز كرده باشه!

بله .شما درست میگین.اما اینو هم باید بدونید دیگه

وقتى من به شما تهمت زدم و شكایت كنم و شما بگین

نه!شما باید دنبال مدرك واس اثبات خودتون باشین

نه من!باشه پس تو دادگاه همدیگه رو میبینم !اما بازم

اگه نظرت عوض شد،راه حل خوبی دارم ک کار به

جاهای باریک تر کشیده نشه!…

از سکوت فرهاد کاملا مشخص بود ک حسابى

غافلگیرش کردم.

بااجازه اقای سرمدی

صبرکن

جانم

باید چیکار کنم؟؟؟؟

فردا من و شما و دنیا خانم میریم وازمایش دی

ان ای میدیم!

کجا بریم؟؟؟

هر ازمایشگاهى كه بتونن این کارو انجام بدن!

من ازمایشگاه رو انتخاب میکنم !چون میدونم اون

بچه از من نیست!

میدونستم پست تر از این حرفاست اما گفتم شاید

بفهمه بچه از خودشه؛دلش یكم نسبت به بچه نرم بشه!

مسئله ای نیست قبوله

بدون اینکه خداحافظی کنه، تلفن رو قطع کرد.

حیف از دنیا!…..
.
.
.
فرهاد

تلفن رو بدست گرفتم و شماره الناز و پیداکردم:

سلام عشقم

شما؟

مگه‌ چند نفر بهت میگن عشقم ‌که نشناختی بلا!

توروحت !خودتی فرهاد؟!

جووووووون نفس‌فرهاد! خوبی توله؟!

خوبم‌ پدر‌سوخته! چ عجب یادی از عشق قدیمیت

کردی؟!

کی‌ گفته توعشق قدیمی‌ منی ؟!توعشق ماندگار

‌منی!…

انقد زبون نریز!

بجون تو که عشق ‌من بودی ‌اما‌دیدم شوهر کردی!

گفتم‌مزاحم‌عشق و حالت نشم!

اگه توى نامرد میومدی خواستگاریم و بااون دختر

دهاتی ازدواج ‌نمیکردی ‌که من الان ‌هرشب بغلت بودم!

اخ قلبم!..منو یاد اونروزا ننداز‌الی جون که سکته

میکنم از حرص خوردن!

مثل همیشه با حرفام قهقهه ی بلندی زد و جذاب

خندید و گفت: خوبه هنوز این زبونو داری حالا بگو

چیکارم‌داری بعد این همه سال زنگ‌ زدی؟!

الی دستم ب دامنت‌ !زنمو طلاق دادم حامله دراومده

یادمه ازمایشگاه میخاستی بزنی قبلا!فردا باید

ازمایش دی ان ای بدیم!‌میخوام ‌برام یه کاری كنى!

میخام بگی‌ اون بچه ‌از من‌ نیست!

چرا؟؟

میخام ازشرش راحت شم !ولی ثابت بشه پسر منه

دیگه راه فرار ندارم باید باز عقدش کنم !بجون تو تازه

دارم نفس میكشم!

بمیرم برات !باشه عزیزم ! بیا خودم‌ برات درستش

میکنم‌اما یه شرطی داره!…

اووووف میدونی که عاشق شرطاتم!…

باز پرعشوه خندید وگفت : فرهاد!…

منم واسه اینکه حسابی کارم ‌راه بیوفته با همون لحن

همیشگی ام ‌که همه ‌زنا و دخترا رو از خود بیخود

میکرد، گفتم : جون فرهاد!…عمر‌فرهاد!..نفس‌فرهاد!

بیشعور!… اینجور حرف نزن !دلم‌هرری میریزه

‌پایین!

قربون دلت بشم‌ نفسم !بگو جونم! گوش میدم تو

جون بخواه!

میخام‌ باز مثل قبل یه شب پیشت باشم!

ای پدرسوخته فقط یه شب بی معرفت…اون

شوهرت نبود ک هرشب پیشم ‌بودی!

