• آوریل 27, 2019
  • 2383 بازدید

 

فصل نه

به گاراژ بزرگ قدم گذاشتم . اطرافم پر از ماشین بود اما همه انها تنها پوسته هایی از ماشین بودند . برخی از انها بی در و پنجره بودند اما من از میان همه انها عبور کرده و به وسط گاراژ میرفتم ..جایی که قالی زیبایی پهن شده بود و نور ملایمی از انجا می امد.. روی یک صندلی ویویکا نشسته بود ..لباس زیبایی به تن داشت.. چشم های سبزش به طرف من چرخیدند

زمزمه کرد

_محکم بچسب

پلک زدم..

سپس بیدار شدم و ملحفه های ساتنی بی نهایت نرم و خنکی را اطراف من احساس کردم . چشمهایم را باز کردم و نور خورشید را که از بین درهای فرانسوی وارد اتاق میشد دیدم

دیشب نایت پشت سر هم تلفن میزد و به انها پاسخ می داد… کارهایی که راجع به انها هیچ توضیحی به من نمیداد را در حالی که در اغوش او نشسته بودم انجام میداد . سپس مرا به طرف استون مارتین برده و به طرف خانه امدیم

وقتی رسیدیم زمزمه کرد

_ چندتا تلفن دیگه هست که باید بزنم عزیزم . برو به تخت خواب

سپس پیشانی ام را بوسید و از اتاق بیرون رفت

با افکار پریشان اتاق را از نظر گذراندم ..به طرف دراورها حرکت کردم و یکی از لباسهای نایت را برداشتم و به طرف حمام حرکت کردم . انجا هم مانند اتاق خواب بسیار باشکوه و دیدنی بود سپس از صابون نایت استفاده کرده و صورتم را شستم لباس به تن کردم و به طرف تخت خواب بازگشتم …در حالی که لباس هایم را مرتب کنار تخت خواب قرار دادم میان تخت خواب خزیدم . احساسی بهشتی داشت . با اینکه نایت چیزهای زیادی به من گفته بود اما از انجایی که روز طولانی را پشت سر گذاشته بودم بنابراین به سرعت به خواب رفتم .

حالا صبح شده بود و می‌بایست تصمیمم را میگرفتم

قبل از انکه بتوانم افکارم را در ان زمینه سر و سامان دهم بازویی به دور شکم و پیچیده شد و به طرف عقب کشیده شدم …سپس نایت بالای سر من بود

بالای سرم………

به طرف بالا به او چند بار پلک زدم… سپس قبل از انکه حتی بتوانم به او صبح بخیر بگویم لب هایش روی لبهای من بود

با لحنی خش دار گفت

_لباتو برا من باز کن

معده ام به هم پیچید و لب هایم را باز کردم . نایت مرا بوسید ..بوسه ی صبح بخیر شیرینی نبود… بلکه بوسه ای گرسنه ..سخت و غارتگرانه بود . دستهایم را محکم دورش گرفته بودم گویی میخواستم محکم به او بچسبم تا نیفتم

سرش کمی عقب رفت و چشمهایش با نگاه من برخورد کرد. با صدایی عمیق و خشن پرسید

_ قبول کردی ؟

فوق العاده بود

اوه خدایا

می بایست فکر کنم.. ان هم نه در حالی که بدن سخت و ماهیچه ای او با من در تماس باشد و مخصوصاً با ان صدای جذاب و مردانه از من سوال بپرسد و با ان لب های غارتگرش مرا ببوسد

_انیا ..قبول می کنی ؟

_نایت من باید____

میان حرفم پرید

_باید همین حالا با تو باشم ..انیا.. دیگه صبر کردنی در کار نیست.. قبول می‌کنی؟

زمزمه کردم

_لطفاً

_یا اینو میخوای یا نمیخوای.. قبول می کنی ؟

_نایت___

_قبول ……….می کنی……؟

اوه خدایا

زمزمه کردم

_بله

چشم هایش به من خیره شدند و خیلی سریع سرش را پایین اورد

_ این چیزی بود که میخواستم بشنوم عزیزم

سپس دستش را به طرف پیراهنش برد تا ان را بیرون اورد …از ترس سر جایم میخکوب شدم …دست هایم اطراف او پایین افتادند… به سرعت گفتم

_باید یه چیزی بهت بگم

چشم هایش روی من متمرکز شدند

_ چی ؟

نمی‌توانستم فکر کنم ..ترسیده بودم …از اینکه تا چه اندازه او را میخواستم میترسم …از اینکه خواستن او به چه معنا بود و اینکه با شرایط او موافقت کرده بودم میترسیدم

زمزمه کردم

_خیلی مهمه که بهت هشدار بدم . با توجه به طرز فکری که راجع به من داری…. قبل از اینکه خودت بفهمی باید بهت بگم

سرش کمی تکان خورد ….نگاهش با حالتی سخت به دقت مرا نگریست ی….کی از دست هایش دور گردنم کشیده شد

سپس زمزمه کرد

_چی عزیزم ؟

زمزمه کردم

_یکم شکم دارم

چند بار پلک زد …..سپس تکرار کرد

_چی ؟

_من ام.. من کامل و بی عیب و نقص نیستم . یکم زیر شکم دارم

به من خیره شد… با حالت احمقانه ای به صحبت کردن ادامه دادم

_راستش هر صبح می دووم ..دراز نشست انجام میدم ..میدونی.. کارایی مثل این.. هر روز این کارا رو انجام میدم اما… هر کاری می کنم اب نمیشه و من ..ام… نمی خوام تو رو ناامید کنم . راستش اونطور که فکر می کنی من کامل نیستم

کمی بیشتر به من خیره شد ….سپس کنارم درا کشید و ملحفه ها را از روی من کنار زد . سپس در حالیکه به چشمهایم خیره شده بود به ارامی دستور داد

_نشونم بده

اوه خدایا …

_ ام… مجبور نیستی ببینی من….

دوباره تکرار کرد

_نشونم بده

به ارامی پایین لباسم را بالا اوردم… چشمهایش پایین افتاد و با دقت به من خیره شد …وقتی شکمم نمایان شد دستش از روی گردنم پایین افتاد و ان را روی شکمم قرار داد.. اما چشمهایش به طرف من بازگشتند ..

_میدونی که من لباس هات رو انتخاب کردم ؟

پرسیدم

_معذرت می خوام؟

_ لباسات …من اون‌ ها رو انتخاب کردم

زمزمه کردم

_ اوه

دستش به ارامی روی شکمم فشرده شد

_ عزیزم این از نظر من دور نبود

اوکی

خیلی خوب

اوه خدایا

ایا موقعیت خجالت اوری بود ؟ با نگاه گرمی که در چشم هایش بود نمی توانستم بگویم

به نرمی گفتم

_درسته

_ تو بی عیب و نقصی ..قبلا می خواستم با زن هایی که شکم های ماهیچه ای دارن باشم …کسانی که بدن های ورزشکارانه ای دارن اما میدونم که به چنین زن‌هایی علاقه ای ندارم …می خوام با زنی باشم که شیرین و نرم و….

صورتش نزدیک شد

_ تماما زنانه باشه

اوه خدا

واقعا از ان خوشم امد

از این که باعث نمی شد راجع به خودم خجالت زده شوم بیشتر خوشم می امد

اما صحبتش تمام نشده بود

_هر کاری میخوای بکن . میخوای ورزش کن ..بدو.. اما اگه این بدن نرم ..این با*سن و این زیر شکم و از دست بدی عزیزم ….اون موقع من رو هم از دست دادی

اوه

خدا

بله واقعا از ان خوشم می امد

زمزمه کردم

_ نایت

چیزی که گفته بود ان قدر برایم اهمیت داشت که نمی دانستم چه بگویم

_حالا قبل از اینکه باهات باشم چیزی دیگه ای میخوای بگی ؟

به نرمی گفتم

_نه

زیر لب گفت

_ لعنت .. خوبه

سپس سرش را پایین اورد و شروع به بوسیدن من کرد

………………………………………………..

انگشتهایش روی لب هایم حرکت کردند ..سپس زمزمه کرد

_مال منه

گونه هایم را نوازش داد و دوباره تکرار کرد

_مال منه

انگشت هایش لابلای موهایم فرو رفت و دوباره گفت

_ مال منه

چشمهایش سراسر صورتم را پیمود..

_ بالاخره این زیبایی مال من شد

به او خیره شدم …لب هایم از یکدیگر باز مانده بود ..دستور داد

_بگو

زمزمه کردم

_چی؟

_ کی صاحب توئه عزیزم

اوه خدایا

_ نایت____

_بگو انیا

نفسم سنگین شد

_ انیا …کی صاحب اون بدنه ..صاحب اون زیبایی ..؟

به چشمهای زیبای او خیره شدم ..رایحه ی او را استشمام کردم ..سرش پایین تر امد و با حالتی هشدار امیز گفت

_عزیزم الان حس خوبی دارم.. منو امتحان نکن کی ….صاحب ….توئه ؟

زمزمه کردم

_ تو

نایت به سرعت زمزمه کرد

_ اره منم لعنتی . هر اینچ از بدن تو انیا …هر اینچ لعنتی ات مال منه

نفس عمیقی کشیدم

نایت به من خیره شد سپس صورتش نرم تر شد و به ارامی پرسید

_ترسیدی ؟

سرم را تکان دادم

_نترس

سپس نزدیک تر امد… لب هایش را روی لب هایم کشید و کمی عقب تر رفت

_ حتی اگه ترسیده باشی … نگران باشی.. به من اعتماد داشته باش ..عزیزم… من ازت مراقبت می کنم . تو با منی و تنها چیزی که نباید دوباره احساس کنی احساس ترسه.. میگیری چی میگم ؟

به ارامی تکرار کردم

_ من..ام… سعی می کنم

زیر لب گفت

_باشه

سپس ناگهان از من دور شد.. از روی اعتراض ناله ای از بین لب هایم بیرون امد ..چشم هایش به طرف پایین کشیده شد ..نگاهش خمار شد

_ عزیز من نمیخواد ازش دور باشم

حق با او بود ….نمی خواستم

بودن کنار او احساس خوبی داشت

_تا من میرم و برمیگردم همین جا می مونی ..روی این تخت خواب ..و منتظر من میمونی ..

