• آگوست 21, 2019
  • 558 بازدید

صبحانه را در کنار هم خوردند. شهاب با آن که تمام ذهنش شبیه به علامت سوال های بزرگ شده بود چیزی نپرسید. یک شهاب بود و هزار و یک سوالی که باید می پرسید ولی رعایت حال گلاب را می کرد.
طبق سلیقه ی گلاب نیمرو پختو لقمه به لقمه در دهانش قرار داد. لبخند گلاب هرچند که غمگین بود ولی حاکی از رضایت صبحانه ی نیمه عاشقانه شان بود.
شهاب برای گلاب آژانس گرفت و خودش زودتر از رسیدن ماشین برای گلاب, راهی شد. کمی هم دیر شده بود و تابو های خودش را زیر پا گذاشته بود. جلوتر از او به شرکت رفت و گلاب چند دقیقه بعد از او درست هم زمان با کتایون رسیدند. هنوز کارمند های شرکت نرسیده بودند و باید جلسه شان هرچه زودتر شکل می گرفت.
– مطمئن باشم خوبی؟
– خوبم کتایون خوبم. تو کی قراره بری؟
کتایون شانه بالا انداخت. هر دو بیرون اتاق شهاب نشسته بودند و منتظر او تا تلفنش را پایان دهد. از وقتی که رسیده بودند چهارمین بار بود که تلفنش زنگ خورده بود و بخاطر نبودن منشی اش مجبور بود تا خودش پاسخگو باشد و به همین خاطر جلسه شان به تعویق افتاده بود.
– والا همه چیز آمادس. می خوام امروز فردا بلیط بگیرم.
– با علیرضا صحبت کردی؟
– اوهوم. راضی شد که صبر کنه تا من هم فکرامو بکنم. شاید این دوری باعث بشه به کل از سر هم بیوفتیم شاید هم همه چیز برعکس بشه و برگردیم به همدیگه. ما مشکل خاصی نداریم الان فقط بینمون فاصله افتاده.
گلاب آهی کشید و اتک بند انگشتش را که بیرون بود روی باند های دست دیگر کشید و گفت:
– از همه چیز برام سخت تر میدونی چیه؟
کتایون پا روی پا انداخت و دست زیر چانه اش گذاشت. لب های قلوه ای اش که رژ لب گوشتی به زیبایی رویش نشسته بود را طبق عادت بیرون داد و کمی چشمانش را خمار کرد و گفت:
– نه چیه؟
– این که تو این موقعیت سخت تنها دوستمم داره از پیشم میره. هوف بهش فکر می کنم دیوونه میشم. این مدت سعی می کردم یادم نیاد داری میری ولی واقعا دارم عصبی میشم.
کتایون لبخند زد و این بار گونه هایش هم با چشمانش خندید که گفت:
– شش ماهه بر میگردم.
– پس برنامه هات چی؟
ژستش مثل همیشه خاص و زیبا بود. ناخن های زیبایش به بهترین نحو دیزاین شده بود ولی به هیچ وجه ظاهر زشتی نداشت.
– یه سری دوره آزاد هست می خوام اونا رو فشرده شرکت کنم ولی مهم ترین چیز درمان مامانمه. گفتن بیشتر از شش ماه طول نمیکشه.
گل از گل گلاب شکفت ولی باز هم همین شش ماه که قرار بود تنها باشد برایش زیاد بود. با آن که کتایون همه چیز را نمی دانست و نمی توانست در مشکل اخیر یاری اش کند باز هم بهترین دوستش بود و نبودش برایش غیرقابل تحمل بود.

– خانوما با عرض شرمندگی بفرمایید داخل.
گلاب و کتایون به همدیگر نگاه کردند و از جا بلند شدند. گلاب آن لحظه بیشتر از هر وقتی دلش می خواست باند های مسخره را از دور دستش باز کند و بیرون بیاندازد. تصمیم گرفت که حتما قبل از رفتن به خانه به داروخانه ای سر بزند و وسایل پانسمان بخرد تا دیگر این باند ها را با خود به این طرف و آن طرف نکشد.
شهاب از درگاه کنار رفت و اجازه داد تا آن ها داخل شوند. حسابدار شرکت به تازگی رسیده بود و آبدارچی هم در آشپزخانه به چای اول صبح شهاب رسیدگی می کرد.
– بفرمایید بشینید الان کاظم چای هم میاره. خوبین به امید خدا؟
گلاب که طبق معمول این طور ملاقات ها اضطراب امانش را بریده بود ساکت روی یکی از مبل های اداری اتاق شهاب نشسته بود و تکان نمی خورد. نگاهش روی گلدان میناکاری روی میز بود و انگار که می توانست تمام خطوط میز چوبی را رج بزند. بیخودی رنگ های آبی گلدان را زیر نظر گرفته بود و سعی می کرد سرش را بالا نبرد.
– خانم دانش بلا به دور باشه. چه بلایی سر خودتون آوردید؟ بهترین به امید خدا؟
مجبور بود سرش را بالا ببرد و جلوی چشمان کتایون به صورت شهاب خیره شود. صورتی که هیچ نشانی از آشنایی در آن نمایان نبود و همین هم باعث می شد تا به قدرت مخفی کاری شهاب پی ببرد.
– ممنون تشریف آوردید بیمارستان راضی به زحمت نبودم.
انگار که هر دو بازیگران ماهری بودند. گلاب اگر در موقعیت سخت قرار می گرفت اهل خرابکاری نبود ولی سعی می کرد تا در مواقع اضطراب اصلا حرف نزند.
– وظیفه اس. انشاالله هر چه زودتر سلامتتون رو بدست بیارید. واقعیتش خیلی ناراحت شدم.
این بار گلاب تنها خندید. خنده ای که تنها هدفش اتمام بحث بود.
لیوان های چایشان یکی یکی جلویشان قرار گرفت و همه از کاظم خان تشکر کردند. شهاب نمایشی دستش را به دور لیوانش گرفت و گفت:
– خانم ها داخل ظرف روی میز شکلات هم هست. بخورید با چاییتون.
تعارفات تکه پاره شده اش تمامی نداشت و گلاب از این وضعیت کلافه شده بود. به شهاب مدیر عادت نداشت. او شهابی را می شناخت که در آغوشش آرام می گرفت.
– خب بریم سراغ اصل مطلب. کتایون جان بهشون گفتی که قضیه از چه قراره؟
نگاهش رو به کتایون بود و آرنجش ستون بدنش شده بود. این صمیمیت بین کتایون و شهاب از قدیم الایام بود و گلاب هم به آن عادت داشت. کتایون یک طور هایی کنار شهاب بزرگ شده بود و همکار های قدیمی هم دیگر محسوب می شدند.
– آره آقای محسنی. با اجازتون یکمی بهش توضیح دادم. البته گلاب با کار آشنایی داره چیزی برای گفتن باقی نمیمونه فقط باید قراردادش بسته بشه.
– خیلی خب… البته که الان فصل گرما شروع شده وقت شلوغی افتاده دست خانم دانش.
دست خودش نبود که آن دلشوره ی عجیب که حاصل گرفتن کار و مسئولیت جدید بود به جانش افتاده بود.
– کی دستتون رو باز می کنین؟
یک طوری پرسیده بود که انگار واقعا نمی دانست که دست راستش سالم است و خراش هایش هم آن قدر عمیق نبوده اند که نیاز به ماندن زیاد پانسمان ها باشد.
– دست راستم مشکل نداره. فردا پس فردا می تونم بازش کنم.
– خب خداروشکر. انشاالله که همیشه سلامتی باشه. خب خانم دانش… مسئولیتی که به عهده ی کتایون بوده میوفته گردن خودتون. رابط من و مجموعه خودتون میشین که مطمئنم از پس کار به خوبی برمیاید.
سوالی که از اول ذهنش را مشغول کرده بود به زبان آورد و گفت:
– یعنی دیگه نمیتونم کلاس داشته باشم؟

شهاب خودکاری که در دست داشت روی میز قرار داد و عینک مستطیلی اش را از روی بینی اش برداشت و آن را هم کنار خودکارش قرار داد.
– مشکلی نداره ولی خودتون راحت ترین اگر کلاس نداشته باشین. من مانعی برای کلاساتون نمیبینم ولی باید محدود بشن وگرنه نمیتونین به کارای مجموعه رسیدگی کنین. خداروشکر این وقت سال هم متقاضی برای ثبت نام زیاده و هم مربی.
کتایون رو به شهاب کرد و گفت:
– آخه آقای محسنی یه سری شاگرد هستن که فقط گلاب رو قبول می کنن. حاضرن تو نوبت بشینن ولی فقط گلاب مربیشون بشه. باید هوای اونا رو هم داشته باشیم.
شهاب صمیمانه خندید و گفت:
– مثل عسل من!
همه به حرف شهاب خندیدند که شهاب دوباره گفت:
– به نظر من به حداقل برسونش. خودت بهتر میتونی برنامه ات رو هماهنگ کنی. بخوای کلاس هم داشته باشی مجبور میشی تایم بیشتری رو توی مجموعه باشی. در هر صورت حقوقت راضی کنندس اگر میبینی خودت نمی خوای کلاس داشته باشی برندار.
لحنش از جمله ی اول تا آخر صمیمانه تر شده بود ولی گلاب هنوز هم سعی می کرد مستقیم به چشمانش نگاه نکند. شهاب مشغول نوشتن چیزی شد و سپس از جا بلند شد و به سمت آن ها که هر دو روی یک مبل دو نفره نشسته بودند قدم برداشت و در مقابلشان نشست.
– بفرما اینم خدمت شما. قرارداد رو امضا کنید دیگه از همین امروز رسما شروع به کار کنیم.
انگار که خودش هم یادش می رفت که گلاب را جمع خطاب کند یا مفرد. سخت بود پنهان آشکار ها!
– از امروز؟
– بله شماره تلفن من هم پای قرارداد نوشته شده هر وقت مشکلی بود باهام تماس بگیرین منم دائم باهاتون در ارتباطم نگران چیزی نباشید من لایق تر از شما برای جانشینی کتایون نمیشناسم. کسی که تو مدت کم بتونه به این پیشرفت برسه حقش بیشتر از این هاست.
گونه اش ناخواسته سرخ شده بود. می دانست که این تعریف همیشگی شهاب از ته دلش است و هیچ گاه غلو نمی کند. نه فقط شهاب بلکه همه ی کسانی که گلاب را می شناختند از سخت کوشی و تلاشش حرف می زدند و برایشان جای تعجب داشت که انقدر سریع توانسته بود به جایگاه خوبی در کارش برسد.
خودکار را از روی میز برداشت وبا دستی که می توانست کمی تکانش دهد برگه هایی که شهاب جلویش گذاشته بود را امضا کرد. نسخه های شهاب را به خودش برگرداند و نسخه هایی که مربوط به خودش بود در پوشه ی دکمه دار آبی رنگی که نام شرکت با طلایی به رویش حک شده بود گذاشت و تشکر کرد.
– با اجازه تون ما رفع زحمت می کنیم.
کتایون بود که بعد از نوشیدن چایش از جا بلند شد و شهاب به تبعیت از او بلند شد و گفت:
– میموندید ناهار بودیم در خدمتتون.
– ممنون بریم مجموعه منم یه سری وسایل جابجا کنم کارارو بسپرم به گلاب.
گلاب کنار کتایون ایستاد و گفت:
– ممنون از اعتمادی که بهم کردید امیدوارم بتونم جواب خوبی به اعتمادتون بدم.
شهاب این بار لبخند زد و چیزی نگفت. از آن لبخند های آشنایی که علاوه بر اطمینان محبت هم در آن موج می زد.

یک هفته از اولین روزی که پشت میز کتایون نشسته بود می گذشت. از همان روز اول حرف و حدیث ها شروع شده بود و می شنید که چه چیز ها پشت سرش می گویند. از طرفی خوشحال بود و به خودش افتخار می کرد و از طرفی ناراحت که انقدر میان کارکنان مجموعه تنها بود. هیچ کس به او نزدیک نمی شد و معمولا همه به او حسادت می کردند. طول هفته یک شب درمیان به خانه خودشان رفته بود و کنار فربد می خوابید. برایش قصه می خواند و از گلاب گذشته می گفت. از گلابی که برای فربد تلاش کرده بود و به جایگاهی که داشت رسیده بود.
با سعید توافق کرده بودند و بین خودشان تصمیم گرفته بودند که فعلا داستان فربد را علنی نکنند. سعید می خواست طلاقش به نتیجه برسد و گلاب هم هنوز آمادگی آن را نداشت که عکس العمل مناسبی به برخورد های احتمالی فرح نشان دهد. سعید به خوبی می دانست که مادرش در عین مهربان بودن چقدر می تواند آزار دهنده باشد و به همین خاطر قبول کرده بود تا فعلا ماجرا سربسته بماند و فقط هر وقت که دلش خواست بتواند پسرش را با خود بیرون ببرد. همین هم شده بود که سعید و فربد رابطه ی بهتری برقرار کرده بودند و چند شبی با هم بیرون رفته بودند.
دستی که تازه بخیه هایش را کشیده بود روی ران پایش گذاشته بود و با یک دست مشغول تایپ چیزی در لپ تاپش بود. برنامه های فشرده تابستانی و ثبت نام هایی که از همان ابتدا کلاس ها را پر کرده بود نشان می داد که تابستان پر دردسر و شلوغی انتظارشان را می کشد.
با صدای در سرش را از صفحه ی لپ تاپ بلند کرد و منتظر ماند تا شخص پشت در وارد شود. دستگیره در آرام باز شد. از همین نوع باز کردنش می توانست بفهمد که چه کسی پشت در بوده و با وارد شدنش لبخندی به پهنای تمام صورت روی لبش نمایان شد.
– سلام عشق من!
عسل که طبق معمول کلاهی به سر داشت کوله اش از روی دوشش تا روی آرنجش آمد و آن را همان جا جلوی در روی زمین گذاشت و به سمت گلاب دوید.
– سلام بهترین و خوشگل ترین گلاب دنیا.
گلاب از جایش بلند شد و عسل را در آغوش گرفت.
– چقدر زود اومدی؟
– گفتم بیام بشینم پیشت تا کلاسم شروع بشه. هنوز نمیتونی بیای تو آب نه؟
گلاب ناراحت نگاهش کرد. باید اجازه می داد تا زخمش به خوبی ترمیم شود. کف دست هایش دو رد بزرگ زخم باقی مانده بود و یکی شبیه به هزارپای بزرگی شده بود که از کنار انگشت کوچکش کشیده می شد و به مچ دستش می رسید.
– عیبی نداره عوضش یه خبر خیلی خیلی خوب دارم.
عسل بزرگ شده بود. رفتارش تغییر کرده بود و به خوبی می شد رفتار های پخته تری از روزهای اول در او دید. انگار که زندگی اش زیباتر و هدفمند تر شده بود و حضور شهاب در زندگی اش او را به دختر هدفمند تری تبدیل کرده بود.

