با تمام قدرت کف دستش را روی آب کوبید. تمام توانش را به کار می گرفت تا به فین و کفی هایی که به دست و پایش بسته بود غلبه کند. حتی برای آموزش هم تمام سختی را به جان می خرید. می خواست شاگردش کاملا شرایط مساوی را احساس کند و همراهی اش کند. می دانست همان لحظه به انتهای مسیر رسیده بود و باید لبهی استخر را بگیرد. سرش را از آب بیرون کشید و با تمام وجود از هوای خارج از آب نفس گرفت. سریع عینک مشکی شنایش را که شیشه های رفلکسی داشت بالای سرش فرستاد و ریه اش را دوباره و چند باره از هوا پر کرد. سرش را به این طرف و آن طرف تکان داد و با دست خیس روی صورت خیسش کشید تا خیسی اش را بزداید.
صدایش را بالا برد و شاگردش را مخاطب قرار داد وگفت:
– بدو باریکلا. محکم بزن. آفرین… کم مونده جا نزنی.
دخترک از خودش عقب تر مانده بود و او سریع تر به انتهای مسیر رسیده بود. دختر با تمام وجود پروانه می زد و او تشویقش می کرد تا انرژی بگیرد.
خودش را از لبه استخر بالا کشید و پایش را روی پلاستیک های سفید لب استخر گذاشت. همیشه از لمس آن ها بدنش مور مور می شد و این بار هم از باقی دفعات مستثنی نبود. لبخندی به روی ناجی نزدیک خودش زد. دختری که پوستش به اندازه خود او برنزه شده بود و خالکوبی کنار مچ پایش حسابی نظر را به خودش جلب می کرد. موهای بلوندش تضاد زیبایی با پوست تیره اش داشت و آن نگین جذاب کنار بینی اش حسابی دلبری می کرد.
– خسته نباشی.
پاسخ سمیرا به لبخندش بود و او هم با سلامت باشیدی جوابش را داد. لب آب خم شد و دست دخترک را گرفت و کمک کرد تا از آب بیرون برود. کنار استخر خیس بود و باید حواسش را بیشتر جمع می کرد تا ناگهانی زمین نخورد.
دخترک شاگرد خصوصی بود و باید بیشتر از بقیه حواسش را به اوجلب می کرد. عادت کرده بود که قدر چیزهایی که به راحتی به دست نیامده بود را بداند.
دستش را روی شانه دختر کنار دستش گذاشت. تازع به سن بلوغ رسیده بود و استخوان ترکانده بود. قدش کمی از خودش کوتاه تر بود و بینی اش بخاطر سن حساس اش کمی باد کرده بود. می فهمید که چطور حتی راه رفتنش را هم از اوتقلید می کند و از مربی اش برای خود بُتی ساخته است. زیاد با چنین مسئله ای روبرو بود. درست شبیه صندلی که به پا می کرد خریده بود،حتی مایو ای که تن می کرد شبیه یکی از مایو های خودش بود.
– امروز چطور بود؟
مهگل نگاهش را به او دوخت و همان طور که همراهش لبه استخر راه می رفت گفت:
– عالی. عاشق شنا کردن با شما ام.
بعد از دو سال متوالی که از کنار هم بودنشان می گذشت دوستان خوبی شده بودند ولی هنوز هم رابطه شان شبیه استاد و شاگرد بود.
– شما سیب زمینی سرخ کرده نمیخوری؟
لبخند بزرگی زد. دندان های یک دست و لمینت شده اش را به نمایش گذاشت و گفت:
– میدونی که…
مهگل در کسری از ثانیه از گردنش آویزان شد و با بوسه ای که روی گونه اش نشاند از او خداحافظی کرد.
دو سال پیش که اولین جلسه کلاسش را برگزار می کرد، فکر نمی کرد انقدر شرایط خوب پیش برود که بعد از دو سال مهگل یک روز درمیان با اشتیاق سراغش برود و با هم شنا کنند. نه فقط مهگل بلکه مهگل ها..
همان طور که کنار استخر راه می رفت کمی بدنش خشک شده بود. بدون پیچیدن حوله به دور خودش از روی حوضچه کلر پرید و از میان رختکن گذشت. صدای تق تقی که صندل هایش روی کاشی های کف ایجاد می کرد را می شد شناخت. نگاهش به کفش داری انداخت و لبخندی به خانم کمالی زد و به سمت اتاق کتایون رفت. در را باز نکرده بود که کتایون گفت:
– یه شاگرد داریم تورو میخواد. وقت داری؟
کمی فکر کرد. یکی از کلاس هایش روبه اتمام بود و مطمئن بود از میان آن پنج نفری که کلاس نیمه خصوصی اش را گرفته بودند بالاخره یک نفر بیخیال خواهد شد و ترم بعد ثبت نام نخواهد کرد. اکثر شاگردانشان ترم اول بودند و کمتر پیش می آمد تا پیگیر شوند.
– کلاسای صبح زوجم داره تموم میشه. نمیدونم برنامشون چیه.
– همین کیانا و مامانش؟
سرش را تکان داد و ماگ سفید بزرگش را از داخل کمد فلزی طوسی رنگ در آورد. حوله ای روی دوشش انداخت و سرش را از پشت در کمد بیرون کشید و گفت:
– آره. ثبت نام کردن؟
– کیانا رو ثبت نام کرده بقیشونو نمیدونم.
سرش را تکان داد. درست حدس زده بود و قرار نبود تمام آن پنج نفر کلاس نیمه خصوصی برای ترم بعد هم همراهش شوند.
– پس من اینو قبول می کنم. تهش جابجاش میکنی. صبح زودم کلاس باشه میای؟
– آره مشکلی ندارم.