خیلی خوب می توانستم ان کار را انجام دهم ….شاید

سرش را پایین اورد… بینی اش را روی خط فکم کشاند و سپس از من دور شد و به طرف حمام به راه افتاد …..و منظره زیبایی از پشت سرش را به من نشان داد

در حالی که منتظر او بودم خاطرات او افکارم را پر کرد… احساس می کردم برای همیشه در ذهنم حک شده …

بعد از مدتی از حمام بیرون امد… به تختخواب بازگشت… مرا بوسید و دستور داد

_دستاتو محکم دور من بنداز عزیزم

دوباره دستوری که داده بود را انجام دادم

رفتار رئیس مابانه و به طور عجیبی کنترلگر داشت… اما می توانستم با این کنار بیایم …مطمئنم

زمزمه کردم

_میتونم لمست کنم ؟

حالت چهره اش سر در گم شد

_همین حالا داری این کارو می کنی عزیزم

زمزمه کردم

_نه منظورم اینه که……

نمی توانستم ادامه دهم …صورتش نرم تر شد و با صدای ارام گفت

_اره عزیزم هر غلطی که دلت میخواد با من بکن

ادامه داد

_همچنین یه کلید اضافه بهت میدم که وقتی سر کار بودم بیای اینجا . می خوام تا جایی که ممکن باشه ببینمت

زمزمه کردم

_ هر چی که تو بخوای

چشمهایش به ان طریقی که دوست داشتم تغییر کردند و زمزمه کرد

_ هر چی که بخوام

اوه پسر

چه کار کردم ؟

_چیزی که می خوام اینه که کد امنیتی ساختمونت رو بهم بدی و کلیدهای اضافه.. همچنین می خوام لباس ساتن بپوشی.. هر موقع بهت زنگ زدم میای اینجا و هر موقع که توی حس و حالش بودم من میام پیشت

به سرعت راجع به تمام این چیزها فکر کردم

سپس گفتم

_باشه

زیر لب گفت

_ خوبه… گرسنه ای ؟

نیشخند زدم

_اره…

_ میتونی اشپزی کنی؟

اشپزی کردن برای نایت …ان هم در ان اشپزخانه ی باحالش

بله از ان خوشم می امد ……لبخند زدم و گفتم

_اره

او هم به من لبخند زد ….سپس دستور داد

_ پس باس*ن تو از تخت خوابم بیار پایین و برام صبحانه درست کن

خیلی خوب شاید بگویی دیوانه ام یا ادم عجیب و غریبی هستم …اهمیت نمی‌دهم….. اما شواهد می‌گفتند که از مردهای رئیس ماب خوشم می اید

بنابراین زمزمه کردم

_خیلی خوب

نایت از اینکه من از رفتار رئیس مابانه اش خوشم می امد خوشش می امد… زیرا وقتی از او پیروی کردم لبخند بسیار جذابی روی لب هایش نقش بست… سرش را پایین اورد و مرا می بوسید…. طولانی و طلبکارانه ………

و پسر………. من از ان هم خوشم می امد

_ درسته عزیزم . بهم غذا بده

از تخت خواب پایین رفتم و در حالی که لبخندی روی صورتم نقش بسته بود به طرف اشپزخانه حرکت کردم

 

داشتم اخرین وسایل کاشت ناخن رابر می داشتم و از حمام بیرون می امدم که صدای چرخیدن کلیدی را در قفل در شنیدم …بعد از انکه برای نایت صبحانه درست کردم با دیدن ساعت روی ماکروویو از جا پریدم ..زیرا وقت چندانی نداشتم …وقت ملاقات دو تا از مشتری هایم نزدیک بود…اگرچه دیدن نایت در شلوار جین و تی شرت ارزش از دست دادن دو مشتری را داشت…. اما با این حال به او اطلاع دادم

بعد از صبحانه به سرعت لباسهایم را پوشیدم و نایت مرا داخل ماشین باحال خود قرار داد و به خانه اورد ….مرا به داخل خانه دنبال کرد و مثل دفعه پیش سراسر خانه را ابتدا به دقت بررسی کرد …به اشپزخانه رفتم و یک کلید اضافه برای او اوردم …انها را به همراه کد ورودی ساختمان به او دادم و بعد از انکه مرا بوسید از من پرسید کارم کی تمام میشود …به او گفتم …سپس دوباره مرا بوسید و انجا را ترک کرد

به سرعت دوش گرفتم… لباس پوشیدم و ارایش سبکی کردم …سپس مشتری‌هایم یکی یکی رسیدند… بعد از ان که کار انها تمام شد انجا را ترک کردند …

…..و حالا نایت داشت قفل در را باز میکرد… در باز شد و او داخل امد…. از اینکه به داخل خانه ام قدم می گذاشت خوشم می امد …خیلی زیاد

با لبخند گفتم

_هی

بعد از ان که در رابست همانجا ایستاد و گفت

_سه ساعت ..۵ ساعت.. پنج روز …عزیزم

چند بار پلک زدم سپس به یاد اوردم و به طرف او حرکت کردم

دستم را روی شکمش قرار دادم ..دست دیگرم را اطراف گردنش حلقه کردم …روی انگشت های پا بلند شدم و لب هایم را به لب های او چسباندم …. این بار کنترل بوسه را به دست نگرفت بلکه به من اجازه داد تا او را ببوسم

اوه خدا

بوی خوبی می داد

خودم را در بوسه غرق کردم با هر دو دست محکم به او چسبیده بودم …بسته ای که در دست داشت روی زمین افتاد و بازوهایش محکم دور من پیچیده شدند… وقتی بالاخره اجازه داد لبهایم از او فاصله بگیرند زمزمه کرد

_اینو به خاطر داشته باش.. این طوریه که من خوشم میاد انیا… دقیقا همینطوری

به او لبخند زدم ….او هم به من لبخند زد و مرا به خود فشرد …سپس مرا رها کرد

بسته را از روی زمین بلند کرد و به داخل اشپزخانه رفت . پرسیدم

_این چیه ؟

و پشت سر او به اشپزخانه رفتم

_گارانتی برای اینکه اون باس*ن و زیر شکم و هیکل خوبت رو حفظ خواهی کرد

ان را روی کانتر قرار داد

خدایا چگونه چنین مردی پیدا کرده بودم که تا این اندازه درگیر من بود …فقط من…. دقیقاً خودم

زیاد به ان فکر نکردم تنها لبخند زدم …لبخندی که می گفت چقدر از این حرکت او خوشحال شده ام

سرش به طرف من چرخیده شد ….سپس تماشا کردم که سراسر بدنش کاملاً بی حرکت شد و به من خیره شد

لبخندم ناپدید شد و پرسیدم

_ حالت خوبه ؟

زمزمه کرد

_لعنت

ابروهایم به یکدیگر نزدیک‌تر شدن

_نایت ؟ حالت خوبه ؟

به من خیره شده بود اما متوجه شدم که مرا نمی بیند… مایلها از انجا دور شده بود… وقتی روی من تمرکز کرد انقدر قوی بود که تقریباً می توانستم به طور فیزیکی ان را احساس کنم که مرا در بر میگیرد… ناگهان با صدای خشن گفت

_ کاری که امروز صبح باهات انجام دادم رو دوست داشتی؟

بعد از ان گفتگوی شیرین و ملایم تغییر رفتارش شوکه کننده بود

زمزمه کردم

_بله

هر وقت فکر میکردم توانستم او را بشناسم دوباره از اول مرا سردرگم می کرد

پرسید

_بیشتر می خوای ؟

احساس کردم بدنم شروع به لرزیدن کرد

با حالتی مردد پاسخ دادم

_بله

_ هر چی که بهت بدم… هر جوری که بهت بدم رو از من قبول می کنی ؟

محکم لبه کانتر را گرفتم اما سرم را تکان دادم

_وقتی کاری کرده باشی که نیاز به تنبیه داشته باشه حاضری مجازاتت رو قبول کنی ؟

زمزمه کردم

_نایت

_جواب منو بده

خدایا

به نرمی گفتم

_ بله

_لباس ها ..کفش ها ..تلفن ..خونه ..ماشین.. کلوب.. از اونا خوشت میاد ؟

به نرمی تکرار کردم

_بله

_ اگه اونا دیگه وجود نداشته باشن هنوزم منو میخوای ؟

_نایت این سوالا یعنی چی ؟

_ازت یه سوال پرسیدم انیا

خیلی خوب …حالا داشتم عصبانی میشدم …با عصبانیت پاسخ دادم

_من خودم لباس دارم و تقریبا برای خرید تلفن پول جمع کرده بودم… و من گدا نیستم بنابراین میتونم از پس هزینه‌های خودم بر بیام ..پس بله نایت.. اگه هیچ کدوم از اینها دیگه وجود نداشته باشن هنوز هم تو رو می خوام

به من خیره شد …مدام عصبانیتم بیشتر می شد بنابر این گفتم

_ و به هر حال چیزی که دیشب بهت گفتم و فکر کردی حرف باحالی نبود حق با توئه… اما برای اینکه از خودم دفاع کنم باید بهت بگم انتخاب سنگینی پیش روی من قرار داده بودی و باید بهت بگم چیزی که توهم به من گفتی اصلا باحال نبود نایت.. من تلفن رو بهت برگردوندم و اگه تمام چیزهایی که بهم دادی رو بخوای بهت پسشون میدم ..لباس هایی که بهم دادی هنوز هم برچسب هاشون روشون هست .. میتونی پسشون بگیری ..اونا رو بهت برمیگردونم.. بدشون به یه نفر دیگه از کلکسیون زن هات ..هر کاری که میخوای بکن ..چون اگه فکر می کنی دارم ازت سو استفاده می کنم خوشحال میشم خلافش رو به حسابت کنم ….میتونم برم

در حالی که ابروهایش را بالا برده بود پرسید

_کلکسیون زن هام ؟

_کلکسیون زنهای توی کلوبت

میتوانستم احساس کنم تمام ماهیچه های صورتم منقبض شده… مرا بررسی کرد… سپس زمزمه کرد

_ کلکسیون زن هام

_اره

باز هم زیر لب زمزمه کرد

_کلکسیون زن ها

با عصبانیت و صدای بلند گفتم

_اره

نایت با صدای بلند خندید …….