تکیه اش را به میز داد و پشت به در ورودی به سمت گلاب ایستاد. گلاب هم همان طور که توجه اش را به او داده بود مشغول جمع کردن کاغذ های بهم ریخته ی روی میز شد.
هنوز عسل حرفش را شروع نکرده بود که تلفنش زنگ خورد.
– معذرت می خوام عزیزم.
دست از کار کشید و تلفن را برداشت. شماره تلفن مادرش بود و نمی دانست که چه کاری ممکن بود با او داشته باشد.
– جونم عزیز دلم؟
– سلام دخترم خوبی؟ سر کاری؟
گلاب گوشی را بین گوش و شانه اش قرار داد و همان طور که به به ادامه جمع و جور کردنش مشغول شد گفت:
– آره فدات شم. سر کارم.
– میگم مادر, عمه محترم تماس گرفت میگه بلیط بگیر چند روز بیا اینجا. میتونی برامون بلیط بگیری بریم؟
عمه محترم زنعموی فرخنده بود که تنها در مشهد زندگی می کرد. سنش زیاد بود و بعد از مرگ همسرش بیشتر هم تنها شده بود. خودش می گفت که حامی زندگی ام امام رضاست و حاضر نبود هیچ وقت به تهران برگردد. همان زمان هایی که بچه شان نمی شد به مشهد رفته بودند و نذر کرده بودند که تا آخر عمر نوکری اش را کنند ولی باز هم بچه دار نشده بودند. قسمتشان نبود که بچه داشته باشند.
از همان اول هم عمه محترم رابطه خوبی با فرخنده داشت. بی غل و غش بودن فرخنده باعث می شد تا بقیه افراد رابطه خوبی با او برقرار کنند.
– خودت تنهایی؟
– نه با فربد.
– مامان…
سکوتی بینشان حاکم شد. نمی توانست جلوی عسل راحت صحبت کند. زیر چشمی به او نگاه کرد ولی حواسش پیش چیزی بود که در گوشی اش به آن خیره شده بود. انگار که اینستاگرام بود که ویدیویی را پخش می کرد و او با دقت نگاهش می کرد.
– سعید!
فقط یک کلمه کافی بود تا فرخنده متوجه منظور گلاب شود.
– باهاش تماس گرفتم. خود فربد وقتی فهمید قراره بریم مشهد سر از پا نمیشناسه سعید هم مخالفتی نکرد اگر خواستی خودت باهاش تماس بگیر باز.
اجازه ی فربد دست سعید نبود ولی می دانست باید با او راه بیاید. اگر می خواست فربد را کنارش داشته باشد نباید دم پر او می شد و چیزی از او پنهان می کرد. همه ی زندگی اش شده بود بر حسب حساب و کتاب عمل کردن. انقدر حواسش جمع بود تا نکند یک موقع سعید چیزی ببیند و یا بشنود که به ضرر او تمام شود و بخواهد فربد را برای همیشه از او بگیرد.
– باشه باهاش حرف می زنم بعد اگر اکی شد براتون بلیط میگیرم. با هواپیما برین خیالم راحت تره.
– نمی خواد مادر همون اتوبوس بگیر ما راحتیم. مگه همیشه چطوری می رفتیم؟
– حالا شما فکر اونش نباش. فربد چیزی نمیگه؟
فرخنده با کمی مکث جواب داد:
– نه داره برای خودش با این دستگاهی که سعید خریده کیف می کنه.

منظورش به پلی استیشن آخرین مدلی بود که گلاب مدت ها دلش می خواست برای او بخرد ولی انقدر چاله های زندگی شان پر نشدنی بود که به خرید آن کنسول بازی نمی رسید. لبخند روی لبش آمد و گفت:
– خیلی خب اگر خودش اکیه برین. باز بهت خبر می دم بذار باهاش تماس بگیرم بعد بلیط رو اکی میکنم براتون.
خداحافظی کرد و تلفن را قطع کردند. باید یک طوری عسل را دست به سر می کرد تا به راحتی با سعید صحبت کند. هر باری که فرخنده برای دیدن عمه محترم به مشهد می رفت حدود یک ماه ماندگار می شد. انقدر حال و هوای آن جا را دوست داشت که حاضر نمی شد از آن خانه ی نقلی با حیاط دلبرش دل بکند و مهمان نوازی عمه محترم هم چنان به مزاقش خوش می آمد که از زندگی خودش رها می شد.
– ببخشید عزیزم.
عسل سرش را از گوشی بیرون کشید و با خوش رویی گفت:
– خواهش می کنم. آهان اینو می خواستم بگم.
گوشی اش را روی میز گلاب گذاشت و خودش با هیجانی که از میمیک صورتش پیدا بود گفت:
– داییم می خواد ببرتم تور. تو هم باید با من بیای. وای گلاب انقدر ذوق دارم.
متعجب به او خیره شد و گفت:
– من که نمی تونم باهات بیام.
اخم های عسل در هم فرو رفت. یکی از ابروهایش بالا تر و دیگری پایین تر بود. طوری ناراحتی اش در چهره مشخص بود که خنده دار شده بود. لب هایش آویزان بود و چشمانش بی حالت. درست در آنی از واحد تغییر حالت داده بود.
– هیچ بهونه ای رو قبول نمیکنم. آخر هفته تعطیله. چهار روز تعطیلیه منم امتحان ندارم. توروخدا نه نگو دیگه.
– چرا با مامانت نمیری؟
– وای نگو!
چشمانش این بار درشت شد و لبش را گزید. شلوارش را بالا کشید و گفت:
– با بهاره هیچ جا خوش نمیگذره. افسردس… تازه دایی نمیبرتش اصلا باید بمونه از مامان مرضیه مراقبت کنه. نمیذارن مامان مرضیه تنها بمونه.
گلاب از جا بلند شد و بدون نگاه کردن به عسل لپ تاپ را بست و داخل کشوی بزرگ زیر میزش قرار داد.
– خوب خودت برو من برای چی باید بیام؟
– من تنها دوست ندارم. توام بیا بیشتر بهمون خوش میگذره. توروخدا! بخاطر من بیا دیگه.
گلاب جدی شد و گفت:
– عزیزم من اصلا برنامه زندگیم مشخص نیست.
عسل کمی التماس در صدایش بود و چشمانش را ریز کرده بود تا بالاخره بتواند جواب مثبت را از گلاب بگیرد.
– داییم گفته تنها نمیبرمت. فقط باید تو باهام بیای که راضی بشه. مامانم که نمیتونه باهام بیاد.
– از کجا میدونی من بیام راضی میشه؟
– نمیدونم همینطوری گفتم.
کمی مشکوک بود. عسل را به خوبی میشناخت. انگار کاسه ای زیر نیم کاسه بود که آن طور سعی می کرد نگاهش را بدزدد و گلاب را نگاه نکند. عینک فریم فلزی گردش را روی بینی بالا داد و از گلاب فاصله گرفت. می خواست از مهلکه فرار کند که سریع به سمت در رفت و گفت:
– من میرم حاضر بشم تا بیای.
اجازه نداد گلاب جوابش را بدهد و کیفش را روی دوشش انداخت و از در بیرون رفت.
باید اول با سعید صحبت می کرد. واجب ترین کاری که باید انجام می داد همین بود.

سمت جدیدش به مزاق خیلی ها خوش نیامده بود. کفش دار چند سال قبل برای خودش همه کاره ی استخر شده بود. کسی اجازه نداشت روی حرفش حرفی بزند و از طرفی باید از او دستور هم میگرفتند. قدیمی های استخر درهم بودند و سرسنگین صحبت می کردند. از طرفی یک سری از مربی های همیشه در صحنه با رفتن کتایون فکر می کردند راه برای رشوه دادنشان فراهم شده است به همین خاطر کمی مهربان تر رفتار می کردند.
هرکسی به فکر خودش بود و برای منافع خودش برنامه ریزی می کرد. جدید تر ها که مشکلی با تغییر سمت گلاب نداشتند مهربان بودند و کسانی که این جایگاه را حق خودشان می دیدند در شرف شکایت پیش شهاب بودند. قشنگ از رفتار ها حس می کرد که قرار است یک بهم ریختگی در اوضاع استخر پیش بیاید. انتظارش را داشت و کتایون هم این رفتار را از جانب کارکنان پیش بینی کرده بود ولی خواسته بود که زیاد به کارشان کاری نداشته باشد و به مدیریت خودش برسد.
از اتاق خارج شد و صدای صندل های لا انگشتی اش کف خیس رختکن به گوش همه رسید. یک طور هایی دیگر از صدای صندل هایش شناخته می شد.
– طاهره جان کی وقت ماساژ خالی داری؟
طاهره زن تپل و خوش اخلاقی بود. از وقتی که آن جا مشغول شده بود, گلاب برای ماساژ هفته ای یک بار از او وقت می گرفت.
– فدات بشم خوشگل خانم امروز خالیم هروقت خواستی.
– کلاسم تموم بشه اگر خلوت بودی میام پیشت.
با لبخندش از حوضچه کلر گذشت و وارد شد. هنوز شلوغ شده بود و طبق معمول کلاس عسل جزو خلوت ترین ساعت ها بود.
– گلاب جون.
عسل از داخل سونای خشک بیرون رفت و به سمت گلاب قدم تند کرد. قبل از اینکه گلاب چیزی بگوید خودش گفت:
– بابام میگفت سرت شلوغه ممکنه نتونی با من کار کنی.
– تورو که دست کسی نمیسپرم.
عسل کلاه پلاستیکی اش را روی سرش کشید و گفت:
– بخدا می کشمت اگر بخوای منو بسپری به کس دیگه. تو اگر نباشی من کلا کلاس نمیام.
– دیگه چی بچه پرو؟
لبه استخر نشست و گلاب روی صندلی سفید پلاستیکی کنار استخر جای گرفت. نگاهی به دستش کرد. فکرش را نمی کرد که روزی شنا نکردن برایش یکی از معضلات و کلافگی های ذهنی اش شود. اینکه نمی توانست وارد آب شود واقعا برایش ناراحت کننده بود.
– دیگه اینکه باهام میای کمپ.
اخم هایش را به شوخی در هم کشید و گفت:
– چه من باشم و چه نباشم تو به هدفت می رسی. هرجای دنیا باشی باید به هدفت برسی. تمرکزت فقط روی همینه یادت که نرفته؟
– چشم ولی تو بگو که باهام میای!
حالا داخل آب رفته بود و کمی میلرزید.
– باید ببینم برنامم چطوریه. اصلا چی نیاز داریم چی نداریم. بهت قول نمیدم ولی شرایط رو بررسی میکنم.
سوت سفیدش را در دهان گذاشت و محکم دمید.
– سینه بزن قورباغه برگرد.
عسل دیگر چیزی نگفت و مشغول شد. بدش نمی آمد سفری برود. تنها چیزی که می دانست این بود که هیچ وقت در طول زندگی اش به سفر نرفته بود.

