چشمان متعجب عسل به نمایشگر آیفن خیره شد و چند باری پلک زد تا مطمئن شود چشمانش درست می بیند. حضور شهاب آن وقت از روز خیلی برایش عجیب بود. چند ماهی می شد که شهاب به خانه شان سر نزده بود و اگر مایحتاجی هم برایشان فراهم کرده بود توسط پیک جلوی در آمده بود.
دکمه های شومیز بلندش را یکی یکی باز کرد و در جواب بهاره که می گفت چرا در را باز نمی کند جواب داد:
– باز می کنم.
– کیه؟
– بابا!
بهاره هم تعجب کرده بود و قدم هایش را به سمت در ورودی تند کرد. عسل بدون پاسخ دادن دکمه باز شدن در را فشرد و کنار بهاره ایستاد. هیچ کدام توقع حضور شهاب را نداشتند. شهاب با رویی باز و چمدان های بزرگ جلوی در ظاهر شد.
– سلام.
لبخند روی لب داشت و بهاره و عسل آن قدر متعجب بودند که نمی توانستند شبیه او لبخند بزنند و از بودنش آن جا خوشحال باشند. عسل سریع تر خودش را پیدا کرد و به آغوش شهاب پناه برد. پا برهنه وسط راهرو رفت و از گردن شهاب آویزان شد.
– خوش اومدی بابا.
پیشانی عسل را بوسید و گفت:
– کمک میکنی اینا رو ببریم تو؟
عسل بله بلند بالایی گفت و دسته چمدان کوچک تر را به دست گرفت و وارد خانه شد.
بهاره با کلاه حوله ای که موهای خیسش را بالای سرش جمع کرده بود همچنان شهاب را نگاه می کرد. رنگ و رویش پریده بود و لب هایش به کبودی می رفت. کم پیش آمده بود بهاره را آن طور بی آرایش ببیند. از زمانی که جدا زندگی می کردند که دیگر او را با این ظاهر ندیده بود. قبل از آن هم معمولا بهاره تمام سعی اش را می کرد تا همیشه آرایسته ظاهر شود ولی این ظاهرش باعث شده بود تا شهاب نگاهش چند لحظه ای روی او بماند.
– خوش اومدی.
– مرسی.
لبخند روی لب شهاب کم رنگ بود. این بار نه قصد دعوا داشت و نه دنبال جنجال بود. آمده بود تا چند روزی بماند و برای سفرش آماده شود. کارتن های وسایلش را درون انباری خانه گلاب گذاشته بود و بجز آن دو چمدان چیزی همراهش نبود.
بهاره کنار رفت و شهاب داخل شد. خانه مثل همیشه بود. آشپزخانه ای که پاکت پیتزا روی اپنش مانده بود و پرده های کشیده شده که خانه را بیش از همیشه تاریک می کرد. پیانو جدید عسل گوشه ی خانه دیده می شد و باقی خانه خالی شبیه قبل بود.
جلوی یکی از اتاق ها ایستاد و گفت:
– می تونم از این اتاق استفاده کنم؟
عسل پیش قدم شد و گفت:
– بابا بیا اتاق من. اونجا فرش هم نداره.
فضای خشک میانشان قابل تغییر نبود. اشک چشکم های بهاره پر و خالی می شد و این حضورش را همه جور معنا می کرد و عسل سردرگم از بودن پدرش میان خانه دنبال فراهم کردن شرایط برای او بود.
– فردا برو هم مبل بگیر هم برای خودت تخت و وسیله بگیر. بسه هرچی عذاب کشیدید. خونه رو پر کنید پول می زنم به حسابت.
بدون آن که منتظر جوابی از بهاره باشد وارد اتاق عسل شد. انگار تا به حال این اتاق را ندیده بود که انقدر همه چیز برایش تازگی داشت. در و دیوار اتاق که یکی از آن ها با نقاشی ها و عکس های مشکی که قابی سفید داشت پر شده بود و تختی که روتختی طوسی اش مچاله گوشه ای جمع شده بود.
بهاره و عسل تا ساعت ها متعجب بودند و هیچ کدام چیزی نمی پرسیدند. شهاب وقتی فهمید شام ندارند خودش دست به کار شد و شام سفارش داد. یادشان نمی آمد آخرین باری که سه نفری سر میز نشسته بودند و شام خورده بودند چه زمانی بود. البته که این بار مجبور بودند روی میز جلوی مبل ها غذا بخورند و دیگر میز نهارخوری نداشتند.
– صبح اول وقت با هم برین هر جا که دوست داشتین. زیاد حساسیت به خرج ندید خرید کنید. هرچی کم آوردید زنگ بزنید براتون میریزم.
بهاره نگاهش را به شهاب دوخت و آخرین قاشقی که پر کرده بود را روی بشقابش گذاشت و گفت:
– برگشتی خونه؟
– یک هفته هستم باید بلیط بگیرم برم مالزی.
بهاره به خودش حق نمی داد که سوالی از او بپرسد. فکر می کرد اگر حرفی بزند دعوایشان بالا می گیرد و باید در سر و کله هم بکوبند و در آخر هم بدون نتیجه گیری دعوایشان به دفعه بعد موکول شود.
شهاب با اشتها می خورد ولی دل بهاره شور می زد. نمی دانست چه چیزی شهاب را به این خانه کشانده بود و در بدو ورود انقدر مهربان شده بود که از او می خواست وسیله خانه بخرد. شهابی که او را در این خانه درندشت رها کرده بود و بعد از فروش وسایلش پولی در اختیارش نگذاشته بود تا بتواند.
– پاشو یکم برام پیانو بزن ببینم.
عسل که بشقابش خالی شده بود از جا بلند شد و به سمت پیانو اش رفت. بهاره که دور شدن عسل را دید زیر لب زمزمه کرد:
– چی شده که برگشتی؟
– آخر شب صحبت می کنیم. بذار عسل بخوابه.
با خودش فکر کرد که چقدر شهاب تغییر کرده بود. شهابی که هیچ وقت به بیدار بودن عسل اهمیت نمی داد حالا منتظر بود تا او بخوابد و شاهد حرف هایشان نباشد. دلش گواه بد می داد. انگار که مطمئن بود این برگشت شهاب همیشگی نیست ولی می خواست خودش را گول بزند. شاید می توانست در این یک هفته ای که تا مسافرت شهاب باقی بود خودش را به او ثابت کند و همه چیز را تغییر دهد. این نرمش شهاب آن هم یک باره عجیب ترین اتفاقی بود که شاهدش بود.
انگشتان عسل روی کلاویه ها رقصید و نواخت. شهاب نگاهش می کرد و لذت می برد. تنها کسی که بشقابش نیمه خورده باقی مانده بود بهاره بود که در در آخر بلند شد و میز را جمع کرد.
نواختن عسل که به انتها رسید به سمت پدرش چرخید و او هم برایش کف زد. اولین بار بود که شهاب از او می خواست برایش بنوازد و این اولین ها در دل عسل حسابی ولوله به پا می کرد. از وقتی رابطه اش را پدرش صمیمانه تر شده بود حالت روحی اش هم تغییر کرده بود و سرحال تر بود. برعکس گذشته گوشه گیری نمی کرد و سعی می کرد هم در اجتماع باشد و هم خواسته هایش را بیان کند. بعد از مدت ها توانسته بود خواسته اش را بیان کند و از مادرش خواسته بود تا انتخاب رشته اش هنر باشد. اول که خواسته اش را گفت فکرش را نمی کرد بهاره انعطاف نشان دهد ولی انگار که تاثیرات گلاب بود و بهاره بدون هیچ مخالفتی تصمیم عسل را پذیرفته بود. هنوز برای انتخاب رشته فرصت داشت ولی انقدر اضطراب بهاره را داشت و فکر می کرد نمی تواند راضی اش کند که حالتی افسرده پیدا کرده بود.
شهاب کنار عسل رفت و روی صندلی پیانو اش نشست. به سختی روی یک صندلی جا شده بودند. دستش را دور شانه ی او حلقه کرد و روی موهای کوتاهش را بوسید و گفت:
– همه چیز ردیفه؟
– اوهوم.
تا آخر شب که عسل به خواب برود با هم صحبت کردند و عسل فیلم هایی که دیده بود را برای پدرش تعریف کرد. وقتی خوابش برد ساعت از یک نیمه شب هم گذشته بود ولی بهاره هنوز بیدار بود و روی مبل نشسته بود و کتاب می خواند.
شهاب چراغ را خاموش کرد و در اتاق را آرام طوری که عسل متوجه نشود بست. بهاره زیر نور کم چراغ کوچکی مشغول مطالعه بود که با احساس سایه ی شهاب کتاب را بست و عینکش را از روی چشم برداشت و با لبخند بی جانی از شهاب استقبال کرد.
– صحبت کنیم؟
بهاره ابرو بالا انداخت و کتاب را کنارش گذاشت. شهاب منتظر جواب او نماند و روی مبل تک نفره ای که چسبیده به همان مبل بهاره بود نشست.
– آره حتما.
سکوت شهاب نشان از اضطرابش داشت. می دانست که باید چه چیز هایی بگوید ولی مطمئن بود که این حرف ها به مزاق بهاره خوش نمی آید و هر چه آرام تر مسائل را با او درمیان بگذارد بهتر است.
– این یک هفته اینجا می مونم ولی بعد از یک ماهی که رفتم و برگشتم باید دنبال کارای جدایی باشیم.
رنگ از روی بهاره به یک باره پرید. نگاهش ترسیده شد و نفسش به سختی بیرون می آمد. انگار همان یک لحظه بود که تمام دنیا را روی سرش خراب کرد.
– خونه رو می زنم به نامت. مهریه ات رو هم کامل بهت میدم. خرج و مخارج عسل با خودمه نمیذارم بهش سخت بگذره. هر وقت هم دلش خواست میتونه کنارم باشه.
– چرا؟
شهاب نگاهش را به او دوخت و خواست که جوابش را بدهد. چشمانش مستاصل بود و مشخص بود که چقدر از این تصمیم ناگهانی شهاب به هم ریخته بود. هیچ وقت فکرش را نمی کرد این روز برسد و شهاب با پای خودش برای جدایی بیاید.
– این وضعیت برای همه مون بده. حتی برای عسل.
صدایش را پایین تر برد و ادامه داد:
– نبود ما کنار هم برای عسل خیلی دردناک تر از اینه که جدا بشیم. زندگی ای که درست نمیشه برای چی باید ادامه پیدا کنه؟
– مامانم!
شهاب بدون آن که عصبانی شود در اوج آرامش گفت:
– من بیشتر از دو ساله که مادرت رو ندیدم. همونطور که این مدت گذشته بعد از جداییمونم می گذره. طلاق توافقی و بدون مهریه نمی خوام ازت. مهرتو کامل میدم بتونی یه زندگی خوب داشته باشی.
اشک های بهاره کاسه چشمش را پر کرده بود و نگاهش بی جان تر از سابق شده بود.
– به نظرت این زندگی مسخره که هر کدوم یه طرفیم چه سودی داره؟ میدونی که مامانت الان بهونه اس و اگر جدا بشیم هم میشه ازش پنهون کنی. اون بیچاره خوب می دونه که بین من و تو چقدر شکرابه.
– چرا یکم تلاش نکنیم برای این زندگی؟
شهاب عینکش را برداشت و دو طرف بینی درست جایی که عینک رویش مستقر می شد را با نوک انگشتانش فشرد و دوباره عینکش را به چشم زد. خودش هم نمی دانست چرا هیچ وقت برای این زندگی تلاش نکرده بود.
– می خواست چیزی تغییر کنه باید تو این مدت تغییر می کرد. مدت زمان کمی زن و شوهر نبودیم که. کم بوده؟
– نه ولی هیچ کدوم تلاشی نکردیم.
بغض صدای بهاره مشهود بود. شهاب را دوست داشت و از اشتباهاتش با خبر بود. مطمئن بود که می تواند این زندگی را برگرداند و نظر شهاب را جلب کند. می توانست چیزی باشد که شهاب از یک زن توقع دارد ولی فقط این افکارش بود و مطمئن نبود که در عمل هم همین شود.
– اون موقع که باید تلاشی می کردیم نکردیم. الان دیگه نه من دنبال درست کردن چیزی هستم و نه حوصله ی تغییرات رو دارم. من و تو همینیم که هستیم اگر قرار بود چیزی عوض بشه باید تو همین سالا که با هم مشکل داشتیم عوض می شد.
دیگر بهاره جلوی اشک هایش را نگرفت و به آن ها اجازه ی چکیدن داد. دیگر نای مخالفت نداشت. دیگر نمی دانست باید به کدام در بزند که این زندگی به هم پیچیده اش که چون کلافی سردرگم نخ هایش در هم پیچ خورده بود را درست کند.
– جدا بشیم میتونی بری پی زندگیت. ازدواج کن با کسی باش که دوسش داری و دوست داره. شاید اگر اون سال ها پنهون کاری نمی کردی می تونستیم چیزی رو برگردونیم ولی اون اتفاق باعث شد تا من کاملا ازت دل ببرم و دلی که سال ها از بریده شدنش می گذره دیگه چطور باید وادار به موندن بشه؟
– من بهت توضیح می دم.
شهاب لبخند خسته ای زد. دیگر واقعا برایش مهم نبود. توضیحی نمی خواست. اگر قرار بود توضیحی داده شود برای زمانی بود که توضیحش به کار بیاید ولی حالا دیگر نه خود بهاره برایش مهم بود و نه دلیل خیانتش. بهاره فقط مادر فرزندش بود که بخاطر او باید می پذیرفتش وگرنه نیازی نبود نامش را هم در شناسنامه اش تحمل کند. زودتر از این ها باید تصمیمش را قطعی می کرد و او را طلاق می داد.
– واقعا نیازی به توضیح نیست. گذشته تموم شده رفته. به هر دلیلی به هر برهانی که تو این کارو انجام دادی واقعا برام اهمیتی نداره.
– شهاب؟
شهاب پاکت سیگارش را از جیب شلوارش بیرون کشید و با ابرویی بالا رفته گفت:
– جانم؟
انگار که کلمه ای ناشناخته شنیده باشد. انگار همه ی دنیا با جانم گفتن شهاب به جانش ریخته شده بود. نفس گرفت و نتوانست ادامه دهد. نفسش را بریده بود این جانمی که از ته دل نبود ولی مخاطبش بهاره بود.
