صبح با خواهش و تمنا و چهارتا جمله عاشقونه تونستم راضیش کنم تا بریم پیش خانوادم ..
مانتوی مشکیم رو پوشیدم ، مشغول بستن دکمه های مانتوم بودم که در اتاق باز شد ..
به امیرعلی که تو چهارچوب در ایستاده بود لبخندی زدم ..نگاه خیره ای بهم انداخت و گفت :
_ خودت میخوای بری برو من نمیام ..
وارفته پرسیدم : وا امیرعلی ..
پرید وسط حرفم و با تشر گفت :
_ میدونی اون لندهور اونجاس اینو برداشتی بپوشی؟ همینم نپوش لخت شو بیا بیرون اصلا..
با حرص دستمو بین موهام کشیدم و گفتم :
_ میخوای چادر بکشم سرم؟ چشه مانتوم؟ قبلا که با طرز لباس پوشیدنم مشکل نداشتی الان چرا سوزنت گیر کرده؟
_ فقط به خوشگلی یه لباس فکر میکنی؟
میدونی وقتی خم بشی پشتت چه خبره؟
به این فکر کردی شاید دونفر خونتون باشن تو رو با این وضع ببینن جدا از اینکه میگن چه شوهر پخمه گاوی داره نمیگن چه زن بی عقل و سبکیه؟
گوشیش رو از جیب شلوارش بیرون کشید و ادامه داد :
_ شک داری به حرفام خم شو از نمای پشتت عکس بگیرم ببینی ..!
حرفاش هیچ جوره تو کتم نمی رفت انگار شده بود یکی دیگه…عصبی خندیدم که جلو اومد ..
در حالی که دکمه های بسته شده مانتوم رو باز می کرد با لحن ارومی گفت :
_ اخه قوربونت برم من که بد تو رو نمیخوام ، این مانتو واسه بیرون رفتن مناسب نیست ..تو تنت خوشگله بهت میاد منم قبول دارم اما فقط کافیه خم شی تا بره رو نافت …اینجور لباسا شخصیت تو که یه خانم دکتر مشهوری رو میاره پایین دختر بیست ساله تازه به دوران رسیده که نیستی اینطوری لباس بپوشی ..تو الان دیگه شوهر داری باید مثل یه خانم باوقار لباس بپوشی برو عوضش کن خوشگلم
داشت با حرفاش خامم میکرد همچین بدم نمیگفت با این مانتو خم میشدم دار و ندارم میریخت بیرون …قانع شده بودم اما هنوز دلم میخواست لج کنم ..!
_ من حواسم هست خم نمیشم جایی..
با حرص مانتو رو از روی سرشونه هام داد عقب و از دستام بیرون کشید ..دور دستاش مچاله اش کرد و پرتش کرد گوشه اتاق و گفت :
_ اگه میخوای نیام باهات برش دار بپوشش ..
به دنبال حرفش چرخید و از اتاق بیرون رفت
از همون بچگی لجباز بودم حرف زور تو کتم نمی رفت مگه اینکه با خواهش و تمنا باشه ..
به سمت مانتو مچاله شده ام رفتم و بدون توجه به عواقبی که در پیش دارم پوشیدمش ..
شالم رو روی سرم مرتب کردم ..هر چند از رفتاری که قراره باهام بکنه مثل سگ می ترسیدم اما دست خودم نبود ذاتم همین بود ..
نفس عمیقی کشیدم و در اتاق رو باز کردم ..روی کاناپه نشسته بود و پشتش بهم بود
اروم اروم جلو رفتم و پشت سرش ایستادم ..زبونم رو روی لبای خشک شده ام کشیدم و با صدای که سعی میکردم نلرزه گفتم :
_ من حاضر شدم ..
سرش به طرفم چرخید ..نگاهش که به مانتوی توی تنم افتاد چشمام رو بستم و..
نگاه خیره اشو روی خودم حس می کردم ..عجب غلطی کردم ..منتظر واکنشش بودم که با صدای اروم و جدی گفت :
_ بریم
اروم سرم رو بالا گرفتم نگاهم نمی کرد.!
بهش برخورده بود حقم داشت هر چی توضیح داد و دلیل و منطق اورد که این مانتو خوب نیست لج کردم و پوشیدمش ..!
بهم گفت اگه بپوشمش نمیاد باهام پس چرا گفت بریم؟
دلم میخواست برگردم عوضش کنم اما فرصت نداد و خیلی سریع از خونه بیرون رفت میترسیدم معطل کنم ول کنه بره …
خودم رو با گفتن اینکه چیزی نمیشه دلداری دادم و با قدم های تند به سمت در سالن رفتم .
در ماشین رو باز کردم و سوار شدم بدون هیچ حرفی حرکت کرد ..چند دقیقه ای تو سکوت گذشت طاقت نیاوردم و گفتم :
_ خم نمیشم ..
بدون اینکه نگاهم کنه گفت :
_ به من چه ربطی داره هر کار میخوای بکن ..!
گند زده بودم همون خفه میشدم بهتر بود..