آخرین باری که در ذهنش بود همان مشهدی بود که با مادرش رفت. هیچ وقت خانوادگی به جایی نرفته بودند. اصلا هیچ دیدی از سفر نداشت. بیشتر از همه همین بود که ذهنش را به هم میریخت و دلش نمی خواست این اتفاق را تجربه کند. فکر می کرد تجربه های جدید زندگی اش را به هم میپیچاند.
بعد از کمی تمرین گفت:
– یکم سرعتی کار کن. ببینم رکورد خودتو میزنی یا نه.
عسل نفس گرفت و منتظر گلاب شد تا شروع کار را به او اعلام کند. دیگر چیزی نمانده بود تا عسل هم بتواند با بقیه ی بچه های تیم به مسابقات منطقه ای برود. هنوز به خودش نگفته بود ولی آماده بود و مطمئن بود که تمرین هایش به ثمر می رسد.
بعد از دو ساعت تمرین مداوم عسل از آب خارج شد و حوله اش را به دورش پیچید.
– می خوام بفرستمت مسابقه منطقه.
عسل ایستاد و خیره ی گلاب شد. فکرش را هم نمی کرد چنین چیزی بشنود. ناباور نگاهش می کرد و نمی دانست چه بگوید.
– میگم باید مقام بیاری. اگر فکر می کنی یه درصدم نمیتونی مقام بیاری باید تایم تمرینت رو بیشتر کنی. شده روزی دو ساعت هم بیای کمه.
– من…
همه ی زبان بازی عسل فرو کش کرده بود. انگار دختری نبود که تا ساعتی قبل می خواست گلاب را برای مسافرت راضی کند.
– باید شرکت کنیا. بهونه نداریم.
– ولی من هیچی از مسابقه نمیدونم.
– مگه نمیگی هدف اولت شناس؟ مگه نمی خوای مربی بشی؟ باید تلاش کنی دیگه. وقت میذاری نتیجه میگیری.
عسل با ناراحتی گفت:
– میان ترمام داره شروع میشه. میترسم بهاره نذاره همین کلاس عادیمم بیام.
– بهاره با من ناراحتیت چیه؟
– راضیش میکنی؟
گلاب سرش را تکان داد و بی هدف سوتی که در گردنش بود را صاف کرد.
– آره نگران بهاره نباش. من اکی میکنم.
– خب استرس گرفتم.
– استرس نداره باید بالاخره از یه جایی شروع کنی. باید رو سرعتیت کار کنیم هنوز جای بهتر شدن داری. از پایه شروع میکنیم و بعد میریم سراغ بقیه چیزا.
عسل هوفی کشید و گفت:
– همه سعیم رو میکنم.
– آهان این شد.
***
انقدر خسته شده بود که احساس می کرد اگر همان لحظه دراز نکشد ممکن است چند دقیقه ی بعد کمرش از وسط به دو قسمت تقسیم شود. از اول صبح سر پا بود و تمرین های سخت شده ی عسل هم مزید علت شده بود تا بیشتر خسته شود.
شهاب حمام بود و متوجه رسیدن گلاب نشده بود. گلاب هم از فرصت استفاده کرده بود و چشم های وسواسی شهاب را دور دیده بود که همانطور با لباس بیرون روی تخت افتاده بود.
گوشی اش در جیبش شروع به لرزیدن کرد. ناله کنان سعی کرد آن را بیرون بکشد ولی از آن وقت ها بود که شانس یاری نمی کرد و گوشی در جیب تنگش گیر کرده بود. یک بار تلفن قطع شد و دوباره گوشی که روی ران پایش بود شروع به لرزیدن کرد.

موزیک آرامی از سیستم خانه پخش می شد و همین باعث می شد تا چشمان گلاب بیشتر روی هم بیافتد.
تو مثه وسوسه ی شکار یک شاهپرکی
تو مثه شوق رها کردن یک بادبادکی
بالاخره گوشی را از جیبش بیرون کشیده بود و بر خواب چشمانش هم غلبه کرده بود. دیدن نام سعید آن هم درست وقتی که به خانه رسیده بود آه از نهادش بلند کرد. کاش می توانست او را از زندگی اش محو کند. انگار که غیرممکن ترین اتفاق دنیا باشد.
تو همیشه مثه یک قصه پر از حادثه ای
تو مثه شادی خواب کردن یک عروسکی
گوشی را جلوی چشمش گرفته بود و به اسم سعید نگاه می کرد. شاید اگر پنج سال قبل هم بود دلش برای این تماس ها می رفت. شاید خودش پیش قدم می شد و از علاقه اش می گفت.
من نیازم تورو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه
قطع شدن صدای شر شر آب حمام درست با جواب دادن تلفن از جانب گلاب هم زمان شد.
– بله؟
– امیدوارم آرزو به دل از این دنیا نرم و یک روز بجای اینکه بهم بگی بله, از اون جون دلم های غلیظت بشنوم. از اونایی که چشمت هم با لبت می خندوند و نگاهت رو پر از ذوق می کرد.
مکث کرد و از آنجایی که گلاب را غرق خاطرات کرده بود و هیچ جوابی از سوی او نمی گرفت گفت:
– سلام.
– سلام.
جواب دادن به سعید هنوز هم برایش سخت بود. او را نمی خواست می دانست ولی مگر می شد که همه چیز را به دست فراموشی بسپارد؟ آن هم در این وضعیتی که همه چیز رو شده بود و واقعیت ها جلوی چشمانش رژه می رفت.
– حرف بزنیم؟
– فربد با مامانم رفت.
– میدونم گلاب. راجب فربد نمی خوام حرف بزنم. اون هفته ای اومده بودم که با هم حرف بزنیم. اون موقع من چیزی از فربد نمیدونستم که بخوام راجب او صحبت کنم.
نفس عمیقی کشید و به سمت پنجره چرخید. روی پهلو خوابیده بود که گفت:
– ما بجز فربد وجه اشتراکی نداریم که بخوایم راجع بهش صحبت کنیم.
– می خوام ببینمت. میتونیم وجه اشتراک داشته باشیم.
– سعید داری خیلی تند میری. بذار از همین اول موضعمون رو مشخص…
اجازه نداد گلاب صحبتش را کامل کند. نمی خواست اجازه دهد تا هنوز چیزی شروع نشده همه چیز را به اتمام برساند.
– گلاب نگو. هیچی نگو. بذار منم بعد از سال ها باهات صحبت کنم.
سکوت کرد ولی دلیل سکوتش این نبود که چیزی برای گفتن نداشته باشد. صدای در حمام باعث شد تا سریع خودش را جمع کند و در جا بشیند. شهاب از در حمام بیرون آمد که گلاب قبل از سلام و علیک او دستش را بالا برد و درخواست سکوت کرد.
– می خوام تلاش کنم. من و تو به جهنم. هفت سال زندگ تباه شدمون به جهنم. می خوای بچه تمام زندگیش رو حسرت به دل بمونه؟
– من حسرتی براش نذاشتم.
شهاب حوله به تن جلوی درگاه ایستاده بود و به او نگاه می کرد. نمی توانست جلوی او صحبت کند و این همه چیز را سخت تر هم می کرد.
– تو اینطوری فکر میکنی. تو از دید خودت میگی. فربد هیچی. منم از این به بعد هیچی براش کم نمی ذارم ولی باید فکر خودمون هم باشیم. گلاب من میتونم همه چیز رو جبران کنم.
– سعید کشش نده.

نگاهش نا خواسته روی شهاب قفل شد. با دقت به حرف های او گوش می داد و کاملا کنجکاوی اش مشخص بود.
تو قشنگی مثل شکلایی که ابرا میسازن
گلای اطلسی از دیدن تو رنگ میبازن
– باید رو در رو ببینمت. اینطوری نمیشه صحبت کنیم.
– باشه.
انگار که سعید از این قبول کردن گلاب متعجب شده باشد با لحنی نا باور گفت:
– قرار بذاریم ببینیم همو.
– باشه. خبر میدم.
نگاهش به شهاب بود که آرام خداحافظی کرد. لحظه ای از قطع شدن تلفن نگذشته بود که شهاب همان طور با موی خیسی که آب از آن ها چکه می کرد گفت:
– پسر خالت بود؟
گلاب سرش را تکان داد و نگاه از چشمان مواخذه گر او گرفت.راضی به نظر نمی رسید و او هم نمی خواست به شک و شبهاتش بال و پر بدهد.
– چرا زنگ زده بود؟
– می خواست صحبت کنیم.
باز هم نگاهش نکرد. از جا بلند شد و از جلوی چشمش کنار رفت و برای تعویض لباس کمد دیواری را باز کرد.
– چیکارت داره که تماس میگیره؟ میاد بیمارستان و زودتر از من اونجاس؟
لحنش شبیه به همیشه نبود. این تماس نباید جلوی او اتفاق می افتاد ولی دیگر چیزی بود که شده بود و گلاب نمی توانست زمان را به عقب برگرداند.
– نمیدونم چیکارم داره. موهاتو خشک کن داره آبش چکه می کنه.
– گلاب حرف رو عوض نکن. اگر تا الان چیزی نگفتم نخواستم بهت حس بدی بدم. اصلا برای چی اون روز اومده بود بیمارستان؟ مگه نمی گفتی باهاشون در ارتباط نیستی؟ چرا همه چیز داره ضد و نقیض میشه؟
خواست دست پیش بگیرد که به اخم و تشر به سمت او برگشت و گفت:
– شهاب زیادی داری تند میری. هی هیچی نمیگم…
– هیچی نمی گی چی؟ یعنی حق ندارم بدونم زنم داره چیکار میکنه؟
پوزخندش دست خودش نبود. طوری کلمه ی زنم را بیان کرده بود که حس مالکیت را در همان کلمه ی سه حرفی ریخته بود.
– زنتم برده ات که نیستم. نباید بشینم بهت همه چیزو توضیح بدم.
شهاب از عصبانیت سرخ شده بود. این تغییر رفتار ها از گلاب بعید بود. حتما یک چیزی از او پنهان بود که گلاب اینطور رفتار می کرد.
– زنمی گلاب می فهمی؟ اسمش موقته ولی زنمی!
– شهاب بس کن. قرارمون این نبود. زن و بچت یه گوشه این شهر افتادن نمیدونی چه بلایی سرشون میاد چی نمیاد اونوقت وایسادی داری منو مواخده می کنی!
شهاب دندان هایش را روی هم سایید و هر دو دستش را مشت کرد و گفت:
– چرا همه چیزو به هم ربط میدی؟ دارم بهت میگم سعید چرا باید با تو تماس بگیره؟ چه صنمی باهاش داری که بهت زنگ میزنه و اونطوری با دیدن من رنگ می پرونی؟
گلاب عصبانی شد و با فریاد گفت:
– بابای بچمه می فهمی؟ بابای بچم!

جو ایجاد ده بینشان به حدی سنگین شده بود که هیچ یک حتی یک کلمه هم حرف نمی زدند. گلاب از گفته ی ناخوداگاهش پشیمان بود و نفسش بند آمده بود. دست خودش نبود گفتن حقایقی که سال ها برای پنهان کردنش تلاش کرده بود. در دلش شهاب را متهم می کرد و او را مقصر می دانست.
– یعنی چی؟
شهاب بود که آرام دلیل جمله ی آخرش را می پرسید. نمی دانست چه بگوید و از کجا شروع کند. خواننده هنوز مشغول خواندن بود و بیشتر اعصاب گلاب را متشنج می کرد.
شهاب صدایش را بیشتر بالا برد و این بار با ته صدایی از فریاد گفت:
– میگم یعنی چی؟
صدایش می لرزید. این اضطراب و خود درگیری را اولین بار بود که از جانب گلاب می دید.
– گلاب با توام! جواب منو بده چرا خشکت زده؟
گلاب اما شانه هایش می لرزید. اشکش خشک شده بود و بغض گلویش تنها به لرزش تبدیل می شد و اشک چشم نمی شد.
– گلاب با توام!
گلاب به سمتش برگشت. توان صحبت کردن نداشت انگار آن لحظه تمام قدرت بدنی اش را از او گرفته بودند و همه ی جانش تحلیل رفته بود.
– یعنی چی پدر بچمه؟ یعنی چی؟ وای خدا!
دستش را به موهای جوگندمی اش کشید و چند قدم داخل اتاق شد. دوباره قدم هایش را به سمت در اتاق تند کرد ولی باز هم پشیمان شد و به اتاق برگشت.
– بده گوشی بی صاحبت رو ببینم. بده خودم ازش می پرسم.
گلاب ترسیده با چشمانی وق زده که ازحالت عادی هم چشمانش را درشت تر نشان می داد به سمتش برگشت و گفت:
– اون هم تازه فهمیده.
صورت شهاب فرو ریخت. شانه هایش افتاد و به گلاب نگاه کرد.
– یعنی چی؟ چرا درست صحبت نمی کنی؟
گلاب خواست از کنارش رد شود که شهاب دستش را گرفت و اجازه ی عبورش را نداد. وسط اتاق ایستاده بودند و دست های شهاب چیزی از سردی هم فراتر بود. انگار که کلوخه یخی بود که بازوی گلاب را می فشرد.
– دستم رو ول کن. لباس بپوش صحبت می کنیم.
– همین الان باید بگی!
گلاب اما سرکش تر از همیشه شد و دستش را محکم از میان انگشتان شهاب بیرون کشید و میان فریادش گفت:
– مگه من راجب زندگیت بازخواستت میکنم؟ من این زندگی رو نمی خوام شهاب. باید تمومش کنیم. اینطوری نمی تونم ادامه بدم.
شهاب از شوک قبلی بیرون نیامده بود که با این حرف های گلاب او را ره سمت دیواری که کنار در بود هل داد و دستش را کنار سرش گذاشت. افسار رفتارش از دستش در رفته بود. نمی توانست این ضد و نقیض های پیش آمده را درک کند.
– می فهمی چی میگی؟ اصلا حالیته داری از چی حرف می زنی؟
– آره حالیمه. خیلی وقته دارم بهش فکر می کنم حالا که همه چیز رو فهمیدی الان بهترین موقعیت برای گفتن این حرفاس. اگر الان نگم پس کی بگم؟ من خوب می فهمم دارم چی میگم. دقیقا از همون روزی که بیمارستان بودم این تصمیم رو گرفتم و روش هم مصمم هستم.