در حالی که فکر می کردم وقتی می خندد واقعاً جذاب تر می شود او را تماشا کردم….. همچنین فکر میکردم چقدر دوست دارم یکی از ماهیتابه هایم را بردارم و با ان تا جایی که می خورد او را بزنم …..همچنین داشتم فکر میکردم ممکن است هر لحظه گریه ام بگیرد و در اخر ارزو می کردم ای کاش اپارتمانم بزرگتر بود بنابراین می توانستم جایی بروم… در را قفل کنم سپس تا جایی که می توانم جیغ بکشم و گریه کنم

بالاخره خندیدنش به لبخند زدن با لبهای بسته تبدیل شد

دستور داد

_ بیا اینجا عزیزم

با عصبانیت گفتم

_ اگه نیام منو تنبیه می کنی ؟

حالت چهره اش جدی شد و خیلی کوتاه پاسخ داد

_ بله

لعنت …به طرف او حرکت کردم …

به طرف من چرخید …مرا به اغوش کشید و نزدیک خود نگه داشت… سپس صورتش را نزدیک صورت من پایین اورد و به ارامی پرسید

_ راجع به من تحقیق کردی ؟

به تندی گفتم

_نه وویکا این کارو کرده و اینو بدون نایت… اون ادم حفاظت گر.. دیوانه و سرسختی مثل خودته ..اون عاشق منه ..همه چیز رو راجع به من میدونه ..می خواد زندگی خوبی داشته باشم… میتونم قسم بخورم بیشتر از اینکه برای خودش زندگی خوبی بخواد برای من چنین ارزویی داره.. بنابراین وقتی پای اینده و خوشبختی من وسط باشه حس کنجکاویش بالا میاد و به شیوه خودش عمل می‌کنه… و باید بگم اون از همین حالا تو رو تصویب کرده و وقتی این کارو بکنه دیگه چیزی نظرش رو عوض نمیکنه . فکر می‌کنه تو مرد خوبی هستی مگه اینکه یه تروریست باشی

میدانستم پشت سر هم دارم چرت و پرت می گویم اما نمی‌توانستم خفه بشوم

تا این اندازه عصبانی بودم

_ اوه …و اگه منو به بازی نگیری قراره اسم پسر اولش رو از روی اسم تو برداره

به انجا که رسیدم خفه شدم و دیدم که نایت دارد به من لبخند می زند

لبخندی خیره کننده و جذاب

سپس پرسید

_ تموم شد؟

_اره

_میخوای بهم بگی چرا اینقدر عصبانی ؟

_نه نمیخوام اما بهم اجازه نمیدی این کارو بکنم پس برای اجتناب از تنبیه باید بهت بگم ….به هیچ وجه امکان نداشت توی زندگیم بتونم گوشی تلفنی مثل اونی که تو برام خریدی رو بخرم… همچنین لباس ها …وقتی اون بسته ها رو توی خونه ام دیدم به اینکه اونها رو بهت برگردونم ..مثل تلفن.. فکر نکردم . چون به تو اجازه دادم توی زندگیم وارد بشی . تمام چیزی که فکر می کردم این بود که هرگز هرگز توی زندگیم نمی تونستم تصور کنم در حالی که توی اتاق نشیمنم ایستادم …روی کاناپه ای که اونو از حراجی دست دوم فروشی خریدم و همچنین روی میزی که یکی از دوستام بهم داده پر باشه از چنین هدیه هایی… که یک نفر برام خریده ..وقتی ۷ سالم بود پدر و مادرم مردن .. اونها میلیونر نبودند ..خانواده پر محبتی داشتم و زندگی شادی داشتیم اما هرگز کسی منو لوس نکرده بود … تو این کارو کردی و اگه چنین اتفاقی هزار بار دیگه هم بیفته هرگز بهش عادت نمیکنم چون هرگز انتظار نداشتم توی زندگی چنین تجربه ای داشته باشم ..هر بار که چنین اتفاقی برام بیفته مثل اینه که به یه گنجینه دست پیدا کردم.. برام ارزشمنده و این گنجینه چیزهایی که بهم بدی نیست …بلکه محبتیه که با اونها انتقال میدی… و منو باهاشون لوس می کنی… از موقعی که پدر و مادرم مردن یاد گرفتم هرگز انتظار چیزی رو از کسی نداشته باشم …اینکه توی زندگی فقط چیزی که خودم به دست میارم رو دارم… بنابراین اون لحظه که وارد خونه شدم و اون همه هدیه رو دیدم …. زیبا بود ..اما تو با گفتن اینکه دارم از تو سوء استفاده می کنم اونو خراب کردی ….و من عصبانیم چون احساس عصبانیت داشتن بهتر از اینه که احساس کنم قلبم داره تیکه تیکه میشه……. چون دقیقا این چیزیه که الان دارم احساس می کنم

دستش را از دور کمرم جدا کرد تا بتواند صورتم را میان دست بگیرد . صورتش نزدیکتر امد و زمزمه کرد

_عزیزم

بدون تاخیر با عصبانیت گفتم

_نمیفهمم چی بین ماست یا باید چطور رفتار کنم یا اینکه اصلا میتونم عصبانی باشم ؟ فقط برای اینکه بدونی ….همین حالا نمیخوام باهام مهربون باشی و نمیخوام منو لمس کنی

به نرمی گفت

_ چنین اجازه ای بهت نمیدم

صورتم را چرخاندم و به جای دیگر نگاه کردم

_عزیزم به من نگاه کن

به او نگاه کردم

دلم می‌خواست وقتی عصبانی هستم یا احساساتم جریه دار میشد یا هر چه ..خودم باشم

_تو.. انیا ..زنی هستی که به یه سگ ..یه خونه با حصار های سفید.. یه پسر یه دختر و یه مرد که …زمینی که روش راه میری رو پرستش کنه نیاز داری. کسی که هر شب خدا رو شکر کنه که این قدر اون لعنتی خوش شانس بوده که هر شب سر تو کنار سر اون روی بالش بزاری . اما هنوز هم یکشنبه ها فوتبال نگاه کنه . اگه من و تو باهم رابطه مون ادامه پیدا کنه… هرگز چنین چیزی رو از طرف من دریافت نمیکنی

به او خیره شدم

دوباره…. ترسیده و گیج شده بودم

_معذرت می خوام ؟

_سعی کردم ازت عبور کنم… دوبار..میخواستم تو رو به اون سرنوشت بسپارم . اما بعد با اون لباس لعنتی توی کلوپ من قدم گذاشتی . به محض اینکه توی کلوپ من شروع به حرکت کردی هر مردی که بهت خیره نگاه می کرد می خواست باهات باشه و درباره تو شروع به فانتزی بافی می کرد . بعدش تو با نیک بودی … و با دیدن تو که کنار اون نشستی … زیبا و ترسیده به نظر می رسیدی… دو چیز رو فهمیدم …یکی اینکه: قبل از اینکه یه نفر… یه عوضی… مدام تعقیبت کنه و بخواد داشته باشتت و با کاراش زندگی تو رو به جهنم تبدیل کنه.. می‌بایست صاحب تو میشدم …و دوم : می بایست صاحب تو میشدم چون که دیگه بیشتر از این نمی تونستم انکار کنم که تا چه اندازه به طرز لعنتی میخوامت . تو لیاقت اون زندگی با سگ و حصارهای سفید رو داری عزیزم . تو لیاقت چیزای خوب رو داری.. چیز های نرمال و پاک . بنابراین وقتی داخل اشپزخانه شدی و چنان لبخند روشنی به من زدی مثل این که هرگز تا این اندازه خوشحال نبودی می بایست می فهمیدم که من این لبخند رو بهت دادم یا کارهایی که برات می کنم . بنابراین صاف و پوست کنده می خواستم بدونم و با دونستن اینکه منم که تو رو خوش حال کردم …با دونستن اینکه ممکنه بدون سگ یا حصار سفید خوشحال بشی …عزیزم منو واقعا خوشحال میکنه

زمزمه کردم

_تو خوب و نرمال و پاک نیستی ؟

_نه انیا هیچکدوم از اونها نیستم . اگه یه نفر سر به سرت بذاره مشکلی با این که خونش رو بریزم ندارم یا اینکه اونقدر زجرش بدم تا مطمئن بشم هرگز دیگه چنین کاری رو تکرار نخواهد کرد . قبلا این کارو کردم و اگه لازم باشه بدون دودلی دوباره هم این کار رو انجام میدم . من مرد خوبی نیستم …نرمال نیستم و پاک هم نیستم . من از این زندگی لعنتی راضی ام و دوستش دارم . چیز های نرمال منو راضی نمیکنه و قبلاً هم راجع بهشون بهت توضیح دادم . داشتن تو توی زندگیم.. نگاه کردن به اون قیافه قشنگت وقتی کنارم خوابیدی باعث میشه زندگیم خیلی بهتر هم بشه.. تو اینو به من دادی و منو صاحب خودت کردی . اما باید بدونی که من هرگز خوب ..نرمال و پاک نیستم …و نمیشم

ساکت بودم

همچنین کمی بیشتر از انچه که باید ….بدنم نسبت به حرفهای او واکنش نشان داده بود

نایت هم برای مدتی ساکت شد سپس گفت

_ بنابراین انیا عزیزم… باید می فهمیدم که ایا این منم که تو رو خوشحال کرده .. ازت پرسیدم و تو هم جواب دادی… و این حرکت خوبی بود . برای اینکه نمیخوام همیشه تو ذهنم با خودم بگم باید تو رو ترک کنم تا تجربه خوب و نرمال پاکی داشته باشی… و اینکه از چیزی که بینمونه راضی هستی مثل جهنم خوشم میاد عزیزم …چون که واقعا منو هم راضی میکنه . و یه چیز دیگه …انتظار داشته باش از این به بعد مدام لوس بشی عزیزم چون خیال دارم روش کار کنم . کاناپه های دست دوم و میزهای اریتی به گذشته تعلق دارن

ناگهان دیگر نمی توانستم نفس بکشم

همچنین می لرزیدم

انگشت شستش بر روی لبم کشیده شد . همانطور که صورتش نزدیک تر می شد کمی ان را روی لبهایم فشار داد . چشمهای سرزنده اش تمام چیزی بود که میتوانستم ببینم

_و به دوستت بگو دیگه تحقیق نکنه . میفهمم میخواد برای تو کار خوبی انجام بده اما وقتی که اماده بودم خودم همه چیز رو راجع به خودم بهت میگم . از اینکه ادما توی کارم دخالت کنن خوشم نمیاد . دوست ندارم دیگران راجع به من سوال بپرسن . همچنین دوست ندارم کسی راجع به من چیزی بدونه . مگر اینکه خودم بهشون بگم …اون دوست توئه اما بهت هشدار میدم از کارهایی که داره می کنه خوشم نمیاد . اگه سرش رو از کار من بیرون نکنه خودم مطمئن میشم که این کارو بکنه . دفعه اول با ملایمت بهش تذکر میدم …بهش یه شانس دوباره میدم چون تو برای من با ارزشی و اون هم برای تو با ارزشه.. اما برای بار دوم نمیتونم بهت قولی بدم . میگیری چی میگم ؟

اوه پسر

وقتش بود به طور جدی با ویویکا راجع به تمام اینها صحبت کنم

چیزی نگفتم فقط سرم را تکان دادم

_می فهمی برای بودن با من باید قید خوب و نرمال و پاک رو بزنی ؟

_ زمزمه کردم

_ فکر می کنم

به محض اینکه شروع به صحبت کردم انگشتش وارد دهانم شد سپس همانطور که ان را دوباره از بین لب هایم بیرون می کشید به ان خیره شد . به طور اتوماتیک لبهایم دور انگشتش بسته شدند….به سرعت مردمک چشم هایش بزرگتر شدند و انگشتش را روی زبانم فشار داد .