سرش را به زیر انداخت. کاری برای نجات زندگی زناشویی اش بلد نبود. همین مدت هم به زود چنگ و دندان بود که نگهش داشته بود و هیچ فایده ای برایش نداشت که هیچ تازه سختی هایش بیشتر هم شده بود.
– من به تو خیانت نکردم. رابطه من…
– گفتم که اصلا اهمیتی نداره!
– عسل چی؟
– اونم گفتم.
فنجان چای بهاره را به سمت خودش کشید. ته فنجان هنوز هم کمی چای باقی مانده بود. غبار سیگارش را در لیوان تکاند و صدای پیس مانندی از آن خارج شد.
– باشه.
شهاب نگاهش کرد. انگار که بعد از مدت ها قبول کرده بود که جدا شدنشان بهترین کار است.
– فردا میسپرم به کامروا کارامونو راه بندازه. نمی دونم چقدر طول می کشه ولی من باید برم برگردم و بعد جدا بشیم. نمیتونم سفرمو به تاخیر بندازم.
– باشه.
– فردا بری سفارش بدیا!
– باشه
– آشتی دیگه؟
عسل چشم هایش را با ناز بست و دوباره باز کرد. نگاهر را به هر جایی می دوخت به غیر از چشم های گلاب که می دانست اگر نگاهشان کند نمی تواند فیلم بازی کردنش را ادامه دهد.
– نه اصلا. اصلا عین خیالتم نیست که من از دستت ناراحت شدم.
– نمی تونستم بیام عسل. زندگیم به هم پیچیده خیلی کار دارم. اسباب کشی هم داریم هنوز هیچ کاری نکردم.
عسل شانه بالا انداخت و همانطور که لب استخر نشسته بود پاهایش را در آب حرکت داد. در یک حرکت آنی دستش را روی شانه ی عسل فشرد و او را در آب پرتاب کرد.
عسل دست و پا زد و خودش را بالا کشید. کلاه روی سرش نبود و تمام موهایش خیس آب شد.
– گلاااااااااب جون!
خودش را به لبه آب رساند و با سرفه کردن آبی که به بینی اش رفته بود را خارج کرد. فاصله ی چند روزه ای که بینشان افتاده بود اجازه نداده بود تا دلخوری نرفتن به سفر از بین برود.
– تا تو باشی با من قهر نکنی.
خودش را بالا کشید و همانطور که پاهایش هنوز در آب بود کلاهش را از لبه استخر برداشت و موهای خیسش را به زور زیرش پنهان کرد.
– تا تو باشی که منو نپیچونی.
– واقعا نمیتونستم بیام.
عسل غر غر کنان گفت:
– حالا باز کی بشه اینا بخوان برن همچین جایی. دلم موند پیششون. اصلا خیلی بدی نیومدی. بابام هم گفته اگر مامانت باهات نیاد نمیتونی بری چون دایی سرش گرمه نمیتونه حواسش بهت باشه.
– خب پس بود و نبود منم فرق نداره.
– چرا تو باشی دیگه مامانم هم نیاد عیبی نداره. ازش اجازه گرفتم گفت باشه.
ابرویش را بالا انداخت و گفت:
– خب حالا تمرین امروزتو انجام بده برای سفر بعدی میام باهات.
– بخدا اگر نیای نه من نه تو!
گلاب خندید و باشه ای زیر لب گفت. می دانست عسل چقدر مشتاق این سفرهای عرفان است و از چندین وقت قبل دلش می خواسته که همراهشان باشد ولی تا آن جایی که شنیده بود سفرهایشان شرایطی که مناسب سن و سال او باشد را نداشته و عرفان هم نمی توانسته مسئولیت او را بر عهده بگیرد.
تمرین های عسل هر روز سخت و سخت تر می شد و او هم با حمایت های گلاب تلاشش را بیشتر می کرد. گلاب مطمئن بود که با این پیشرفت عسل حتما مقام خوبی کسب می کند و به او ایمان داشت.
– بریم اتاق من؟ یکم کار دارم تابستون شلوغه نشینیم توی بوفه. میگم طیبه سیب زمینیتو بیاره اونجا.
عسل سر تکان داد و موافقت کرد. انگار که عادت شده بود و باید یکی دو ساعتی از وقتشان را بعد از شنا به هم اختصاص می دادند. گلاب برایش کم کسی نبود و همچنین عسل برای گلاب…
– میدونی بابام برگشته خونه؟
سعی کرد لحنش شبیه به کسانی باشد که تعجب کرده اند. ابروهایش را بالا انداخت و عسل را نگاه نکرد. انگار که نگاه کردن به عسل رسوایم می کند.
– چقدر خوب جدی میگی؟
– آره. با چمدون اومد! دیشب تو اتاق من خوابید ولی بهاره روی مبل خوابیده بود. نمی دونم قراره چی بشه ولی اومدنش خیلی دلمو شور انداخت. می خواد بره مسافرت ولی صبح که می رفت سر کار گفت ممکنه یکم سفرش عقب بیوفته قرار بود هفته بعد بره ولی مثل اینکه نمیره. نمیدونم چرا!
گلاب لبخند زد. امیدوار بود که هیچ وقت برنامه ی شهاب عملی نشود و در شرایطی که او قولش را داده بود قرار نگیرد. این رابطه اش با عسل و بهاره می ارزید به ازدواجی که قرار بود همه ی عزیزانش را از او دور کند. این رابطه که تمام شده بود باید در همان یک سال گذشته می ماند و تغییر نمی کرد.
گلاب پشت میزش نشست و همین که لپ تاپ را باز کرد تلفنش شروع به زنگ خوردن کرد. گوشی را از روی میز برداشت و با دیدن نام شهاب تمام بدنش یخ زد. نگاهی به عسل کرد و همین که نگاه او را دور دید گوشی را قطع کرد. ولی انگار که شهاب ول کن ماجرا نبود و همین که عسل می خواست شروع به صحبت کردن کند دوباره گوشی زنگ خورد.
– یه لحظه عزیزم تلفن رو جواب بدم.
عسل روی صندلی جلویش نشست و لبخند زد. همان جایی نشسته بود که همیشه گلاب می نشست و پشت میز هم کتایونی بود که دو سه روز بعد از ایران می رفت.
– بله بفرمایید.
– سلام خوبی؟
دل پیچه ی بدی همان لحظه سراغش را گرفت. شنیدن صدای شهاب آن هم بعد از حرف هایشان و خداحافظی اول صبح روز قبلشان برایش دلهره آور بود. چندین و چند بار برای خودش تکرار کرد که همه چیز تمام شده است. نفس عمیق گرفت و به عسلی نگاه کرد که منتظر او بود و به تماس تلفنی اش گوش می داد.
– ممنون شما خوبید؟
شهاب زیر خنده زد و با لحن پر تمسخری گفت:
– هنوز یک روز هم نگذشته که من شدم شما! خوبه والا.
– بله عسل جان هم اینجا هستن.
تصنعی رو به عسل خندید و عسل هم با تعجب نگاهش کرد.
– اوه پس بگو چه خبره! ازت توقع نداشتم انقدر سریع غریبه بشم برات.
– ممنونم. الان کلاس ندارم.
شهاب از جواب های گلاب خنده اش گرفته بود. اصلا یادش رفته بود که برای چه با او تماس گرفته بود.
– خوب بلدی فیلم بازی کنی! زودتر بهت میگم که بیشتر از این اذیت نشی جلوی عسل. برنامه های این یک ماهی که نیستم رو برات ایمیل کردم. خودت بهتر میتونی حساب و کتاب کنی باید حواست به همه ی دخل و خرج ها باشه. من از اونجا نمی تونم اینجا رو کنترل کنم. دیگه از جانب تو خیالم راحته.
– خیالتون راحت باشه من حواسم به مجموعه هست.
– خیالم که راحته می خواستم باهات بیشتر صحبت کنم که با بودن عسل شدنی نیست. خب قطع می کنم عزیزم مراقب خودت باش من ده روز دیگه میرم.
مانده بود چه جوابی بدهد. نگاهش لحظه ای با چشمان عسل برخورد کرد و گفت:
– نگران نباشید.
شهاب نفس عمیقی کشید که از این سمت تلفن هم می شد به خوبی احساسش کرد و گفت:
– قبل از رفتنم بهت زنگ می زنم. قبلش مزاحمت نمیشم. اگر کمکی برای اسباب کشی هم خواستی بهم بگو.
– ممنون. خدانگهدار.
منتظر جواب شهاب نماند و سریع دکمه ی قطع تماس را زد
همین که آمد عسل را مخاطب قرار دهد و جو پیش آمده را تغییر دهد گوشی دوباره زنگ خورد. از ترس این که دوباره شهاب پشت خط باشد دلش ریخت. کمی مکث کرد و با ببخشیدی که بدون نگاه کردن به عسل گفت و لرزش صدایش هم مشهود بود گوشی را برداشت. با دیدن نام کتایون انگار جان تازه ای گرفته باشد با صدا نفسش را بیرون داد و تماس را برقرار کرد.
– سلام خانم همیشه مشغول.
– سلام عزیزم.
با شنیدن صدای کتایون انگار جان تازه ای گرفته بود. از آخرین باری که همدیگر را دیده بودند یک هفته ای می گذشت و گلاب حسابی دلتنگش شده بود.
– نامرد هنوز نرفته کلی ازم دور شدی. خیلی دلم برات تنگ شده بی معرفت من!
اشک میان چشم های گلاب جمع شده بود. وابستگی اش به کتایون از خواهر نداشته اش هم بیشتر بود. عادت داشت همه ی روزهایش کنار او بگذرد و تمام رفتارهایش را تقلید کند. حالا اصلا مشخص نبود با رفتن کتایون چقدر باید اینجا تنها می ماند و انتظار او را می کشید.
– قربونت برم منم دلم برات تنگ شده. دیگه مدیر شدی وقت سر خاروندن هم نداری.
– کار که هیچی. اسباب کشی مامان اینا هم شده داستان.
به پشتی صندلی گردانش تکیه داد و فنرش کمی به عقب خم شد.
– عه خونه رو عوض می کنی؟
– نه میبرمشون پیش خودم. بابام و فریبرز یه فکری به حال خودشون بکنن.
کتایون مکثی کرد و با صدای آرامی گفت:
– یکم بی عقلی نیست؟ مامانت راضی میشه؟
– نمی دونم باید راضی بشه. بهش زنگ زدم گفتم فردا راه بیوفتن برگردن براشون بلیط گرفتم دیگه اگرم قبول نکنه…
یادش افتاد که کتایون چیزی از وجود فربد نمی داند. هنوز نمی دانست که فربد پسر اوست و باید کمی آرام همه چیز را به او می گفت.
– حالا بعدا برات تعریف می کنم. تو چه خبر؟
– هیچی من اول هفته بعد پرواز دارم. آخر هفته تو باغ لواسون جشن خداحافظی گرفتم زنگ زدم بهت بگم برنامه ریزی نداشته باشی.
انگار که رفتن کتایون برایش جدی تر شده باشد بغض به صدایش هم رسید و گفت:
– انگار جدی داری میری.
– زود میام!
نفس پر آهی کشید و با لبخند غمگین گفت:
– ایشالا همه چیز به بهترین شکل پیش بره.
دلش از همیشه بیشتر گرفته بود. حالا باید با نبودن بهترین دوستش هم دست و پنجه نرم می کرد. بهترین دوست و ناجی اش که زندگی اش با تدابیر او از این رو به آن رو شده بود و تغییرات ایجاد شده گلاب فعلی را به همراه خود آورده بود.
– نمیتونم تصور کنم نباشی.
– خودمون هم دوست نداریم زیاد بمونیم. اوضاع رابطم هم با دیر برگشتنم بدتر می شه. هر وقت کارمون تموم بشه برمیگردیم.
– صندلیتو نگه می دارم تا خودتو برسونی. دلم برات تنگ میشه.
کتایون زیر خنده زد. مشخص بود این خندیدن بخاطر جو ناراحت کننده پشت تلفن بود و خودش هم از رفتنش زیاد راضی نبود. از وقتی علیرضا دوباره پیدایش شده بود دیگر کتایون سابق نبود که بخواهد برای از ایران رفتن سر و دست بشکند و اینجا هیچ وابستگی ای نداشته باشد. چقدر خوشحال بود برای تغییر وضعیت او و امیدوار بود کارهایشان هر چه سریع تر پیش برود.
– کی میایم عروسی؟
کتایون دوباره خندید. می توانست تصور کند که دندان های یک دست و ردیفش پشت لب های خوش فرمش نمایان شده و صورتش را زیباتر می کند.
– بذار برگردم بعد راجبش صحبت می کنیم.
– اینطور که شما پیش رفتید ما باید بیایم اونجا برای عروسیتون.
جلوی در تعمیرگاه ایستاده بود و هرچه فکر می کرد نمی توانست زمان بندی درستی داشته باشد. قرار بود همان روز ماشین را تحویل بگیرد ولی تعمیرکار پشت گوش انداخته بود و چند دقیقه قبل کم مانده بود با هم بحثشان شود. گلاب از قبل خواسته بود تا ماشین را صبح تحویل بگیرد ولی دیر شده بود و تعمیرکار می گفت که باید یک روز دیگر هم ماشین را آن جا بگذارد.
عادت داشت که شهاب ماشینش را برای تعمیر ببرد و هیچ وقت خودش این کار را نکرده بود ولی این یک هفته که شهاب کنارش نبود باید همه ی کار هایش را خودش انجام می داد این برایش مصیبت شده بود.
– آقا نمی تونید هیچ کاری بکنید؟
مرد سرش را از داخل گودال بیرون کشید و با همان سر و روی روغنی و سیاه گفت:
– خانم قطعه رو نتونستم پیدا کنم. ماشینت تو راه میمونه. اگر می خوای میدم بهت ولی یهو جوش آورد گذاشتت تو راه کاری از من برنمیاد.