دست شهاب بالا رفت و روی گونه ی گلاب فرود آمد. گلاب با ناباوری دستش را روی صورتش گذاشت و با فشردن آن سعی کرد تا از سوزشش کم کند. یک لحظه کل اتاق دور سرش چرخید. تصوراتش از شهاب و زندگی شان یک باره فرو ریخت. باورش نمی شد دست شهاب روی او بلند شده باشد.
مردمک های چشمش می لرزید و نگاهش یک جا متمرکز نمی شد. اشک جلوی دیدش را گرفته بود و لبش را درون دهان می کشید تا بتواند اشک هایش را کنترل کند.
– دیگه چی از من پنهون داری؟ تنهایی میشینی برای خودت تصمیمی میگیری منم بچه باید بپذیرم؟ می فهمی داری چی میگی؟ جدا بشیم! به همین راحتی. حتما شما هم می خوای بری با آقا سعیدتون که خیلی هم نگرانتون بودن عشق و حال!
– بس کن شهاب!
شهاب دستش را روی دیوار کنار سر گلاب کوبید و طوری فریاد کشید که اسکلت خانه هم به لرزه در آمد.
– من بس کنم؟ من بس کنم گلاب؟ هر غلطی دلت می خواد می کنی من جرات ندارم ازت یه دلیل خشک و خالی بپرسم! من بس کنم؟ چرا باید بس کنم؟ من چیم تو زندگی تو؟ اصلا برای چی پیشنهاد منو قبول کردی؟ من ازت چی پنهون کردم که تو انقدر پنهان از من داری؟
گلاب چشمانش را روی هم فشرد. از ترس قالب تهی کرده بود ولی به روی خودش نمی آورد. هنوز حق به جانب بود ولی فریاد های شهاب طوری در سرش افتاده بود که تمام وجودش را می لرزاند.
– من بی غیرتم؟ من بیغم؟ بشینم نگات کنم تو هر غلطی دلت خواست بکنی؟ از اعتماد من خوب سو استفاده کردی.
هنوز گونه اش گز گز می کرد و جای دست شهاب رویش سرخ شده بود. چشمان شهاب طوری آتشین بود که از نگاه کردن به آن ها می گریخت ولی شهاب اصرار داشت که در چشمان به رنگ شب او زل بزند و او را مواخذه کند.
– شهاب ولم کن.
– شهاب و زهر مار. لا اله الی الله.
نمی توانست از بین بدن شهاب و دیوار پشت سرش خلاص شود. هر چه خواست تلاش کند دید که راهی پیش نخواهد برد.
– همین جا وایمیستی قشنگ حرف میزنی بعد من تصمیم میگیرم که بری یا نه.
هیچ وقت شهاب را اینطوری ندیده بود. مرد صبور یک سال گذشته اش حالا به قدری زخمی بود که حتی یک درصد هم رحم و مروت در وجودش نبود.
– چی بگم؟
دوباره صدای شهاب ستون ها را لرزاند و مشتش به کنار گوش گلاب کوبیده شد. چشمان عسلی اش حالا تنها رنگی که نداشت عسلی بود و رنگ جهنم شده بود.
– هر چی که نگفتی! هرچی که باید بگی. بی مروت من چیکارتم؟ اصلا منو حسابم میکنی تو زندگیت؟ می فهمی داری با من زندگی میکنی؟ اون صیغه نامه کوفتی رو دیدی؟
فریادش بلند تر شد و با تمام وجود از ته دل گفت:
– هااااان؟ می فهمی؟
وقتی چشمان گلاب بسته شد و نگاهش از او گرفته شد خودش ادامه ی حرفش را پیش گرفت و گفت:
– نامرد زن منی. می فهمی؟ مگه چیکارت کردم که از من پنهون میکنی؟ چی برات کم گذاشتم که اینطوری رفتار می کنی.
– زنت اون بدبختیه که تو خونه اش ولش کردی و وقتت رو گذاشتی پای من.
چشمان شهاب از حرف گلاب گشاد شد و بینی اش از شدت حرص باز و بسته می شد.

– از کی تا حالا حامی حقوق بهاره شدی؟ دیدی وسط مهلکه گیر کردی گفتی بذار اونو بهونه کنم هان؟
این بار با کوبیده شدن مشتش به دیوار خون از میان دو مفصلش بیرون زد و روی دیوار هم کمی از رد خون باقی ماند.
– هان؟ با توام!
– چه فرقی به حال تو داره؟ منم برات یکی هستم مثل بهاره. یکی که دو روز دیگه می خوای با یه بچه ولش کنی بری سراغ یه ترگل ورگل تر. مگه غیر از این بوده؟
شهاب همیشه آرام به جایی رسیده بود که نمی توانست خودش را کنترل کند. آن از واقعیت هایی که رو شده بود و این هم از حرف های گلاب که یک به یک خنجر میکشید به رگ و ریشه ی او.
– حرفو عوض نکن. لامروت مگه چی برات کم گذاشتم اینطوری تا کردی؟ چرا از من پنهون کردی؟ تو که می خواستی برگردی پیش نامزد سابقت چرا منو با این سن و سال مچل خودت کردی؟
– من نمی خوام برگردم پیش کسی.
– پس چی؟ هان؟ چی می خوای؟ واسه همین بود که نذاشتی عقد کنیم. برو اون صیغه نامه لعنتی رو بردار نگاه کن ببین چه سمتی دارم. نگاه کن ببین اسمم رو میبینی یا نه؟ نامرد عالمی گلاب نامرد!
شهاب دستش را از روی دیوار برداشت و برای پوشیدن لباس به سمت کمد دیواری رفت. سرما به وجودش رخنه کرده بود و کمی می لرزید.
– باید جدا بشیم. من میرم به مادر و پسرم میرسم توام میری به زن و بچت می رسی.
گلاب از اینکه شهاب جوابی نداد استفاده کرد و فکر کرد که دیگر همه چیز تمام شده است. نگاهی به جای انگشتان شهاب روی دیوار انداخت و همانطور که قلبش از حالت عادی هزار برابر تند تر می زد از اتاق خارج شد.
روی مبل تک نفره ای نشست و دستش را روی گونه اش کشید. هیچ وقت حتی تصورش را نکرده بود که روزی از شهاب کتک بخورد. باورش نمی شد که دستان او روی صورتش فرود آمده باشد. با هر بار دست کشیدن روی صورتش نه تنها موهای تنش سیخ می شد بلکه اشک در چشمانش حلقه می زد. شهاب را دوست داشت ولی او از حدش گذرانده بود. چیزی شده بود که او تصورش را نداشت. باید تصمیماتش را همان شب عملی می کرد.
– عسل می گفت باهاش میری سفر!
لباسش را تعویض کرده بود و از اتاق بیرون می آمد. اشک چشمان گلاب نه می ریخت و نه خشک می شد. به سختی نگاهش را به شهاب دوخت و با بغض گفت:
– آره.
تصمیمش را در آنی از واحد گرفته بود. با این وضعیت پیش آمده هر چه از او دور می شد بهتر بود. هم شرایط جدایی را برای او فراهم می کرد و هم برای خودش.
– چرا راستش رو بهم نگفتی.

آرامش برقرار شده بینشان کمی عجیب بود. گلاب اعتمادی به این آرامش بعد از طوفان نداشت! شهابی که آن طور خون دستش را با دستمال مرطوب آرایشی او پاک می کرد و از شدت سوزشش چهره در هم می کشید نمی توانست انقدر آرام باشد. آن هم درست بعد از آن طوفان.
– حداقل بقیه اش رو بهم بگو تا بیشتر خودم کشفش نکردم.
همان روزی که از بیمارستان برگشته بود می خواست همه چیز را با شهاب در میان بگذارد ولی نگذاشته بود. نگفته بود تا یکم شب را در آرامش سپری کند. هیچ وقت تصورش را نمی کرد صحبت کردن با سعید این آرامشی که قبر از جدایی ساخته بود را بهم بریزد. می خواست خودش از شهاب درخواست جدایی کند و از او بخواهد تا کنار زن و زندگی اش برگردد و برای زندگی شان تلاش کند.3
– بابا لامصب یه کلمه بگو ببینم برای خودت چه فیلمنامه ای نوشتی و داری بازیش میکنی!
دستش را از روی گونه اش پایین کشید و نگاهش را از شهاب که روی مبل روبرویش نشسته بود گرفت.
– باید جدا بشیم. نمی خوام مانع ساختن زندگی تو و خونوادت بشم.
شهاب دوباره عصبانی شد و با صدای بالا رفته به سمت گلاب خطاب کرد:
– باز می خوای برای من تصمیم بگیری؟ گلاب مگه با بچه طرفی؟ این چه طرز زندگیه؟ من دیگه دارم پیر میشم با این رفتارت می خوای بگی تو صلاحیت تصمیم گیری برای زندگیتو نداری من باید برات تصمیم بگیرم هان؟
– نه من چنین جسارتی نکردم. رفتارای جدیدت بیشتر مصمم کرد که نباید بمونم تو این زندگی.
شهاب دستی به موهایش که با لجاجت روی صورتش می ریخت کشید. عصبی بود و هیچ نمی دانست که باید چه رفتاری از خودش نشان دهد.
– من هرچیم که هستم زندگی خراب کن نیستم. نمی خوام این وسط باشم و تهش همه چیز روی سر من خراب بشه. من و تو راه به جایی نمی بریم. با این وضعیت شکل گرفته همه چیز بدتر هم میشه.
– بله خب منم وقتی یه مرد جوون تر پیدا کنم که بعد از هفت سال هنوز عاشقم باشه مسلمه که میگم باید این زندگی تموم بشه.
شروع به دست زدن کرد و با ابرویی بالا رفته گفت:
– آره گلاب خانم. باریکلا داری. اینجا دیگه برات فایده نداره. باید چند سال دیگه پرستار یه پیرمرد بشی دیدی اونجا بیشتر عشق و علاقه خرجت می شه گفتی بذار برم هرجا که نفعمه؟ آفرین گلاب جان. آفرین عزیزم.
– شهاب من نمی خوام برم با کسی. می تونی بفهمی من یه بچه دارم. بعد از شش سال فهمیده من مادرشم می تونی اینا رو درک کنی؟ فربد برای من از همه ی دنیا مهم تره حتی از خودم.
شهاب نا باور دست هایش را روی دهانش گذاشت و آرنجش را بند زانو اش کرد و نفس هایی پر حرص کشید.
– فربد! تو چیکار کردی گلاب؟

انگار که گلاب فهمیده بود زیادی تند رفته بود. شهاب برای او کم کسی نبود. هر جای دنیا هم که می رفت, کنار هر کس دیگری هم قرار می گرفت هیچ وقت شهاب برایش فراموش نمی شد. او و کتایون کسانی بودند که زندگی اش را متحول کرده بودند. تازه فهمیده بود که چقدر لحن صحبتش بد بوده و زیادی تند رفته بود.
– من معذرت می خوام اگر باهات بد حرف زدم.
– برام توضیح بده! هرچند که توضیحت هم چیزی رو درست نمی کنه.
گلاب نادم زانوانش را به بغل گرفته بود و خودش را روی مبل تک نفره جای می داد. شبیه یک گره ی کور شده بود که خودش هم سعی به باز شدن نداشت. بالاخره باید شروع می کرد و همه ی افکارش را روی دایره می ریخت. باید تا می توانست می گفت و پا پس نمی کشید. شاید با درد و دل کردن و داشتن یک هم دم خودش راحت و سبک می شد. تصمیمش قرار نبود که تغییری کند. روی تصمیمش می ماند ولی شهاب هم حق داشت که همه چیز را بداند.
– قول بده فقط گوش کنی.
شهاب موهای پر پشتش را به بالا هل داد و نفس خسته ای از عمق وجود کشید. خسته شده بود از این زندگی ای که نمی دانست نقش هایش را چظور باید برای خود توصیف کند. زندگی شان طوری بود که نه بودند و نه نبودند! نه زن و شوهر واقعی بودند و نه نبودند. همه چیز مشترکشان انگار که هم بود و هم نبود. کنار هم بودنشان هم یک طورهایی قسطی محسوب می شد. رابطه شان روی هوا بود و شهاب از همه بیشتر دلش می خواست تا زندگی اش سر و سامان بگیرد.
– گوش می کنم.
عینکش را بالا تر فرستاد. اصلا برایش مهم نبود که چقدر گرسنه بوده و از نهار به بعد چیزی نخورده بود. اصلا اهمیتی نمی داد که چه وقت از شب است و باید تا چه زمانی صحبت کنند. تنها چیزی که آن لحظه مهم بود فهمیدن واقعیت ها بود. فقط می خواست بفهمد که چه گذشته و حالا درگیر چه چیز هایی هستند.
– نمی خوای شام بخوریم؟
– گلاب چرا طفره میری؟ درست برای من تعریف کن. از سیر تا پیاز ماجرا هرچیزی که نگفتی رو تعریف کن.
نفسش داغ بود. از نوع نفس کشیدنش هم می شد احساس کرد که چقدر عصبانی است. حالت برزخی چشمانش نشان می داد که چقدر تا لبریز شدن صبرش باقیست و چقدر دیگر زمان دارند تا گلاب طفره برود.
– سخته!
– سخت نباشه! باید بگی. تا همه چیز رو برای من تعریف نکنی از اینجا تکون نمیخوری. اومدیم نشستیم با هم به نتیجه برسیم پس داستان رو نه بپیچون و نه طفره برو که من واقعا حوصله ندارم. درست همه چیز رو تعریف میکنی. سعی کن یک کلمه هم جا نندازی!
هنوز هم صبور بود. آن شهاب جوش آورده ی ساعتی قبل گم شده بود و خودش را پشت چهره ی معمولی شهاب پنهان کرده بود. با آن که هر چند دقیقه یک بار سرخ می شد و نفس های عمیق می کشید ولی انگار آن سیلی کار خودش را کرده بود و می توانست خودش را کنترل کند.