فدای توبشه الناز

زنم فدات شه !…چرا تو؟!

هردوبلند خندیدم! ادرس خونمو بهش دادم بعد

قطع کردم.

روی تخت دراز کشیدم‌ و گفتم:اخیش اینم از این!

حالا راحت شدم‌!

دنیا

کناراقای دلباز جلوی ازمایشگاهی که فرهاد ادرس

داده بودایستاده بودیم.

بعدنیم ساعت پیداش شد.مثل همیشه تیپ زده بود و

باعطر دوش گرفته بود!هر چنداین عادت خودمم بود!

بادیدنم اشاره ای ب شکمم کرد و گفت:قبلا چادر

میپوشیدی کسی برجستگی های بدنت رونبینه الان

چیشده بااین شکم مانتویی شدی؟!

سکوت کردم چیزی نگفتم.بعداون اتفاق روم نمیشد

چادرسرم کنم!… احساس ناپاکی داشتم…

اقای دلباز سکوت منو شکست .انگار دلش به حال من

سوخته بود و گفت:بریم ازمایش بدیم!

درعرض نیم ساعت کارهای ازمایش رو انجام دادیم

و دکتر روبه اقای دلباز کرد و گفت : یه هفته دیگه ‌میتونید

برای دریافت جواب بیاین!

مرسی خانم دکتر زحمت کشیدین!

خواهش میکنم وظیفم بود!

بهمراه اقای دلباز از ازمایشگاه خارج شدیم!
.
.
.

فرهاد

بسمت الناز رفتم و گفت:مرسی خانم دکترلطف کردی

درحقم!

فدات بشه خانم دکتر!کاری نکردم عشقم وظیفم بود!

دیشب چطور بود؟

یادم ننداز! احساس میکنم باز برگشتم به اون

سالها!

ای جان!!!!

فرهادکی برمیگردی امریکا؟!

همینکه کارام تموم بشه برمیگردم!

مهمون نمیخای؟!

بستگی داره کی باشه

فکر کن یه خانم دکتر!

اوووف اگه ایشون باشن که عالیه!!!!

قراره برای عروسی دوستم اول برم ترکیه، بعد

بریم امریکا كه عروسی رو اونجا میگیرن!…..

همراه برای عروسی میخواى؟!

اگه قبول کنی که عالیه!…

چون تویی و چون خیلی وقته نرفتم ترکیه قبوله!…

بسمتم اومد و محکم بغلم کرد…

من عاشق خانومهاى پخته بودم!…
.
.
.

یه هفته بعد بااسترس به ازمایشگاه رفتیم!اقای دلباز

با اخم بمن نگا کرد و گفت:انقد استرس نداشته باش.

برابچه خوب نیست!…

دست خودم نیست! اگه بچه از فرهاد نباشه،

من بدبخت میشم !بیگناه گناهکار این اتفاق شناخته

میشم!

همینکه وارد ازمایشگاه شدیم فرهادهم همراه با

ما وارد شد.

کمی منتظر شدیم تا خانم دکتر مارو صداکرد.

هرسه نفر باهم وارد اتاق شدیم.

خانم دکتر سلامی کرد و سرجایش نشست.

بدون اینکه کنترلی روی رفتارم داشته باشم عجول

پرسیدم: جواب ازمایش؟؟

خاتم دکتر لبخندی زد و گفت: نمیدونم بگم متاسفانه

یا خوشبختانه اما این بچه از اقای سرمدی نیست

دی ای ان جفتشون یکی نیست!

فرهاد لبخندی زدو گفت:مرسی خانم ‌دکتر! خداروشگر

یکی فهمید اون بچه‌از من نیست!

سرجام نشستم.احساس میکردم نفس کم اوردم.

اقای دلباز از جا بلند شدو بسمت پارچ اب رفت.

برام لیوان ابی ریخت و گفت:بخور! نگران نباش!