هنوز هم هزاران گودال میان زندگی اش بود که برای پر کردنشان نیاز به تک به تک کلاس ها داشت. هیچ طور نمیشد راضی اش کرد که از خیر کلاسی بگذرد. تمام وقتش را از صبح تا شب در حال شنا و آموزش بود و خستگی ناپذیر شده بود. کسی نمیدانست که چقدر نیاز به تفریح دارد ولی برای رسیدن به بلند پروازی هایش دست به هرکاری می زند.
– چه خبر؟
تنها مربی ای بود که این طور به اتاق کتایون می رفت و روی صندلی جلوی میزش لم می داد و چای می نوشید، آن هم از فلاکس او. حتی اگر کتایون در مجموعه نبود مسئولیت کارها با او بود.
– هیچ بدبختی. فردا باید یکی از قسطامو بدم. هرچی میدم تموم نمیشه.
– اوف قسط که تمومی نداره.
چشمان درشت خمارش بیشتر خمار شد ماگ را به صورتش نزدیک کرد. داغی چای روی صورتش می نشست و برایش لذت بخش بود.
– میای مهمونی رو؟
شانه بالا انداخت و تکیه اش را از پشتی صندلی کرفت. باید می رفت و دیگر عضوی از این خانواده محسوب می شد.
– نه نیار گلاب. وقتی اینجا نشستی یعنی جزو خانواده این مجموعه محسوب میشی. دو روز دیگه همه جلوی روت بلند میشن میشینن.
شانه اش را بالا ننداخت ولی چشمان بی حالتش با چشمان کتایون تلاقی کرد.
– به قول یه نفر شاید بتونی ظاهرو درست کنی ولی تهش بری بچرخی میرسی به یه بی مصرف…
کتایون اجازه نداد جمله به پایان برسد و میان حرفش پرید. خودکار میان انگشتانش را روی میز پرتاب کرد و گفت:
– بس کن بابا باز حرفای همیشگی. به این فکر کن که الان هم شبیه سه سال پیش بودی… بسه این فکرا الان دیگه یکی از مربیای اینجایی که همه ی شاگردا براش سر و دست می شکنن.
پوزخند مخفی ای زد و با لبی کج شده گفت:
– طوری که تارا هم بخواد سایمو با تیر بزنه.
– گلاب تو یکی از بهترین مربیامونی خودتو دست کم نگیر.
با اعتماد به نفس پشتش را صاف کرد و پایش را روس پای دیگر انداخت.پشت چشمی نازک کرد و گفت:
– درش شکی ندارم.
نفسی عمیق کشید. هرکس از دور نگاهش می کرد بی شک از غرور و تکبرش می گفت ولی کسی نمیدانست چه غوغایی درونش بپاست.
هر بار که پایش را از پردهی زرد رنگ داخل مجموعه می گذاشت همه اعتماد به نفس ظاهری اش می رفت و آن اتاقک کوچک کفش داری جلوی چشمش رنگ می گرفت. انگار دهان باز می کرد و قصد بلعیدنش را داشت. با آن که دیگر برو و بیایی داشت و همه با ورودش از جا بلند می شدند، هنوز پر از خالی بود و خلا های وجودی عذابش می داد.
– اگر میخوای زیاد جلب توجه نکنی آخر هفته از این جا میریم خونه من. خداروشکر کلاس هم نداری میتونیم زودتر بریم. این مهمونیا زیاد پیش نمیاد حال و هوات عوض میشه…
– مناسبتش چیه؟
کتایون از جا بلند شد. تاپ گشادی به تن داشت و نیم تنه ای که زیرش پوشیده بود باعث می شد بدن خوش نقشش زیاد دیده نشود. طبق معمول شرت لی کوتاهی با لباسش ست کرده بود و از همان صندلی که برای او سوغات آورده بود به پا داشت.
چشم و هم چشمی بین همکاران بیداد می کرد. اگر امروز یکی از آن ها وسیله ای میخرید آن قدر با آن لباس جلوی بقیه می چرخید تا روز بعد نفر بعدی به دنبال خریدن چیزی بهتر از آن برود.
منطقه متوسطی بود ولی چشم و هم چشمی ها در چنین محیط های زنانه ای دیگر نمی فهمید برای کدام منطقه از شهری و چقدر در آمد داری.
– چی بپوشم؟
– پس میای!
لیوان نیمه خورده اش را روی میز جلوی صندلی اش گذاشت و گفت:
– نه دارم احتمالات رو میسنجم.
– منو میکشی آخر.
کش مویش را باز کرد. موهایش هنوز نمور بود. دستی میان موهای لخنت بلندش کشید و روی شانه رهایش کرد. خسته بود ولی باید برای تایم بعد انرژی اش را حفظ می کرد.
– جدی میگم لباس ندارم.
– اگر دغدغت اینه با من.
لبخند غمگینی گوشه لبش نشست و گفت:
– میخوای یه کاری کن. بیا جای من کلا زندگی کن. دو سه سالیه حس میکنم همه بار زندگیم رو دوش توعه. نصف بدهی هام هنوز بهت صاف نشده هی یه چیز جدید میاری روش.
کتایون خواست چیزی بگوید ولی کلاب چشمان خمارش را مستقیم در چشمان مشکی و آرام او دوخت و گفت:
– خدایی این همه معرفت چجوری تو وجود تو جا شده؟ انگار تموم دنیا معرفتو فراموش کردن بعد تو این همه نامردی تو اومدی واسه من شدی اوج امید. نه خدایی هدفت چی بود.