– وقتی از هم جدا شدیم فهمیدم باردارم. جدا که نشدیم. ولم کردن تا مدت زمان صیغه تموم بشه. دیگه همدیگه رو ندیدیم. انقدر از هم دور شدیم که نه من به اون دسترسی داشته باشم و نه اون به من. همون اول همه چیز رو به مامانم گفتم. انقدر ترسیده بودم که تا چند شب جامو خیس می کردم. انقدر استرس می کشیدم که شبا نمی تونستم بخوابم. اوضاع خونمونم اصلا خوب نبود این مسئله هم شده بود قوز بالا قوز!
– الان در ارتباط نیستی؟
گلاب سرش را از روی زانویش بلند کرد و با چشمان پر از اشک به شهاب خیره شد. باز هم حق به جانب بود. از آن موقع ها بود که می توانست همه ی حرصش را در کلمات بریزد و یک جا شهاب را بشورد و در عرض چند ثانیه خشک کند و حتی روی بند رخت پهنش کند.
– تو راجب من چی فکر کردی؟ وقتی بهت گفتم پدر بچمه فکر کردی من باردارم؟ به قول خودت برو به اون صیغه نامه نگاه کن ببین اسم کی توشه! اگر تو متعهدی و انقدر هم ادعات میشه منم متعهدم. من هیچ وقت نه دنبال زیر آبی رفتن بودم و نه خواستم از تو سو استفاده کنم.
شهاب طبق عادت لا اله الی الله ای گفت و نگاهش را از گلاب دزدید. شلوار چهارخانه آبی رنگی به پا کرده بود و تی شرتی ساده به رویش انداخته بود. دست هایش را روی زانوان می کشید تا کمی از حرصش کمتر شود. عادت داشت که هر چند دقیقه قاب های شیشه ای روی عسلی هایش را کمی به بالا هل دهد و به بینی چینی بدهد تا تسلطش بیشتر شود.
– من فکری نکردم!
نخواست بحث را ادامه دهد. او هم دقیقا فکری را کرده بود که گلاب می گفت. آن طور که گلاب گفته بود انتظار داشت که خبر از خیانت بشنود. بفهمد که گلاب با سعید در ارتباط بوده و برای چندمین بار در این زندگی مسخره اش رو دست خورده.
– من زندگی مشترک حالیمه. هم انسانیت حالیمه و هم می دونم چی درسته و چی غلط. به سن و سالم نگاه نکنم از خیلیا بیشتر تجربه دارم. کدوم هجده ساله ای با یه بچه تو شکم رها شده و نه ماه شب تا صبح گریه کرده و نخوابیده؟ کدوم دختر بیست و پنج ساله ای اندازه من تجربه داره و بشینه برات تعریف کنه شاهنامه فردوسی باید لنگ بندازه؟
نفس گرفت و تصنعی دستی به زیر بینی اش کشید. بینی اش را محکم بالا کشید و دوباره زیر بینی اش را خاراند.
– اولش که نفهمیده بودم. میگم که به مامانم گفتم حالم بده و اون خودش حدس زد که باردار باشم. ازم پرسید بینتون چی شده منم وقتی بهش جواب ندادم تا تهش رو رفت. تا آخر عمرم به مامانم مدیونم. تمام زندگیشو وقف کرد تا من راحت زندگی کنم. همه زندگیشو گذاشت تا من تصمیم بگیرم. هرکاری کردم نذاشت بچه رو بندازم. قسمم داد. بردتم امامزاده انقدر گریه کردیم تا من راضی شدم. انقدر اشک ریختیم تا من قبول کردم کاری که می خواست رو بکنیم. ما چهار تا می دونستیم فربد پسر منه. هیچ کسی امکان نداشت بفهمه. فقط خودمون چهار نفر بودیم که این راز رو دفن کرده بودیم وسط اون خونه خرابه تو پاسگاه.

کف هر دو دستش را محکم روی چشمانش کشید و اشک هایش همه پخش صورتش شد. اشک ها به تمام صورتش کشیده شد و تاری چشم هایش از بین رفت.
– اگر فریبرز اون روز اون کارو نمی کرد حتی سعید هم نمی فهمید که فربد پسرمونه. ما شش سال این مسئله رو پنهون کرده بودیم.
– یعنی چی! باورم نمیشه. چطوری می تونین این جریان رو پنهون کنین؟
گلاب با لحن آرام و پر تمسخر شهاب نفس راحتی کشید و جرات کرد برای حرف زدن به چشمان شهاب خیره شود.
– زیاد سخت نبود. ما بعد از مرگ مادربزرگم با کسی در ارتباط نبودیم. پدرم که خونواده ای نداره اینجا. اصلا من تا بحال خونوادشو ندیدم. مادرمم بعد از مرگ مادرش هیچ وقت خواهر و برادرشو ندید. اولین بار بعد از هفت سال عروسی سعید همو دیدیم.
شهاب هنوز مات نگاه می کرد. نمی توانست این بی خبری را بپذیرد. خودشان فامیل زیادی نداشتند ولی چنین مسئله ای قطعا مثل بمب در کل فامیل می پیچید.
– مثل عهد دقیانوس قابله آوردن خونه. من بچه بودم شهاب. واقعا حالم بد می شد یه چیزی مثل ماهی توی شکمم حرکت می کرد. هیچی نمی خوردم. بیرون نمی رفتم تا احیانا کسی نفهمه شکمم اومده جلو. بجای اینکه تپل بشم روز به روز وزن کم می کردم. بچم وقتی بدنیا اومد روی کف دست گرفته بودنش.
شهاب پر حرص نفس می کشید ولی چیزی برای گفتن نداشت. هضم آن حرف ها کار یک لحظه و دو لحظه نبود.
– چه بلایی سر زندگیت آوردی؟ دختر خوب می تونستی بری قانونی شکایت کنی. بری بگی آقا این بچه من و این آقاس بیاید رسیدگی کنید.
پوزخند گلاب این بار واضح شد و با حسرت گفت:
– با کدوم پول؟ هر شکایتی پول می خواد. ما حتی پول نداشتیم برای فربد پوشک بخریم چه برسه به شکایت. تازه اگر هم داشتیم نمی رفتم شکایت کنم. کسی که من رو نخواسته بود چجوری به زور بکشونم سمت خودم. اون موقع ممکن بود بفهمن و فربد رو از من بگیرن. وقتی نه ماه تحمل کرده بودم و مهرش به دلم افتاده بود, هر چند به زور مامانم این اتفاق افتاد ولی من بهش انس گرفته بودم. حاضر بودم پیشنهاد مامانم رو قبول کنم ولی حتی یک درصد هم به اینکه یه وقت سعید بچه رو از من بگیره نمی تونستم فکر کنم.
باورش نمی شد که بعد از یک سال فهمیده باشد گلاب بچه دارد آن هم نه یک بچه ی خیلی کوچک! پسرش سال بعد به کلاس اول می رفت.
– خودش میدونه؟
– اون روز فهمید. همون روز که من افتادم روی شیشه…
– وای خدای من!
گلاب بی حال از روی مبل بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. دهانش خشک شده بود و باید کمی گلو تازه می کرد و ادامه ی صحبت هایش را برای شهاب می گفت

– مامانم خواست به همه بگیم فربد پسر اونه. نمی خواست بذاره آینده من تباه بشه. می گفت سعید نشد یه نفر دیگه اصلا می گفت چه اصراریه که ازدواج کنی مگه باید همه ازدواج کنن؟ ولی من دلم شکسته بود. فکر کن با یه بچه توی شکمت رهات کنن و پشت سرشون رو نگاه نکنن. من آخرین باری که سعید رو دیدم همون روزی بود که باردار شدم! همون روزی که یه تولد دو نفره گرفته بود و خونشون بودیم. هیچ وقت صحنه های اون تولد برای من پاک نمی شه. داشتیم دیگه برای خودمون رویای تولد رو نقاشی می کردیم ولی خاله ام همه چیز رو خراب کرد.
– چرا؟
بطری به دست از آشپرخانه بیرون رفت و بطری را روی میز جلوی شهاب قرار داد. شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
– از اولشم موافق نبود. ما هم تیپ هم نبودیم. همه ی زندگی عشق و عاشقی نیست. همین الانشم ببین. تو توی دلت می گی این دختره بخاطر پولم حاضر به ازدواج با من شده. نه فقط تو بلکه هرکسی از واقعیت این ماجرا خبر داشته باشه همین رو میگه.
شهاب با کمی مکث گفت:
– من چنین فکری راجبت نمی کنم.
گلاب لبخند زد و دیگر کش نداد و نگفت که همین مکثت نشانه تایید حرفم است.
– وقتی فربد به دنیا اومد بغلش نکردم. تا همین هفته قبل یک بارم شب بغلش نکرده بودم و نخوابیده بودم. نه بهش شیر دادم و نه محبت مادری خرجش کردم. مامانم با اون صورت چروک و دستای پینه بسته اش هم برای من مادری می کرد و هم برای پسرم. خودشو وقف ما کرده بود و بابام هم هر روز یه قوز بالا قوز بود. فریبرزم هر چی بزرگ تر می شد بیشتر شبیه بابام می شد و حتی من می دیدم که گاهی دزدی می کرد تا پول موادشو در بیاره.
شهاب منتظر بود که گلاب حرف هایش را کامل کند. هنوز خیلی چیز ها بود که او نمی دانست و گلاب موظف به گفتنشان بود.
– بقیش چی؟
– فریبرز این جا بود که به دردمون خورد. یه دوست داشت اسمش غلام دله بود. هر کاری بخوای از دستش بر میاد. البته الان نمی دونم کجاس ولی اونموقع که بود همه کار از دستش بر میومد. محل ما از این چیزا پر بود. اگر دنبال خلاف بودیم فقط باید اراده می کردیم و دو قرون پول می ذاشتیم کف دستش.
شهاب پوزخند زد و گلاب هم پشت سرش خندید:
– آره بخند زندگی من خنده هم داره. تو توی ناز و نعمت بودی هیچ وقت نمی تونی شرایط من رو درک کنی.
حق هم داشت. هرکسی می توانست این شرایط را درک کند ولی شهاب هیچ وقت نمی توانست جای گلاب باشد و تصمیم ها و رفتارش را قضاوت کند.
– غلام دله برای فربد شناسنامه جور کرد. نمی دونم چه غلطی کرد چجوری تونست این کارو بکنه ولی کرد دیگه. واسه ما هم شناسنامه دار شدنش مهم بود نه بقیه داستان.

شهاب انقدر کلافه بود که پیشانی اش در هم فرو رفته بود و فکش را روی هم فشار می داد که حرصش را در کلمات نریزد. اگر جلوی خودش را نمی گرفت حتما کارشان را گلاب به کتک کاری می کشید. عسنکش را کناری انداخت و دستش را روی صورتش کشید.
– چطور می تونی بچه ات رو بغل نکنی؟ چطور می تونی این همه سال بیخیالش بشی و محبتت رو دریغ کنی؟ مگه مهر مادری تو وجودت نیست؟ اگر به اجبار نبود همین حالا هم نمی فهمید که تو مادرشی!
گلاب پوزخند از روی لبش دور نمی شد. نگاهش فروغی نداشت و سعی می کرد به چشمان شهاب خیره نشود. زندگی اش چیزی نبود که از خدا طلب کرده بود. همین چند قطره آرامش هم که داشت ازش گرفته شده بود.
– تو جای من نیستی که بتونی درکم کنی. همونطور که تو تا چند وقت قبل بود و نبود دخترت برات فرقی نداشت. من و تو خیلی شبیه همیم به همین خاطر کنار هم انقدر آروم بودیم. این زندگی چیزی نبوده که من از خدا می خواستم. شاید خیلی جاها اشتباه کردم ولی حقم این نبود.
– چی شد که سعید فهمید بچه دارید؟
گلاب پاهایش را آویزان کرد و بی حوصله گفت:
– چه فرقی داره؟ زندگی دیدنی خونواده من انقدر جذاب نیست که دلت بخواد همه اش رو بشنوی.
– می خوای چیکار کنی؟
گلاب از جا بلند شد و خودش را به آشپرخانه رساند. یک شیشه شربت بهار نارنج در کابینت داشتند. نفسش به سختی بالا می آمد و می خواست خودش تنها باشد. هزاران کاش و اما در سرش بود. دلش می خواست می توانست شهاب را بیرون بیاندازد و کمی تنهایی سر کند. کمی تنها باشد و آرامش بگیرد.
– با عسل و عرفان نرو این بار. خودم می برمت یه جا حال و هوات عوض بشه.
همانطور که یخ ها یکی در میان می شکست و از داخل قالب بیرون می افتاد نگاهش را به شهاب دوخت و سریع چشمانش را از او دزدید.
– نمی خواد. کار دارم اینجا.
– کار و زندگیت که دست منه. چه کاری داری؟
گلاب جوابی برای او نداشت. انگار باید کمی آرام می گرفت تا همه چیز را تحت کنترل خودش در بیاورد. از هر راهی می رفت نمی توانست شهاب را از خودش براند از طرفی به شغل جدیدش فکر می کرد. اگر می خواست فربد و مادرش را به خوبی تامین کند به پول این سمت جدید نیاز داشت.
در جواب شهاب شانه ای بالا انداخت و گفت:
– نمی دونم شهاب حالم خوب نیست.
شهاب به کنارش اشاره کرد و گفت:
– بیا اینجا.
دو دل بود. انگار که این شهاب همانی نبود که تا چند دقیقه قبل با نگاه های پر تمسخر نگاهش می کرد. انگار که دوباره شده بود همان شهاب قدیمی که آرامش در وجودش غوطه ور بود.این شهاب همه ی خستگی ها و عصبانیتش فرو کش کرده بود.
– بیا بشین اینجا یه دقیقه.
با رفتنش انگار همه چیز به حالت عادی برمی گشت ولی لیوان بهار نارنجش را بغل گرفت و به سمت شهاب به راه افتاد. شلوار جینش کمی شکمش را اذیت می کرد ولی با این حال مجبور بود تحمل کند.