درحال نوشیدن اب بودم ک دیدم فرهاد و دکتر با

چشم و ابرو باهم حرف میزنند.

روبه اقای دلباز کردم واروم‌ گفتم: همه اش زیر سر

فرهاده دارن بهم‌علامت میدن!

اقای دلباز برگشت و دریک حرکت جفتشون رو

غافلگیر کرد و گفت:شما همدیگرو میشناسید؟؟؟

فرهاد سرجایش جابجا شد و گفت :منطورتون چیه؟؟

اقا فرهاد فردا تشریف بیارید دادگاه یک‌ بار دیگه

اونجا‌ازمایش دی ان ای میدیم پزشکی قانونی!

فرهادباعصبانیت ازجا بلند شدو گفت:مسخره کردی

منو؟!

__ مسخره نکردم اما براتکمیل پرونده لازمه

دکتراز جایش بلند شد وبرگه ى ازمایش رو بسمت

اقای دلباز گرفت و گفت:ازمایشگاه من از معتبرترین

ازمایشگاهاست. پزشکی قانونی هم مهرمنو ببینن،

اعتراصی نمیکنن!

فرهاد ازجا بلندشد و گفت: تاالان وکیل نگرفتم اما

اگه بخواین مسخره بازی دربیارین، گرون ترین

وکیل کل ایران و میگیرم و بد باهاتون برخورد میکنم!

درضمن اقای دلباز مکالمه شما و خودمو اونروز ضبط

کردم. پس بهتره این مسخره بازیا رو تمام کنید!….

اقای دلباز با تاسف سرى تكون داد و پوزخندى زد و

گفت: بریم‌ خانم‌ سرمدی!

کجا‌بریم؟!…بااین بچه ‌چیکار کنم؟!

کنترلی روی رفتارم ‌نداشتم.اشکام تمام صورتمو خیس‌

کرده بود.

روی زمین کنارپای فرهاد نشستم و گفتم : کنیزیتو

میکنم ‌فرهاد! …خودت اونشب بودی و دیدی ارش

منو بیهوشم کرد!..من به خواست خودم‌ اونجا

نبودم !…تورو قران تنهام نذار!….فقط بگو بچه

‌از خودته!..بخدا ازت هیچی نمیخوام !…نمیذارم

‌حتی این بچه تورو بعنوان پدرش بشناسه!…

پوزخندی زد و روی صندلی نشست : گفتم بهت ازم

شکایت نکن بد میبینی!

فرهاد!…خودت میدونی عموهام منومیكشن!خودت

فامیلمون هستی،میدونی رسم فامیلمون چیه؟! از

مردن نمیترسم .دلم فقط بحال دخترم و مادرم میسوزه!

تورو جون هرکی دوس داری پشتمو خالی نکن! بیا و

مردونگى كن!…

در كمال خباثت درست مثل یك شیطان گفت:تاشب

خودم به عموهات میگم قول میدم سر قبرت هم بیام!

وكیلم زیر بازومو گرفت و منو ازروى زمین بلندم كرد.

با چشمهاى اشكى بهش زارزدم و گفتم:چه بدی ازمن

تواین پنج سال دیدی ک انقد ازم‌ متنفری؟!

توقشنگ ترین روزا رو برامن حروم کردى، البته

عوضش هر شب بهم‌سرویس میدادی!

هنوز حرفش تمام نشده بود كه بی اختیار سیلی

محکمی به صورتش زدم و با صدای بلندی گفتم:

فکر میکردم ادمی و باهات اینجور حرف زدم‌،اما‌تو

ادم نیستی !از حیونم کمتری!…اون روز دور نیست

فرهاد!روزی ک همه درها به روت بسته میشه!…قول

بهت میدم بدبختیت نزدیکه!… بلایی ک سرمن و ابروم

و بچه تو شکمم اوردى، از چشم خدا دور نیست و

نمیمونه!…واگذرات میکنم ب همون خدایی جای حق

نشسته!…

کیفم ‌رو از روی زمین برداشتم ‌و بدون ابنکه منتظراقای

دلباز بمونم از‌ازمایشگاه خارج شدم‌.