از جا بلند شد. هدفش کنار میز کتایون بود. دختر سفید پوستی که چشمان مشکی و براقش درست همان روزی که برای اولین بار پا به آن اتاق گذاشته بود حواسش را به خود جلب کرده بود.
هیچ وقت آن روز از جلوی چشمش دور نشده بود. وقتی یکی ازهمسایه ها به مادرش گفته بود که یکی از مجموعه ورزشی ها نیاز به نیرو دارد، با سر دویده بود و درخواست کار داده بود. آن لحظه اصلا نمی دانست این نیرو که می گویند برای چیست. همچین که جایی بدون مدرک و سابقهی کار دنبال نیرو می گشت برایش دنیایی بود.
همه جا همان شکلی بود. تنها آن کمد طوسی رنگ به گوشه اتاق کتایون اضافه شده بود و گاهی چیدمان صندلی های بخش انتظار تغییر می کرد. همه چیز درست شبیه سه سال قبل بود. تنها چیزی که این میان دست خوش تغییرات زیر و رو کننده ای شده بود، گلاب و زندگی اش بود.
پشت میز بزرگ رفت کتایون نگاهش بین پنجره ای که جلوی رویش تعبیه شده بود و گلاب می چرخید. گلاب درست کنارش ایستاد و دستش را از پشت روی لبه ی میز مشکی گذاشت. لبه های چرمی که دور تا دور میز را پوشانده بود.
– خیلیا تو اون مهمونی هستن که چشم ندارن منو ببینن.
با خودش فکر کرد، شاید اگر همین کتایون هم خیلی چیز ها را می فهمید دیگر چشم نداشت او را ببیند. صمیمیت ها هم برایش حدی داشت. با وجود آن که کتایون نزدیک ترین کسی بود که در دنیا داشت، بازهم همه ی زندگی اش را نمی دانست…
– گلاب جان شما آخر هفته میای و حرفی هم نمی زنی.
کتایون طوری به پشتی صندلی تکیه زده بود که فنر صندلی به عقب خم شده بود و بهتر می توانستند همدیگر را نگاه کنند.
بدون جواب به کتایون از میز فاصله گرفت. ماگ نَشُسته را از روی میز برداشت و داخل کمد قرار داد. حوله را همان طور بی حوصله در کمد انداخت و گفت:
– شاگردم اومده. فعلا.
– منتظرتم بیای بریم خونه.
کلافه از اصرارهای همیشگی کتایون پشتش را به او کرد و گفت:
– خودت برو.ماشین دارم.
میدانست هرچه هم به او اصرار کند باز هم راه به جایی نمی برد و در نهایت کتایون جلوی در در ماشین می نشیند تا او کارش تمام شود. ولی این که ماشین آورده بود خودش برایش یک نقطه قوت می شد تا از دست اصرار های او رها شود. نمی خواست سربار باشد…
کتایون دختر تنهایی نبود. حداقل بخاطر موقعیت اجتماعی وشغلی اش هم که بود، دوست و آشنا زیاد داشت. دلیل آن که گلاب آن قدر به دلش نشسته بود را نه خودش می دانست و نه گلاب ولی در این سه سال نزدیک ترین کسی که به او وجود داشت گلاب بود
– میشه لطفا گوشی منو بدی؟
دستش را روی طبقه ی چوبی ای گذاشت که با بالا و پایین رفتنش می شد وارد اتاقک کفش داری شد. طیبه کفش داری که چند وقتی بود که آن جا کار می کرد خودکار و کارت را روی زمین گذاشت و قبل از انجام دادن کار خودش گوشی او را به دستش داد. لبخند بی رنگی به روی طیبه زد و مادر مهگل که تازه بنر را کنار زده بود و وارد شده بود او را دید و گفت:
– گلاب جون…
گلاب از چک کردن گوشی دست کشید و به سمت صدای آشنایی که او را مخاطب قرار داده بود برگشت. گوشی در دستش لرزید ولی دکمه کناری را زد تا صفحه خاموش شود. لبخند پر غروری روی لب نشاند و تکیه اش را از طبقه ی چوبی گرفت.
– سلام خانم محمدی.
مادر مهگل که زن جوان و خوش چهره ای بود, کفش هایش را همان جا جلوی در از پا در آورد و دمپایی های مخصوص را به پا زد و به سمتش رفت. دست دراز کرد و دست های باریک و کشیده ی گلاب را میان انگشتانش فشرد. ناخن های کاشته شده اش را طوری نگه داشته بود که به دست گلاب نخورد.
– این دختر ما اوضاعش چطوره؟
– دختر با استعدادیه. خیلی سریع یاد میگیره.
زن دستش را عقب کشید و گوشی اش را از دستی به دست دیگر داد. روسری اش از روی سرش روی شانه ها افتاد. روسری بزرگ از روی سینه اش کنار رفته بود و گردن خوش تراشش را به نمایش گذاشته بود. گلاب نگاهش را از روی گردن زن بالا کشید. خیلی وقت بود که اعتماد به نفسش بالا رفته بود و دیگر به وضع ظاهری هیچ کس خیره نمی شد.
– نمی تونه بیاد توی تیم؟
– چرا که نه اتفاقا خوبم هست.
صدای بلند مهگل باعث شد هر دو از مکالمه دست بکشند و نگاهشان به سمت دخترکی که با کیف و مانتویی که روی دستش بود از میان رختکن بیرون می آمد بچرخد. گلاب نگاهش کرد و او هم سریع وسایلش را به مادرش داد و گلاب را در آغوش کشید. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که مهگل عقب رفت و گفت:
– مرسی گلاب جون خسته نباشی.