لیوان را با نازی که اصلا ارادی نبود به دست شهاب سپرد و خودر کنار او نشست. یک وجبی بینشان فاصله بود ولی شهاب کمی به سمتش رفت و این فاصله را پر کرد.
– من چی کاره ام؟ چرا اومدی توی زندگی من؟
فقط فاصله بینشان از بین رفته بود ولی لحن شهاب چندان هم مهربان نبود. انگار از همین فاصله می خواست مواخذه اش کند. می خواست بازپرسی کند و در چشمانش زل بزند و جواب بگیرد. وقتی فاصله شان دور تر بود تسلطی روی او نداشت ولی این طوری خیلی راحت تر می توانست رویش تاثیر بگذارد.
– یعنی چی؟
– یعنی این که چرا پیشنهاد من رو قبول کردی؟ با اینکه فهمیده بودی که زن دارم. چرا پذیرفتی؟
گلاب به لیوان در دست شهاب نگاه کرد. به شیرینی طعمش اندیشید که می توانست طپش قلبش را کمی,فقط کمی آرام کند.
– نمی دونم باید چطوری بهت توضیح بدم.
– راست و حسینی هرچی اون لحظه توی دلت بود رو بهم بگو.
آب دهانش را نا محسوس پایین فرستاد. باید می گفت که کمی جذبش شده بود ولی دیدن وضع زندگی و شرایط کاری اش طمع کرده بود که شرایط خودش را بهتر کند! اگر قرار بود راستش را بگوید خیلی حرف ها برای گفتن داشت.
– اگر راست بگم همونطوری می شه که من بهت می گفتم. من باید برم سی خودم و تو هم سی خودت.
– بگو عیب نداره. می خوام بشنوم.
– اول برای اینکه شرایط زندگی خوبی داشتی فکر کردم میتونم زندگیمو تغییر بدم ولی بعد بهت علاقمند شدم.
شهاب بدون تغییری در نگاهش همانطور به گلاب خیره ماند و چیزی نگفت.
– من زندگی سختی داشتم. بابای معتاد و برادری که ساقی کل محل بود برای اصلا خوشایند نبود. اول با خودم فکر کردم اگر قبول کنم با هم باشیم می تونم از اون زندگی دور بشم ولی بعد که اومدم بهت خو گرفتم و همه چیز عوض شد.
– پس تو هم به من علاقمند شدی و باید بعد از جریان امروز باز هم باورم بشه که دوستم داری؟
گلاب حق به جانب شد و بادی به غبغب انداخت. نگاهش را از او گرفت و با نازک کردن پشت چشمش گفت:
– من نیازی ندارم بهت دروغ بگم.
– ولی این همه مدت داشتی دروغ می گفتی. من همه زندگیم رو گذاشتم وسط و تو به من دروغ گفتی.
گلاب نفسی از ته دل کشید و گفت:
– من که گفتم باید جدا بشیم.
– یعنی راه حل تو جداییه؟ اگر تنها راه حل جداییه که دیگه برای چی مردم ازدواج می کنن؟ نباید یه تلاشی کرد برای نگه داشتنش؟
اخم های شهاب در هم پیچیده بود و نمی شد که بفهمد هدفش از این بحث ها چیست.
– بگیر اینو بخور. به عسل پیام بده که نمی تونی بری باهاش سفر رو به دفعه بعد موکول کن. من هم ترجیح میدم که این بار نره سفر چون تعداد روزاش طولانی تره. این آخر هفته میریم سفر و بعد برای روزای بعدمون تصمیم میگیریم.
– من شرایط خوبی ندارم. روحیم مناسب سفر نیست.
– چطور می تونستی بری کمپ؟
گلاب نفس عمیقی کشید و گفت:
– الکی گفتم.
شهاب لیوان شربت را به دست گلاب داد و به مبل تکیه زد. یک پایش را روی دیگری انداخت و نفس عمیقی کشید. دو دستش را روی پشتی مبل باز کرد و با پایش روی پای دیگر ضرب گرفت.

– بخور بیا بغلم فکر نکن زیاد.
لیوان را تا نیمه سر کشید و خودر را با ترس به شهاب نزدیک کرد.
– فکر و خیال نکن.
سر گلاب را بوسید و گفت:
– با هم حلش می کنیم.
دستش را با تردید دور شانه اش انداخت و ادامه داد:
– خودم حمایتت می کنم. هر کار بخوای بکنی پشتتم. حتی اگر نخواستی من باشم.
گلاب تعجب کرده بود ولی می ترسید شهاب را نگاه کند. شهاب سرش را روی شانه خودش تنظیم کرد و گفت:
– نمی ذارم سختی بکشی. یه چیز بهت می گم از ته دلت بهم راستش رو بگم بعدش من تا پای جونم که شده پشتت هستم.
گلاب از اضطرابی که در دلش بود هوم آرامی سر داد و شهاب پرسید:
– دوسش داری؟
گلاب سرش را از روی شانه ی او برداشت و مستقیم نگاهش کرد. لب هایش لرزید ولی جواب نداد. مشخص بود که منظور شهاب به سعید است و سختش است تا نامش را به زبان بیاورد.
– کی رو؟
– سعید!
اجازه نداد زیاد گلاب دور بماند و او را دوباره به خودش نزدیک کرد. دعوای یک ساعت قبل را هر دو فراموش کرده بودند و اصلا دلشان نمی خواست به یاد بیاورند.
– نه!
– مطمئن باشم؟
صدای گلاب کمی گرفته بود. کمی از گرفتگی اش حاصل بغض بود و باقی اش حاصل مقاومت برای صحبت کردنش…
– من زندگی تموم شده رو دوباره نمی خوام. اگر چیز خوبی بود الان توی زندگیم داشتم.
– من خوب بودم که داری دیگه!
لحن صحبتش کمی شوخی به همراه داشت و نمی دانست که نگاهش حسرت دارد و یا می خندد. اهمیتی نداد و از بوی خوش تن شهاب لذت برد. رو شدن همه چیز برایش سنگین تمام شده بود. شهاب دستش را بالا برد و روی لبش گذاشت و گفت:
– با داداشت دعوا کردی… حق نداشت این بلا رو سرت بیاره.
دوباره روی دستش بوسه زد و ادامه داد:
– حسابشو پس می گیره.
اهمیتی به حرف هایش شهاب نداد و گفت:
– واقعا می خوایم بریم سفر؟
– دلت نخواد هم باید بیای یه دلی از عزا در بیاری.
– کجا؟
شهاب شانه بالا انداخت و نفس گرفت. فکرش درگیر بود. نمی دانست چه کاری درست است و فقط می خواست حال دل گلاب را خوب کند. گلاب برایش کم کسی نبود. همه ی سختی ها و مشکلاتش را کنار او از یاد می برد. گلاب برایش همه کس شده بود و نمی توانست ببیند حالش به هم ریخته باشد. رگ غیرتش حسابی باد کرده بود ولی می دانست که گلاب دروغ نمی گوید. می دانست شاید کامل نگوید ولی هیچ وقت او را دور نمی زند.
– شمال… کیش. هر جا تو دوست داشتی. مهم اینه که این جا نباشیم.
گلاب بدون اینکه شهاب ببیند خندید. خندید ولی هنوز به هدفش نرسیده بود. کنار شهاب بهترین حال را تجربه می کرد ولی اگر می خواست فقط به فکر خودش باشد باید شهاب را انتخاب می کرد و به تمام دنیا پشت پا می زد.
– قول می دی بعد از سفر با هم مفصل صحبت کنیم و منطقی تصمیم بگیریم؟

هر بار حرف هایشان به بعد موکول می شد و هر بار گلاب نمی توانست درست درخواستش را بیان کند. یا همه چیز میان دعوا بیان می شد و یا فراموش می کرد که چه تصمیمی داشت.
– دل تنگی این طوری عصبانیت کرده. وگرنه تو با من هیچ وقت اینطوری صحبت نمی کردی.
دست زیر چانه ی گلاب زد و صورتش را بالا گرفت.
– تو هم هیچ وقت منو کتک نزده بودی.
– تا تو باشی انقدر من رو به شک نندازی!
صورتش را جلو برد. مماس با صورت گلاب نگه داشت. دست دیگرش را تا بالای کمر گلاب پایین کشید و نوازش وار روی کمرش دست کشید. نفس گلاب نا خواسته رفته بود. تحمل این نزدیکی آن هم این طور با دلخوری را نداشت.
گوشه ی لب گلاب را بوسید. کنار سمت راستش را… همان جایی که وقتی دلتنگ می شد اولین جایی بود که می بوسید. ضرب نفس گلاب تغییر کرد که گفت:
– با ناراحتی آدم نمی بوسه.
– با ناراحتی نمی بوسم.
شهاب صدایش دو رگه شده بود. راست می گفت با ناراحتی نمی بوسید. دلتنگی بود که دلیل بوسه اش شده بود.
با یک فشار گلاب را به تن خودش نزدیک کرد و به طرفش چرخید. سینه به سینه اش شده بود و قفسه سینه اش از هیجان بالا و پایین می شد. وضعیتشان اصلا مناسب دعوای یک ساعت قبلشان نبود. یک ساعت قبل خون همدیگر را مک می زدند و حالا در آغوش همدیگر نفس نفس می زدند.
– چطوری می بوسی؟
گلاب بود که شیطنتش گل کرده بود و آن وضعیت ناراحتی و افکار پریشانش را کنار زده بود.
– چطوری دوست داری ببوسمت؟
طرف دیگر لبش را بوسه زد. از آن بوسه ها که هیجان را در گلاب زیاد تر می کرد. از آن هایی که گلاب را به تقلا می انداخت و حریص آغوش شهاب می شد. شهاب گلاب را خوب بلد بود و برعکس این قضیه هم صدق می کرد. گلاب می دانست که چقدر اغواگر باشد و با هر ناز و غمزه ای که می آید هوش از سر شهاب ببرد.
چشمانش را خمار کرد و بینی اش را به نوک بینی شهاب کشید. کمی از افکارش به سرش هجوم آورد ولی با بوسه ی محمکم شهاب که روی لب هایش نشست کاملا فراموش کرد که به چه چیزی فکر می کرد. قطره اشکی از گوشه ی چشمش پایین چکید و شهاب عقب کشید. گوشه ی لب گلاب را گزید و چشم بست.
– اینطوری دوست داری؟
نرم لبش را روی لبش گلاب گذاشت و با آرامش قلوه های زیبایش را به بازی گرفت:
– یا اینطوری؟
عقب کشید و این بار پایین لبش را بوسید. گلاب چشم بسته بود و لبخند کم رنگی روی لبش بود.
– چند تا ببوسم؟ من که سیر نمیشم.
سرش را میان گردن گلاب فرو برد و دستش را از پشت زیر لباسش فرستاد. دست به کمرش کشید. این بار دستش درست پوست تنش را لمس می کرد.
– بوسیدنت برام تکراری نمیشه.
از همان میان گردنش صحبت می کرد و گلاب بریده بریده نفس می کشید.
شهاب عقب کشید و گفت:
– این جا نمی تونم راحت بهت بوسیدن رو بفهمونم.
دست زیر بدن گلاب انداخت و گفت:
– تو اتاق بهتره!

تمام آخر هفته را در خانه ماندند. کنار هم غذا پختند و فیلم دیدند. هیچ کدام دلشان سفر نمی خواست ولی این کنار هم بودن ذره ای از تصمیم گلاب را تغییر نداد. عسل بخاطر نرفتن گلاب با او سرسنگین بود و هر دو تعطیلات را خانه ی مادر بهاره گذرانده بودند. گلاب زیاد اصرار نکرده بود که او را ببخشد بلکه این برنامه را به روز دیگری موکول کرده بود.
گوشی خاموش کمک می کرد تا ذرات آخر آرامششان را با لذت بیشتری بچشند. جند روز در خانه ماندن حالشان را خوب کرده بود. به هیچ وجه دلش سفر نمی خواست و خوشحال بود که شهاب با دل او راه آمده بود و اصراری به مسافرت نکرده بود.
ساعت از ده شب گذشته بود و دیگر وقت خوابشان می رسید. صبح روز بعد تعطیلات تمام می شد و باید همه ی سختی های زندگی را از نو شروع می کردند.
خودش را در آیینه دستشویی نگاه کرد. لکه های خشک شده روی آیینه به صورتش دهان کجی می کردند. نگاهش را از صورت بیچاره ی خودش گرفت و قلنج تک به تک انگشتانش را شکست. این فاصله ی سه روزه کافی بود تا از زندگی دو نفره شان لذت ببرند.
دست و صورتش را خشک کرد و از دستشویی بیرون رفت. نفس عمیقی کشید. شهاب مشغول تماشای تلوزیون بود و روی مبل لم داده بود. دمنوشی که چند دقیقه قبل دم کرده بود را درون سینی گذاشت و به سمت شهاب رفت. انگار نه انگار که چند روز قبل دعوا کرده بودند. انگار که هر دو آن موضوع را به دست جریان زندگی سپرده بودند و سه روز را در اوج آرامش و راحتی لذت برده بودند. شهاب حال خوبی داشت. با گلاب به هر آن چه که از زندگی مشترک و زناشویی تصور می کرد رسیده بود. دختری خوش بر و رو که هر بار برایش تازگی داشت. گلابی که نگاهش آرامش را به او منتقل می کرد و نیاز نبود صحبت کند تا آرامش بگیرد. همین که کنارش بود چیز دیگری نیاز نداشت.
– چه بویی راه انداختی!
گلاب بدون اینکه با صورتش واکنشی نشان دهد سینی را جلوی شهاب قرار داد. دمنوش بهار نارنج بود که میان قوری شیشه ای خودنمایی می کرد و بوی خوشش فضا را در بر گرفته بود.
– صحبت کنیم؟
شهاب تکه ای از شکلاتی که از قندان برداشته بود درون دهانش گذاشت و با سرخوشی اوهوم ای گفت و شکلاتش را مک زد.
– جبهه نگیر. دعوا نکن. فقط به حرفام گوش کن بذار حرفامو بزنم بعد جواب بده.
اخم های شهاب در هم فرو رفت. از آن حالت لم داده خارج شد و صاف نشست. دو پایش را جفت کرد و آرنجش را به زانه تکیه داد. گلاب با آرامش خم شد و دمنوش ها را درون فنجانی که آورده بود ریخت و جلوی شهاب گذاشت. لبخند زد و گفت:
– بخور سرد نشه.
– مشکوکی!
لبخندش فقط چند ثانیه روی لبش ماندگار بود. انگار که پاک کنی برداشت و آن لبخند مصنوعی را محو کرد.