نفس عصبی اش را با فشار بیرون داد و گفت:
– من بهتون گفته بودم امروز صبح نیاز دارم. اگر نمیتونستید انجام بدید چرا مسئولیت قبول کردید؟
– می خوای بیام بدم ببری!
با آن سبیل های پر پشت و اخمش طلبکار بود و گلاب که نمی دانست باید چه بگوید گفت:
– مهم نیست. لطفا درستش کنید فردا میام.
موقع سر درد نبود ولی این چیز ها خبر نمی کرد. همین موقع که کارش به آخرین لحظه افتاده بود سردرد هم برایش مشکل ساز شده بود. دستش را تکان داد و دربست گرفت تا به آرایشگاهش برسد. همان جایی که کتایون برای اولین بار او را برده بود و مشتری دائم شده بودند. اکثر همکارانشان و دوست های قدیمی کتایون در جشن دعوت بودند و باید به بهترین شکل ظاهر می شد. میهمانی هایی که اعضای شرکت در آن حضور داشتند برایش مهم ترین میهمانی تلقی می شد. هیچ وقت نمی خواست جلوی آن ها چیزی کم داشته باشد و راه برای حرف زدن بیشتر برایشان باز کند.
موهای مشکی اش را اتو کشید و صاف دورش رها کرد. آرایش ملایمی روی صورتش نشاند و در نهایت طرح ناخن هایش بود که تغییر داد. خودش راضی شده بود و مناسب یک میهمانی خداحافظی بود. دوست نداشت نبود کتایون را تصور کند ولی خودش را با برگشت زود او آرام می کرد. وضعیت خانه و زندگیشان به هم ریخته بود. مادرش به سختی راضی شده بود تا کنار گلاب بیاید و از پدرش خواسته بود تمام تلاشش را بکند و برای او زندگی مناسبی فراهم کند. کیومرث اجازه نمی داد که فرخنده از آن خانه برود ولی وقتی اصرار گلاب را دید حرفی برای گفتن باقی نماند. خودش را بدهکار آن ها می دانست و رویش نمی شد که بیشتر به ماندن فرخنده اصرار کند.
کیومرث وسیله های خودش را در کارتن جمع کرد و هرچه را که نیاز داشت برداشت تا برای چند وقت به یک مسافرخانه برود و گلاب به کمک فرخنده وسایل باقی مانده را به خانه گلاب منتقل کردند. نیمی از کمد ها و وسیله هایی که نیاز نداشتند به سمساری فروختند و خانه را بیش از اندازه شروغ نکردند. وسیله های فربد را هم به سمساری فروختند و این چند روزی هم که با هم در خانه گلاب بودند هر دو روی تخت گلاب می خوابیدند.
جلوی در تعمیرگاه ایستاده بود و هرچه فکر می کرد نمی توانست زمان بندی درستی داشته باشد. قرار بود همان روز ماشین را تحویل بگیرد ولی تعمیرکار پشت گوش انداخته بود و چند دقیقه قبل کم مانده بود با هم بحثشان شود. گلاب از قبل خواسته بود تا ماشین را صبح تحویل بگیرد ولی دیر شده بود و تعمیرکار می گفت که باید یک روز دیگر هم ماشین را آن جا بگذارد.
عادت داشت که شهاب ماشینش را برای تعمیر ببرد و هیچ وقت خودش این کار را نکرده بود ولی این یک هفته که شهاب کنارش نبود باید همه ی کار هایش را خودش انجام می داد این برایش مصیبت شده بود.
– آقا نمی تونید هیچ کاری بکنید؟
مرد سرش را از داخل گودال بیرون کشید و با همان سر و روی روغنی و سیاه گفت:
– خانم قطعه رو نتونستم پیدا کنم. ماشینت تو راه میمونه. اگر می خوای میدم بهت ولی یهو جوش آورد گذاشتت تو راه کاری از من برنمیاد.
نفس عصبی اش را با فشار بیرون داد و گفت:
– من بهتون گفته بودم امروز صبح نیاز دارم. اگر نمیتونستید انجام بدید چرا مسئولیت قبول کردید؟
– می خوای بیام بدم ببری!
با آن سبیل های پر پشت و اخمش طلبکار بود و گلاب که نمی دانست باید چه بگوید گفت:
– مهم نیست. لطفا درستش کنید فردا میام.
موقع سر درد نبود ولی این چیز ها خبر نمی کرد. همین موقع که کارش به آخرین لحظه افتاده بود سردرد هم برایش مشکل ساز شده بود. دستش را تکان داد و دربست گرفت تا به آرایشگاهش برسد. همان جایی که کتایون برای اولین بار او را برده بود و مشتری دائم شده بودند. اکثر همکارانشان و دوست های قدیمی کتایون در جشن دعوت بودند و باید به بهترین شکل ظاهر می شد. میهمانی هایی که اعضای شرکت در آن حضور داشتند برایش مهم ترین میهمانی تلقی می شد. هیچ وقت نمی خواست جلوی آن ها چیزی کم داشته باشد و راه برای حرف زدن بیشتر برایشان باز کند.
موهای مشکی اش را اتو کشید و صاف دورش رها کرد. آرایش ملایمی روی صورتش نشاند و در نهایت طرح ناخن هایش بود که تغییر داد. خودش راضی شده بود و مناسب یک میهمانی خداحافظی بود. دوست نداشت نبود کتایون را تصور کند ولی خودش را با برگشت زود او آرام می کرد. وضعیت خانه و زندگیشان به هم ریخته بود. مادرش به سختی راضی شده بود تا کنار گلاب بیاید و از پدرش خواسته بود تمام تلاشش را بکند و برای او زندگی مناسبی فراهم کند. کیومرث اجازه نمی داد که فرخنده از آن خانه برود ولی وقتی اصرار گلاب را دید حرفی برای گفتن باقی نماند. خودش را بدهکار آن ها می دانست و رویش نمی شد که بیشتر به ماندن فرخنده اصرار کند.
کیومرث وسیله های خودش را در کارتن جمع کرد و هرچه را که نیاز داشت برداشت تا برای چند وقت به یک مسافرخانه برود و گلاب به کمک فرخنده وسایل باقی مانده را به خانه گلاب منتقل کردند. نیمی از کمد ها و وسیله هایی که نیاز نداشتند به سمساری فروختند و خانه را بیش از اندازه شروغ نکردند. وسیله های فربد را هم به سمساری فروختند و این چند روزی هم که با هم در خانه گلاب بودند هر دو روی تخت گلاب می خوابیدند.
مجبوری آژانس گرفت و با تاریکی هوا به مقصد رسید. میهمانی شلوغی نبود و سر و صدای زیادی از باغ خارج نمی شد. خلوت بودن آن اطراف هم تاثیر گذار بود و اجازه نمی داد کسی مزاحم دیگری شود. زنگ را فشرد و با باز شدن در وارد شد. هوا تاریک شده بود و چراغ های بزرگ داخل حیاط زیبایی محیط را بیشتر کرده بود. پا روی شن های درشت گذاشت و با هر قدم زیر پایش صدایشان را شنید. کتایون از دور با دیدنش دست تکان داد و به سمتش قدم برداشت. میهمانی داخل ساختمان بود و روی تخت های بیرون از خانه باغ هم بساط پذیرایی فراهم شده بود.
خانه باغی که از دارایی های قدیمی بابای کتایون بود و فرمتش درست شبیه به خانه باغ هایی بود که در فیلم ها نشان می دادند. دیوار هایی مملو از برگ های رونده و سر سبز و درختانی که تمام باغچه را پر کرده بودند.
با راهنمایی کتایون به اتاقی که در همان طبقه پایین بود رفت و لباسش را تعویض کرد. کم کم همه ی میهمان ها رسیدند و فضا شلوغ تر شد. هرکسی گوشه ای مشغول بود و گلاب به همراه کتایون کنار همکارانشان نشسته بودند و از شرایط زندگی در خارج از کشور حرف می زدند. گلاب طبق معمول شنونده بود و نظری نمی داد. محقق که یکی از حسابدار های شرکت بود به مبل تکیه داده بود که گفت:
– به هر حال زندگی راحت تره. من اگر جای شما بودم اصلا برنمی گشتم.
علیرضا که برای اولین بار در همان میهمانی بود که او را از نزدیک می دید کنارشان حاضر شد و کتایون از جا بلند شد. دستش را پشت علیرضا گذاشت و با متانت خاصی که مخصوص خودش بود گفت:
– علیرضا جان نامزدم هستن.
همگی از جا بلند شدند و ابراز خوشوقتی کردند. محقق با شیطنت ادامه ی حرف قبلش را زد و گفت:
– حرفم رو پس میگیرم شما میتونی برگردی جای ما فقیر فقرا رو اونور خالی کنی.
همه خندیدند که خانم کمالی گفت:
– ا جناب محسنی هم رسیدن.
نگاه ها به سمت در ورودی چرخید. شهاب با پدر کتایون سلام و احوال پرسی می کردند. کت و شلوار اسپرت دودی ای به تن داشت و پاکت سرمه ای رنگی که مشخص بود کادو در آن قرار دارد را به دست پدر کتایون داد.
همه از جا بلند شدند و منتظر نزدیک شدن شهاب شدند. همه احترام شهاب را به خوبی نگه می داشتند و در هر محلی که بود برایش به پا می خواستند.
– به مثل اینکه جمعتون جمعه فقط گلتون کم بود که اونم تشریفش رو آورد.
سرحال بود و این یک هفته ای که او را ندیده بود چیزی را تغییرنداده بود. انگار که کارهایش روی روال عادی پیش می رفت و چیزی آزارش نمی داد که اینطور با انرژی وارد مجلس شده بود.
– بفرمایید بچه ها راحت باشید.
از آن جایی که میهمانی خداحافظی بود همه ی مکالمات حول مهاجرت و از ایران رفتن می گذشت. نیمی از جمع دلشان می خواست زندگی در خارج از ایران را تجربه کنند و همه شان فکر می کردند می توانند زندگی راحت تری از این جا داشته باشند. شهاب که از همه بیشتر در این مورد تجربه داشت طبق عادت عینکش را بالا داد و گیلاس نوشیدنی اش را روی میز مقابلش گذاشت و گفت:
– بستگی به خودتون داره. من خیلی سال پیش خارج از ایران زندگی کردم. اگر روحیه استقلال طلبی داشته باشید و بتونید بدون وابستگی به عزیزاتون زندگی کنید میتونه انتخاب خوبی باشه ولی هرکسی نمیتونه سختی هاشو تحمل کنه. من به شخصه اینجا رو بیشتر دوست دارم. از همه نظر می تونم بگم که اینجا زندگی کردن برام لذت بخش تره.
محقق که یکی از پایه های اصلی بحث بود رو به شهاب گفت:
– شما بحثتون فرق داره. وقتی درامد خوبی داشته باشی هرجای دنیا زندگی کنی خوشبختی دیگه فرقی نداره تانزانیا باشی یا وسط نیویورک. همه جا میتونی به بهترین شکل زندگی کنی.
– این که صد البته اصلا منکرش نمیشم ولی خیلیا هستن بدون هیچ سرمایه ای رفتن خارج از کشور و خیلی ها هم با سرمایه رفتن ولی موفق نشدن و نتونستن دووم بیارن.
بخشی از جمعیت وسط مشغول پایکوبی بودند ولی این گوشه از سالن بحثشان را به رقصیدن ترجیح می دادند. بخصوص که خانم های جمع کمی جلوی آقایون معذب بودند.
– شرایط اقتصادی اصلا اجازه نمیده ما سرمونو بگردونیم.والا من که مجردم نمیرسونم چه برسه به کسایی که زن و بچه هم دارن.
ویبره ی گوشی گلاب حواسش را از آن ها پرت کردو با ببخشید آرامی که کسی متوجه اش نشده بود از جا بلند شد و دور شد تا تماس را وصل کند.
– جانم مامان.
صدای گرفته ی مادرش همین که در گوشی پیچیدی همه ی اضطراب دنیا را به جانش انداخت. دلش به هم میپیچید و رنگ از رخش پرواز کرد.
– چی شده مامان خوبی؟ چرا صدات اینطوریه؟
مادرش کمی مکث کرد. انگار ساعت ها گریه کرده بود و نمی توانست به خوبی نفس بکشد.
– میتونی برگردی؟
– نصف جونم کردی چی شده؟ مامان دارم نگرانت میشم.
فرخنده بی حال گفت:
– حالم خوش نیست. اگر میتونی برگرد بابات تلفنش رو جواب نمیده.
– گوشیو بده به فربد.
چند لحظه بعد فربد گوشی را گرفت و گلاب با صدای بلند صحبت می کرد تا فربد واضح حرف هایش را بفهمد.
– قربونت برم مامان چی شده؟؟
فربد صدایش می لرزید. همین لرزش صدا باعث شد تا مطمئن شود حال مادرش اصلا خوش نیست و باید میهمانی را رها کند و خودش را به او برساند.
– نمیدونم از صبح همش خوابیده بود می گفت حالم خوب نیست ولی الان دیگه حالش خیلی بده. میگه قلبم درد میکنه.
مادرش سابقه بیماری قلبی داشت و این او را بیشتر می ترساند. می ترساند که تا وقتی خودش را برساند اتفاقی برای مادرش بیافتد.
– قربونت برم مراقبش باش من الان راه میوفتم خودم رو میرسونم میبرمش دکتر. نترسیا دورت بگردم.
تلفن را قطع کرد و خودش را به جمعی که کنارشان بود رساند. کتایون سرخوشانه می خندید و علیرضا با لذت نگاهش می کرد. دیگر ندید بقیه ی افراد چه می کنند و چه می گویند فقط سرش را کنار گوش کتایون برد و گفت:
– کتایون اینجا آژانس داره؟
کتایون دستش را از جلوی دهانش کنار برد و از جا بلند شد. نگاه مضطرب و نگران گلاب ترس را به دلش انداخته بود و احساس می کرد اتفاقی افتاده است که اینطور صورتش در هم است.
– چی شده؟
– مامانم حالش خوب نیست.
کتایون دست گلاب را به دست گرفت و کمی از جمع فاصله گرفت.
– چرا چی شده؟ ماشین نیاوردی؟
– ماشینم تعمیرگاهه با آژانس اومدم.