گلاب رویش را بوسید و لبخند زد. از آن لبخند هایی که خیلی وقت بود یاد گرفته بود. خیلی وقت بود که در پاسخ همه همین لبخند را تحویل می داد و پس همه ی لبخند هایش بی تفاوتی بود که زبانه می کشید.
– مزاحمتون نشم عزیزم. ببخشید وقتتون رو گرفتم.
باز همان لبخند رود که جواب مادر مهگل را داد و با عذرخواهی کوتاهی از آن ها جدا شد.
اجازه نداشتند با گوشی به فضای داخلی استخر بروند. آن هم در آن وقت از روز که یکی از شلوغ ترین ساعت های استخر بود و اگر یکی از خانم ها گوشی را در دستشان می دیدند امکان نداشت عالم و آدم با خبر نشوند. دوباره راه اتاق کتایون را پیش گرفت و داخل شد. کتایون نگاهش کرد ولی چیزی نگفت. روی صندلی خودش نشست و انگشتش را روی دکمه نمای گوشی گذاشت تا بازش کند. حباب سبز رنگ پیام جلوی چشمانش بود و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود تا راحت تر بتواند صفحه گوشی را ببیند.
” یعنی میگی با من نمیای مهمونی؟”
چند لحظه خیره به صفحه ی گوشی نگاه کرد. انگشتش را روی صفحه گرداند ولی نتوانست تایپ کند. هفت دقیقه از رسیدن پیام می گذشت و او هنوز چیزی برای گفتن نداشت. سیاست هایش جوابی برای این سوال نداشت. نمی دانست باید چطور بگوید که هم این طرف قضیه را نگه دارد و هم طرف دیگر را…
هنوز جواب سوال قبلی را نداده بود که دوباره پیامی روی گوشی ظاهر شد. خوشحال بود که حداقل در آن جا اینترنت آنتن نداشت و از همان راه و روش های قدیمی برای برقراری ارتباط استفاده می کردند.
” شب که میای؟”
جواب این یکی پیام را خیلی زود داد:
” امشب؟”
می دانست اگر دیر جواب بدهد عصبانی اش می کند ولی هنوز جوابی پیدا نکرده بود.
” مهمونی رو میام ولی نه با شما.”
از جا بلند شد تا برای شروع کلاس بعدی اش آماده شود که پیام جدید روی گوشی اش ظاهر شد.
” من الان خونه توام. هر وقت کارت تموم شد بیا اینجا. صحبت می کنیم.”
دیگر جوابی نداد و گوشی اش را درون کمد گذاشت و از کتایون خداحافظی کرد. تا آخرین دقایق کاری اش حواسش سر جایش نبود. فکرش آشفته بود و اصلا دلیل میهمانی را نمی فهمید. نه که دلیل را نفهمد… دلیل اجباری بودن حضور خودش را نمی فهمید. نمی دانست چرا باید حضور یکی از مربی های استخر در جشن های شرکت “مهرپویان محسنی” مهم باشد…
پشت فرمان نشست. هنوز آن قدر مسلط نبود ولی این یک ماهی که پشت فرمان این ماشین نشسته بود حس استقلال را برایش بیشتر تعریف کرده بود. اعتماد به نفسی که در این چهار سال جمع کرده بود با آمدن این ماشین چند برابر شده بود. ماشینی بدون مناسبت وناگهانی. همچین هم بی مناسبت نبود و مناسبت الکی اش گرفتن گواهینامه بود.
دکمه ریموت پارکینگ را زد و ماشین را از سراشیبی پایین برد. این یک کار را از هرچیزی بهتر یاد گرفته بود. یک ماه با این ماشین همین قسمت را بالا و پایین رفته بود و دیگر برای خودش استادی شده بود. جای پارکش از هرکسی دیگر در آن پارکینگ بهتر بود و همین هم برایش یک سود محسوب می شد.
قبل از آن که از ماشین پیاده شود گوشی را برداشت و شماره مادرش را گرفت تا احوالی بپرسد.
– جانم مادر؟
نه مادرش سلام کرد و نه او جواب سلامی داد.
– مرسی عزیزم. فربد خوبه؟
– اونم خوبه خودت خوبی؟ خسته نباشی.
ماشین را خاموش کرد و سوییچ را بیرون کشید. کیفش طبق عادت روی صندلی شاگرد بود و چیز دیگری برای بالا بردن نیاز نداشت.
– مرسی عزیزم.
– خونه نمیای؟
نفسی بی صدا گرفت. این سوال هر روز مادرش بود و او دیگر بعد از این مدت استقلال و جدا کردن زندگی اش از خانواده برایش عادت شده بود که در جواب مادرش فقط بگوید:
– میام بهتون سر می زنم. چیزی لازم ندارین؟ کم و کسری ندارین؟
– نه مادر. دو سه روزه کیومرث میره سر کار خدارو شکر. از وقتی برگشته یه حال و هوای دیگه داره امیدوارم دیگه رو سیاهم نکنه.
هوف صدا داری کشید و گفت:
– منم امیدوارم.
– فردا تعطیلی نیستی بیای این بچه رو یه پارکی جایی ببری؟
کیف ورزشی بزرگش را از روی صندلی برداشت و درب ماشین را باز کرد. دیگر باید مکالمه را پایان می داد. اگر می خواست با مادرش صحبت کند تمام مدت باید در پارکینگ می ایستاد و او را منتظر نگه می داشت.
– فردا تعطیل نیستم ولی یه روز وسط هفته میام میبریمش با هم. کاری نداری؟ میام پیشتون حتما.
– از اون میام های همیشگی.
– نه بخدا میام.
– باشه عزیزم مراقب باش.