***
ماشین رو جلوی خونه پارک کرد و پیاده شد ..منتظر به در تکیه داد تا منم پیاده بشم در ماشین رو باز کردم ..پامو گذاشتم بیرون خم شدم پیاده شم که صدای جر خوردگی شلوارم تو گوشم پیچید ..
خشک شده روی صندلی نشستم دستم رو بین پام بردم اندازه یک وجب شلوارم پاره شده بود ..
رنگم رفته بود و دستام یخ کرده بود ..امیرعلی که از این معطل کردنم کلافه شده بود چرخید و با اخم گفت :
_ چرا پیاده نمیشی
اب دهنم رو قورت دادم و باز دستمو بین پام بردم و روی خشتک پاره شده ام کشیدم
_امیرعلی: حموم نرفتی؟
گیج نگاهش کردم که چینی به دماغش داد و ادامه داد :
_بدجور داری چنگ میزنی خودتو
تازه متوجه حرفش شدم و دستم رو از بین پام برداشتم ..پاهام رو محکم به هم فشار دادم و گفتم :
_ برگردیم خونه من نمیام ..
ابروهاشو درهم کشید :
_ یعنی چی نمیام؟ من مسخره ات نیستم بهار از فردا تا چند ماه وقت سر خاروندن هم ندارم ..الان نیومدی دیگه انتظار نداشته باش بیام ..
تو خونه لباس داشتم اما دو قدمم نمیتونستم بردارم انقد بد پاره شده بود که اگه راه میرفتم کاملا مشخص میشد ..
_امیرعلی : باتوام بهار
عصبی و با صدای بلندی گفتم :
_ زهرمار و بهار
انقد از موقعیت پیش اومده عصبی بودم که نمیفهمیدم چی دارم میگم ..نمیتونستم بهش چیزی بگم ، مطمئن بودم بفهمه برام دست میگیره و شروع میکنه طعنه زدن ..
گوشیم رو از کیفم بیرون کشیدم و شماره مامان رو گرفتم
+کجایی بهار؟ اصلا..
نذاشتم ادامه بده وسط حرفش پریدم و گفتم :
_ مامان من جلوی خونه ام برام یه چادر میاری؟
+ چادر؟
تعجب از صداش کاملا مشخص بود ..کلافه ادامه دادم :
_ مامان بعد برات توضیح میدم میشه الان سریع تر برام بیاری؟
باشه ارومی گفت و تماس رو قطع کرد..
نیم نگاهی به امیرعلی که با چشمای ریز شده و کنجکاو بهم خیره شده بود انداختم و با صدای ارومی گفتم :
_ ببخشید نتونستم خودمو کنترل کنم ..
بدون اینکه چیزی بگه نگاهشو ازم گرفت انگار زیادی گند زده بودم ..
چادر و از مامان گرفتم و روی سرم انداختم ..نفس راحتی کشیدم و از ماشین پیاده شدم ..مامان مشغول احوال پرسی با امیرعلی بود و اینجور که مشخص بود اخلاقش نسبت به دفعه قبل بهتر شده بود انگار یه چیزای میدونن ..!
به امیرعلی که گیج نگاهم میکرد اشاره کردم و گفتم :
_ بیا بریم داخل ..
مامان جلوتر از ماها رفت که با تعجب گفت :
_ چرا چادر پوشیدی؟
دستش و گرفتم و درحالی که خودمو بهش اویزون میکردم گفتم :
_ اول بگو بخشیدی تا بگم ..
نگاهشو به اطراف انداخت و گفت :
_ نکن بهار زشته ..من بچه نیستم که بخوام قهر کنم بیا بریم داخل تا ابرومونو نبردی ..!
دستم رو به دنبال حرفش کشید و به سمت خونه کشیدم..
***
مشغول احوال پرسی بودیم و همه حواسم به رفتار دایی و امیرعلی بود برخلاف دفعه قبل که دایی سرسنگین شده بود این بار امیرعلی خودشو باد کرده بود ..
نیم ساعتی میشد که چادر پیچ کنارش روی مبل نشسته بودم دایی خودشو با اخبار سرگرم کرده بود زن دایی هم اشپزخونه کمک مامان بود ..
سامم که اصلا تو باغ نبود ..از اینکه اینطوری اینجا نشسته بودم و هیچ کاری نمیکردم معذب بودم … سرم و نزدیک گوش امیرعلی بردم و اروم گفتم :
_ من یه دقیقه میرم اتاقم میام ..
+ منم میام ..
_ یه کار خصوصی دارم کجا میخوای بیایی تو ..
با اخم و لحن جدی گفت :
_ کاری نکن پاشم برم بهار ..
هوف باشه زیر لبی گفتم و از جا بلند شدم که همزمان باهام سریع بلند شد ..دایی نگاهی بهمون انداخت که گفتم :
_ میرم اتاقم میام ..
سری تکون داد که با قدم های تند تند به سمت اتاقم راه افتادم ..
بعد از اینکه امیرعلی داخل اتاق شد در و بستم و گفتم :
_ حالا لج نمیکردی چی میشد؟
بدون توجه به حرفم جلو اومد گوشه چادرم رو گرفت و یهویی از سرم کشیدش و..
پاسخ دهید!