کتایون ناخواسته لب هایش را زیر دهان کشید و نگاهش را به اطراف دوخت. هیچ وقت پیش نیامده بود که به آژانس نیاز پیدا کنند و هیچ اطلاعی از تاکسی های آن جا نداشت.
شهاب از جا بلند شد و خودش را به آن ها رساند. گلاب از ترس انگشتانش می لرزید و دل پیچه شدیدی به سراغش آمده بود. اصلا در حال خودش نبود و این بد شدن حال مادرش انقدر ناگهانی بود که حتی نمی توانست پیش بینی اش کند.
– چیزی شده خانما؟
گلاب دستش را جلوی دهانش گرفت. اگر اتفاقی برای مادرش می افتاد هیچ وقت خودش را نمی بخشید. فربد تنها بود و یک بچه ی شش ساله نمی توانست هیچ کاری برای فرخنده بکند. باید هرچه سریع تر به خانه می رسید و فرخنده را به درمانگاه می رساند.
– مادرش حالش بد شده ماشین نیاورده.
شهاب اخم هایش را در هم فرو کرد و گفت:
– برو سریع حاضر شو. برو دختر من می رسونمت.
صدایش هم می آمد و هم نمی آمد. انگار لب می زد ولی نمی توانست حرف بزند. دهانش بی خودی باز و بسته می شد و چیزی نمی گفت.
کتایون دست هایش را در دست گرفت. لحظه ای احساس کرد با لمس دست های کتایون در حال آتش گرفتن است. انقدر دست های خودش سرد شده بود که گرمای دست های کتایون که حالتی عادی داشت برایش سوزناک بود.
– با ماشین من میری؟
– نه نمی خواد من می رسونمش با این حال که نمی تونه رانندگی کنه.
رو به گلاب کرد و گفت:
– با ماشین نیومدی؟
گلاب قدرت پاسخگویی نداشت صورت مادرش لحظه ای از جلوی چشمش تکان نمی خورد. نگاهش به جایی نا معلوم دوخته شده بود و افکار آزار دهنده در سرش می چرخید. انقدر حالش بد بود که صحنه های دردناک و ترسناکی که نباید هم جلوی چشمش نقش بسته بود.
– ماشینش تعمیرگاهه. شما اذیت نمیشید برسونیدش؟
صدای شهاب تنها چیزی بود که آن لحظه می شنید.
– نه چه اذیتی. برو حاضر شو گلاب زود باش چرا وایسادی؟
عقلش نبود ک آن لحظه فرمان می داد. همه چیز تابع دلی شده بود که به شدت برای مادرش شور می زد.
نفهمید چظور حاضر شد و خداحافظی کرد. اصلا نمیدید که با چه کسی خداحافظی می کند و چه کسی را جا می گذارد. اصلا چیزی از این میهمانی کتایون نفهمیده بود و همه چیز دور سرش می چرخید. باید هرچه سریع تر خودش را به خانه می رساند.
– عزیزم آروم باش راه زیادی نیست می رسیم.
نه عزیزم شهاب را می فهمید و نه هیچ چیز دیگری را. درد قلب مادرش کم چیزی نبود که بتواند آرام بگیرد. او کسی را نداشت که برایش نگران شود و فقط مادرش را جزو دارایی هایش می دید. مادری که تمام زندگی اش را وقف او کرده بود و در بدترین شرایط او را بزرگ کرده بود.
ماشین با صدای پت پتی تکان خورد. شهاب سرعتش را کم کرد و کنار جاده حرکت کرد. نویگیشن ماشین مسیری پیچ درپیچ و تو در تو را نشان داده بود و تاریکی جاده ی خاکی هم شهاب را بیشتر ترساند. هیچ وقت نشده بود که ماشینش او را در راه جا بگذارد ولی این رفتار عجیب و غریب ماشین در این موقعیت برای اولین بار بود که اتفاق می افتاد.
باز هم سرعت ماشین را کم کرد و گوشه ای ایستاد. چیزی از تعمیر ماشین نمی فهمید ولی تصمیم گرفت روغن و آب ماشین را چک کند تا شاید مشکل از آن جا باشد. همین که خواست از ماشین پیاده شود انگار گلاب به خودش آمد و متوجه موقعیتشان شد.
– کجا میری؟
– بشین الان میام.
خواست در ماشین را ببندد که گلاب نگاهش را به این طرف و آن طرف انداخت. همه جا سیاهی مطلق بود و روبرویشان چراغ ماشین بود که گرد و غبار را به نمایش می گذاشت.
– شهاب مامانم.
– میبرمت عزیزم یه چند لحظه بشین ببینم ماشین چشه.
دل توی دلش نبود. این خراب شدن ماشین آن هم موقعی که باید سریع تر می رسیدند و حالش دگرگون بود حالش را بدتر کرده بود. دلش آشوب بود و به هم میپیچید. احساس تهوع دست بردار نبود. مشتش را محکم می بست و باز می کرد. انقدر حالش خراب بود که پاهایش را تند تند بالا و پایین می کرد و یک طورهایی هیستیریک رفتار می کرد.
در ماشین را باز کرد و پیاده شد. در آن گرمای آخر بهار سوز هوا تنش را سوزاند. توجهی نکرد. باد زیر لباسش می پیچید و پوست تنش را نوازش می داد. انصاف خدا نبود که با آن وضعیت و اضطراب بخواهد میان بیابان بماند. تنها چیزی که برایش مهم نبود تنها ماندن با شهابی بود که یک هفته ای از آخرین باری که کنار هم بودند می گذشت و گلاب تنها چیزی که به آن اهمیت نمی داد شهاب بود و همراه شهاب بودن.
– بچه برو تو ماشین بشین.
اهمیتی به حرف شهاب نداد و خودش را جلوی ماشین رساند. آن وقت از روز حتی اگر وسط چله ی تابستان هم بود در آن حای شهر هوا سرد بود.
– چی شده؟
– نمیدونم برو بشین تو ماشین الان راه میوفتیم.
گلاب توجهی به شهاب نکرد و همان طور آن جا ایستاد طوری به موتور ماشین نگاه می کرد که انگار می تواند درستش کند.
شهاب دستش را گرفت و همان طور که کاپوت ماشین باز بود دستش را به سمت ماشین کشاند.
– بذار ببینم چی شده.
– مگه متوجه میشی؟
گلاب بی حواس به پشت سرش نگاه کرد. نه حواسش سر جایش بود و نه می فهمید که چه می کند. با تلاش شهاب داخل ماشین نشست و خود شهاب هم سر جای خودش نشست. کاپوت بالا بود و همان کمی دید که به روبرو داشتند هم گرفته بود.
– یه راهی پیدا کن من برسم تهران. ازت خواهش می کنم.
– بذار زنگ بزنم امداد خودرو خودشون رو میرسونن.
گلاب کم مانده بود زیر گریه بزند. انقدر دلش دیدن مادرش را می خواست که هیچ طوری آرام نمی گرفت. فقط باید مادرش را می دید و حالش خوب می شد. ماشین خاموش و آن بیابانی که در آن گیر کرده بودند چیزی نبود که آن لحظه می خواست.
شهاب دستش را جلو برد و دست گلاب را لمس کرد. روز بعد محرمیتشان از بین می رفت و هر دو این را به خوبی می دانستند.
– آروم باش عزیزم. بذار یه فکری می کنم.
گلاب بی توجه به لحن آرام شهاب دستش را عقب کشید و با فریاد گفت:
– چیو آروم باشم؟ مامانم بمیره تو برای من مادر میشی؟ این چه پیشنهاد مسخره ای بود بین اون همه آدم آشنا؟ اصلا برای چی اومدی دنبال من که منو برسونی؟ اینه رسوندنت؟
اشکش دیگر مهلت نداد و روی گونه هایش ریخت. دست شهاب روی هوا ماند دیگر به سمت دست گلاب نرفت. دیگر دست گلاب را نگرفت ولی از ماشین پیاده شد و نگاهی دیگر به موتور ماشین انداخت. همان اندک چیزی که می دانست را چک کرد و دوباره سوار شد. دکمه ی استارت را فشار داد و ماشین روشن شد. صداهای ناهنجار از بین رفته بود ولی مطمئن نبود این فاصله ای که بین خاموش و روشن شدن ماشین انداخته شده بود بتواند مشکلی را حل کند. شک داشت که دوباره در راه بمانند یا نه.
کاپوت را بست و دوباره پشت فرمان برگشت. تا نیمی از مسیر نه ماشین صدایی از خودش دراورد و نه شهاب که از عصبانیت و حال بعد در حال انفجار بود. گلاب از سکوت استفاده کرده بود و در حال خودش بود. انقدر افکار آشفته اش را در سر پرورانده بود که فکر می کرد با تنها چیزی که رو برو می شود مرگ مادرش است
– حالم از این رفتار جدیدت به هم میخوره. حالم بهم میخوره که برات انقدر غریبه شدم که به خودت اجازه میدی سرم داد بکشی. می فهمی چند سال ازت بزرگ ترم؟
گلاب انقدر آشفته بود که متوجه رفتارش هم نباشد. اصلا برایش مهم نبود که شهاب چه فکری درباره اش می کند. اصلا اهمیتی نداشت که چگونه رفتار کند. تنهایی فربد با حال بد فرخنده از هرچیزی مورد اهمیت تر بود.
– شهاب اگر نمی خوای منو برسونی همین جا پیادم کن.
بیشتر مسیر را رفته بودند و همین باعث شده بود تا شهاب پوزخند بزند. از آن پوزخند ها که هزاران حرف پشت سرش داشت و تا عمق وجود آدم را می سوزاند.
– خرت از پل گذشت دیگه. رسیدی تهران میگی پیادم کن. بشین می رسونمت. اینم طرز رفتارشه.
گلاب فریاد کشید. تمام این مدت و عصبانیتش را فریاد کشید. گریه کرد و با تمام وجود فریاد کشید. دست هایش را در هوا تکان داد و انقدر داد زد که دیگر صدایش قابل تشخیص نبود.
– شهاب چی می خوای؟ نمی فهمی حالم بده؟ فربد با مامانم تنهاس. تو که صداشونو نشنیدی ببینی چه حالی بودن. تو که نفهمیدی بچم داشت سکته می کرد. می دونی هیشکی رو جز اونا ندارم؟ می تونی بفهمی؟ نه نمی تونی….
هق می زد و دست هایش را روی پاهایش می کوبید. اعصاب متشنجش فقط با به آغوش کشیدن مادرش خوب می شد و دلش با دیدن او بود که آرام می گرفت.
تلفنش را برداشت و شماره ی خانه را گرفت. شهاب نگاه می کرد و جوابی نداشت که بدهد. نگاهش به صفحه ی گوشی هیچ نتیجه ای نداد که گفت:
– نمی خوام اذیتت کنم. آروم باش بذار برسیم بهت قول میدم حالش خوب باشه.
هرچه هم که شهاب می گفت باز هم دلش آرام نبود. تلفن خانه را جواب نمی دادند و همین اضطرابش را بیشتر کرده بود.
– جوابمو نمیدن. جواب نمیدن. فربد کجاس پس؟
شهاب نگاهش کرد و سرعتش را بیشتر کرد. هنوز مانده بود تا به خانه شان برسند.
– گوشی ندارن؟
– وای خدای من گوشیشم جواب نمیده.
سرش در حال انفجار بود. دلش می خواست بمیرد و این لحظه ها را تحمل نکند. ترجیح می داد همان جا جانش تمام شود و زندگی از به اتمام برسد ولی این اضطراب و حال بد را تحمل نکند. شهاب پایش را روی گاز فشار می داد ولی آن وقت شب هم انقدر خیابان ها شلوغ بود که سرعتشان تاثیری در زود تر رسیدنشان نداشت.
چشم هایش را بسته بود تا نبیند چقدر ماشین ها در هم فرو رفته اند و اجازه نمی دهند آن ها عبور کنند. روبرویشان قفل بود و زیر لب ذکر می گفت و خدا را صدا می زد تا به مادرش برسد. تا به نیمه ی جانش برسد و حسرت به دل نماند.
نفس های عمیقی که می کشید کارساز نبود ولی همان که گوشی میان پایش لرزید انگار که به برق متصل شده بود. چشم هایش را باز کرد و سریع به دنبال گوشی گشت. لرزش را احساس می کرد ولی انقدر در هول و ولا بود که نمی توانست گوشی را پیدا کند. همین که شماره ی آشنای ذخیره نشده ی پدرش را روی گوشی دید با توپ پر آماده شد تا همه ی فریاد های باقیمانده اش را بر سرش بکشد.
– معلوم هست کجایی؟ به تو میگن مرد؟ به تو میگن شوهر؟ به تو میگن پدر؟ خاک بر سر من..
کیومرث سکوت را به گفتن هر حرف دیگری ترجیح داد. نمی خواست بیش از همیشه رویشان در هم باز شود. گلاب دخترش بود و برایش عزیز بود و این رفتار گلاب حاصل اشتباهات خودش بود ولی الان موقعیت ادب کردن او بعد از بیست و پنج سال نبود. رفتارهای غلط او حاصل بدی های خودش بود و باید تدبیری برایش می اندیشید.
– بیا بیمارستان… نگران نباش حالش بهتره سرم زده.
خداحافظی نکرد و تلفن را روی کیومرث قطع کرد. خودش هم از برخورد های تند و تیزش ناراحت بود. هم با شهاب بد برخورد کرده بود و هم کیومرث را طوری خطاب کرده بود که حتی اگر پدرش هم نبود این برخورد درست نبود.
بدون آن که به شهاب نگاه کند نام بیمارستان را گفت و خواست تا او به آن سمتت براند. کمی که از مسیر و ترافیک گذشته بود و گلاب هم کمی از موقعیت فرخنده مطمئن شده بود بدون برگشتن به سمت شهاب گفت:
– معذرت می خوام تند برخورد کردم. این مدت اصلا موقعیتی مناسبی ندارم.
– عیب نداره.
مشخص بود که چقدر دلخور شده و همین عیب نداره گفتن شهاب و لحنش نشان می داد که که جقدر عیب داشته و چقدر ناراحت شده بود.