خداحافظی کردند و گوشی را در جیبش گذاشت. خوشش نمی آمد در این خانه گوشی به دست بگیرد و حتی خوشش نمی آمد مسائل کاری اش را به خانه بیاورد. هرچیزی برایش چهارچوب بندی شده بود و هیچ کس هم نمی توانست از آن چهارچوب هایش پایش را فراتر بگذارد.
ساختن این چهارچوب ها زمان زیادی گرفته بود و پابند بودن به آن ها سخت ترش می کرد. دکمه ی آسانسور را فشرد و منتظر ماند تا آن مکعب خفگی به پایین برسد. پایش را که درونش قرار می داد احساس تنگنا همه ی وجودش را احاطه می کرد. بعد از این مدتی که در این آپارتمان زندگی می کرد هنوز هم نمی توانست با آسانسور کنار بیاید و برایش سخت بود که مجبور بود تمام هفت طبقه را سوار بر مکعب متحرک بالا و پایین شود.
دستش را جلو برد و خواست زنگ بزند تا او هم متوجه رسیدنش بشود ولی پشیمان شد و کلید را از زیپ کوچک پشت کیفش بیرون کشید.
صدای چرخیدن کلید درون قفل در همیشه فضای خانه را پر می کرد. خانه ی بزرگی نبود ولی همین که تعداد وسایل درونش خیلی مختصر بود باعث می شد صدا در آن بیشتر بپیچد و همه ی صدا ها به وضوح به گوش برسد.
صدای پای او هم بعد از وارد شدنش به گوشش خورد. نگاهش را بالا کشید. لیوان بزرگی در دست داشت. بخارش بوی خوش قهوه ی درونش را به مشامش می رساند و و نگاه او پشت عینک نگاهی آشنا و منتظر بود.
– سلام.
لبخند نزد. این بار دیگر لبخند نزد. فقط آرام جواب سلامش را داد. همان طور که همیشه جواب می داد. همان طور که همیشه انتظار می رفت. پر از غرور و خاص. صورتش بی احساس بود و نگاهش خمار. با وجود چشم های درشت و مشکی رنگ خماری اش کاملا واضح بود.
– خسته نباشی.
خسته نباشی گفتنش لبخند روی لبش آورد. نه از آن لبخند ها که هر روز روی لبش بود. این لبخند ها برایش فرق داشت. اگر به روی او لبخند می زد حتما چیزی بود که حالش را کمی بهتر کرده بود. قطعا فقط او بود که می توانست از این لبخند ها روی لبش بیاورد.
– مرسی.
چشمانش خندید. از همان فاصله چین کنار چشمش را دید که خط جدیدی را که تا کنار شقیقه جوگندمی اش می رسید عمیق تر می کرد.
– گفتم که لبخندت یکی از زیباترین منظره های دنیاس؟
کیفش را روی سرامیک ها همان جلوی در گذاشت و کفش هایش را با گذاشتن هر پا پشت دیگری بیرون کشید و همان طور نامرتب روی زمین رها کرد و گفت:
– هر روز همین ساعت همین جا با همین منظره روبرو می شم و تو با همین کلمات و جملات هر بار برام به همون اندازه قشنگی داری که روز قبل و هفته ی قبل و ماه قبل داشتی.
کاپشن کوتاهش را از تن در نیاورد و پاهاش برهنه اش را روی سرامیک ها گذاشت و این فاصله را از بین برد و خودش را در آغوش او انداخت. دیگر بوی قهوه واضح تر بود و گرمایش را هم می توانست احساس کند.
دستش را دور گردن او انداخت و بوسه ای روی گونه اش گذاشت. عقب کشید و به اخم دوست داشتنی که ابروانش را وادار به حرکت می کرد نگاه کرد و گفت:
– وقتی این جا منتظرمی واقعا محشره.
– میریزه.
– نمیریزه.
بوی عود قهوه که همیشه با ورودش به خانه روشن می کرد در فضا بود. آن جا را دوست داشت. با همه کم و کسری اش, با وجود این که بخاطر کم بودن وسیله ها خانه سرد بود و گاهی شب ها یخ می کردند باز عاشق آن جا بود. جایی که می توانست خودش و زندگی ای که قبل از او درگیرش بود را فراموش کند. آنجا فقط گلاب بود و او و دیگر چیزی نبود که فکرش را به خود اختصاص دهد تا خود سرزنشی هایش را بیشتر کند.
عطر مردانه اش دوست داشتنی بود. از همان ها که فقط او می توانست به خود بزند و تا روز بعد هیچ حتی وقتی لباس هایش از اتوشویی برمی گشت هنوز همان بو در مشام می پیچید. فقط او بود که می توانست آن قدر مرد باشد و آن قدر توی دل برو. تامی جذابی که صبح به صبح از روی دراور برمی داشت و دو پیس روی گردن می زد برایش دل انگیز ترین بوی دنیا بود.
کمی گلاب را از خود دور کرد. پشت آن عینک مستطیل شکل چشمانش سخت تر دیده می شد. عسلی ها از آن پشت به خوبی خود نمایی نمی کرد و گاها می خواست عینک را از روی چشمانش بردارد تا آن چشمان را بهتر ببیند. ولی غرور…
ماگ بزرگ را جلویش گرفت و گفت:
– بفرما…
نگاهی روی ماگ سفید انداخت. همه چیز خانه سفید بود. حتی ماگ اش هم بدون هیچ طرح و مدلی به سفید ترین حالت ممکن در دستان او بود. بیشتر از رنگ خاکستری پیش نرفته بود و آن هم فقط به دلیل اینکه اصلا وقت و حوصله ی تمیز کاری نداشت.