– نمیدونم از کجا شروع کنم که برام راحت باشه.
شهاب جلو تر نشست. منتظر بود که سریع تر جملات گلاب کنار هم ردیف شود و فکر می کرد این دختری که جلویش نشسته بود نیاز به یک سیلی دیگر دارد.
– نمیخوام حرف بیخود بزنم. نمی خوامم برات دلبری کنم…
– حرفتو بزن.
دوباره اشاره به دمنوش روی میز کرد و گفت:
– بخور من حرف می زنم.
روی بسته اش خوانده بود که آرامش بخش است. می دانست که ممکن است آخر حرف هایش شهابی عصبانی و سرخ شده با رگ های باد کرده ببیند. اصرار داشت دمنوش را بنوشد تا شاید آرامش کند.
– برام همه چیز بودی. هستی یعنی! یکی از دور ببینه و براش تعریف کنی نمی تونه قبول کنه یه زن بیست و پنج ساله بتونه با یه مردی زندگی کنه که باهاش سی سال اختلاف سنی داره. ولی من که زندگی کردم میدونم که شدنیه. نمیگم خوبه… نمیگم عالیه. چون تو بودی برای من همه چیز خوب بود. من احساس می کردم مجبورم این اختلاف سنی رو بپذیرم. اختلاف فرهنگ و شرایط زندگی رو بپذیرم.
نفسش را تازه کرد و جرات گرفت تا نگاهش را به چشمان شهاب بدوزد. روی مبل کناری اش نشسته بود و می توانست دستش را به راحتی روی دسته ی مبل بگذارد و به شهاب خیره شود.
– اگر نبودی ممکن بود هیچ کدوم از این تجربیاتم رو کسب نکنم. ممکن بود اینی نشم که بعد از یک سال هستم.
لبخند زد و گفت:
– ممنون بخاطر همه بودنات.
– چی شده داری این حرفا رو میزنی؟
اخم های گلاب کمی در هم پیچید و لبانش را رو به بالا سوق داد.
– هیس… بذار بگم تهش کامل می فهمی.
خم شد و فنجان دمنوش را به دست گرفت. خودش جلوی شهاب گرفت و او را مجبور کرد آن را بنوشد.
– می خوام بگم این یک سال زندگیم نمی شد که از این بهتر بگذره. می خوام مطمئن باشی برای من چیزی کم نذاشتی.
نگاهش را از شهاب گرفت. گاهی هر چقدر هم که آماده باشی نمی توانی تمام حرف هایت را میان چشمان مردت بزنی.
– هیچ وقت بهت دروغ نگفتم. عاشقت نبودم ولی خیلی دوست داشتم. میدونی عشق رو چی تعریف میکنم؟ اون دیوونگی بچه دبیرستانیا! از اونا که همه ی زندگی شون پر میزنه و تبدیل میشه به یه پسر یه لا قبا که ممکنه آب دماغشم نتونه بالا بکشه.
خنده اش گرفته بود. از این تشابهاتی که استفاده کرده بود خنده اش گرفته بود. انگار خودش هم به دمنوش نیاز داشت. برای خودش هم دمنوش ریخت و فنجان داغ را میان دو دستش فشرد. داغی اش آرامش می کرد. شهاب اما فقط نیمی از فنجان را نوشیده بود و منتظر بود تا گلاب حرف هایش را به پایان برساند.
– میگن عشق اونه که حالت خوب باشه. اینا شعاره. من بهش می گم دوست داشتن. من با تو حالم خوب بود. خوب بود ولی دیگه خوب نیست. نه که بگم دوست ندارم. هنوز هم دوست دارم ولی نه اون دوست داشتنی که با حال خوبی باشه.

صورتش در آنی از واحد در هم گره خورد. به اوج حرف هایش رسیده بود و نفسش قد نمیداد تا یک سره صحبت کند.
– دیگه برای لذت نداره. دارم از لحظه لحظه مون عذاب می کشم. این روزا خواستم تمام لذت و خوشی رو کنار هم بچشیم. خواستم هر بار که به عقب نگاه می کنم و به تو فکر می کنم یادم بیاد که چقدر خوب بودی و اگر چیزی موندگار نبود بخاطر بدی من بوده.
– نمی فهمم چی میگی. دلیل زدن این حرفاتم نمی فهمم.
فنجان را روی میز گذاشت و دوباره با اخم هایش صورت گلاب را تیرباران کرد.
– چرا داری چرت و پرت سرهم میکنی!
– چرت و پرت نیست. خیلی وقته دارم به حرفام فکر می کنم. همون مدتی که تو خواب بودی من تا صبح چشم روی هم نذاشتم.
خم شد و دستش را روی پیشانی گلاب گذاشت.
– خوبی؟ تب نداری؟ پاشو یه آب به دست و صورتت بزن حالت بیاد سر جاش.
– شهاب من حالم خوبه هذیون هم نمیگم جدی دارم باهات صحبت می کنم. روی حرفام مدت ها فکر کردم.
شهاب عینکش را از چشم در آورد. دست هایش را با فشار روی پلک هایش گذاشت و نفسش را با شدت بیرون فرستاد.
– چشماتو نمال.
شهاب طلبکار به گلاب نگاه کرد و دیگر عینکش را به چشم نزد. شوکه نشده بود. گلاب از قبل هم زمزمه های این تصمیمش را شروع کرده بود ولی هیچ وقت انقدر جدی به صحبت کردن درباره اش نپرداخته بود.
– شهاب نمی خوام اذیتت کنم.
– دلیل این رفتارت چیه؟ میگی عشق و عاشقی نیست پس دلت هوای عشق و عاشقیاتو کرده!
گلاب مستاصل موهایش را عقب فرستاد. موهای لجوجش هیچ علاقه ای به پشت گوشش نداشتند و هر بار خودشان را تا روی چشمانش می کشاندند.انقدر لای مژه هایش فرو می رفتند که دیوانه اش می کردند.
– من نمیتونم اینطوری ادامه بدم. من و تو تنها چیزی که با هم داریم آرامشه. این آرامش رو ممکنه جای دیگه پیدا نکنم حتی مطمئنم همچین حسی برام دیگه تکرار نمیشه.
– نمی فهممت گلاب. چی کم داری که داری اینطوری برخورد میکنی؟ غیر از اینکه هوای عشق قبلیت زده باشه به سرت چی میتونه باشه؟
چشمان گلاب ملتمس به شهاب خیره شده بود. می خواست با همان نگاه شهاب بفهمد که او را اشتباه قضاوت کرده است.
– به جون فربدم قسم می خورم که آسمونم زمین بیاد منم حتی به سعید دیگه فکرم نمیکنم. به جون خودش قسم میخورم که بخاطر اونم که شده به باباش فکر نمیکنم. شهاب درکم کن. حرفم رو بفهم بذار همه حرفم رو بزنم.
– چجوری باید درکت کنم؟ این رفتارات دقیقا از وقتی شروع شد که اون سر و کله اش پیدا شد. چی غیر از این میتونه باشه؟ چی دیگه می تونه اینطوری هواییت کنه؟
به شهاب حق می داد که آن طور شک کند. دروغ چرا اوایل حسابی دلش حالی به حولی می شد و شنیدن نام سعید هم برایش جذاب بود ولی این اواخر حتی یک درصد هم به او فکر نمی کرد. او برایش تمام شده بود. تا اینجا برای فربد هر کاری کرده بود. حاضر بود از جانش هم بگذرد ولی حاضر نمی شد سعید را در زندگی خودش راه دهد. سعید از پدر فربد بودن فراتر نمی رفت.

– شهاب, واقعا همچین چیزی نیست. من تو این مدتی که با هم بودیم کی پامو کج گذاشتم که اینطوری فکر می کنی؟
– پس دقیقا دردت چیه؟ چه دردی داری که نمی تونم حلش کنم؟ بابا لامصب من همه زندگیمم برای تو میدم تو چرا با من اینطوری میکنی؟ من بعد از عمری دارم یکم طعم خوشبختی رو می چشم چرا می خوای هم زندگی من رو خراب کنی و هم زندگی خودت رو؟
راست می گفت. گلاب با دست های خودش زندگی هر دویشان را خراب می کرد. با این کار همه چیز نابود می شد. همه ی چوب هایی که روی هم چیده بود تا برای پسرش کلبه ی عشق بسازد به ویرانه تبدیل می شد و خودش به تنهایی باید سواری می کرد. یکه تاز بودن خوب بود ولی نه برای شرایط گلاب.
– می خوام تمام تلاشت رو برای زندگی قبلیت بکنی.
شهاب با عصبانیت هجوم آورد و از جا بلند شد که گلاب چشمانش را بست و اجازه نداد او حرفی بزند.
– شهاب بشین. عصبانی نشو. بذار منم حرف بزنم. اینکه مردی و از من بزرگتری صرفا دلیل نمیشه که من هیچی نفهمم. اینکه تو مردی دلیل این نیست که من حرف نزنم. می خوام حرف من باشه. می خوام یه بار اونطور که من دلم میخوام پیش بره. چه تو بری با بهاره و تلاش کنی و چه نری چه فرقی به حال من داره؟ چه سودی به حال من داره؟ تو که میگی داری زندگیمونو نابود میکنی پس چه سودی برای من داره؟
شهاب همانطور که عصبانی بود و دست به کمر جلوی گلاب ایستاده بود بلند تر از حالت عادی گفت:
– د لعنتی چته؟ چته پس؟ تو که میدونی داری زندگیمونو خراب میکنی چته؟ چرا این کارو می کنی پس؟
مویرگ های مغز شهاب هم نبض می زدند. سرش سنگین شده بود و نمی توانست رفتار گلاب را هلاجی کند. فهمیدن گلاب برایش دردناک شده بود و تلخی این درد از زیر زبانش نمی رفت که هیچ, هر چند لحظه یک بار بیشتر هم می شد.
– شهاب نمی ذاری صحبت کنم. نمیذاری که!
– اشتباه خودم بود. خود کرده رو تدبیر نیس. واقعا خودم کردم که لعنت به خود. تقصیر منه که تورو گذاشتم مربی عسل بشی. از وقتی که این اتفاق افتاد همه ی زندگیمون به هم پیچید.
گلاب نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست.
– نمی خوام زندگیم روی خرابه های زندگی یک نفر دیگه بنا بشه. نمی خوام زن دومی باشم که وارد زندگی یه مردی شده که از خودش سی سال بزرگ تره.
شهاب خواست حرف بزند که گلاب اجازه نداد و حرف هایش را همانطور تند و پشت سر هم ردیف کرد تا او فرصتی برای گفتن نداشته باشد.
– میگی الان یادت افتاده؟ باشه بگو. قضاوتم کن عیبی نداره. مگه نگفتی هرچی من بخوام می شه؟ مگه همیشه اینو نگفتی؟ چرا الان جلومو میگیری؟ میگی چرا از اول نگفتی؟ عقل نداشتم احمق بودم. عقلم مثل تمام آدمایی که میشناسی توی چشمام بود!