– انقدر فشار رومه که نمی تونم درست فکر کنم. نمیتونم درست تصمیم بگیرم. همه ی زندگیم به هم ریخته من گیج و منگم همه ی فشارا روی منه.
– درست میشه.
جلوی بیمارستان نگه داشت. آن قسمت شهر خلوت بود و جلوی بیمارستان هم فقط بخاطر آن محیط مردم در رفت و آمد بودند. ساعت از ده شب هم گذشته بود و هم میهمانی را از دست داده بودند و هم دلخوری برایشان پیش آمده بود.
– ممکنه تا بعد از برگشتن من همدیگه رو نبینیم. باهات تماس نمیگیرم که این دوری بهت فرصت فکر کردن بده. می فهمم فشار روته فقط ازت می خوام آرامش داشته باشی و با عجله کاری نکنی. وقتی برگشتم گلاب سرحال تر و پر انرژی تری می خوام.
گلاب بی جان لبخند زد و از شهاب تشکر کرد. شاید این فاصله برای هر دو خوب بود و می توانستند بهتر تصمیم بگیرند.
– برو مراقب باش. این مدت هم مراقب خودت باش.
– بازم معذرت میخوام که ناراحتت کردم. امیدوارم کارات خوب پیش بره.
شهاب هم لبخندی در پاسخ به گلاب داد. دلش می خواست او را در آغوش بگیرد و دلتنگی این مدت را به جانش بریزد ولی جلوی خودش را گرفت و هیچ عکس العملی نشان نداد.
– برو به سلامت.
– خداحافظ.
از ماشین پیاده شد و قدم هایش را به سمت در ورودی بیمارستان تند کرد. اطرافش را نگاه کرد و با دیدن تابلوی بزرگی که اورژانس را نشان می داد به همان سمت رفت. میدوید و به دنبال مادرش می گشت که کیومرث را وسط راهرو در حال دویدن دید.
– بابا…
کیومرث مکث کرد و به عقب برگشت. از دست گلاب دلخور بود ولی می دانست که اینجا جای بیان کردن دلخوری هایش نیست.
– سلام.
گلاب نفس نفس زنان خودش را به او رساند. از برخورد بدش نمی توانست به چشم های پدرش زل بزند. نگاهش را از پدری که هیچ وقت برایش پدری نکرده بود گرفت و گفت:
– مامانم کجاس؟
– دارن منتقلش می کنن به بخش باید چند روزی اینجا باشه.
نفسش گرفت. تصور این که بلایی سر مادرش بیاید باز هم حالش را بد کرد. چه می توانست باشد که
رگ های قلب فرخنده گرفته بود و باید آن شب در بیمارستان می ماند. حال مادرش بهتر بود و اصرار داشت که او کنار فربد برود و به زندگی اش برسد. کیومرث لحظه ای از کنار همسرش تکان نم یخورد و تمام مدت در هیاهوی کارهای بیمارستان بود.
بالاخره گلاب تسلیم شد تا به خانه برگردد و کنار پسرش باشد. رابطه اش با فربد تغییری نکرده بود ولی یک اسم جدید به این رابطه اضافه شده بود. وقتی به خانه رسید فربد جلوی تلوزیون خوابش برده بود و یک پایش بالای مبل بود پای دیگرش زیر میز رفته بود. کارتون همچنان مشغول پخش شدن بود و چیپس نیمه خورده اش کنارش رها شده بود. به موهای کوتاه و مرتبش نکاه کرد و در دل هزار بار قربان صدقه ی قد و بالایش رفت. همانطور بدون آن که لباس هایش را از تنش در بیاورد دست زیر بدن فربد برد و بلندش کرد. خوابش انقدر سبک بود که میان چشم هایش را باز کرد و همان طور که اخم به روی چش =م هایش بود خمیازه ای بلند بالا کشید.
– سلام خوشگل من.
لبانش محکم پیشانی فربد را بوسید و لبخند به لب فربد آورد. همچنان خمیازه بود که پشت سر هم می کشید و گلاب را هم وادار می کرد تا خمیازه ی مسری را متحمل شود.
– مامان حالش خوبه؟
انگار نه انگار که چیزی تغییر کرده بود. فربد گلاب را صدا نمی زد ولی فرخنده هنوز هم برایش مادر بود و چیز دیگری خطابش نمی کرد. گلاب اصراری به تغییر نام هایشان نداشت و همین وضعیت را دوست داشت. اصلا برایش مهم نبود که برای فربد گلاب باشد یا مامان… همین که کنار خودش او را داشت برایش کافی بود.
– حالش خوبه خوشگل من. حال تو خوبه؟
دوباره خمیازه کشید که گلاب لپش را میان دندان گرفت و آرام فشار داد.
– آی… دردم گرفت.
– آخه انقدر مرد شدی نگران حال مامانی. من دورت بگردم انقدر بزرگ شدی واسه من.
فربد که دیگر بیدار شده بود را روی تخت گذاشت و خودش مشغول در آوردن لباس هایش شد.
– یعنی مامان کی برمیگرده؟
دستش را زیر چانه اش زده بود و به گلاب و حرکاتش نگاه می کرد. اولین شبی بود که مادر پسری سر می کردند و گلاب دلش نمی خواست حتی این شب صبح شود.
– باید ببینیم کارش کی تموم میشه.
– پس من باید تنها بمونم خونه؟
میان دو لنگه ی در کمد دیواری ایستاده بود و لباس هایش را تعویض می کرد. فربد رویش دید نداشت. سرش را از میان در ها بیرون کشید و گفت:
– یا میگم بابا بیاد ببرتت بیرون یا با خودم میای سر کار.
– یعنی میشه باهات بیام سر کار؟
می توانست فربد را با خودش به مجموعه ببرد. هم اینکه خیلی کوچک بود و هم اینکه اتاق خودش از کل مجموعه دور بود و می توانست همان جا بماند و بازی کند.
– آره می تونی ولی می دونی که اونجا مخصوص خانماس شاید خوششون نیاد که یه آقا پسر به این مردی بیاد اونجا. ولی اگر دوست داشتی می برمت.
دست های کوچکش را تا بالای سرش کشید و گفت:
– نه به بابا بگو که ببرتم شهربازی.
گلاب از کیومرث خواسته بود تا وسایلش را از مسافرخانه ای که رفته بود بردارد و به خانه ی او برود. احساس می کرد زیاده روی کرده بود و اگر کیومرث بدترین مرد و پدر دنیا هم که بود برای نشان دادن خوبی های خودش در حال تلاش بود و می خواست بگوید که دیگر مرد گذشته نیست و هرچه که بوده بخاطر وضعیت اعتیادش بوده است.
فرخنده از بیمارستان مرخص شده بود و کیومرث شب ها زودتر از سر کار برمی گشت تا اگر کاری با او داشتند در خدمت باشد و از طرفی می خواست زمان بیشتری با خانواده اش بگذراند. حال فرخنده رو به بهبود می رفت و دکتر از نتیجه ی کار راضی بود ولی خواسته بود تا چک آپ هایش را سر موقع انجام دهد تا مشکلش حاد تر نشود.
دورادور خبر داشت که شهاب آخر هفته بعد را برای رفتن انتخاب کرده است و دیگر از او خبری نداشت. نه او تلاشی برای برقراری ارتباط می کرد و نه گلاب دلش می خواست که با او صحبت کند. همه چیز را به زمان سپرده بود و می خواست با گذشت زمان تصمیم بگیرد. این فاصله ای که می افتاد ممکن بود تب داغ شهاب را هم از بین ببرد .
تختش را به فرخنده اختصاص داده بود و خودش روی مبل می خوابید. فربد انقدر به آغوش فرخنده عادت داشت که بیشتر شب ها ترجیح می داد کنار او باشد تا کنار گلاب. کیومرث جلوی تلوزیون با دقت اخبار تماشا میئکرد و گلاب مشغولور رفتن با گوشی اش بود و با چشمان خواب آلودش دست و پنجه نرم می کرد.
شماره ناشناسی که روی گوشی اش افتاد باعث شد تا کمی خیره به تلفن نگاه کند. هر چه فکر می کرد نمی توانست چنین شماره ای را به یاد بیاورد. اصلا برایش آشنا نبود. ساعت هم از تایم کاری گذشته بود و امکان نداشت کسی کارش داشته باشد. با این حال سر جایش نشست و لحظه ای چشم در چشم کیومرث شد که متعجب او را نگاه می کرد.
– بله بفرمایید؟
– الو؟ خانم دانش؟
صدایش انقدر خاص بود که نیاز به فکر نباشد. همان اولین لمع کافی بود تا نه تنها صدای به یادماندنی و خاصش در ذهنش تداعی شود بلکه ژست ایستادن و نگاه کردنش هم جلوی چشمش آمد.
تکانی به خود داد. انگار که از لباس هایی که به تن داشت خجالت کشیده باشد. شاید هم از حالت نشستنش که چیزی میان خواب و بیداری بود معذب شده بود.
صاف سر جایش نشست و طوری خودش را به آن راه زد که انگار او و صدای ماندگارش را نشناخته است.
– بفرمایید.
– شناختین؟
انگار از پشت تلفن پوزخند می زد و این نشناختن گلاب را باور نمی کرد.
– نه متاسفانه به جا نیاوردم.
لبش را زیر دندان فشرد. می ترسید ناگهان زیر خنده بزند و خودش را لو دهد. نگاهش را به چاهای کیومرث دوخت که روی هم قرار گرفته بود و مشغول تماشای تلوزیون بود. یادش نمی آمد کیومرث را اینطوری در خانه دیده باشد. بعد از بیست و پنج سال سن کنار پدر و مادرش زندگی می کرد و از صحبت کردن با یک مرد لب می گزید. همه ی چیز هایی که باید تجربه می کرد و نکرده بود. همه ی خواسته هایش را حالا در بیست و پنج سالگی با یک پسربچه ی شش ساله داشت.
– عرفان هستم… برادر بهاره. شماره تونو از بهاره گرفتم.
خودش را متعجب نشان داد. از همان اولین کلمه هم می دانست این مرد عجیب و غریب است که با او صحبت می کند. منتظر بود تا دلیل زنگ زدنش را بفهمد.
– خوبید آقا عرفان؟ ببخشید به جا نیاوردم.
کیومرث با شنیدن نام عرفان نگاهش کرد ولی انگار که به خود حق دخالت و کنجکاوی نمی داد که نگاهش را از صورت دخترش گرفت و دوباره به تلوزیون دوخت. حواسش کنار گلاب بود ولی چشمش به تلوزیون…
– خواهش می کنم. انتظار نداشتم به جا بیارین.
از این حاضر جوابی اش حرصش گرفته بود ولی سکوت کرد. اصلا نمی دانست باید چه بگوید تا حرصش را خالی کند. حرصی که خیلی بی دلیل و بیخورد در دلش نسبت به این مرد عجیب و غریب داشت. هنوز جوابی نداده بود که دوباره صدای پر خط و خش عرفان در گوشش طنین انداز شد و گفت:
– می تونم ازتون درخواست کنم تو سفر آخر هفته همراهمون باشید؟
شوکه شده بود. اصلا توقع این درخواست ناگهانی را نداشت. مگر چند بار با هم برخورد داشتند و چه صحبتی بینشان رد و بدل شده بود که حالا از او درخواست همسفر شدن می کرد؟
خودش هم فهمیده بود که چه پیشنهاد غیرمنتظره و شوکه کننده ای داده بود به همین خاطر سریع ادامه ی حرفش را پیش گرفت و گفت:
– ما آخر این هفته با تیممون قراره بریم استان لرستان. یه سفر دو شبه اس که فکر می کنم براتون مشکل نداشته باشه تو تعطیلیای این هفته همراهمون باشید.
– راستش…
دنبال بهانه ای بود تا او را دست به سر کند. این مدت که از سفر و کنار گروه او بودن حرف افتاده بود و اصرار های عسل زیاد و زیاد تر شده بود بدش نمی آمد همراه این گروه باشد ولی همیشه چیزی مانع می شد و دلش می خواست که ساز مخالف بزند. در این وضعیتی که فربد تازه از واقعیت ها با خبر شده بود نمی توانست به این راحتی او را تنها بگذارد و برای سفر و خوش گذرانی برود. فکر می کرد ممکن است سعید با شنیدن رفتن به خوش گذرانی اش هر عکس العمل عجیبی را نشان دهد. هر لحظه انتظار این را داشت که سعید بیاید و فربد را از او بگیرد.
– نه نیارید لطفا. عسل منو فرستاده تا واسطه باشم. می دونست اگر خودش بیاد سراغتون ممکنه نه بیارید. من شخصا ازتون دعوت می کنم به عنوان میهمان همراه گروه باشید اگر باز از این همراهی خوشتون اومد تو سفرهای بعدی هم کنارمون باشید.
این که باید سریعا جواب می داد برایش عذاب الهی بود. دلش می خواست وقت داشت و روی تک به تک کلماتش فکر می کرد.
– راستش نمی تونم. مادرم تازه از بیمارستان مرخص شده…
– خدا بد نده. اتفاقا از بهاره شنیدم ولی گفت که وضعیتشون مناسبه و نیاز به مراقبت ندارن. میدونم الان طوماری از بهانه برام ردیف می کنین ولی لطفا بیخیال طوماراتون بشین و فقط شرایط سفر رو بپرسین چون تا وقتی که اکی ندین من این تلفن رو قطع نمی کنم.
گلاب خنده اش گرفته بود. از این سماجت خنده دار و بی دلیل او خنده اش گرفته بود.
– پس باید خودم قطع کنم.
– نه لطفا جوابمو بدید چون اونطوری کار می کشه به این که من بیام دم خونتون تا رضایت رو بگیرم.
خنده اش را کنترل نکرد و ناگهان زیر خنده زد.
– شخصیت عجیبی دارید. مگه به زور کسی رو میبرن سفر؟
– ما آره.
خیلی واضح می گفت که به زور می خواهد او را به سفر ببرد. هیچ انکاری در کارش نبود.
– راستش من نمیتونم پسرم رو بذارم اینجا بیام. شرایط اومدن ندارم. یه آخر هفته هست که می تونم همراهش باشم.
سکوتش نشان از چیزی بود که از پشت تلفن نمی شد دید. کنجکاوی درباره پسری که از بودنش خبر نداشت. انگار چیز هایی بود که او نمی دانست.