ماگ را از میان دستانش گرفت. همان جا میان خانه ایستاد و ماگ را به دهانشنزدیک کرد. بخاط قهوه روی صورتش نشست و کمی از قهوه ی داغ را خورد.
– لباساتو عوض کن بیا شام.
– شام داریم؟
نگاهش را به سمت اپن آشپزخانه ی نقلی گرداند. طبیعی بود. هر شب زود تر از او به خانه می آمد و غذایی هم از بیرون می گرفت. جعبه ی قهوه ای رنگ پیتزا و مخلفاتش روی اُپن بود. قهوه ی نیمه خورده اش را دست او داد و گفت:
– لباسمو عوض کنم میام الان.
پاهایش را روی زمین کشید و به سمت تک اتاق خواب خانه رفت. تخت مرتب و دراوری که یک طرفش وسایل او و طرف دیگر وسایل خودش بود. لباس هایش را روی تخت گذاشت و روی صندلی میز آرایش نشست. برس قهوه ای چوبی را برداشت و موهایش را شانه زد. عادت به بستن موهایش نداشت و همین باعث می شد زیر روسری بیشتر در هم گره بخورد و موقع شانه زدن بیشتر خش خش کند.از بس کلر آب استخر به موهایش خورده بود تارهای موهایش زبر شده بود و سخت تر شانه می شد. می دانست مزاحمش نمی شود و اجازه می دهد به راحتی به کارهایش برسد و برای شام برود.
موهای لخت و مشکی کمی وز شده بود و روی هوا می رفت. کمی اسپری دو فاز روی موهایش پاشید و دستی رویش کشید. یک طرف را پشت گوش فرستاد و طرف دیگر کمی از کنار صورتش را اشغال کرده بود. تاپ و شلوارک مشکی ای از کشو برداشت و به تن زد. دلش نیامد اتاق نامرتب شود و قبل از خروج از اتاق لباس های بیرونش را درون کمد قرار داد.
نگاهی در اتاق چرخاند. در یکی از کمد دیواری ها باز مانده بود. به سمتش رفت. کمد او بود که با نگاه اول می شد از مرتبی و جنتلمن بودنش اطمینان حاصل کرد. بالا کت و شلوار های رسمی و یک شکلش که تنها چند درجه رنگشان با هم تفاوت داشت و زیر کت و شلوار ها کفش هایی که در طبقات مختلف بودند… حتی کمدش هم بوی خوش تامی را در صورتش می کوبید.
کمد کشویی را بست و دستی روی روتختی خاکستری کشید. کمی هم فرش دو در سه وسط اتاق را با پا جا بجا کرد و از اتاق بیرون رفت.
– خیلی وقته رسیدی خونه؟
روی یکی از صندلی های کنار اپن نشسته بود. با شنیدن صدای گلاب به سمتش چرخید و با لذت به قد و بالایش نگاه کرد. لبخند کنار لبش نشسته بود که نگاهش را به سمت صورتش کشید و یک دست را بند اپن کرد و به همان سمت خم شد تا گلاب برسد.
– یک ساعتی میشه.
– اوهوم.
روی صندلی دیگر نشست و جعبه ی پیتزا را باز کرد. او هم باکس پلاستیکی مشکی رنگ را از نایلون بیرون کشید و مشغول باز کردنش شد. نوشابه نمی خورد و او هم به خوبی می دانست و هیچ وقت نمی خرید.
– آب بیارم؟
گلاب نیم خیز شد و اجازه نداد او از جایش بلند شود. به آشپرخانه رفت و بطری بلند آب را برداشت و روی اپن گذاشت. چاقو و چنگال هم برداشت و دوباره سر جایش برگشت. با چاقو به جان پیتزا ها افتاد و نیم نگاه کجی به سمتش کرد و دوباره نگاهش را به پیتزا ها داد. جدی بود. جدی تر از همیشه و او به همین نگاه های جدی این مرد عادت کرده بود.
– فردا قراره عسل بیاد مجموعه.
با آن که از قبل حرفش بود یکه خورد. یکی دو هفته ای می شد که از رفتن عسل به مجموعه حرف زده بود ولی فکر نمی کرد آن قدر جدی باشد و به همین خاطر بیخیال شده بود ولی این جمله باعث شده بود که دوباره یادش بیاید که عسل قرار بود به مجموعه برود…
سرش را تکان داد. اجازه نداد متوجه ی یکه خوردنش بشود. تکه ای از پیتزای سه گوش را برداشت و فلفل دلمه ای اش را نامحسوس جدا کرد. طوری گوشه ی باکس غذا فرستاد که خودش هم دیگر آن تکه را نبیند و مشغول خوردن شد.
– یکم هواشو داشته باش.
دوباره سرش را تکان داد. وجود عسل اهمیت چندانی نداشت. حتی این اهمیت دادن او به عسل… شاید در تمام این چند ماهی که او را از نزدیک می شناخت چند باری بیشتر نام عسل را از زبان او نشنیده بود ولی نمی توانست منکر نزدیکی آن ها باشد.
لقمه ی دهانش را قورت داد. هنوز یک گاز بیشتر نزده بود که آن پیتزا را به داخل باکس برگرداند و سس بیشتری رویش ریخت.
– هیچی بلد نیست؟
– بلد که هست. یه دور پیش خانم تقوی آموزش دیده ولی تو از صفر شروع کن.
اوهومی گفت و دوباره پیتزای پر سس را به دهانش نزدیک کرد. موهایش را پشت گوش فرستاد تا جلوی خوردنش را نگیرد و نگاهش را بین ظرف سالاد و پیتزاها گرداند. کمی از سالاد هم در دهان گذاشت و گفت:
– قضیه مهمونی چیه؟
– همه مربی ها و مسئولین شرکت هستن. دورهمی و شام طبق هر سال.
