– خب بچه ها برای من بسه. بازی کنین… یکی دو نفر بیان کمک من بریم آب بیاریم.
گلاب هم که خسته شده بود نگاهش را به سمت عرفان برگرداند. آفتاب کمی چشمش را اذیت کرد و نگاهش را گرفت و به زمین دوخت.
– من میام باهاتون.
همین که این جمله را گفت صدای مواظب باش همه ی بچه ها به گوشش رسید و تا به خودش بجنبد توپ والیبال با محکم ترین حالت ممکن با گیجگاهش اصابت کرد.
دیگر نتوانست تعادلش را حفظ کند و با باسن روی زمین فرود آمد. آخ بلندی گفت و همه ی کسانی که به سمتش هجوم آورده بودند دور سرش می چرخیدند. عرفان بلند داد زد و کسی به نام محمد را صدا زد. گلاب سرش را در دست گرفته بود و میمالید. سرگیجه رفته رفته کمتر می شد. عرفان جلوی پایش نشست و دست روی دست گلاب گذاشت و آن را پایین آورد.
– فشار نده بذار بیاد معاینه ات کنه.
– خوبم چیزی نیست.
بی توجه به این حرف گلاب دست های گلاب را با یک دست گرفته بود و روی پایش نگه داشته بود تا به سرش نگیرد. نگاهی به پیشانی باد کرده ی او انداخت و نچ بلندی گفت و با عصبانیت محمد را دوباره صدا زد.
– چیزی نیست آقا عرفان من خوبم. می تونم بلند بشم.
عرفان دست های گلاب را رها کرد و سوتی زد تا همه را متوجه خودش بکند تا شاید محمد نامی که صدایش می زد متوجه منظورش شود.
– حواست کجاس تو دختر؟
گلاب خنده اش گرفته بود. حواسش کاملا به سمت عرفان بود و می خواست با او برود که اینطور آسیب دیده بود. دیگر فضا دور سرش نمی چرخید و حالش خوب بود. ضربه ی آنی باعث شده بود تا لحظه ای گیج بزند و روی زمین بیافتند.
– والا من خوبم. نگران نباشید.
کف دستش را روی زمین گذاشت و خواست از جا بلند شود که عرفان دستش را روی شانه اش گذاشت و با فشار زیادی که وارد کرد اجازه نداد از جا بلند شود.
– بشین یه دقیقه الان میاد معاینه ات میکنه.
صدای عرفان عصبانی بود. رگه های خشم از صدا و صورتش مشخص بود. حق می داد چون عرفان به شدت احساس مسئولیت می کرد و برای اینکه او و عسل را به کمپ آورده بود به شدت نگران بود ولی خودش می دانست که اتفاق مهمی نیافتاده و می تواند به راحتی از جا بلند شود و راه برود.
– میدونم که چیزی نیست. من خودم کمی متوجه میشم. فقط یه ضربه بود شما نگران نباشید.
– محمد مرد عینکی با موهای فر کوتاهی بود. شلوارک طوسی رنگ و تیشرت سفید به تن داشت و همان که رسید عینک طبی اش را روی بینی تنظیم کرد و کنار گلاب و عرفان نشست. دختر ها نگران به آن ها نگاه می کردند و پسر ها مشغول صحبت شده بودند.
– بچه ها شما بازیتونو بکنین.
یکی از دختر ها که کلاه حصیری روی سرش بود به عرفان گفت:
– وای خیلی بد خورد بهش. دیگه حسمون پرید.
عرفان توجهی نکرد و نگاهش را به محمد دوخت که نبض گلاب را می گرفت.
– سر درد نداری؟ سرت گیج نمیره؟
– نه خوبم. اولش گیج رفت ولی الان خوبم.
پشت دستش را روی پیشانی گلاب گذاشت که آخ آرامی گفت.
– چیزی نیست یکم باد کرده پاشو راه برو اگر اکی بودی مشکلی نست.
– من از اول گفتم مشکلی ندارم. ممنونم ازتون.
میان ابروان عرفان دو خط عمیق از اخم افتاده بود. از جا بلند شد و دستش را دراز کرد تا گلاب به کمک او بلند شود. گلاب ممانعت نکرد و کمکش را پذیرفت.