سوار اولین تاکسی شدم و بسمت خانه رفتم. باید

لباس هامو جمع میکردم…موندن کار درستی نبود.

وارد خونه شدم. کسی داخل خونه نبود،شروع کردم به

جمع‌کردن لباسهام .‌حتما مادرم خونه عمه ‌اعظم‌ بود.

در حال جمع کردن لباس هام بودم که صدای بسته

شدن درحیاط رو شنیدم با وحشت سرجام خشکم‌ زد.

مادرم با وحشت صدام میکرد:دنیا کجایی مادر..دنیا؟!

دراتاق و باز کردم و به سمت پذیرایی رفتم: بله‌ مامان!

بسمتم‌اومد و سیلی‌محکمی ‌توگوشم زد:این بچه ‌از کیه

دنیا؟ …روسیاهم کردی دختر!

بغضم ‌ترکید.جاى دستش روى صورتم میسوخت!

دستم رو روی صورتم‌ گذاشتم وگفتم : خیالم ‌راحت

بوداگه ‌همه دنیا بگن من خطاکارم‌،‌توبگی دخترم پاکه!

به سمتم ‌اومد و کنارپاهام ‌نشست و گفت:خونه اعظم

بودم عموت زنگ‌ زد!گوشیو عمه برداشت و گفت:جانم‌

اقا مصطفی؟!

…….

چیشده خدامرگم بده

………

نه فاطمه اینجا نیست تنهام

…….

یاقمر بنی هاشم

……

باشه الان میرم خونشون کی میاین شما؟؟؟

…….

باشه سرگرمشون میکنم‌،جایی نرن خیالت راحت

………..

حرص نخور برا قلبت بده !

…………..

چشم رفتم!خدافظ

بعدش اعظم با صورتی رنگ ‌پریده بسمتم ‌اومد ‌و گفت:

جواب ازمایش منفی بوده و بچه از فرهاد نیست،

میخوان دنیارو بکشن تا ابروشون نره!

چی‌گفتی؟

خواهر فقط دوساعت وقت ‌داری دنیارو فراری بدی!

روسیاهم کرد دخترم

این حرفاچیه ؟!دنیا از هرچى دختره پاک تره!….

ازجا بلند شدم.محکم بغلش‌ کردم.احساس کردم‌ دیگه

‌نمی‌بینمش!هنوز دستش رو صورتش بود.

بایدبری

مامان من خطا نکردم فرهاد بهم ‌تهمت زد!

چیزى نگو!وقت نداری ! من تورومینشاسم،میدونم

دخترم پاکه !…ببخش زدمت!

مامان کجابرم؟!

برویه شهردیگه! هرچقدر میتونی دورتر برو!

مامان میترسم!

بمونی میكشنت!دفنت میکنن !بدون اینکه کسی

بفهمه!…

ازش جداشدم . بسمت اتاقم رفتم .گاوصندوق

روبازکردم و هرچی‌ پول داشتم، تو کیف ریختم

و بسمت اتاق دنیا رفتم. داشت مانتو بتن میکرد.

ایناچیه مامان؟!

پس اندازمه!… لازمت میشه.

مامان پس‌ توچی؟!

نگران من‌ نباش !زود باش و انقدر حرف نزن! باید

بری!

و محکم ‌بغلم‌ کرد: دوست دارم مامان!

باید بری

دلم برات تنگ ‌میشه…ولی میترسم بلای بدتری

سرم ‌بیاد!…

دعای من بدرقه ى تو!….نگران‌ نباش !…هیچ

اتفاقی نمیفته. قوی باش برو‌ نور چشمم!

به زور جلوی گریه ام رو گرفته بودم . دلم ‌نمی خواست

ضعیف بشه!