ابروهایش را بالا داد. سه سال بود که دیگر جزوی از این جمعی که او می گفت شده بود ولی هیچ وقت چنین میهمانی ای نداشتند.
– رسم جدیده؟
– نه دو سال گذشته بخاطر برنامه های من نبود. امسال به افتخار خودت گفتم باید برگزار بشه.
– و من طبق معمول دورترین نقطه به تو می ایستم و نگاهت میکنم.
نیم تنه اش را به اپن چسباند و به گلاب نگاه کرد. کافی بود او بخواهد و دیگر این اتفاق نیافتد.
– اگر بخوای…
– میدونی که نمی خوام.
سرش را بالا و پایین کرد. تا پایان شامشان دیگر حرفی بین آن دو رد و بدل نشد. او در فکر میهمانی ای که تقریبا همه ی سور و ساتش برقرار بود و گلاب در فکر شاگرد جدیدی که از فردا قرار بود همراهش شود.
– دستت درد نکنه.
از روی صندلی بلند پایین رفت. چیزی جز یک لیوان و چاقو و چنگال برای شستن نمانده بود. پایش را روی پدال سطل زبانه که درون کابینت بود قرار داد و همه ی کیسه ها و باکس را درونش ریخت. بعد از آن که در سطل زباله را بست متوجه تفکیک نکردن زباله هایش شد که دیگر کار از کار گذشته بود و بیخیال آن ها شد.
آبی روی سینک گرفت. او هنوز همان جای قبلی نشسته بود و با دستانی که زیر چانه اش زده بود گلاب را نظاره می کرد. ریش هایش را از ته تراشیده بود. امکان نداشت یک بار هم با ته ریش جلوی گلاب ظاهر شود و همیشه صورتش شش تیغ شده بود. چالی همانطور گوشه ی لب داشت که با کمی لبخند خودنمایی می کرد و صورتش را جذاب تر به رخ می کشید و ابروهای پری که پشت قاب نه چندان ضخیم عینک مستطیلی به چشم می خورد.
– فیلم بذارم؟
سرش را تکان داد و موافقت کرد. همان طور که میوه و آجیل را حاضر می کرد از درگاه آشپزخانه دیدش زد. روی کاناپه ی طوسی رنگ لم داده بود و با همان ژست آقامنشانه یک پایش را روی دیگری انداخته بود و مشغول تنظیم تلوزیون بود تا فیلم ببینند. فیلم دیدن یکی از تفریحاتشان شده بود. زیاد نمی توانستند در خیابان ها و مکان های عمومی ظاهر شوند و گلاب هم ترجیح می داد تا همان فیلم را ببینند و جلوی تلوزیون تخمه بشکنند.
کاسه ای پر از تخمه و کاسه ای پر از توت خشک روی میز جلوی کاناپه گذاشتو منتظرش بود که بیاید و با هم فیلم را شروع کنند. دوباره برای برداشتن ظرف میوه به آشپزخانه بازگشت و با ظرفی که شامل دو نوع میوه بیشتر نبود بازگشت.
کنارش جا گرفت و خودش را در بغلش فرو کرد. آغوشش همیشه به رویش باز بود و دستش همیشه دورش حلقه زده می شد. موهایش کمی کشیده شد و به همین خاطر کمی جرو رفت و موها را از میان بدن او و خودش رها کرد. بدون هیچ حرفی بینشان فیلم شروع شد و او هم کاسه ی تخمه را به بغل گرفت و مشغول شد.
دست خودش نبود که نگاهش آن طور به دنبال دخترک قد بلند کشیده شد.
قد و قواره اش به سن وسالش نمی خورد. آن طور که از پشت به نظر می رسید حتی می شد گفت هجده سال دارد. بافت کوتاهی که به زور تا زیر باسنش بود و آگ های بزرگ و مشکی. درست شبیه یک نوجوان در آن سن و سال لباس پوشیده بود ولی قد بلندش… قطعا به پدرش کشیده بود.
سرش را پایین انداخته بود و به ظاهر مشغول گوشی اش بود ولی تنها نگاهش به آگ های مشکی بود که با چرخیدنش به سمت خودش فهمید که اگر سر بالا بکشد چشم در چشم دارم ترک می شود. عکسش را دیده بود. دختری با موهای مصری وچتری های کوتاه که تا بالای ابروهایش کوتاه شده بود. شاید الان باید کمی چتری هایش بلند تر می بود و روی عینک گردش را گرفته بود.
صورتش را می توانست تصور کند. صورت سفید و بی روحی که لبخند به روی خودش نداشت. نگاهی که از تمام صورتش هم بی روح تر بود و این نگاه های بی حس دقیقا از عکس هایش قابل لمس بود.
انگشتش را بی هدف روی صفحه گوشی کشید. قفلش را باز کرد و دوباره بست. عکس روی صفحه را نگاه کرد. چقدر با دار آن روزها فرق می کرد. دیگر نمی توانست در صورت خودش آن دخترک یخ زده را ببیند. صفحه گوشی را قفل کرد که او از کمی آن طرف تر رد شد. کمی از خودش کوتاه تر بود و این برای سن وسالش زیادی بود.
کمی پایش را روی زمین می کشید. چقدر این کار روی اعصابش بود و چقدر نیاز داشت که آن لحظه به او تذکر بدهد و مثل همیشه که به شاگردانش می گفت بگوید پایت را بردار و دوباره بگذار…
– ببخشید رختکن کدوم سمته؟
صدایش نازک بود. یک نازکی خاصی که باعث می شد توی ذوقت بخورد. یک جیغ آرامی ته صدایش بود ولی اصلا فکرش را هم نمی کرد آن چهره صاحب این صدا باشد.