ناله کرد

_ لعنت اره …عزیزم میگیره دارم چی بهش میگم

انقدر به شدت نسبت به او واکنش نشان دادم که تقریباً بدنم از شدت خواستند درد گرفت

انگشتش را بیرون کشید ….دوباره ان را روی لب پایینم نوازش داد و سپس انگشت های دست را میان موهایم فرو کرد.. تمام مدت به چشمهایم خیره شده بود

_و در اخر باید بهت بگم که از زن ها خوشم میاد و انکار نمیکنم که تا جایی که بتونم از اونها لذت میبرم و با هر تعداد زن که بخوام رابطه برقرار می‌کنم ….اما اون کلکسیون زن هایی که گفتی عزیزم دیگه وجود نداره چون تو خودت رو بهم دادی و من خودم رو به تو دادم . اگه بهم اعتماد کنی که ازت مراقبت کنم و خودت رو به من بسپاری میتونی اعتماد داشته باشی که تو تنها کسی هستی که منو داری…. تا موقعی که با منی

خیلی خوب… این خوب بود …خیلی خوب بود ……عالی بود

زمزمه کردم

_باشه

_ زنهایی که باهاشون بودم برام فقط یه تیکه گوشت بودن اما تو این طور نیستی . برای اونها فقط یک جلسه بود اما برای تو بخشی از زندگیه . همچنین میدونم که دوست داری راجع به من با دخترا صحبت کنی اما بهشون بگو که به هیچ عنوان دوست ندارم شایعاتی راجع به من اطراف پخش بشه و اینو قاطعانه بهشون بگو عزیزم . من زندگی ارومی دارم ..از توجه خوشم نمیاد ..دوست ندارم تو توجه‌ها رو به طرف من بکشی . اگه این اتفاق بیفته به معنی تنبیه کردن تو نیست…. به معنی پایان تو و منه ..میفهمی چی دارم میگم ؟

سرم را تکان دادم

پرسید

_هنوزم عصبانی ؟

سرم را به علامت جواب منفی تکان دادم

_میخوای غذا بخوری یا میخوای باهام بخوابی ؟

چند بار پلک زدم

سپس پرسیدم

_حق انتخاب دارم؟

_ الان بله

به او خیره شدم ….سپس کلماتش در ذهنم نفوذ کردند…. سپس به ارامی و با دقت چیزی که مدت ها بود میخواستم ان را بدانم اما هرگز فکر نمیکردم فرصتی برای پرسیدنش داشته باشم را پرسیدم

_وقتی اولین بار منو دیدی راجع به من فانتزی بافی کردی ؟

_ البته

لرزشی از بدنم عبور کرد

میدانستم احساسی که دارم در چهره ام نمایان است

زمزمه کرد

_عزیز ددی شو میخواد

اوه

خدای

من

سپس با صدایی خش دار دوباره تکرار کرد

_ لعنت اره عزیزم ددیشو میخواد

سپس ناگهان در هوا بودم

در حالی که با یک دستش مرا از زمین بلند کرده بود و با دست دیگرش موهایم را محکم به جنگ گرفته بود لب هایم را محکم به لبهای خودش چسباند …

سپس به طرف اتاق خوابم حرکت کرد

 

فصل ۱۰

ویویکا گفت

_چی ؟

_ دیگه نباید راجع به نایت پرس و جو کنی. اون…اه.. میدونه و حق با توئه اون از توجه خوشش نمیاد . از اینکه مردم راجع بهش پرس و جو بکنن خوشش نمیاد . بنابراین از من خواست تا ازت بخوام دیگه بیخیال پرس و جوها بشی

پاسخ داد

_ بهت گفتم این مرد یه راز گنده و مهم داره

سه شنبه شب دیر وقت بود.. در خانه نایت بودم . دیشب نزدیک ساعت ۴ به خانه ام امد و مرا بیدار کرد ..با من عش*ق بازی کرد و تقریباً یک ساعت بیهوش شدم و بعد از ان دوباره برای اماده شدن برای رفتن سرکار بیدار شدم.. او را در تخت خواب تنها گذاشتم تا لباس بپوشم.. بعد از ان که دوباره به اتاق بازگشتم بیدار شده بود . مرا گرفت.. روی تخت خواب انداخت و محکم را بوسید

امشب نوبت من بود که به خانه او بروم.. بنابراین حالا روی تختخواب او دراز کشیدم و داشتم با دوستم صحبت میکردم

_ اون باعث شد خوشحال بشم و این خوشحالی توی چهره ام نمایان بود . بنابراین یه چیزایی بهم گفت تا مطمئن بشه ایا عامل خوشحالی من خومشه نه دست و دلبازی هایی که نشون میده و این باعث شد عصبانی بشم . بنابراین یه چیزی از زیر دهنم در رفت.. اما الان همه چی خوبه

زمزمه کرد

_ اون تو رو خوشحال میکنه ؟

به خاطر لحن صدایش ضربان قلبم تندتر شد

من هم زمزمه کردم

_خیلی

هنوز هم با لحنی امیدوارانه زمزمه کرد

_واقعا ؟

_ همچنین از شکمم خوشش میاد.. حتی برام یه عالمه خرت و پرت و کیک و غذاهای دیگه سفارش داد تا کمکم کنه اونو حفظ کنم

صدایم ارامتر شد

_ویویکا اون منو بخاطر خودم دوست داره

پاسخ داد

_ بهت گفتم اون شکم کوچولوت جذابه

_ نمیدونم واقعا جذابه یا نه اما میدونم نایت از زنهای شیرین و نرم و زنانه خوشش میاد

_به عبارت دیگه نایت جذاب فکر میکنه شکمه کوچولوی تو جذابه

زمزمه کردم

_ حالا هر چی

خنده نخودکی سر داد

_خیلی خوب عزیزم دیگه در مورد اون پرس جو نمی کنم.. نمیخوام رابطه ی شما رو خراب کنم و همچنین می خوام از یک تا ده یه شماره بهم بدی

زمزمه کردم

_۲۵

به تندی نفسش را حبس کرد

_ چی ؟

_شاید سی

_ ام..نه عزیزم..نه لطفاً بهم بگو قراردادی امضا نکردی

_ اینکارو نکردم اما ویویکا…. با هم صحبت کردیم و خیال ندارم راجع بهش با ساندرین صحبت کنم ..وقتی م*ست کنه و حوصله رق*صیدن نداشته باشه دهنشو باز میکنه و هر چی که توی دلشه رو میگیه

مرا مطمئن کرد

_دهن من کاملا محکمه عزیزم …حالا واقعا گفتی ؟ سی ؟

_ اون ….متفاوته

_ باید باشه

دوباره خندیدم

_اون رفتار رئیس مابانه داره

_ تعجبی نداره

_از کنترل کردن خوشش میاد

_کنترل؟

_اون بهم میگه باید چه کار کنم و من باید ازش پیروی کنم.. راستش یه مدت راجع به این شخصیت اش برام توضیح داد و اگه ازش پیروی نکنم منو تنبیه میکنه

سپس به سرعت ادامه دادم

_اما تا حالا چنین اتفاقی نیفتاده

ساکت بود …..تمام بدنم منقبض شده بود

به سرعت ادامه دادم

_ رفتارش عجیب و غریب نیست فقط یه جورایی____

به ارامی گفت

_ انیا عزیزم …من یه sub هستم(کسی که در رابطه های کنترل گرانه نقش مطیع را اجرا می کند)

چند بار پلک زدم

ایا دوست پر سر و صدا.. جسور و شجاع من که از کسی حرف شنوی ندارد یک subبود ؟

با حالتی نفس بریده پرسیدم

_چی ؟

_ راجع بهش فکر کردم ..درکش کردم.. ازش خوشم اومد و انجامش دادم ..برای رهایی از این زندگی که نمیخوام هرز*ه یه ادم بازنده باشم که خودش توی زندونه و منو توی خونه با سه بچه تنها رها کرده …یا یه احمق عوضی باشم که به یه مرد بازنده خود مو وابسته کردم ..من هم مثل نایت باید زندگیم رو در مسیری که می خوام نگه دارم .دوست ندارم دستیار کسی باشم دوست دارم خودم مدیر باشم …خودم رئس خودم باشم ..لباس های خوب بپوشم.. کفش های خوب داشته باشم.. توی خونه خوبی زندگی کنم …ماشین خوبی رو برونم… می خوام مرد خوبی داشته باشم که هر موقع بهش گفتم اشغالارو بزاره دم در حداقل برای بار دوم حرف شنوی کنه… منو خوشحال کنه و اگه دختر بدی بودم منو تنبیه کنه

اوه خدای من

به صحبت کردن ادامه داد

_باید به سختی کار کنم ..زندگیم رو اونقدر تحت کنترل خودم بگیرم که از مسیر اصلی خارج نشه.. تا بتونم چیزی که از زندگی می خوام رو به دست بیارم . وقتی برای مدت کوتاهی هم که شده بی خیالی همه این چیزا می شم و خودم رو به دست کس دیگه ای می سپارم واقعا لذت بخش و ارامش دهنده است …بهشون اعتماد می‌کنم که از من مراقبت کنن و در بیشتر مواقع این کار رو انجام میدن . من دو تاdom..(کسی که در روابط های کنترل گرانه نقش کنترل گر را دارد ) .. داشتم که باهاشون رابطه طولانی داشتم.. اولی رو از دست دادم و نمیخوام راجع بهش توضیح بدم.. چون اگه این کارو بکنم متوجه میشی چرا و اون دوست نداره کسی راجع به زندگیش چیزی بدونه بنابراین این راز اونه .. مال من نیست که بخوام راجع بهش بهت چیزی بگم …دومی رو هم از دست دادم چون بیشتر از انتقال احساس درد لذت می برد تا احساس اعتماد توی یک رابطه و گاهی اوقات نمیتونست منو راضی کنه… بنابراین از دستش خلاص شدم …بعضی از زنها از اینطور روابط خوششون میاد اما من نه …و حالا دارم به سختی دنبال یک نفر میگردم که با استانداردهایی که من دارم هماهنگ باشه..کسی که می خوام باشه و نیازهام رو برطرف کنه