عسل هم لباس هایش را عوض کرده بود و به جمعشان می آمد. با دیدن وضعیت آن ها گفت:
– چی شده مگه؟
– هیچی فدات شم خوردم زمین. بیا بریم با داییت آب بیاریم.
عرفان عصبی گفت:
– لا الله الی الله. برین بشینین زیر سایه بون.
محمد که دست به سینه کنارشان ایستاده بود گفت:
– اتفاقا بلند شو راه برو. مشلی نداری پاشو…
از اینکه محمد انقدر قاطع مخالف عرفان حرف می زد و خنده شان گرفته بود و فقط عرفان بود که آن طور اخم هایش را در هم فرو برده بود. محمد هم همراهشان شد تا به سمت چشمه ای که عرفان از آن حرف می زد بروند. دبه های بزرگ پلاستیکی را یکی دیگر از پسر ها از دور بدو بدو رساند و هر پنج نفر به سمتی که عرفان اشاره کرده بود راه افتادند.
– این جا پر از چشمه اس. هر طرف سر برگردونی چشمه داره.
عسل جلو رفت و دستش را دور بازوی عرفان حلقه کرد و گفت:
– من مطمئن بودم که خیلی اینجا خوشگله ولی چرا اینترنت نداریم؟
عرفان نگاهی عاقل اندر سفیه به عسل انداخت که از چشم گلاب که پشت سرشان قدم برمیداشت دور ماند و گفت:
– ما میایم اینجا که اینترنت نداشته باشیم تو دنبال اینترنت میگردی؟
– خوب حوصلم سر میره.
لب و لوچه ی عسل آویزان شده بود و عرفان نیشگونی از لپش گرفت و گفت:
– دهه هشتادیا اعجوبه ان. یه روز بدون اینترنت و اینستاگراماتون زندگی کنین چیزی نمیشه ها. خودت اصرار داشتی بیای حالا میگی حوصلت سر میره بچه پرو؟
عسل ادای عرفان را در آورد و عرفان به عقب برگشت و لب جایی که باید سرپایینی می رفتند ایستاد و رو به گلاب گفت:
– مشکلی نداری؟ حالت خوبه؟
– بله ممنون خوبم چیزی نیست.
– چه بادیم کرده!
نوک انگشتانش را روی پیشانی اش گذاشت. عرفان راست می گفت قشنک باد کرده بود و حتی درد می کرد. یک ضربه ی توپ کنار موهایش را به چه روزی انداخته بود. دوست داشت خودش را در آینه ببیند و وضعیتش را رویت کند.
– بازی اشکنک داره!
خندید و عرفان سر تکان داد.
– حواست باشه آروم بیای این جارو پایین.
یک قدم پایین رفت و پایش را روی سنگ بزرگی محکم کرد و دست عسل را در دست گرفت تا امن باشد.
– نمی خواد بیای پایین بذار عسل رو ببرم بعد تورو میارم.
به مخالفت گلاب توجهی نکرد و قاطع خواست تا بیاستد تا او به کمکش برود ولی گلاب اهمیتی نداد همین که عرفان پایش را پایین تر گذاشت آرام به سمت پایین قدم برداشت.
دو قدم برداشته بود و با دقت زیر پایش را نگاه می کرد تا این مسیر کوتاه ولی پرشیبی که تا کنار رودخانه مانده بود را با سر روی زمین نیافتد. پایش را بند یکی از سنگ ها کرده بود که عرفان به پایین رسید و خواست برای کمک او برگردد و متوجه سرپیچی گلاب شد.
– مگه نگفتم صبر کن بیام کمکت.
گلاب با همان موهای بهم ریخته و بیرون آمده از کش نگاهش را از زیر پایش نگرفت و با دقت جای بعدی پایش را ثابت کرد.
– مشکلی نیست خودم دارم میام.
ای بابا ای گفت و به سمت گلاب آمد. محمد از قسمت دیگری سر پایینی را می رفت و حواسش به زیر پای خودش بود. قبل از اینکه دست عرفان به سمت گلاب دراز شود او آخرین قدمش را برداشت و روی سطح صاف ایستاد.