– اوه شما متاهل هستید؟
خودش جواب این حرف را می دانست. او از گلاب هم بهتر می دانست که وضعیت تاهل او چگونه است. این که خودش را به آن راه می زد درست شبیه به زمانی بود که گلاب خودش را از همه چیز بی خبر نشان می داد.
– نه بنده مجردم ولی یه پسر شش ساله دارم.
– خدا براتون نگه داره. اگر بخواید می تونید پسرتونم بیارین این سفرمون مشکلی برای حضور بچه ها نداره.
انگار تصمیم گرفته بود که مقابل تمام حرف های گلاب یک جوابی داشته باشد. انگار که تمام بهانه های گلاب را نوشته بود و برایشان یک راه حل پیدا کرده بود.
– نه…
– اینطوری که میگید مشخصه که دارید بهونه میارید. بار قبل که نتونستم عسل رو با خودم ببرم خیلی ناراحت شد. عسل برای من خیلی عزیزه دلم نمی خواد ازم دلخور بشه. از طرفی اصلا نمی تونم بهاره رو همراهمون ببرم چون کسی نیست که از مادرم مراقبت کنه. بخاطر اصرار های خود عسل بود که به فکر شما افتادم گفتم طول هفته سرتون شلوغه بهتره که آخر هفته یه استراحتی به خودتون بدین.
کمی نرم شده بود. این اصرارها در نهایت می توانست گلاب را راه بیاورد.
– شرایط سفرتون چطوره؟
عرفان که راهش کمی نزدیک تر شده بود با آن صدای خاص و خش دارش شروع به توضیح تورشان کرد.
– ما یه تور آفروید هستیم که معمولا به جاهای بکر ایران سفر می کنیم. بسته به میزان تعطیلات و آب و هوا جاهای مختلف و خاص رو تجربه می کنیم. معمولا همسفرامون ثابت ولی چند نفری کم و زیاد میشن و شرایط همراهمون بودن هم یکم با تورهای دیگه فرق داره. شما که میهمان ویژه خودمون هستین نیاز به چیزی نیست فقط باید حتما کیسه ی خواب و چادر داشته باشید که اونم اگر ندارید من براتون فراهم می کنم.
– یعنی چادر می زنین؟
عرفان تک خندی زد. برعکس دو دفعه ای که او را دیده بود بیشتر حرف می زد و برای راضی کردن گلاب چرب زبانی می کرد.
– تمام سفر های ما به صورت کمپی برگذار می شه.
– پس دستشویی چی؟
این بار عرفان بلند بلند خندید. گلاب ابرویش را بالا داده بود. تصور خوابیدن در چادر شدنی بود ولی جایی که قرار بود چادر بزنند نمی شد که دستشویی و حمام هم وجود داشته باشد. از کجا معلوم که می توانست طبق عادت هر روز صبح دوش بگیرد.
– دستشویی به صورت صحرایی و حمام هم اگر جایی آب داشته باشه شنا می کنیم و گاهی خودمون رو میشوریم.
بی هوا و بدون آن که کنترلی روی حرفش داشته باشد گفت:
– پس بگین کپک می زنین.
عرفان خنده اش بلند تر شد و گفت:
– نه خداروشکر من که فعلا کپک نزدم. این تور ها حدود چهار ساله که برگزار میشه و مکان هایی که انتخاب می کنم بکر و خاص هستن. شما اصلا از جانب حمام و دستشویی و حتی خوابتون نگران نباشید. انقدر اوضاع و شرایط تحت کنترل هست که من می گم میتونین پسرتونم همراهتون بیارین
– میشه من بهتون خبر بدم؟ اصلا هزینه تور چقدر هست؟ ما باید چطوری همراهتون باشیم؟ چی بیاریم؟
عرفان از روی قصد تمامی سوال های گلاب را نادیده گرفت و گفت:
– وقتی این همه سوال توی ذهن شما هست دیگه خبر دادن نیاز نداره. من اسم شما رو هم تو لیست می نویسم و ماشین خودمونو تکمیل اعلام می کنم. بقیه سوال ها رو ایشالا بعدا جواب میدم. من به عسل اطلاع میدم که قبول کردید به امید خدا سفر خوبی داشته باشیم و از کنار ما بودن لذت ببرید.
– ممنونم آقا عرفان. من هنوز نمی دونم برنامم چیه. زیاد روی من حساب باز نکنین.
– اصلا به هیچ عنوان نمی تونین نه بیارین من لیست رو میبندم. داخل گروه ادتون می کنم تا بیشتر با همه چیز آشنا بشید. هرچیزی که نیاز بود اطلاع رسانی میکنم نگران چیزی نباشید. ما با اینکه همسفرامون زیاد تغییر نمی کنن سعی می کنیم هر بار تو گروه تمام مسائل رو شفافیت سازی کنیم.
گلاب تشکر کرد ولی هنوز همه چیز برایش در هاله ای از ابهام بود. اصرار های عرفان انقدر محکم بود که اجازه نمی داد گلاب تصمیم بگیرد. تلفن قطع شده بود و گلاب در فکر فرو رفته بود. در جایگاهی بود که باید به همه چیز فکر می کرد. از وضع مادرش گرفته تا وضعیت پسرش و خانه ی نابسامانشان که هنوز از حال و هوای اسباب کشی بیرون نیامده بود. فکر پول پیش خانه ای را می کرد که پس داده بودند و حالا به فکر سرمایه گذاری اش بود و شبانه روز ذهنش را مشغول کرده بود تا بتواند تصمیم درستی در این باره بگیرد.
– می خوای بری سفر؟
نگاهش را به چشمان کیومرث دوخت. کیومرثی که نه زیر چشم هایش تا روی خط گونه گود بود و نه نگاهش آن نگاه خمار بود. پدری که خطوط روی صورتش بیشتر از هم سن و سال هایش بود و حالا سعی می کرد کمی به او احترام بگذارد. هیچ وقت او را به چشم یک پدر نمی دید و همیشه او را یکی از بزرگ ترین مقصر های زندگی خودش می دانست. هیچ وقت نمی توانست خودش را تقصیر کار بداند و همیشه اولین مقصری که جلوی چشمش رنگ می گرفت کیومرث بود که بخاطر عشق و حال خودش روی خانواده اش پا می گذاشت و آن ها را به وضع اسف باری انداخته بود.
دلیلی نمیدید که به او جواب پس دهد ولی دلیلی هم برای لج و لجبازی نمیدید. خودش را زن بیست و پنج ساله ای می دید که دیگر برای لج و لج بازی هایش دیر شده بود و دل مشغولی های مهم تری داشت.
– ممکنه. هنوز تصمیمی نگرفتم. می خواستم آخر هفته بیشتر با فربد بگذرونم.
– سعید با من صحبت کرده بود که بیام ازت اجازه بگیرم فربد رو با خودش ببره شمال. اگر بخاطر فربد می خوای نری میتونی اونو به سعید بسپری.
اصلا نمی توانست به سعید اعتماد کند. این اولین مسافرتی می شد که فربد با پدرش می رفت و کمی برای گلاب ترسناک بود که فربد را به او بسپارد و نگران هم نباشد.
– نمی تونم تنها بفرستمش بره.
– مگه پدرش نیست؟ میدونم ته این بحث می خوای بگی که هیچ چیزی تو این زندگی به من ربط نداره ولی منطقی فکر کن. نگران مادرت هم نباش من تمام مدت کنارشم نمیذارم دست به سیاه و سفید بزنه.
تا دم زبانش آمد که بگوید همان طور که این همه سال اجازه نداده بودی ولی زبانش را گزید.
دلش می خواست از این مخمصه رها شود. از آن جایی که هیچ وقت با پدر صحبت نکرده بود می خواست برود و کنارش تنها نباشد تا منجر به صحبت کردن باشد. چیزی در دلش از این دو سه جمله ی رد و بدل شده می جوشید و بالا می آمد. هر بار با او هم کلام شده بود به دعوا منجر می شد و اصلا دل نمی خواست دوباره این اتفاق بیافتد.
– نه همچین حرفی نمی زنم.
از جا بلند شد و بی هدف خواست که به اتاق خواب برود ولی جمله ی کیومرث او را سر جایش نشاند. مجبور بود این وضعیت را تحمل کند.
– میدونم چقدر ازم متنفری.
کدام دختری بود ک از پدرش متنفر باشد؟ پدرها قهرمان زندگی دختر ها بودند. عشق اول هر دختری پدرش است و حاضر ات برایش تمام جانش را فدا کند. البته هر دختری غیر از گلاب. هر دختری که محبت پدر دیده باشد و این علاقه دو طرفه باشد. نه گلابی که کیومرث برایش دیو دو سر بود و هیچ وقت دلش نمی خواست او را ببیند.
جوابی نداد. خب تنفر داشت و حاضر نبود که برای خوش کیومرث دروغی بگورد. گاهی نگفتن بهتر از دروغ گفتن و هر راستی گفتن بود.
– حق داری…
– گذشته ها تموم شدن رفتن من زندگیم رو به جلوس و نه حسرت از دست داده هامو می خورم و نه براشون متاسف می شم.َ
صدای آه کیومرث تا گوش گلاب رسید. انقدر بلند آه کشیده بود که نمی شد نشنید و نادیده گرفت.
– ولی من حسرت تمام سالایی که می تونستم از پدر بودن لذت ببرم و نبردم رو می خورم. حسرت ثانیه هایی که از دست دادم و خانواده ای که دوستم ندارن.
– مامان همیشه دوست داشته و این یکی از بزرگ ترین عیب هاش بوده.
دست به صورت بی ریشش کشید. صورتی که این یک سال اخیر بود که ریش نداشت. یادش نمی آمد این سال ها که اعتیاد گریبانش را گرفته بود به خودش برسد. کیومرث دیگر کیومرث قدیم نبود و حالا تغییراتی کرده بود که حتی از چهره اش هم مشخص بود. آب زیر پوستش رفته بود دیگر آن طور لاغر مردنی نبود. پوستش به استخوان نچسبیده بود و حتی سرحال تر از قبل بود.
– مادرت فرشته اس. هرکسی جز اون بود خیلی زودتر از این ها منو می ذاشت و می رفت.
خواست بگوید خوب است که می دانی ولی نگفت. خواست همه ی دق و دلی اش را خالی کند ولی نکرد. مادرش هم مقصر بود. شاید اگر یک بار پشتیبانی از کیومرث را رها می کرد زندگی شان بهتر می شد.
– ازم فرار نکن. می دونم هیچی برات جبران نمی شه لی بذار الان پدری کنم.
– زمانش گذشته. زمانی که بهت نیاز داشتم نبودی. تو سخت ترین شرایط زندگیم نبودی. نه غیرت داشتی و نه برام کاری کردی. میدونی واژه پدر برای من ناشناخته اس؟ اصلا درکش نمی کنم. حتی واژه همسر هم برام ناشناخته اس! نه برای مامانم مرد بودی و نه برای من پدر… دیگه بودنت الان چه فایده ای داره؟
حالا که دقت می کرد پوست زیر گردنش چروک شده بود. نگاهش خسته بود و چمانش فروغ روزهای هشت سالگی اش را نداشت. همه چیز تغییر کرده بود. همانطور که گلاب در این سال ها بخاطر تجربه هایش پیر شده بود او از سر اعتیاد نه فقط ظاهرش بلکه همه ی وجودش چروکیده شده بود.
– اعتیاد بیماریه.
– این حرفیه که تو کمپ بهتون میزنن مگه نه؟ میگن بیماریه که شما رو گول بزنن. میگن مجرم نیستین تا وجدانتون رو راحت کنن.
کیومرث انگشت اشاره اش را روی یک چشم و شست همان دستش را روی چشم دیگرش گذاشت و فشار داد. چشمانش درد می کرد این روزها به دنبال درمان هم نمی رفت.
– اگر این طوری باا گفتن این حرف ها آروم میشی بگو. من رو دیده منت میذارم.
– بابا این حرفا چی رو درست می کنه؟ نو جوونی منو برمیگردونه و از اون مدرسه های درب و داغون میکشه بیرون یا اینکه تمام صحنه های آخر هفته هایی که خونه ی خانم جان نبودم رو از جلوی چشمم محو می کنه؟
بی رحم شده بود و حرف ها را هرچند در لفافه ولی یک به یک به روی کیومرث می آورد.
– برای پسرم پدر شدی. دستت درد نکنه. تا آخر عمر مدیونت هستم ک این کار رو برام کردی. که شش سال نذاشتی پسرم بفهمه پدر نداشتن چیه. هرچقدر بد و دوست نداشتنی ولی مرسی. از من نخواه مثل همه ی پدر و دخترا باشیم. به نظرم باباها برای دختراشون مقدسن. نذار با گفتن یه چیزایی این قداست رو از بین ببریم.
به گلاب حق می داد ولی می خواست اخرین تلاش هایش را هم کرده باشد.
– بهم شانس بودن بده. شانس زندگی کردن. من نه کیومرث سابقم و نه به هیچ قیمتی حاضرم اون اتفاقات گذشته رو تجربه کنم. حق دارم ازت بخوام بذاری پدرت باشم. بذاری برای یک بار هم که شده بغلت کنم و یادم بره بیشتر از پونزده ساله که دخترم رو بغل نکردم.
گلاب از جایش بلند شد و خواست به سمت اتاق بچرخد. دلش به درد امده بود. نه برای کیومرث بلکه برای خود بیچاره اش که همیشه حسرت کودکی با بابا را داشت.
– شاید یه روزی تونستم فراموش کنم. ولی منو نذار توی فشار.
کیومرث چشمانش را بست و با فاصله باز کرد:
– نگران فربد و مادرت نباش. این روزها خیلی سرت شلوغه. باید بری یه آب و هوایی تازه کنی. اگر سعید هم نخواست بره من حواسم به فربد هست. نگران نباش برو مسافرت بذار حال و هوات عوض بشه. مادرت حالش بهتره تا اون موقع که بخوای بری بهتر هم میشه.من مرخصی میگیرم میمونم پیششون.