به ارامی پرسیدم

_چرا بهم نگفتی ؟

_چون بعضی از ادما فکر میکنن این رابطه ای قدغن با زشتیه.. انیا این….. اینطور نیست ..اما گاهی اوقات به خاطر رنگ پوستم تجربه های بدی به دست میارم ..نمیخوام با در میان گذاشتن این به بار سرزنش هایی که به طرفم روانه میشه اضافه کنم…. امکان نداره

احساس می کردم کسی مرا با سیلی زده

به او یاد اوری کردم

_من هرگز تو رو سرزنش نمی‌کنم

نرم می گفت

_ نه.. اما نمیخواستم روی رابطمون ریسک کنم

زمزمه کردم

_میتونی هر چیزی که میخوای رو به من بگی

_ خب.. حالا اینو میدونم چون راجع بهش بهم گفتی

هر دو ساکت شدیم

ویویکا شروع به صحبت کرد

_ اگه بهش نمره سی میدی پس تو هم از این خوشت میاد

به نرمی گفتم

_اره

_و اگه خراب کاری کنی تنبیهت میکنه ؟

_اره

_و تو محدودیتهای اونو میدونی ؟ باهات راجع بهش صحبت کرده ؟ اینکه چه کار میتونی بکنی و چه کار نمی تونی ؟

_اون بیشتر از کنترل کردن خوشش میاد

زمزمه کرد

_ بهت یه نصیحت می کنم عزیزم …یکم دختر بدی باش

چند بار پلک زدم سپس با حالتی نفس بریده پرسیدم

_چی ؟

_شوخی نمیکنم . میدونم به‌ نظر دیوونه بازی میاد اما اینطور نیست.. بلکه خیلی هم جذابه

پاهایم شروع به لرزیدن کردند

زمزمه کردم

_واقعا ؟

_لعنت اره .. میدونم اون مال توئه عزیزم اما فقط فکر اینکه نایت سابرین منو تنبیه میکنه باعث میشه سرجام وول بخورم…خدا

با صدای بلند خندیدم

با لحنی بسیار جدی گفت

_ ببین …گوش کن.. اگه تا اینجا به خاطر کارهایی که باهات انجام داده خوشت اومده و بهش نمره سی میدی… و از این که رئیس بازی در میاره خوشت میاد ..پس بهش دلیلی بده تا به مرحله بعد بره.. اون موقع بهش نمره ۵۰ میدی.. شوخی نمیکنم

بدنم شروع به لرزیدن کرد . همچنین دست‌هایم . چشمهایم به طرف ساعت کنار تخت خواب نایت کشیده شد ….یازده و۵۰ دقیقه بود …نایت تا یک ساعت دیگر به خانه نمی امد… لعنت

ویویکا پرسید

_ یه چیزی رو میدونی عزیزم ؟

_ یه عالمه چیز میدونم عسلم کدومشو میخوای بدونی ؟

در حالی که می توانستم لبخند را در صدایش بشنوم گفت

_ قبلش همینطوری به خاطر رفتاری که باهات داشت ازش خوشم میومد …حالا به خاطر این که چنین تجربه‌ای بهت میده و تو ازش خوشت میاد بیشتر دوستش دارم.. یکی دیگه از چیزهایی راجع به چنین سبک زندگی اینه که رابطه هرگز خسته کننده نمیشه… احساس اعتماد و نزدیکی زیادی با گذشت زمان ایجاد میشه.. هرگز کسی رو نداشتم که راجع به این سبک زندگی باهاش صحبت کنم و حالا میتونم واست راجع بهش بگم.. بنابراین این فرصت رو به هر دوی ما داده و به خاطر این هم برای همیشه عاشقش خواهم موند

زمزمه کردم

_ اره

_هر موقع خواستی راجع به چیزی صحبت کنی من در اختیارتم اما بهت توصیه می کنم با خودش صحبت کنی.. از اونجایی که همین حالا هم باهات صادقانه رفتار کرده پس می خواد از این به بعد هم همین طور ادامه بده . بهش بگو چی میخوای و از چی خوشت میاد و از چی خوشت نمیاد… هر موقع اماده شدی بیشتر پیش بری بهش سرنخ‌هایی بده ..برات قسم میخورم عزیزم اون برای همیشه عاشقت می مونه.. یه دختر خوشگل که ..باکلاس اون جور در میاد ..اون رو میخندونه.. بلده چطور اشپزی کنه.. میدونه وفاداری یعنی چی.. و توی رابطه میتونه اونو درک کنه و به اون روشی که دوست داره باهاش کنار بیاد…. هیچ چیز از این بهتر نیست و اون هم این رو خواهد فهمید

دوباره خندیدم …..سپس زمزمه کردم

_ خوشحالم که این فرصت رو بهمون داد که راجع به این چیزا با هم صحبت کنیم ..حتی اگه خودش ندونه.. چون تو حالا یه چیز خصوصی راجع به خودت به من گفتی……. و حالا دیگه میدونی مهم نیست چی باشه …میتونی همه چیز رو بهم بگی عزیزم

حالا نوبت او بود که با حالتی زمزمه وار بگوید

_ اره

نیشخند زدم …سپس صدایی خفیف و دور که در اپارتمان بزرگ نایت پیچید را شنیدم …مانند اینکه کسی داشت از در ورودی داخل می‌امد … از جا پریدم.. سپس سرم به طرف ساعت چرخیده شد

ساعت ۱۰:۱۸ دقیقه بود

به سر و صداها گوش دادم …نایت زود به خانه امده بود…. یا شاید تنها امده بود تا چیزی بردارد

به صدای پاهای روی زمین گوش دادم . با خود در تعجب بودم چرا به دیدن من نیامد؟

از روی تخت خواب بلند شدم و گفتم

_نایت خونه است شاید اومده چیزی برداره

_ همون طور که داری باس*ن سفید خوشگلت رو این طرف اون طرف میکشونی به این فکر کن چطور میتونی یه دختر بد باشی و فردا باهام تماس بگیر و ازم تشکر کن

لبخند زدم و زمزمه کردم

_بعدا عزیزم

او هم به نرمی گفت

_ بعدا

سپس به طرف حال حرکت کردم.. اتاق نشیمن تاریک بود … بعد از انکه همه جا را گشتم می خواستم به طرف اتاق خواب بروم که متوجه شدم نور کمرنگی از لابلای یکی از درها به داخل حال می تابد … از یک گوشه چرخیدم و دری را که هرگز ندیده بودم قبلا باز باشد را دیدم که نیمه باز بود

همانطور که به طرف ان حرکت میکردم گفتم

_عزیزم به چیزی نیاز داری ؟ معمولاً تا ساعت ۱۱ خوابم نمیبره ..میتونستی با هم تماس بگیری.. کلوپ تا اینجا فقط ده دقیقه راهه میتونستم اون رو برات بیارم____

میان درگاه ایستادم …از صحبت کردن باز ایستادم

اتاق مطالعه ی بسیار با شکوه و بزرگی بود که با حالتی مردانه دکور شده بود….. و اینکه نیک سابرین نزدیک کابینتی چوبی چمبات زده بود که کنار ان گاوصندوقی قرار داشت و در ان گاو صندوق باز بود

نگاه خشمگین اش به طرف من روانه بود

همانطور که سرپا بلند می شد به او هشدار دادم

_ اگه یه قدم به طرفم بیای به اتاق نایت فرار می کنم ..در رو روی خودم قفل می کنم و با ۹۱۱ تماس میگیرم

با حالتی عصبانی زمزمه کرد

_حالا میگیرم چی شده لعنتی

نگاهش چنان خشم و غضب داشت که به سختی می توانست ان را کنترل کند ..در حالیکه به گاوصندوق نگاه می کردم از او پرسیدم

_اینجا چه کار می کنی ؟

از لابلای دندان های به هم فشرده شده با صدای هیس مانند گفت

_ پس نیازی به شام نبود …خودتو برای فروش گذاشتی

چشمهایم به سرعت به طرف او بازگشتند

_ ام …. معذرت می خوام ؟

بازو هایش را روی س*ینه قفل کرد

_ چقدر مایوس کننده . فکر میکردم تو یه دختر شیرین باشی که ارزشش رو داری.. مارزش اینکه ادم برات تلاش کنه… برات به سختی بیفته.. فکر میکردم از اون دخترایی که ادم دلش میخواد خودش رو به خاطرش تغییر بده …وقتی توی اون مهمونی سر و کله ات پیدا شد می بایست می دونستم.. اهل مهمونی نبودی اما نایت رو می خواستی …امیدوار بودی اون هم اونجا باشه …. بهت تبریک میگم عزیزم ………….

چشمهایش سرتاپایم را ورانداز کرد

_ به نظر میرسه بالاخره گرفتیش

به سرعت نفسم را حبس کردم و پرسیدم

_ نیک چطور اومدی داخل ؟

نگاهش دوباره سر تا پایم را از نظر گذراند ..سپس چیزی در صورتش تغییر کرد …در چشم هایش ….چیزی زشت… حسابگرانه ….مطمئن نبودم توانسته باشم ان را درک کنم

سپس شروع به صحبت کرد ….اما نه برای ان که پاسخ سوالم را بدهد

_سر تو بگیر بالا تر …اگرچه لیاقتشو نداشتی اما اولین نفرم نیستی

درحالی که نفسم را حبس کرده بودم به او گفتم م

_ی دونم

سرش به یک طرف کج شد …لبخند زشتی زد و پرسید

_ پس با صدقه گرفتن مشکلی نداری ؟

بدنم منقبض شد

_ البته که مشکلی نداری عزیزم

یک قدم به طرف من بر داشت و من یک قدم به طرف هال عقب رفتم… اماده بودم تا فرار کنم ..متوقف شد

_برات یه عالمه چیزای خوب خریده درسته ؟ لباس ؟ ماشین ؟

همانطور که قلبم شروع به سریعتر تپیدن کرد به او خیره شدم

زمزمه کرد

_ماشین نه

از نزدیک مرا بررسی می‌کرد

_ نایت از اینطور چیزا خوشش میاد …اون دخترای خوشگل و با لباسای ارزون میبینه ….کسی که ارایش ارزونی داره و چیز های بیشتری توی زندگی می خواد.. یه دفعه یه چیزی درونش بیدار میشه و با توجه به اون عمل میکنه …چیزای خوبی نشون دخترا میده …باهاشون رفتار شیرینی داره… براشون استیک درست میکنه… لباس های خوب میخره …اون با این رفتار حال میکنه ….میخوای بهت یه نصیحت بکنم ؟…………محکم برای گرفتن ماشین بهش بچسب عزیزم …بهت اجازه میده اونو نگه داری