وقت تنگ بود هر لحظه ممکن بود عموهام سربرسند.

همراه هم از خونه خارج و سوار‌اولین ماشین شدیم.

راننده : کجا‌خانم

برین‌ ترمینال لطفا!

چشم

مامان کجا‌ برم؟!

باید بری!نباید بمونی! هرجا ‌دورتر بهتر !خوب

گوش کن ببین چی‌ میگم! هرجا رفتی اول یه

مسافرخونه جایی پیداکن‌ همه ‌این پولا رو بریز تو

بانک ! این کارتم بگیر دستت باشه من برات هرماه ‌

پول واریز میکنم! خطتت رو هم خاموش کن!

مامان!مامان بذار با عموها حرف بزنم!

تو که ‌اونا رو میشناسی!میدونی حرف تو کله

شون نمیره فقط از اینجا‌برو!

بعد نیم ساعت به ترمینال رسیدیم و روی اولین

صندلی حیاط نشستم. دلم درد میکرد .ساعت یک

ظهربود. مامانم‌ پلاستیک بدست بسمتم‌اومد

مامان اینا چیه؟!

براتو راهت یه مقدار اجیل و خوراكى و ساندویچ

گرفتم‌.اینم بلیطتت !…

بندرعباس؟!….تهران؟!…چرادوتا بلیط مامان؟!….

خوب به حرفام گوش بده !بلیط بندرعباس به اسم

خودته بلیط بندرعباس تهران به اسم یکی دیگه اس

فرداصبح ساعت هفت میرسی بندرعباس و دوباره

ساعت نه حرکت میکنی به سمت تهران !تو ترمینال پیاده

میشى و تاساعت نه تو ترمینال پیاده روی میکنى تا

بچه‌اذیت نشه!حتما عموهات ‌دنبالت میگردن و حتما هم ‌

میان ترمینال اینجور ردت تو بندرعباس گم ‌میکنن

هیچکسم ب ذهنش نمیرسه تورفتی تهران!

_مامان خطرناک شدی این چیزا رو از کجا بلدی؟!

بابغض خندید و گفت : وقتی باپدرت فرار کردم‌

اینکارو کردیم!

تو با پدرم ‌فرارکردین ‌مامان؟!چرا تا حالا نگفتی؟!

فرصت نشد !زودباش باید سوارشی!

محکم بغلش کردم وبغضم ترکید:مامان من میترسم!

قوی باش بخاطر دخترت !نکنه اونو فراموش کردی؟!

دوستت دارم مامان

_منم دوست دارم

اتوبوس بسمت ما که کنار درترمینال بودیم اومد؛

مامانم درحالی ک نگران به اتوبوس نگا‌ه میکرد گفت :

دنیا به هیچ‌ عنوان بمن زنگ ‌نزن دخترم به هیچ عنوان!

چشم‌ مامان

فقط اگه ‌پول کم اوردی پیام ‌بده !زنگ ‌نزن! اگه‌

توسنتی خطتم عوض کن !

چشم

دنیا

پسری با پوست تیره ‌صدام‌ کرد:خانم‌ میخوایم ‌حرکت

کنیم بیاین لطفا!

__ چشم‌اومدم!

مادرم رو به جوون گفت: مادر بیا چمدونش و بلند کن

بار شیشه داره!

پسر: چشم خاله

برای اخرین بار مادرم رو محکم بغل کردم وعطر تنش

رو برای روزای نبودش ذخیره کردم!

به کمک اون پسر‌جوون سوار اتوبوس شدم و ازپنجره

‌به مادرم‌ زل زدم و احساس کردم تویک روز چقد

پیر‌شده!

انقدر نگاش‌ کردم‌ تا اتوبوس دور شدو دیگه مادرم

‌دیده‌ نمیشد!……..

 

به این پست امتیاز دهید.
رمان اجازه هست برایت بمیرم پارت 1
4.77 از 30 رای

پاسخ دهید!

نظرات بسته شده است.