جایی میان سینه اش سوخت. سوزشی دردناک که از نفس کشیدن به زورش بود. یه سختی نفس می کشید و به سختی این صحبت کوتاه با کیومرث را هضم می کرد. سخت بود که او را نخواهد. سخت تر آن بود که چشم ببندد و روزهای لجن بار زندگی اش را جلوی چشمش نبیند. درد بود همه ی صحنه هایی که دیده بود و نتوانسته بود از یاد ببرد.
***
فربد و سعید پدر و پسری به شمال رفتند و سعید قصد نداشت فعلا از وجود پسرش چیزی به خانواده اش بگوید. می خواست اول مراحل جدایی اش به خوبی طی شود و بعد مسئله ی فربد را بیان کند. با مشورت وکیلش چندین و چند سنگ جلوی راه کیمیا انداخته بودند و اجازه نمیدادند که به هدفش برسد ولی از آن جایی که او هم یک وکیل قدر داشت روند جدایی سرعت نمی گرفت و می خواست که به دنبال حق و حقوقش باشد.
گلاب ترجیح میداد که هیچ وقت فرح متوجه حضور فربد نشد و همین طور مخفیانه فربد بزرگ شود ولی می دانست نشدنی است و باید یک روز با این مسئله روبرو شود. نمی توانست او را پیش بینی کند ولی رفتار درستی از او سر نمی زد و او این مسئله را با قاطعیت تایید می کرد.
فربد به خوبی با پدرش اخت شده بود و طبق نظر روانشناسش توانسته بود به خوبی با این مسئله کنار بیاید ولی برای کنترل بیشتر همچنان تحت نظر بود. گلاب تمام سعی اش را می کرد که فربد تحت نظر بهترین دکتر ها و با جدید ترین متد روز پیشرفته دنیا بزرگ شود زندگی کند.
صبح اول وقت عرفان و عسل به دنبالش رفته بودند. ساعت تازه چهار شده بود و آفتاب طلوع نکرده بود ولی عسل چنان با انرژی و سرحال بود که انگار شارژ ترین حالت ممکن است و هیچ چیز نمی تواند حالش را به هم بریزد. عرفان و پسری که کامی معرفی شده بود جلو نشسته بودند و عسل روی صندلی عقب هایلوکس سیاه رنگ عرفان به آغوش گلاب رفت.
بخشی از صندلی عقب هم شبیه به پشت ماشین پر از وسیله بود و تقریبا فقط جا برای نشستن گلاب و عسل بود.
– جا نداشتید اصراری به اومدن من نبود.
کامی که همان اول راه خودش را آدم راحت و صمیمی ای نشان داده بود به عقب چرخید. کله ی تاسش از زیر کلاه نقاب دار مشخص بود ولی صورتش با وجود سر تمام تراشیده دلنشین بود.
– شما اصل کاری بودید اضافیا ماییم.
عرفان بدون آن که حتی در آینه وسط ماشین نگاه کند یک دستش را به فرمان گیر داد و دست دیگرش را لب پنجره گذاشت و گفت:
– سر راه یه گروه بهمون اضافه میشه جامون باز تر میشه. معذرت می خوام پشت جاتون تنگه.
– نه خواهش می کنم گفتم من رو به زور و زحمت جا نداده باشید.
عسل دست گلاب را گرفت و در آن تاریکی صبح با هیجان گفت:
– گلاب جون دارم از هیجان میمیرم. اگر بدونی من چقدر آرزو داشتم برم تور… هی وقت این دایی نامردم منو نمیبرد.
– گفتم که تنها نمیشه. یکی باید حواسش به تو یه نفر باشه برام مسئولیت. الان خیالم راحته.
گلاب چیزی نگفت ولی کلکل عسل و عرفان و بحث همیشگی شان پایان نداشت. یکی عسل می گفت و یکی عرفان تحویلش می داد. هیچ کدام هم قصد کوتاه آمدن نداشتند. بحثشان از تور و طبیعت گردی به درس و رشته تحصیلی عسل هم رسید که کامی گفت:
– بحث جذاب تر از درس و مدرسه ندارین؟ گلاب خانم خودتونو معرفی کنید ما همسفر جدیدمون رو بشناسیم. اینطوری پیش بریم اینا تا پس فردا که برگردیم تهران می خوان مخمونو بخورن. البته اگر خوابتون نمیاد.
عرفان چشم غره ای به کامی رفت که از چشم گلاب دور نماند ولی بدون توجه به او گفت:
– خواهش می کنم نه خوابم پریده.
– از خودتون بگین ما هم میگیم آشنا بشیم.
گلاب مکثی کرد که عسل خودش را میان بحث انداخت و گفت:
– گلاب جون بهترین مربی دنیاس وسلام. اصلا همین یدونه جمله برای معرفیش بسه.
– ا مربی هستید؟
گلاب به او که از داخل آینه نگاهش می کرد لبخند زد و گفت:
– بله مربی شنا هستم.
– چقدر عالی و جالب. این همه دوست دختر داشتیم چرا یدونه مربی شنا نبود! میگم چرا شنام همچینی خوب نیست.
دوباره چشم غره ی عرفان بود که نگاهش را مستفیض می کرد ولی او فقط شانه بالا انداخت و گلاب هم بدون توجه به چشم و ابروهای آن ها گفت:
– لیسانس تربیت بدنی دارم. بیست و پنج سالمه و یه پسر کوچولو شش ساله دارم امسال میره اول دبستان.
کامی با کل بدن به عق برگشت و چشم هایش را تا حدی که می شد درشت کرد. با نگاه متعجب به گلاب خیره شد و گفت:
– متاهلین؟ شوخی میکنین؟!
عسل با تعجب و دهانی باز خیره به گلاب شد و گفت:
– پسر؟!
انگار که این روزها گفتن این حرف ها برایش راحت تر شده بود و خودش را در چنین شرایطی می دید. مادری مجرد که برای رفاه پسرش به هر کاری دست می زد و چیزی برای پنهان کردن نداشت. اتفاقا خوشحال بود که می تواند واقعیت ها را به آدم های جدید زندگی اش بگوید و هر ثانیه از کتایون متشکر بود که جرات آشنایی با آدم های جدید را به او داده بود. شاید اگر کتایون نبود گلاب هیچ وقت به خودش جرات نمی داد که با افراد جدید روبرو شود و باب دوستی با آن ها بریزد.
دست عسل را در دست گرفت و گفت:
– نه مجردم. زمان نامزدی جدا شدیم. زیر یه سقفم نرفتیم. یه مادر مجردم.
صورت کامی فرو ریخت. با وجود تمام سرزندگی اش انگار آبی روی آتش ریخته بودند. با تمام وجود ناراحت شد و متاسفمی به گلاب گفت:
– اسم پسرت چیه گلاب چون؟ چرا هیچ وقت نیاوردیش من ببینمش؟
– اسمش فربده. جون خودش نمیدونست من مادرشم ولی الان میدونه.
کامی زیر لب گفت:
– اوف چقدر پیچیده!
– بله شناسنامه پسرم به نام مادر و پدرمه چون نمی خواستم به پدرش بگم.
عسل با هیجان گفت:
– وای چقدر هیجانی شبیه فیلما. چرا هیچ وقت برای من تعریف نکرده بودی؟ الان بیشتر از قبل دوست دارم وای اصلا باورم نمیشه نوزده سالت بوده مامان شدی.
به روی عسل خندید ولی دیگر کسی از مادر بودن او چیزی نگفت. عرفان سوالی از کامی پرسید و او را به حرف گرفت و عسل گلاب را مجبور کرد تا عکس های فربد را به او نشان دهد.
– اذیتشون نکن.
از معدود جملاتی بود که عرفان در طول مسیر به زبان آورد. نگاه گلاب از داخل آینه ی وسط به بالای پیشانی اش افتاد. از آن جا که نشسته بود فقط می توانست ردیف ابروهای مرتبش را ببیند. با وجود آن که مرتب و تمیز بود بخاطر موی بلند و ژولیده اش در نگاه اول به هم ریخته به نظر می رسید. کمی از موهایش از کنار گوشش روی صورتش ریخته بود و کمی از آن ها به صورت دو لا داخل کش بالای سرش بسته شده بود. ژولیدگی خاصی در وجودش بود که با وجود تمیزی و مرتبی باز هم به چشم هرکسی می آمد.
– آخه لامصب چجوری با این سن و سال یه بچه شش ساله داره؟ من هنوز دهنم چهار طاق بازه. بذار یکم بپرسم کنجکاویم رفع بشه.
گلاب آرام خندید ولی پرستیژش را حفظ کرد. دوست نداشت بیشتر از آن این بحث ادامه پیدا کند. تصمیم داشت با واقعیت زندگی اش در جامعه حاضر شود ولی همین مقداری که از خودش گفته بود کافی بود. برای عوض کردن فضای ماشین و دور کردن صحبت از اطراف خودش گفت:
– این جایی که میریم چه جور جاییه؟
کامی شانه بالا انداخت و گفت:
– طبیعته دیگه. می زنیم به دل طبیعت روحمونو آروم می کنیم.
عرفان کمرش را راست کرد و گفت:
– ما زاده طبیعتیم. از گوشه به گوشه اش لذت می بریم. خوشی رو میسازیم و از زندگی ماشینی دور میشیم.
هرچه پیش می رفتند همراهی این گروه خاص و دوست داشتنی برایش جذاب تر می شد. بیشتر دلش می خواست اعضای گروه را بشناسد و از سفرشان لذت ببرد. انقدر با اشتیاق از این طبیعت گردی می گفتند و خاطرات گذشته را یاداور می شدند که هرکسی را مشتاق می کردند تا همراهشان شود و برای بودن لا آن ها هیجان زده باشد.
عسل سرش را به شیشه تکیه داده بود و به خواب رفته بود. گلاب نیمه خواب و نیمه بیدار چشم بسته بود و از آرامش ماشین لذت می برد. چند دقیقه ای می شد که کسی صحبت نمی کرد و هوا روشن شده بود. آخرین گروهی که قرار بود به جمعشان اضافه شود هم مدتی بود که به آن ها اضافه شده بود و همه پشت سر ماشین عرفان به مقصد مشخصی که از قبل برایش برنامه ریزی شده بود می رفتند.
– دخترا بیدارین؟
صدایش بود که او را از هر چه فکر و خیال بی هدف بود بیرون کشید. عسل هنوز خواب بود و نشانی از بیدار بودن نداشت ولی گلاب بدون آن که چشم باز کند و جواب دهد نفس عمیقی کشید.
– توقف داریم. بیدار بشین صبحانه بخوریم سرویس هم خواستین استفاده کنین یک ساعت دیگه دوباره راه میوفتیم.
چشم هایش را باز کرد و تکیه اش را از پشتی صندلی گرفت. دست عسل را به دست گرفت و آرام کنار گوشش صدایش زد. عسل چشم باز کرد و با اخم و نارضایتی خواست تا بیشتر بخوابد ولی صدای محکم عرفان اجازه ی اعتراض بیشتر نداد.
– پاشو نمیشه تنها بمونی تو ماشین. همه ی گروه با هم کارا رو انجام میدن.
عسل غر غر کنان تکشه اش را از صندلی گرفت و چشم هایش را مالید. خمیازه های پی در پی اش تمامی نداشت ولی بالاخره از ماشین پیاده شد و زیر گرمای سوزان آفتاب که کم مانده بود ذوبشان کند به سمت جایی که عرفان در نظر داشت رفت.
نامش را نمی شد اقامت گاه گذاشت. مغازه ای بین راهی با تخت های فلزی که رویش تکه های گلیم و فرش انداخته شده بود محل مورد نظر عرفان بود. شیشه های کدرش با برچسب های قرمز رنگ نوشته هایی را به رخ می کشید. صبحانه, نهار, شام… آب جوش و چای هم در طرف دیگر شیشه ی مغازه نوشته شده بود. اقامتگاه خورشید حسابی به محلش می خورد . آفتاب داغی که اول صبح می تابید نامش را بیشتر لایقش می کرد.
سلام و احوال پرسی ها شروع شد. این اولین دیدار همه ی اعضا بعد از راه افتادنشان بود. اولین توقف و آخرین توقف قبل از رسیدن به مقصد اصلی. گلاب کمی معذب بود و به نگاه ها و حرف هایشان لبخند می زد. حرف زیادی برای زدن نداشت وچون شناختی رویشان نداشت کمتر می توانست با آن ها هم صحبت شود.
سرشیر و عسل روی سفره های یک بار مصرف نازکشان قرار گرفت و ظروف گل دار زیبایی که سرشیر ها داخلش سرو می شد حسابی دلبری کردند. صبحانه ای ساده ولی پر از سر و صدا بود. انقدر اعضای گروه زیاد بودند که به سختی روی تخت های مغازه جا شده بودند و صاحب مغازه که مرد جا افتاده ای بود همراه عرفان در رفت و آمد بود تا همه چیز به خوبی به همه برسد.
دختری که کنار گلاب نشسته بود لقمه ای در دهان گذاشت و موهایش را پشت گوش فرستاد. نیمی از موهایش بلوند بود و نیم دیگری مشکی. درست از فرق سرش به دو نیم تقسیم شده بود و با تضاد کامل رنگی کنار هم قرار گرفته بود. بینی قلمی و کشیده داشت و چشمانش به اصحلاح گاوی بود. همان اول که کنار گلاب نشست پاچه های شلوارش را کمی بالا کشید و شبیه به مرد های قهوه خانه ای روی تخت نشست. اولین برخورد لحظه ای نگاه گلاب را رویش متوقف کرد ولی برای آن که جلب توجه نکرده باشد نگاه گرفت و مشغول گوش دادن به صحبت های عسل که پیرامون تمرین هایش می چرخید شد.
– تو جدیدی مگه نه؟
مجبور بود دست از خوردن بکشید و دیگر لقمه جدید نگیرد. نگاهش را به دختر نیمه بلوند داد و چتری های صافش را بررسی کرد. چند لحظه طول کشید تا محتویات دهانش را قورت دهد.
– آره عزیزم.
– من ستی ام.
دست لاغر و بلندش را به سمت گلاب گرفت و با لبخند منتظر شد تا گلاب هم دستش را در دست او بگذارد و ابراز خوشوقتی کند.
– منم گلابم. خوشبختم از آشناییت.