صحبت هایش را نادیده گرفتم…. فعلا ….و گفتم

_معلومه کلید داری . احتمالاً نایت دلش بخواد اونها رو به من برگردونی … البته قبل از اینکه اینجا رو ترک کنی که فکر می کنم همین حالا دیگه باید اینجا رو ترک کنی

در حالی که به طرفم خم می‌شد و از نزدیک مرا نگاه میکرد زمزمه کرد

_ خودتو گم نکن …فکر نکن اون تو رو نگه میداره… اون همیشه از صدقه بگیر هاش خسته میشه.. خیلی راحتم این کارو میکنه …ممکنه چند روز باشه ..چند هفته… یا شاید طولانی تر …انیا… با تو شرط میبندم یه مدت تو رو نگه میداره… اما بالاخره ازت خسته میشه… تو رو از خودش دور میکنه …اون موقع ماشین رو داری …لباسا رو داری …اما همون جایی که شروع کردی می مونی… نایت حتی پشت سرش رو هم نگاه نمیکنه …هرگز به پشت سرش نگاه نمیکنه…. فقط منتظر خوشگل بعدی میمونه تا سر و کله اش رو توی کلوپ نشون بده ….کسی که لباس های یه نفر دیگر رو پوشیده… کفش هایی پوشیده که امیدواره هیچکس متوجه اونها نشه… و بعد…. نایت دنیای شیرینی رو نشونش میده…. تا وقتی که کارش با اون هم تموم بشه

سعی کردم نفس کشیدنم را ارام کنم ….دستم را بلند کردم و گفتم

_کلیدا

به طرف من حرکت کرد …در راهرو کنار من ایستاد

_ فقط دارم بهت میگم …اگرچه میشه پسمانده برادر لعنتیم … اما وقتی کارش باهات تموم شد منو پیدا کن… منم بهت چیزای خوب و شیرین نشون میدم…. و منم یه مدت باهات میمونم

از لابلای دندان های به هم فشرده زمزمه کردم

_ کلید

دستش را بلند کرد و کلیدها را انداخت . اما عمدا انها را طوری انداخت که از کنار دستم روی زمین بیفتد …به او خیره شدم… تا زمانی که اینجا بود انها را بر نمی داشتم

سپس وقتی پایش را عقب برد و محکم کلیدها را با لگد زد به عقب پریدم

به انها نگاه نکردم اما شنیدم که از پله‌ها پایین افتادند.. زمزمه کرد

_ تا جایی که میتونی خوب ازش استفاده کن انیا ..و وقتی پیش من امدی…. میتونی بهم نشون بدی اون توی تخت خواب چی دوست داره

زمزمه کردم

_حالا وقتشه که دیگه از اینجا بری

به من خیره شد

سپس چرخید و به ارامی از در بیرون رفت …در پشت سر او به طور اتوماتیک بسته شد …صدای ان را شنیدم ….سپس به سرعت چرخیده و دویدم ….سپس مقابل در ایستادم

صدقه بگیر

لباس ها

استیک

ماشین

ماشین

“ماشین افتضاحیه عزیزم می خوام یه چیزه شرافتمندانه برات بگیرم ”

بله… نایت این را گفته بود و در ان زمان او به ندرت من را می شناخت

نیک می‌دانست

درباره استیک

ان استیک احمقانه

نیک می‌دانست

نایت سابرین به کفشهای من نگاه کرد و ۱۵ دقیقه بعد به اپارتمانم قدم گذاشت و کیس جدید خود را پیدا کرد

نیک می دانست

نایت حتی مرا نبوسیده بود و هزاران دلار خرج من کرد… می بایست میدانستم با ان ساختمان لاکچری… ان ماشین استون مارتین.. ان کلوپ شیک و باکلاس.. نایت سابرین که می توانست هر کسی را داشته باشد ….هرگز مرا انتخاب نمی کرد مگر اینکه دلیلی منحرفانه پشت نیتش وجود داشته باشد

“چه جنگ ها که به خاطر چهره ای مثل این به پا نشده”

همش دروغ بود

با خود در تعجب بودم به چند زن چنین چیزی گفته بود

محکم چشمهایم را بستم … سپس چرخیدم و با بدنی منقبض حرکت کردم …..دستم را جلو بردم و چراغ را خاموش کردم…. اتاق مطالعه بدون پنجره در تاریکی فرو رفت …سپس به ارامی و با دقت در را بستم ….سپس باز هم به ارامی از حال پایین رفته و به طرف اتاق خواب رفتم …. لباس پوشیدم ….به طرف اشپزخانه رفتم…. کیفم را برداشتم ….کلید های اپارتمان نایت را از ان بیرون اوردم…. انها را روی کانتر قرار دادم…. ژاکتم را پوشیدم….. سپس کیف و وسایلی که با خود اورده بودم را برداشتم

و بعد………

……….گورم را از انجا گم کردم

 

ملحفه‌ها از رویم کشیده شدند . چشمهایم به سرعت باز شدند….. اولین فکرم این بود که : زنجیر در را شکسته

می دانستم اوست

می دانستم چون اتاق پر از گرمایی ویبره کننده و سوزان شده بود

زمزمه کردم

_ نایت___

اما به محض اینکه دهانم را باز کردم …از تخت خواب بیرون رفته بودم ….وقتی به خود امدم دیدم که روی پاهای او نشسته ام …یک بازویش را دورم قفل کرده بود و دست دیگرش را داخل موهایم مشت کرده و صورتم را تنها با فاصله یک اینچ مقابل صورت خود گرفته بود

با عصبانیت گفت

_ساعت ۳:۳۰ لعنتی صبحه و من دارم از اپارتمانم به اینجا میام . جایی که فهمیدم تخت خوابم خالیه . وقتی به اینجا رسیدم دیدم زنجیر لعنتی در رو انداختی ….فقط با یک کلمه جواب بده…. اره یا نه…. فراموش کرده بودی باید کجا بخوابی و کنار کی بخوابی ؟… و عزیزم ….بهت هشدار میدم…. بهتره جوابت بله باشه

به صورت او که در تاریکی فرو رفته بود خیره شدم

سپس گفتم

_ نه

به سرعت شروع به چرخاندن من کرد اما محکم به او چسبیدم و با عصبانیت گفتم

_نایت نه .حق نداری منو تنبیه کنی . رابطه ی ما دیگه تمومه

بی حرکت شد

کاملاً

زمزمه کرد

_این چه کوفتیه ؟

_امشب نیک به اون جا اومد

بدنش که از قبل بی حرکت بود کاملاً منقبض و محکم شد

_ اون کلید داشت … با هم صحبت کردیم …من میدونم

_تو میدونی…………… چی رو میدونی ؟

_راجع به کیس های صدقه بگیرت میدونم

سکوت ترسناکی حکمفرما شد ….و بعد……..با صدای شیطانی زمزمه کرد

_چیام ؟

به او یاداوری کردم

_ دخترایی که پیدا می کنی… دختر های قشنگی که ازشون مراقبت می کنی …لوستشون می کنی …بعد ازشون خسته میشی و اونها رو یه گوشه میندازی.. دخترایی مثل من

سکوت بیشتری حکمفرما شد و اینبار ترسناک تر بود

مانند اینکه اتاق با خشم او خفه شده بود

به صحبت کردن ادامه دادم ..ممکن بود که عصبانی باشد ….واقعاً عصبانی اما نمی‌توانستم تصور کنم اینگونه به من اسیب برساند …

_بنابراین دیگه رابطه ی ما با هم تمومه ؟

_نیک اینارو به تو گفته

دست هایم اطرافش شل شدند و سعی کردم او را به عقب هل دهم ….اما بازوهایش اطرافم انقدر محکم شدند که مرا به‌ کلی متوقف کرد

با ناراحتی پاسخ دادم

_ بله

_ نیک به خونه من اومد ..تو رو دید ..بهت اینا رو گفت و تو حرفش رو باور کردی ..و منو ترک کردی

نوبت من بود که بی حرکت شوم

لحن صدایش رنجور بود

سپس زمزمه کردم

_بله

_ بدون حتی یه تماس گرفتن اونجا رو ترک کردی.. ترکم کردی بدون اینکه حتی بهم بگی برادر ح******* عوضی ام توی خونم بوده اون هم در حالی که نمی‌بایست سرو کله اش اونجا پیدا بشه… حتی نمی بایست کلید داشته باشه… که مشخصاً راجع به کلید اضافه بهم دروغ گفته… بعدش یه عالمه چرت و پرت راجع به من بهم بهت گفت… و تو راجع به اونها هم باهام صحبت نکردی… منتظرم نموندی که خونه بیام و اینو بهم بگی… فقط ترکم کردی

اه_اوه

_نایت

_الان رهات می کنم انیا… توی تخت خواب می خزی.. صورتت رو به تخت فشار میدی… باس*نتو توی هوا میگیری… و باید خوشحال باشی که توی خونه من نیستیم… باید یه چوب بخرم ..یا یه شلاق… اما تمام چیزی که دارم کمربندمه که ممکنه روی پوست بدنت علامت به جا بذاره… بنابراین فقط قراره با دست بزنمت

یک چوب؟

پرسیدم

_اون بهم دروغ گفت ؟

و این سوال اشتباهی برای پرسیدن بود

دستهایش اطرافم انقدر محکم شدند که نمی توانستم نفس بکشم ….مشتش میان موهایم چرخید و درد را در شقیقه هایم احساس کردم….اما تمام اینها تنها یک ثانیه طول کشید

پاسخ داد

_اره ………بهت دروغ گفت …….میدونی کی بهت دروغ نگفته ؟

اوه خدایا

_نایت____

با عصبانیت گفت

_من عزیزم

مرا رها کرد و دستور داد

_ توی تخت خواب بخز انیا

_ نایت____

_همین حالا این کار رو بکن یا به مسیح قسم میخورم به مدت یه هفته نمیتونی به راحتی بشینی

نبضم سرعت گرفت و شروع به حرکت کردم …….سپس گونه ام را روی ملحفه ها چسباندنم و باسنم را بالا بردم……… دستهایم اطرافم افتاده بودند

سپس وقتی نایت حرکت کرد تختخواب هم حرکت کرد….. اما تنها می توانستم سایه او را در اتاق تاریک ببینم

دستور داد

_ بالای تخت رو بگیر

دستم را دراز کردم و بالای تختم را گرفتم

_محکم بچسب

سپس ادامه داد

_عزیزم خوش شانسه…. من از هیکلش خوشم میاد…. امشب کتکش میزنم اما اونقدر از بدنش خوشم میاد که نمیخوام وقتی فرد با هاش میخوابم احساس درد داشته باشه

چشم هایم را محکم بستم و سعی کردم کاملا بی حرکت باشم….. کمی نزدیک تر امد

اوه خدایا

حق با ویویکا بود

من کار بدی کرده بودم

خیلی بد

و این ترسناک بود…………. و هیجان انگیز

بدنم شروع به لرزیدن کرد……. احساس کردم بالای سرم ایستاده….. موهایم را گرفت و انها را کشید تا زمانی که روی ارنج ایستادم

_ امشب می خوام باهات سخت گیری کنم عزیزم …پس هر چی که بهت دادمو میگیری

سپس نایت مرا تنبیه کرد

با دست محکم و به تندی به پشتم ضربه زد…… به طور مبهمی متوجه بودم که دستانش در یک قسمت دوبار پایین نمی‌امد …….