خانمی که در درگاه مربعی شکل کفش داری ایستاده بود لبخند زد و با دست به سمت رختکن اشاره کرد. نمی شد گفت راهرو ولی فضای دو در دویی بود که به رختکن و پله های طبقه ی بالا راه داشت.
دخترک دمپایی های سوراخ دار سرمه ای اش را روی زمین کشید. انگار صدا برای خودش هم به اندازه گلاب آزار دهنده بود که قدم بعدی پایش را به طور کامل از روی زمین بلند کرد و گذاشت تا صدایی ایجاد نشود ولی هنوز صدای هر قدمش در سر گلاب زنگ می زد.
این اضطرابی که از برخورد با او داشت اصلا انکار پذیر نبود. اصلا نمی توانست قدم از قدم بردارد و حتی جلوی آیینه برود.نمی توانست کلاس مبتدی اش را شروع کند. هزار بار در دلش گفته بود که کاش کلاس خصوصی تک نفره نبود ولی چیزی نمی توانست آن کلاس را تغییر دهد. عسل شاگرد خصوصی بود، نه یک خصوصی معمولی! او خاص ترین خصوصی ای بود که امکان داشت بگیرد.
نفسی عمیق کشید.نفسش گلویش را سوزاند. طوری خراش برداشت که آب دهانش را جمع کرد و یک دفعه پایین داد تا تسکینش شود.
– شاگردتون اومدن گلاب جون.
نگاهش طولانی روی چشمان زن نشست. چرا هرچه فکر می کرد جز نام عسل هیچ نام دیگری به زبانش نمی آمد؟ هرچه به موهای ساده پشت سر بسته ی زن خیره می شد و می خواست چیزی بگوید، اصلا نامش را یادش نمی آمد که بخواهد با اوحرفی بزند.
– گلاب جون!
– بله؟
زن لبخند زد.سی و چند ساله بود و یک دختر دبستانی داشت. قطعا روی زمین کفش داری خواب بود. یادش آمده بود که نامش طاهره است.
– میگم این دختر خانم که اومدن انگار شاگرد شماس. تو کارتش اسم شما بود.
سعی کرد طبیعی جلوه کند. احساس می کرد همه می توانند پی به احساسات درونی اش ببرند. فکر می کرد همه می فهمند چه در سر دارد و چقدر می ترسد تا اولین برخوردشان صورت بگیرد.
– ممنون عزیزم الان میرم.
ایستادن بیشتر را جایز ندانست. قدم هایش بی جان بود. انگار تمام انرژی اش تحلیل رفته بود. حتی میهمانی آخر هفته هم برایش رنگ بسته بود و چیز مهمی نبود که ذهنش را مشغول کند. فقط عسل بود و اولین برخوردی که مهم ترین برخورد آدم ها بود. دانلود رمان
نه کلاهی برداشت و نه چیز دیگری. لیوان بزرگ قهوه اش تنها چیزی بود که آن لحظه می توانست دوای دردش شود. لیوان سیاه بزرگی که باز هم سوغات کتایون بود.
هرجایی زندگی اش نگاه می چرخاند کتایون بود و او تمامی نداشت. درب خاکستری لیوان فلاکسی اش را سر هم کرد و بخار قهوه را درونش خفه کرد. صندل های پلاستیکی اش که تنها یک بند از لای انگشتانش به دور پا می رسید و آن را در آغوش می کشید بیشتر از دمپایی های عسل صدا می کرد و این روی نرو خودش هم راه می رفت.
سرعتش خیلی از حد معمول پایین تر آمده بود. اصلا نه دلش کنار استخر بود و نه حوصله ی یک آشنایی جدید داشت. همین اولین جلسات سخت ترین جلسات بودند ولی این یکی سخت ترین برخوردی بود که در عمرش داشت…
دخترک پاهایش را در هم گره کرده بود. از جلو شبیه یک پیچک به هم پیچانده بود و انگار که سردش بود. کنار استخر ایستاده بود و منتظر تا او برود. نمی دانست چرا قبل از ورود به محوطه سراغی از او نگرفته بود. عادت داشت قبل از ورود با شاگرد هی جدید آشنا شود ولی عسل از همان لحظه اول شبیه بقیه آدم نبود.
«چطور میتونه عاشق این صورت عروسکی نباشه؟»
نمی توانست جلوی تکرار این سوال را بگیرد. نمی توانست به صورت گرد و دلچسب عسل خیره شود و دوست داشتنی بودنش را ندیده بگیرد…
– بیا عزیزم اینم گلاب جون.
کمند رو به عسل او را معرفی کرده بود و او در سریع ترین زمان ممکن لبخند روی لب آورده بود تا دستش نه تنها برای عسل بلکه برای همه رو نشود.
– سلام.
– سلام عزیزم.
نگاهش به اطراف استخر انداخت. تک و توک بودند کسانی که همان اول شانس آمده بودند و وسط آب از خلوتی لذت می بردند.
– عسل جان هستی شما؟
انگار که او را نمی شناسد! طوری که خودش هم باورش شده بود که شناختی از عسل ندارد.
نمی توانست چیزی جز گلاب چهارده پانزده ساله را در چشمان خسته عسل ببیند و این برایش عذاب و فشار قبلش را دو چندان می کرد.
– بله.
صدایش بدجور روی نرون های مغزی اش قدم رو می زد. اصلا نمی توانست آن صدا را با آن چهره مچ کند. انگار هر کدام از دنیایی دیگر بودند. صدای لوسی که هیچ به آن چهره خسته نمی آمد.
پاسخ دهید!