– می خوای برای زندگی خراب شده ای که پونزده سال درست نشد تصمیم بگیری؟ به چه حقی دقیقا؟
شهاب چشمانش را ریز کرده بود و حالت استفهام آمیزی صحبت می کرد.
– هرچیزی ارزش اینو داره که دوباره برای درست کردنش تلاش کنی.
– اونوقت این رو تو باید بگی؟
– نه به من ربط نداره این فقط یه پیشنهاده. اگر دلت می خواد دخترت زندگی بهتری داشته باشه…
شهاب اجازه نداد گلاب حرفش را کامل کند و یک طور هایی پابرهنه وسط جمله هایش پرید.
– تو تعیین نمیکنی که من چطوری زندگی کنم. درست بدون طفره رفتن بگو چه برنامه ای داری شاید بتونم کمکی کنم.
– کمکت اینه که بذاری تنها این زندگی رو بچرخونم.
– حرف آخرته؟
اشک گلاب تا کاسه ی چشمش هم رسیده بود.حرف هایش شبیه دایه عزیز تر از مادر شده بود. برای کسانی دل می سوزاند که یک سال قبل بدون در نظر گرفتن آن ها وسط زندگی شان جا پهن کرده بود و برای خودش جولان می داد. شاید تا چندی قبل که آن ها را نشناخته بود هم هیچ اهمیتی نداشت و حتی در دلش بهاره را قضاوت هم می کرد. خودش می دانست که بهاره بیشتر یک بهانه بوده تا به خواسته اش برسد. می دانست در کنار شهاب نمی تواند فربد را آن طور که می خواهد داشته باشد. شاید اگر سعید چیزی از رابطه اش با مرد دیگری می فهمید اوضاع خراب تر از حالا می شد و او نمی توانست این ریسک را بپذیرد. شاید باید همه چیز را دقیق به شهاب هم توضیح می داد و کمکش را پذیرا می شد. شهاب برای او کم کسی نبود… ناجی سخت ترین روز هایش نمی توانست مرد بدی باشد. به بهترین بودن شهاب شکی نداشت.
– نمیتونم هم تورو داشته باشم و هم پسرمو.
شهاب یک تای ابرویش را بالا داد و چانه اش را مالید. انگار که مسخره اش می کرد.
– چرا اون وقت؟
– واقعا خودت نمی دونی؟
شهاب فقط سرش را تکان داد و جوابی به این حرف گلاب نداد. می دانست که او منتظر جواب قطعی از سمت گلاب است و باید هرچه زودتر توضیحاتش را به گوش شهاب برساند.
– موندن من کنار تو با از دست دادن فربد مساوی می شه. اگر سعید بفهمه میخوام ازدواج کنم ممکنه پسرم رو ازم بگیره. تا همین الانش هم میتونه بر علیه من مدرک جمع کنه و بخاطر اینکه پسرش رو ازش پنهون کردم اونو از من پس بگیره. من برای داشتن فربد حاضرم هر کاری بکنم.
پذیرش یک نفر جدید در زندگی اش سخت بود. تا به حال گلاب را تنها می دید و حالا باید او را زنی بچه دار تصور می کرد. زندگی شان دو نفری زیبا بود و همین بی دغدغه بودنشان بود که خوشبخت ترشان می کرد. تمام یک سال را کنار هم زندگی کرده بودند و به مشکلی برنخوردند ولی حالا مطمئن بود با ورود پسر بچه ای شش هفت ساله زندگیشان دستخوش تغییرات می شود.
– تا کی؟ بالاخره نمی خوای برای خودت یه زندگی تشکیل بدی؟ مگه تا الان فربد با مادرت زندگی نمی کرد؟ از الان به بعد هم میتونه همین اتفاق بیوفته. میتونی همه چیز رو شبیه به سابق نگه داری.
– قبلا فربد نمی دونست که من مادرشم ولی حالا می دونه. من نمی خوام خودمو ازش دریغ کنم. من هرجا زندگی کنم فربد هم باید همونجا باشه. من مادرشم اگر شش سال براش مادری نکردم باید از این به بعد بکنم.

تا قبل از این داستان ها شهاب حاضر بود همه چیز را بپذیرد. او بچه ای از وجود خودش و گلاب می خواست نه پسری که از خون خودش نباشد. می خواست ثمره عشقش با کسی که بعد از عمری زندگش اش شده بود را بچشد نه که پدر خوانده باشد و برای بچه کس دیگری پدری کند.
خیلی سخت بود که بگوید با هم زندگی کنند. اصلا نمی توانست بپذیرد پسر شش ساله ای به میان این زندگی بیاید و زندگیشان را تغییر ئدهد. او همین روال را می خواست نه تغییرات اساسی ای که همه چیز را از این رو به اون رو می کرد.
– می خوای چی کار کنی؟
– یه خونه اجاره می کنم مادر و پسرمو میبرم توش به هر جون کندنی شده زندگیمونو می چرخونیم.
شهاب تکیه داد و با اطمینان کامل گفت:
– نمی تونی. یه تنه نمی تونی همه چیز رو تحمل کنی.
– مگه تا الان چیکار کردم؟
نیم نگاهی به سمت گلاب انداخت و دوباره چشمانش را از او گرفت. نگاهش را که بیشتر روی او نگه می داشت بیشتر احساس ضعف می کرد. پذیرفتن یک فرد جدید در زندگی اش کار او نبود. گلاب را می خواست نه خاندانش را…
– مسئولیتت سنگین تر شده. الان دیگه فربد برادرت نیست که ازت توقع نداشته باشه.
گلالبش را میان دندان هایش کشید. پوست لبش را می کشید و سعی داشت آن را به زور از لبش جدا کند.
– باید بتونم دیگه. چاره ای ندارم.
شهاب کمی متفکر شد و همین میان یک تکه شکلات برداشت و داخل دهانش گذاشت. طعم شیرینش که میان جانش پیچید نفس عمیقی گرفت و گفت:
– بیاید اینجا زندگی کنید. این مدت من میرم یه جایی میمونم. یکم که آب ها از آسیاب افتاد برای خواستگاری اقدام می کنم. نه خونواده تو چیزی از این یک سال بینمون می فهمن و نه دختر من. با بهاره صحبت می کنم روند جدایی رو سرعت میدیم اگرم مهرشو خواست بهش میدم.
– شهاب!
شهاب ابروهایش را بالا داد و همانطور که به شکلاتش مک می زد گلاب را نگاه کرد.
– حرف بدی زدم؟ دیگه چی از این بهتر می خوای؟ هم خودت تامین میشی هم خونوادت. نیاز نیست اجاره جا بدی این مدت هم صیغه رو تمدید نمی کنیم تا هم تو بتونی راحت تر تصمیم بگیری و اجباری روی سرت نباشه هم من به بقیه کارام برسم.
شهاب پر بیراه نمی گفت ولی گلاب ازدواج دائم نمی خواست. ازدواج را با سعید مقایسه می کرد و مرد های یک زندگی مشترک دائمی را با پدرش… شاید شهاب هم در زندگی مشترک تغییر می کرد و مشکلات تازه خودشان را نمایان می کردند. پذیرش شهاب به عنوان یک مردی که نامش در شناسنامه سفیدش ثبت شود کار راحتی نبود.

پیشنهاد زندگی در همین خانه انقدر برایش وسوسه انگیز بود که آن قسمت ذهنش که حرف های شهاب را پس می زد به طور کامل غیرفعال شده بود. انگار که شهاب چیزی از خودشان نگفته بود و فقط این خانه را به او پیشنهاد داده بود.
– این مدت اذیتت نمی کنم مزاحمتم نمی شم تا بتونی زندگیتو جمع و جور کنی ولی بعدش میام و با خونوادت صحبت می کنم. لازم باشه با پدر بچه ات هم صجبت می کنم. برای نگه داری فربد هم بعدا تصمیم میگیریم که کجا بمونه.
– فربد کنار من میمونه.
شهاب برای نگه داشتن رابطه ای که آرامشش را فراهم می کرد حاضر بود هر کاری انجام دهد ولی پذیرفتن فربد اصلا برایش راحت نبود که بخواهد به این زودی ها وا دهد.
– ما دو تا آدم بزرگ عاقل و بالغیم. فکرامونو می ذاریم روی هم و به وقتش کار درست رو انجام میدیم.
گلاب سرش را تکان داد و لبش را محکم تر گزید. پیشنهاد شهاب بد نبود. اینطوری می توانست هم کنار او باشد و هم فرزندش را داشته باشد ولی باید قید عسل و بهاره را به کلی می زد.
– عسل و بهاره چی؟!
– اونی که باید نگران اونا باشه منم نه تو. نیاز نیست فکرشونو بکنی. همونطور که خونواده تو قرار نیست از محرمیت ما با خبر بشن خونواده الان من هم قرار نیست با خبر بشن. روند عادی یه ازدواج رو طی می کنیم و بعد با هم زندگیمونو شروع می کنیم.
یک طرف لبش بالا رفت و ادامه داد:
– عروسی هم بگیریم؟
چه خوش خیال بود شهاب که به نظر خودش می خواست همه چیز را سر و سامان دهد. گلاب هم بدش نمی آمد کنار شهاب زندگی کند ولی حرف مردم چه می شد؟ معیار هایی که تا آن لحظه از مرد زندگی اش برای خودش ساخته بود کجا می رفت؟ نم یدانست کار درست کدام است و باید چطور انتخابی کند تا آینده خودش و آرزوهایش را تامین کند. این طور که شهاب می گفت دقیقا چیزی بود که گلاب روز اول برایش اقدام کرده بود. زندگی بی عیب و نقصی که حساب مالی پر پولش اجازه ندهد تا فکر و خیال نداری را بکند. نه باید به خرج و مخارج خودش و فربد فکر می کرد و نه چرخیدن زندگی مادرش. شاید می توانستند خانه ای داشته باشند تا همه در کنار هم زندگی کنند.
– عسل نمیپذیره من بشم زن باباش. اون مامان و باباش رو کنار هم می خواد.
– عسل عاقل تر از این حرفاس. خودش انتخاب میکنه که کجا زندگی کنه و کسی اجبارش نمی کنه. امکان نداره زندگی با من رو انتخاب کنه پس نگران عسل نباش.
اتفاقا نگران بود. نگران عسلی که از زندگی با بهاره دل خوشی نداشت و شاید اگر به او حق انتخاب می دادند زندگی با شهاب را انتخاب می کرد. دختری که در سنین حساس بود و پدرش را بهتر از مادرش می پذیرفت آن هم پدری که این روزها حسابی برایش پدری می کرد.

رمان
پیشنهاد شهاب را پذیرفت. هرکسی بود نمی توانست از مزایای این پیشنهاد بگذرد. دیگر زن و شوهر نبودند و باید هر کدام برای ساختن زندگی جداگانه تلاش می کردند تا شهاب بهاره را طلاق دهد و سراغ او بیاید. دلش برای بهاره می سوخت. زنی عاشق که بعد از پانزده سال زندگی مشترک قرار بود رها شود. رها شدنی که با بار های قبل فرق داشت و مطمئن بود او را بدجوری به هم میریزد.
– به مادرم بگم میایم خونه من زندگی می کنیم؟
– آره من وسیله هامو جمع می کنم میرم. شاید این دوریمون باعث بشه تا بهتر از قبل هم تصمیم بگیریم. دلتنگ هم میشیم و میفهمیم چقدر به وجود همدیگه نیاز داریم.
گلاب نخواست مثال معروف از دل برود هر آن که از دیده برفت را بلند فریاد بزند ولی در دلش کمی به این مثال امیدوار بود. با وجود علاقه ای که به شهاب داشت نمی توانست او را به عنوان همسرش به همه ی جامعه معرفی کند. شهاب یک مرد پنجاه و پنج ساله خوش بر و رو بود که شاید آرزوی خیلی از زن های جامعه بود ولی او که شهاب را کنارش داشت نمی توانست او را به آرزویش تبدیل کند. بخش های مختلف وجودش هر کدام برای خودشان تصمیم گیری می کردند. شهاب مرد ایده آلی بود. هیچ کس بدش نمی آمد همسری به دست و دلبازی او داشته باشد. شهاب چیزی برای گلاب کم نمی ذاشت و عشق و علاقه وافرش باعث می شد تا زندگی را هر چه بیشتر برای گلاب راحت کند. حالا هم بار اجاره خانه را از دوش گلاب که برداشته بود هیچ, کار جدیدش را هم از او پس نگرفته بود. احساس می کرد شهاب خیلی به آینده ی این تصمیم امید دارد.
– پاشو بریم وسیله های من رو جمع کنیم.
سینی محتوی دمنوش های ته کشیده را روی میز رها کردند و هر دو برای جمع کردن وسیله ها به اتاق خواب مشترکشان رفتند. نگاه گلاب روی تختشان خیره شد و نفس عمیقی کشید. شهاب از هم نظر ایده آل بود و اگر رئیسش نبود همه چیز بهتر از قبل هم می شد.
– کاش رئیسم نبودی. شاید اونطوری ازدواج باهات راحت تر می شد.
شهاب دو زانو روی زمین نشست و از پایینی ترین کشو شروع به باز کردن و در آوردن وسیله هایش کرد. اولین کشو مربوط به جوراب هایش بود که مرتب کنار هم چیده شده بود.
– اونوقت چی می شد؟
– نگران حرف مردم نبودن. الان ازدواج کنیم هزار تا حرف پشت سرمون میزنن.
شهاب بیخیال مشغول ادامه ی کارش شد و گفت:
– مردم حرف مفت زیاد میزنن.
گلاب ساکت مانده بود و شهاب به ترتیب وسیله هایش را داخل چمدان ها جای می داد. دو چمدان برایش کم بود و مطمئنا به کارتن نیاز داشت.
– من یه سفر یک ماهه دارم. باید برم مالزی. یه بخشی از سرمایه ام اونجاس. این یک ماه میتونه فرصت خوبی برای تو و خونوادت باشه که خودتون رو آماده کنین. بعد از این که برگشتم مقدمات همه چیز رو فراهم میکنم. فردا هم با بهاره صحبت می کنم تا مقدمات جداییمون قبل از رفتنم انجام بشه و وقتی برگشتم چیزی برای صبر کردن نمونه.
گلاب کنارش نشست و چیزی نگفت. یک به یک وسیله های شهاب را از کشو در آورد و شبیه خودش با حوصله در چمدان قرار داد. یک هفته بیشتر تا تمام شدن مدت محرمیتشان نمانده بود و نمی دانست که قرار است بعد از یک ماهی که شهاب صحبتش را می کرد چه اتفاقی شامل زندگی شان شود.

به این پست امتیاز دهید.
بدون رای!

پاسخ دهید!

نظرات بسته شده است.