سپس ایستاد و مرا نوازش داد……… سپس دوباره ضربه زدن را شروع کرد …………….می توانستم درد را در سراسر پاهایم احساس کنم ….دهانم باز بود اما صدایی از ان بیرون نمی امد زیرا مشتم را مقابل دهانم فشار داده بودم تا صدایی از ان بیرون نیاید…….. صدای برخورد دستش با بدنم اتاق را پر کرده بود …..دستور داد

_روی زانو بلند شو انیا

از او پیروی کردم ………به من چسبید و بیخ گوشم گفت

_ حالا وقتشه از دل عزیزم درارم و اون هم از حرف ددیش حرف شنوی میکنه درسته ؟

زمزمه کردم

_درسته

مرا به خود فشار داد و دوباره تکرار کرد

_ درسته ؟

اوه خدایا

ترسناک و هیجان انگیز بود

_درسته ددی

_همینه عزیزم …بیحرکت وایسا…. ددی ازت مراقبت میکنه

………………………………..و درست همین کار را کرد

محکم مرا در اغوش گرفته بود ..

_عزیزم به طور لعنتی شیرینه

سرم را روی شانه اش قرار دادم . با دستش به نرمی پشتم را نوازش داد و پرسید

_درد میکنه ؟

زمزمه کردم

_ یکم

_اولین بار بود…. باهات مهربانانه رفتار کردم

اوه خدایا …….. یعنی ان رفتارش مهربانانه بود ؟

_یه بار دیگه چنین گند بزرگی میزنی انیا ……..اون موقع یه هفته از کار مرخصی میگیری تا توی تختخواب بمونی تا خوب بشی

_ نایت

بازوهایش مرا فشردند

_ الان حس خوبی دارم منو عصبانی نکن

ساکت شدم

_درستو گرفتی؟

امیدوار بودم

سرم را مقابل شانه اش تکان دادم

به ارامی گفت

_می خوام برات روشنش کنم . ممکنه اتفاقات بدی بین ما بیفته اما تو نمیزاری بری….. تا زمانی که هردو بدونیم دیگه نمیشه کاری کرد تا اتفاقی که افتاده رو جبران کنیم …و اگه کسی حرف بدی زد یا اتفاقی افتاد که برداشت بدی ازش داشتی …تا قبل از این که راجع بهش با من صحبت نکردی ترکم نمی کنی . ممکنه از منابع مختلفی چرت و پرت های زیادی راجع به من بشنوی اما قبل از اینکه واکنش نشون بدی با من صحبت می کنی …من اونو تایید یا رد می‌کنم و باهات صادقانه صحبت می کنم ….و در اخر …راجع بهش برات توضیح میدم . اگه چیزی باشه که نمیخوام فعلا راجع بهش باهات صحبت کنم باز هم برات توضیح میدم و تو تا موقعی که اماده بشم منتظر میمونی… اگه احساس کردی نمیتونی ….عزیزم ….بازم… با ..من …….صحبت می کنی لعنتی… قبل از اینکه من رو ترک کنی

دوباره سرم را تکان دادم ….. نایت به صحبت کردن ادامه داد

_حرف هایی که از دهن نیک بیرون میاد فقط ۱۰% شون قابل باوره …. البته این چیزی نیست که راجع بهش خودت رو اذیت کنی چون دیگه هرگز اونو نمیبینی… اگه چنین اتفاق غیره ممکنی بیفته و ببینیش…. اهمیت نمیدم که حتی اگه توی خیابون باشی و اون اون سر خیابون باشه…. فورا با من تماس می گیری… گرفتی ؟

یک بار دیگر سرم را تکان دادم

_من با کسی به خاطر صدقه سر رابطه برقرار نمی کنم… نمیدونم بهت چی گفته اما به مسیح قسم حتی نمیدونم این یعنی چی…. اخر خط این که… هیچ کس انیا …و وقتی اینو میگم ……

بازوهایش مرا به خود فشردن

_…….منظورم اینه که هیچکس ….وقت من … توجه من… و بدن منو اونطور که تو داری نداشته…نه به این دلیل که تو زیبا ترین زنی هستی که به عمرم دیدم ….بلکه به خاطر همه چیزهایی که مربوط به تو میشه… چیزی در درون تو باعث شد به راحتی مزخرفاتی که نیک به خوردت داد رو باور کنی . باید روش کار کنی عزیزم و من در انجام این پروژه بهت کمک می کنم… اما به هیچ عنوان لعنتی امکان نداره زنی مثل تو حتی توی یک میلیون سال لعنتی فکر کنه یه صدقه بگیره …عزیزم باید متوجه بشی که توی این سناریو… درست توی این تخت خواب… مهم نیست کی تنبیه شده…. کسی که شانس اورده منم… حواست با منه ؟

سرم به سرعت بالا امد و به صورتش که در تاریکی فرو رفته بود خیره شدم

زمزمه کردم

_چی ؟

زیر لب گفت

_ نگرفتی چی گفتم

_جدی هستی ؟

با فکر اینکه پسرام حال صاحب خونه ات رو جا اوردن مشکلی نداری ؟

بی حرکت شدم و زمزمه کردم

_ عزیزم____

_ جواب منو بده.. باهاش مشکلی نداری؟

_ میتونیم ___

بازویش دور بدنم محکم تر شد و دستش بالا امد و فکم را گرفت…. مرا نزدیکتر کشید و زمزمه کرد

_ انیا عزیزم …جواب منو بده

_ چرا

ادامه داد

_اما سعی می کنی باهاش کنار بیای …چون که به من جذب شدی و من باعث خوشحالی تو میشم

_ اره پ

_س عزیزم… من اونیم که شانس اورده ..چون با تو.. من از هیچ چیز نمی گذارم و با چیزی کنار نمیام

دستم را روی سینه اش کشاندم و زمزمه کردم

_عزیزم بیا راجع به این صحبت نکنیم

_تو به من خوب و نرمال و پاک دادی در حالی که میدونستی هرگز چنین چیزی رو در عوضش نخواهی گرفت و من اونو ازت میگیرم …لعنت اره ازت قبولش می کنم… اما در حالی این کارو می کنم که میدونم یه جایی داخل وجودت میدونی داری چی بهم میدی و درک می کنی که هرگز اونو بهت پس نمیدم

_دوباره داری منو میترسونی نایت

_ اون قدر که میخوای برم ؟

زمزمه کردم

_نه

فکم را محکم تر گرفت

_یا مسیح…. عزیز دل من

دیگر نمی خواستم راجع به این صحبت کنم بنابراین موضوع را عوض کردم ….به نرمی گفتم

_متاسفم که حرف نیک رو باور کردم

_ مزخرفاتی که راجع به من گفته بود رو باور نکردی بلکه چیزهایی که باعث شد احساس بدی راجع به خودت داشته باشی رو باور کردی…. روی این کار می کنیم

خدایا او بسیار ترسناک …ترسناک… و شیرین بود …..همچنین داشتم فکر میکردم به طور ترسناکی باهوش هم هست

_ معذرت می خوام ؟

_عزیزم تا حالا چند بار تورو راضی کردم؟

لب هایم را گاز گرفتم…. به نرمی گفتم

_ تعدادشون از دستم در رفته

با صدای بلند خندید….. هر دو دستش محکم دورم حلقه شدند . مرا به پشت روی تخت خواب قرارداد و کنارم دراز کشید…. وقتی از خندیدن دست کشید دستش بالا امده و دور گردنم حلقه شد… زمزمه کرد

_ میخوای دختر بدی باشی ؟

زمزمه کردم

_هنوز تصمیم نگرفتم

در حالی که وحشت زده به نظر می رسید پرسید

_بهت صدمه زدم ؟

_اه…اره . نایت تو به پشتم ضربه زدی

_خیلی محکم ؟

_ام….

_ اونقدر محکم که نتونستی دردش رو تحمل کنی و نتونستی هیچ احساس خوبی داشته باشی ؟ عزیزم فکر نمیکردم اینطور باشه …وقتی کارم باهات تموم شد احساس می کردم به اندازه کافی ازش لذت بردی

_ خوب به این خاطره که……ام ..خوب جواب نه هست . اگه منظورت از خیلی محکم این باشه…. پس حتی بهش نزدیک هم نبود

بدنش ارام تر شد

خدایا چطور ممکن بود این مرد هم زمان هم مرا تنبیه کند و هم به طور غیر قابل باوری شیرین باشد؟

زمزمه کرد

_به یک کلمه امنیتی نیاز داریم

من هم زمزمه کردم

_احتمال

_ باید قبلا راجع بهش صحبت می‌کردیم اما قبلاً بهت اسون میگرفتم . زیاد بهت فشار نمی اوردم و سعی می کردم توجهم رو بالا ببرم . فکر نمیکردم به این سرعت به اینجا برسیم …. راجع بهش فکر می کنم و بهت میگم

به من اسان گرفته بود

به نرمی گفتم

_ خیلی خوب

یک بار دیگر مرا فشرد.. سپس چرخید و ملحفه ها را روی هر دویمان انداخت…. مرا در اغوش گرفت و سپس دستور داد

_ بخواب عزیزم

_باشه نایت

در حالی که بازوهای نایت مرا به خود نزدیک تر می کردند ارام شدم…. دستم را روی شکم صاف اش قرار دادم ….خودم را به او چسباندم …سپس گفتم

_نایت ؟

_بله عزیزم

لبم را گاز گرفتم

_عزیزم ؟

_ ام….. احتمالاً باید خودتو اماده کنی…. چون می خوام دختر بدی باشم.. ام…… هر از گاهی

برای چند لحظه بی حرکت شد… سپس هر دو دستش محکم به دور من قفل شدند و با صدای بلند خندید

به طرف کتابخانه نایت چرخیدم …نیک کنار گاوصندوق چنبره زده بود… در ان باز بود و نیک داشت داخل ان را جستجو می‌کرد.. دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم… سرش به طرف من چرخیده شد …سپس به سرعت ایستاد و به طرف من پرواز کرد…. تمام سرش تغییر کرده و به دهان بزرگی تبدیل شد که پر از ردیف‌های بی شماری از دندان های تیز و کشنده بود

……………………………………………

از خواب پریدم . هنوز هم کنار نایت دراز کشیده بودم . بازوهایش اطرافم بودند.. سعی کردم از میان بازو هایش بیرون بیایم

با صدای خواب الود و خشن گفت

_ چه جهنمیه عزیزم ؟

سر جایم خشکم زد ..