قبل از آن که دستش میان انگشتان استخوانی ستی فشرده شود حتی برایش تصورش هم سخت بود که 1ان انگشت ها بخواهد آن طور محکم دستش را در هم فرو کند.
– ببخشید من عادت دارم یکم سفت دست میدم. معذرت!
– خواهش می کنم.
چانه اش استخوانی بود و میمیک صورتش کمی کارتونی. پوست تیره اش چهره اش را با نمک نشان می داد و موهای خاصش کمی او را عجیب می کرد.
– چجوری با ما اشنا شدی؟ اینجا کمتر کسی کم و زیاد میشه.
لقمه ای دیگر در دهان گذاشت و کمی ابروهایش را در هم کشید. زیاد ابروهایش مشخص نبود و خودشان را زیر چتری های دو رنگش پنهان کرده بودند ولی از حالت چشم ها و صورتش می شد ازعکس العملش با خبر شد.
– من زورش کردم بیاد.
عسل دستش را بالا گرفت و همان طور که جای می نوشید خودش را میان بحث انداخت.
– اگر من زورش نمی کردم صد سال دیگه هم نمی رفت مسافرت.
دختر چشمانش را درشت تر کرد و این بار رو به عسل کرد و گفت:
– آخه می خواستم از شما هم بپرسم چجوری باهامون آشنا شدی.
– ستی اونجا چیزی لازم ندارین؟ ردیفه؟
پسری که کنار عرفان به این طرف و آن طرف می رفت بود که ستی را مخاطب قرار داد. هنوز چهره ها برایش هضم نشده بود. هنوز همه را نمی شناخت و با تعجب نگاهشان می کرد. هر کدام به نوع خودشان لباس پوشیده بودند و حالا که کنارشان قرار گرفته بود می فهمید که فقط عرفان عجیب و غریب نیست بلکه تمام گروهشان خاص هستند و هرکدام به سبک خودشان زندگی می کنند.
– نه داداش همه چیز ردیفه. بیا بشین یه چیز بخور.
تنها تختی که کمی جا داشت همان تختی بود که آن ها نشسته بودند. جلوی در شیشه ای مغازه و روی کوچک ترین تخت موجود. به غیر از ستی که خودش را معرفی کرده بود همان پسری که حالا کنار عرفان بود آن جا نشسته بود که برای کمک از جا بلند شد.
– خب می گفتی. شما چجوری آشنا شدی؟ فکر کنم کوچیک ترین همسفر ما هستین؟
– ما از طریق آقا عرفان آشنا شدیم.
گلاب مشغول به هم زدن شکر داخل چایش شد. عاشق چای شیرین بود ولی معمولا صبحانه درست و حسابی نمی خورد که بخواهد چای شیرین کنارش داشته باشد.
– اوه عرفان چه پیشرفتی کرده. یدونه دختر هم نه… دوتا با هم!
با خنده سوت کشید و شالش را که از روی شانه اش پایین افتاده بود بالا کشید تا داخل سرشیر نرود.
– عرفان دایی منه. منم مجبورش کردم منو بیاره. گلاب هم دوست منه. دایی این کاره نیست خیالت راحت خودم هزار بار تلاش کردم دم به تله نمیده.
این اعتماد به نفس در حرف زدن عسل چیزی بود که مدت اخیر به دست آورده بود. دختری که دلش نمی خواست در هیچ جمعی حاضر شود حالا با همه ی اشتیاقش کنار همسفر هایشان بود و خودش باب صحبت را با آن ها باز می کرد. دختری که از تمامی میهمانی های مادرش فراری بود حالا دنبال برقراری ارتباط بود و دوست داشت که در جامعه باشد.
– وای راست میگی؟ این پسره انقدر تو داره ما هیچی ازش نمیدونیم. با توام همینطوریه؟ دیوونه میوونه که نیست؟
لحن جدی اش گلاب و عسل را به خنده وا داشت.
– مگه چجوریه؟
این بار گلاب کنجکاو میان خنده هایش سوال پرسید. ستی موهایش را پشت گوشش فرستاد. انقدر لخت بودند که با یک تکان همه شاد در صورتش می ریخت. وقتی می خواست تمرکز کند چشمانش را درشت تر می کرد. با نگاه به چشمانش گلاب فکر می کرد که کسی جز او هم می تواند چشمان درشت و گرد داشته باشد.
– خوبه خوبه خوبه. اصلا عالیه.
با دهان پر حرف می زد و چهره اش را خنده دار تر می کرد. لخن با مزه اش بیشتر خنده به لبان دختر ها می آورد و از یادشان می برد که تا چند دقیقه قبل چقدر خواب آلود بودند.
– ستی داری چی می گی نشستی مهمونای منو به حرف گرفتی؟
عرفان دست به سینه بالای سرش ایستاد. ستی سرش را بالا گرفت و با همان دهان پر که دستش را جلویش گرفته بود گفت:
– من غلط کنم به حرف بگیرم. اصلا من چیکاره ام!
عرفان رو به گلاب کرد و گفت:
– چیزی لازم ندارین؟
– ممنون همه چیز هست. خودتون بشینین بخورین.
عرفان خم شد و تکه ای نان محلی را به سرشیر و عسل آغشته کرد. به سختی لقمه را در دهانش قرار داد و مشغول جویدن شد. نگاهش را به تمام نقاط انداخت تا مطمئن باشد که کسی چیزی کم و کسر ندارد و برای دومین لقمه خم شد.
– برادر من. عرفان خان این همه میز باید بیای وسط تبادل اطلاعات ما؟ دوست جدید پیدا کردم دارم باهاش حرف می زنما.
– حرف بزن خب.
یک تای ابرویش را بالا فرستاده بود و به تیزی یکی از پشتی ها تکیه داده بود. خودش هم با قصد و غرض آمده بود کنار این میز و تصمیم نداشت جایی برود تا آن ها به صحبتشان ادامه دهند.
– ای بابا. بر خرمگس معرکه لعنت.
عرفان با خنده گفت:
– بشمر.
رو به گلاب کرد و فلاکس چایی که روی تخت بود به دست گرفت و گفت:
– بریزم براتون؟ عادت می کنین به بچه ها نگران نباشین. یه نیم روز بگذره عادت می کنین.
– ممنون نمی خورم.
عسل پاهایش را در شکم جمع کرد و قلنج انگشتانش را شکست. نگاهی به ساعت موبایلش انداخت و گفت:
– هیچ وقت فکر نمی کردم سرشیر بخورم. دستت درد نکنه دایی.
– نوش جون.
سر و صدا و همهمه بعد از سرو صبحانه بیشتر هم شده بود. همه در رفت و آمد بودند و تنها سرویس مغازه کفاف همه را نمی داد. ستی که از گلاب خوشش آمده بود با لحن خاص و با نمکش آن ها را می خنداند و عرفان با پیدا کردن هر موقعیتی کنارشان می رفت تا به آن ها بفهماند که حواسش جمع آن هاست.
اولین جرقه ی دوستی جدید به مزاق گلاب خوش آمده بود. دختری با لباس سرهمی گل ریز که ظاهر و باطنش یکی به نظر می رسید و شور و اشتیاق از تمام حرکاتش مشهود بود. ستی که گفته بود نامش ستی است و بدون هیچ پسوند و پیشوندی داخل شناسنامه اش هم به همین شکل ثبت شده است.
بعد از صبحانه عصل هم دیگر خوابش نمی آمد و مشغول بازی با گوشی اش شده بود و گلاب کتابی که برای خواندن در سفر برداشته بود را باز کرد و مشغول خواندن شد.
رمان پشت سرش درد گرفته بود و نمی توانست زیاد به پایین نگاه کند. عینک دودی اش را به چشمانش زد و منظره های سرسبز اطراف را از نگاه گذراند. دامنه ی کوه ها سرسبز بود و جاده ی خاکی ای که از وسط دشت منتهی به کوه عبور می کرد زیبا و چشم گیر بود.
– رو براهین؟
عرفان بود که چشمانش بخاطر عینک آفتابی اش قابل روئیت نبود. صورتش عادی بود و نشانی از اخم و حسی دیگر در صورتش نبود.
– بله ممنون.
– چیزی لازم ندارین؟
– نه همه چیز خوبه؟ چقدر دیگه میرسیم؟
سنگ بزرگی زیر چرخ ماشین رفت که باعث شد کمی روی صندلی ماشین بپرند که عرفان گفت:
– معذرت می خوام اینجا یکم پستی بلندی داره. زیاد نمونده تا چهل دقیقه دیگه میرسیم. کمپمون تو دامنه های زاگرسه.
گلاب اوهومی گفت و دوباره چشمش را به بیرون دوخت. گله ای گوسفند مشغول چرا بودند که لبخند به لبش آورد. به این گروه حق می داد که عاشق طبیعت باشند همین ابتدای راه خودش جذب این طبیعت بکر و دست نخورده شده بود. باورش نمی شد زندگی ماشینی در این مناطق جریان نداشته باشد و همه چیز زیباترین شکل دست نخورده باقی مانده باشد. نه سفر می رفتند و نه جایی از ایران را می شناخت به همین خاطر همه چیز برایش جذاب تر به نظر می رسید.
همانطور که عرفان گفته بود محل کمپشان در دامنه کوه بود. دشت بزرگ و سرسبزی که گل های بابونه در گوشه و کنارش به چشم می خورد. عرفان چادر کوچکی برای گلاب و عسل آماده کرده بود که درست کنار چادر خودش بود. سایه بان بزرگی وسط همه ی چادر ها تعبیه کرده بودند و صندلی های تاشو زیرش گذاشته بودند. هرکس مشغول سر هم کردن وسیله های خودش بود و جمعیتی که تقریبا به سی نفر می رسیدند هر کدام طوری متفرق شده بودند و مشغول بودند که شلوغیشان به چشم نمی آمد.
انگار خیلی کمپ تکمیلی بودند که تمام وسایل آشپزی شان را هم گوشه ی بیرونی سایبان گذاشته بودند. ستی که کارش تمام شده بود بدو بدو به سمت گلاب و عسل که روی صندلی ها نشسته بودند رفت و اجازه نداد بیشتر از قبل غریبی کنند. انگار که مسئولیت کمک و همراهی پخت غذا با او بود که گلاب و عسل را هم با خودش مشغول کرد که سرشان گرم باشد.
بعد از برپایی کمپ و خوردن ناهار هرکس گوشه ای افتاده بود و خستگی در می کرد. ستی گفته بود که باید استراحتشان را بکنند چون شب ها معمولا برنامه خوش گذرانی دارند و نمی توانند زودتر بخوابند. عرفان حواسش به همه چیز بود و به همه می رسید. انقدر سرش گرم بود که نمی توانست کنار عسل و گلاب بیاستد و تمام وقت فقط یکی دو بار از آن ها پرسیده بود تا ببیند چیزی کم ندارند.
عرفان فکر همه جا را کرده بود. کیسه ی خواب و بقیه وسیله های خواب هم برای گلاب و عسل آماده کرده بود. بقیه که به این سفرها آشنایی داشتند مشغول کارهای خودشان بودند ولی عسل و گلاب کمی سر درگم بودند و نمی دانستند باید چه کاری بکنند.
– بچه ها بخوابین استراحت کنین یکم دیگه همه که بیدار بشن اینجا شلوغ پلوغ میشه.
عسل از نبودن اینترنت غر می زد ولی در نهایت تسلیم خواب شد. گلاب هم با وجود آن که جایش عوض شده بود آن قدر خسته بود که به راحتی به خواب رفت و نفهمید که چند ساعت را در خواب سپری کرده است.
از خواب که بیدار شد عسل هنوز در خواب عمیقی بود. سر و صدا از بیرون می آمد و برای سر و گوش آب دادن گوشه ی در چادر را باز کرد و نگاه کرد که ببیند چه خبر است. بچه ها تور والیبال بسته بودند و مشغول بازی بودند. هیجان زده شد. فکر می کرد تمام مدت زمان مسافرتشان اتفاق خاصی نمی افتد ولی این شور و هیجان بعد از خوابشان انرژی اش را مضاعف کرد. نگاهی به عسل انداخت و وقتی از خواب عمیقش اطمینان حاصل کرد, بلوز و شلوارش را پوشید و کلاه نقاب داری که با خود آورده بود روی سرش گذاشت و بیرون رفت. نزدیک محل بازی شان شده بود که ستی با صدای بلندش هیجان زده صدایش کرد و او را به بازی دعوت کرد. نیمی از بچه ها زیر سایه بان نشسته بودند و نیم دیگری مشغول بازی بودند. عرفان میان جمعیت بازی می کرد و از این طرف به آن طرف می دوید. رفتار جدیدی بود چون قبل از این همه ی حواسش به بقیه بود تا وضعیتشان خوب باشد ولی حالا به بازی و سرگرمی اش می رسید.
از زمان مدرسه والیبالش خوب بود. بخاطر قد کشیده ای که داشت راحت می توانست بازی کند و بخاطر تمرین های هر روز توی حیاط مدرسه حسابی حرفه ای شده بود ولی از همان روزها به بعد دیگر بازی نکرده بود. اولین توپی که به دستش رسید را به خوبی جمع کرد و اعتماد به نفس سابقش را بازیافت. وسط بازی که بچه ها همدیگر را صدا می زدند کم و بیش با چند نفر آشنا شده بود ولی از آن جایی که اهل برقراری ارتباط خیلی زیاد نبود و همین چند نفری که از صبح سر صحبت را با او باز کرده بودند از نظرش زیاد هم بودند دیگر با آن ها صمیمی نشد و فقط در جواب نگاه هایشان لبخند می زد.
انقدر بازی کردند تا بدن هایشان گرم و خسته شده بود. طوری به همه خوش می گذشت که دلشان نمی خواست بازی را متوقف کنند. لباس های با نمکولی و نخی ای که بعضی از بچه ها به تن کرده بودند برای گلاب جالب به نظر می رسید. حتی پسر ها شلوار های گشاد گلدار به پا کرده بودند و در قید و بند چیزی نبودند. هر کس فقط به فکر راحتی خودش بود و تنها چیزی که برایشان اهمیتی نداشت خوب به نظر رسیدن بود.
پاسخ دهید!