زانو هایم را بالا… اوردم ارنج هایم را روی ان‌ها قرار دادم… سرم را روی ان گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم

دست نایت دور کمرم حلقه شد.. به نرمی گفت

_ انیا

زمزمه کردم

_خواب بدی دیدم

در حالیکه به نرمی مرا بطرف خود می کشید زمزمه کرد

_یا مسیح …باید همینطور باشه

دستم روی تختخواب افتاد و دست او را با خود گرفتم …به صورتش در تاریکی اتاق نگاه کردم… گفتم

_نیک سعی می کرد گاوصندوق تو رو بگرده

دیدم که بدنش کامل خشک و بی حرکت شد

زمزمه کرد

_چی؟

دوباره ان گرمای ویبره کننده و عصبانی داشت از او ساطع می شد

_فکر نمی کنم تونسته باشه بازش کنه . وقتی به داخل اپارتمان اومد فکر کردم تویی بنابراین خیلی سریع پیشش رفتم …وقتی به اتاق مطالعه وارد شدم دیدم کنار گاو صندوق خم شده اما در اون باز نبود. از اونجا فاصله گرفت و بعد از صحبت‌هایی که کرد کلیدها رو ازش گرفتم …بعدش اونجا رو ترک کرد………….ام …… به خاطر تمام اتفاقاتی که افتاد فراموش کردم بهت بگم

دستش دستم ما را فشرد و مرا به طرف خود کشید

_نگران نباش عزیزم خودم ترتیبشو می دم

سرم را تکان دادم …احساس کردم ویبره عصبانیت متوقف شد …اجازه دادم تا مرا به طرف خود بکشد… نفس عمیقی کشیدم و دوباره دستم را دور کمر او حلقه کردم …. باز هم نفس عمیق دیگری کشیدم و سعی کردم ارام شوم …

زمزمه کرد

_اون خوابی که دیدی راجع به نیک بود؟

زمزمه کردم

_کنار گاوصندوق خم شده بود یه دفعه از بین اتاق پرواز کرد در صورتی که تمام سرش به یه دهن بزرگ پر از دندون تبدیل شده بود به طرف من اومد

زمزمه کرد

_لعنتی

به ارامی با او موافقت کردم

خودم را بیشتر به او چسباندم.. بازوهایم اطراف بدنش محکم تر شدند

_ کی اومد اونجا ؟

_حدود ۱۰ و ۵۰ دقیقه

_ نگهبان ساعت ۱۰ تعطیل میشه …نیک ح******* .. قفل ها رو عوض می کنم و راجع بهش به نگهبان میگم… اون خودش کد ساختمون رو تغییر میده . از فردا دیگه نمیتونه به خونه من بیاد خب ؟

_باشه

_وقتی اونجا نبودم به خودش جرأت داده چنین رفتاری با تو داشته باشه

_ انتظار نداشت منو ببینه

دوباره زیر لب گفت

_شرط میبندم چنین انتظاری نداشته لعنتی ح*******

_ من زیاد کابوس میبینم ..اونا چیزای خوبی نیستن.. بنابراین بهش عادت دارم ..چیز مهمی نیست… نیک ادم باحالی نیست اما واقعا از دستش عصبانی نیستم

_ مهم نیست از دستش عصبانی هستی یا نه.. الان ساعت ۵ لعنتیه و تو بخاطر اون کابوس بدی دیدی… ترسیدی…اون سرت رو پر از اشغال کرده و وقتی که تو با منی امکان نداره اجازه بدم چنین اتفاقاتی برات بیوفته

_تو نمی تونی از من در برابر تمام انیا محافظت کنی نایت

_ میتونم تلاشم رو بکنم

گویی همین حالا تمام دنیایم را زیر و رو نکرده بود ادامه داد

_ تو این جا احساس ارامش می کنی بنابراین یک مدت تخت خواب تو رو امتحان میکنیم .اخر هفته وقتی کد تغییر کرد به ساختمون من برو.. باشه ؟

به ارامی قبول کردم

_باشه

_ حالا فقط یک ساعت وقت داری تا بخوابی میتونی اینکارو بکنی ؟

_اره

_پس این کارو بکن

در برابر شانه اش لبخند زدم سپس زمزمه کردم

_باشه

یک بار دیگر مرا به خود فشرد

احساس کردم بدنم گرم شد و ان احساس مورمور خوشایند از ستون فقراتم بالا امد …در سرم پیچید… روی تمام پوستم پخش شد….. احساس عالی داشت

فصل یازدهم

در حالیکه قلبم به شدت می تپید به سقف اتاق خواب نایت خیره شده بودم….. یکشنبه صبح بود و نایت با من عش*ق بازی کرده بود

عشق

بازی

کرده بود

رفتار رئیس مابانه و کنترل گر نداشت… بلکه به من هم اجازه داد او را لمس کنم و هر کاری که دلم می‌خواهد با او انجام دهم . ارام و با ملایمت و زیبا بود

صادقانه نمی‌دانستم می‌تواند چنین رابطه ای هم داشته باشد.. قبلا به من گفته بود که می‌تواند نرمال و مهربان باشد اما بعد از گذشت یک هفته واقعاً راجع به ان فکر نکرده بودم

امروز صبح که از خواب بیدار شده بود در حس و حال متفاوتی بود و با من به شیرینی رفتار می کرد …. من عاشق ان بودم و تا جایی که می توانستم ببینم او هم از ان لذت می برد

هرگز در تمام زندگی ام چنین تجربه‌ ای نداشتم . احساس می کردم تمام جنبه‌های زندگی را زندگی کرده ام

نایت بعد از انکه گردنم را بوسید سرش را بالا اورد ….نگاهم به نگاه او برخورد کرد ….چند ثانیه به چشمهایم خیره شد …سپس زمزمه کرد

_عزیزم چیه ؟

خیال نداشتم حالا به او بگویم ….شاید بعدا… بنابراین زمزمه کردم

_ یه سوپرایز میخوای ؟

برای لحظاتی طولانی‌تر به چشمهایم خیره شد …… سعی می کرد تصمیم بگیرد …سپس گفت

_اره

_ به مشتری های امروزم زنگ زدم و اونها رو به یه روز دیگه منتقل کردم …حالا امروز کاملا وقتم ازاده

چشمهایش خمار شدند…… و جدا وقتی اینگونه می شد بسیار جذاب تر به نظر می رسید

به نرمی گفت

_ پس تمام روز مال منی

من هم به نرمی پاسخ دادم

_ هر یکشنبه

یک گوشه لب هایش بالا رفته و به نرمی ادامه داد

_ متشکرم عزیزم

او مرا می خواست………. تمام روزهای یکشنبه ……………..خدایا

_خواهش می کنم عزیزم

دستش بالا امد و انگشتش را روی گلویم کشید

_لعنت …..عزیز من خیلی شیرینه

ددی من هم همینطور

_یه سوپرایز دیگه هم دارم

چشمهایش از روی گلویم بطرف چشم هایم بالا امدند

_ اره ؟

_ می خوام برات یکی از پنکیک های مخصوص انیا که شهرت جهانی دارن با شربت مخصوصش درست کنم… تمام وسایلش رو دیشب اوردم

این باعث شد لبخند کاملی تحویلم بدهد

_شهرت جهانی ؟

من هم به او نیشخند زدم

_کاملا

نگاهش به طرف لبهایم امد و مردمک چشمهایش بزرگ تر شد

_ وقتی پنکیک درست می کنی هیچ چیز دیگه ای به جز پیراهن من رو نمی پوشی

دوباره به حالت رئیس مابانه بازگشته بود …..معده ام تکان خورد

_ باشه ددی

خودش را بیشتر به من چسباند

زمزمه کرد

_ لعنت چطور این اتفاق افتاد ؟

مانند این که داشت با خودش صحبت می کرد چشم‌هایش سراسر صورتم را بررسی می کردند

_چی ؟

دوباره به چشمام نگاه کرد

_تو عالی و تمام عیاری عزیزم

چند بار پلک زدم …سپس زمزمه کردم

_نایت_____

_نه انیا هیچ مزخرفی از اون دهن شیرینت بیرون نمیاد . هرگز بهش گوش نمیدم و اهمیت نمیدم اگه دهه‌ها طول بکشه …تا جایی که بتونم روش کار می کنم که دیگه چنین طرز فکری راجع به خودت نداشته باشی… هر ثانیه که با تو میگذرونم برام بیشتر و بیشتر واضح همیشه که تو برای من ساخته شدی … هدیه ای که لیاقتش رو ندارم اما اونو به کسی نمیدم

احساس کردم اشک در چشمانم جمع شد… به نرمی خواهش کردم

_تمومش کن

_هرگز چنین کاری نمیکنم انیا.. به هیچ عنوان… نه تا زمانی که کاملاً اینو باور کنی عزیزم….حالا باس*نتو از تخت من پایین ببر و برام پنکیک درست کن

زمزمه کردم

_ باشه

سرش را پایین اورد و لب هایش را مقابل لب های من کشید ….سپس زبانش را روی لب پایینم حرکت داد وقتی دستهایم به صورت اتوماتیک دور او حلقه شدند ناله ای سر داد و محکم تر مرا بوسید

بعد از ان به من اجازه داد تا از تخت خواب پایین بروم …همانطور که پیراهن او را می‌پوشیدم می توانستم نگاهش را روی خودم احساس کنم…. همانطور که به حمام رفتم تا صورتم را تمیز کنم و مسواک بزنم باز هم می توانستم در طول راه چشم هایش را روی خودم احساس کنم

وقتی از حمام بیرون امدم به او لبخند زدم ….به یک طرف روی تختخواب دراز کشیده بود و سرش را روی دستش قرار داده بود…. تمام مدت هر حرکت مرا زیر نظر داشت ……….

……………و من عاشق هر ثانیه ان بودم

به این پست امتیاز دهید.
رمان ناجی پارت 8
5 از 5 رای

پاسخ دهید!

نظرات بسته شده است.