– شما همیشه انقدر خودسرانه تصمیم میگیرین و اجرا میکنین؟
گلاب با تعجب نگاهش کن. این حرف عرفان برایش عجیب بود و چند دقیقه نیاز داشت تا بتواند به آن فکر کند و عکس العمل درست نشان دهد.
– شما با مسئولیت من اینجایین اگر اتفاقی بیوفته برای من مشکل ساز میشه.
از این حرف عرفان خوشش نیامد.
– من بچه نیستم که میتونم از پس کارام بر بیام. ممنونم از شما که حواستون هست ولی نیاز نیست خودم می تونم کارام رو بکنم.
کمی جلو تر آب باریکه ای راه گرفته بود و عسل روی دو زانو کنارش نشسته بود و دست و صورتش را می شست که عرفان گفت:
– خلاف مسیر بریم میرسیم به چشمه. همین نزدیکه.
همان طور به سمت گلاب چرخید و گفت:
– من قصد جسارت ندارم. مسئولیت گردنمه بقیه بچه ها سابقه اینطور سفر ها رو دارن ولی شماها ندارین باید بیشتر حواسم بهتون باشه.
– ممنونم من مراقبم دستتون درد نکنه.
عسل پاچه های شلوارش را بالا زده بود و کفش هایش را به دست گرفته بود و میان جوی آب راه افتاده قدم بر می داشت و برای خودش کیف می کرد. دبه ای خالی به دست داشت و پاهایش را روی سنگ های کوچک و بزرگ می گذاشت و قدم بر می داشت.
– گلاب بیا از تو آب راه بریم.
– چند لحظه صبر کن گلابتونو کار کارم.
محمد سنگی از روی زمین برداشت و به عسل گفت که او هم سنگی بردارد تا مسافت پرتابشان را اندازه بگیرند.
– به پیشنهاد کاری من فکر کردی؟
گلاب ابرو بالا انداخت و نیم نگاهی به نیم رخ عرفان انداخت. ته ریشش کمی از حالت ته ریشی در آمده بود و بلند شده بود. ابروهایش با حالت خوبی به بالا شانه زده شده بود ولی موهایش شبیه به خود گلاب کمی از داخل کش در آمده بود و نا مرتب تر از همیشه شده بود.
کلاهش را از روی سر برداشت و کش مویش را با یک دست باز کرد تا از آن نا مرتبی در بیاید و رو به عرفان گفت:
– من درست متوجه پیشنهادتون نشدم. نگفتین این پیشنهاد چیه!
– من یه شرکت بازرگانی دارم.
عرفان دستش را روی شانه اش گذاشت و دبه ی سفید رنگ از پشتش آویزان شد. برای گلاب عجیب بود که چطور یک آتشنشان به این جا رسیده بود و حالا از شرکت بازرگانی می گفت. همه چیز این مرد در هاله ای از ابهام بود و هیچ کس نمی توانست متوجه زندگی اش شود.
– شرکت بازرگانی دارم و یه تجارت کوچیک دارم. اعم از اجناس مختلف. ما میتونیم دو نوع توی این شرکت فعالیت داشته باشیم. اولیش رو براتون توضیح میدم نظرتونو بهم بگین تا منم بعدی رو بگم.
گلاب سرش را تکان داد. او اصلا وقت کار اضافه کردن نداشت. همین وقت کمی که در خانه ی خودش بود هم می خواست با پسرش بگذراند و زمانی که در مجموعه بود هم به اندازه کافی سرش شلوغ بود.
-ما یک سری بازاریاب داریم برای محصولاتمون که با سود بیست و پنح درصد برای ما کار میکنن. یعنی چی؟
– نمیدونم.
عرفان پایش را پشت سنگی که جلوی راهش قرار گرفته بود کوبید و سنگ داخل آب افتاد. انگار خوشش آمده بود که هر چند قدم این کار را تکرار کرد و با هیجان مسیر سنگ ها را هم تغییر می داد.
– ببین یعنی مثلا شما جنس می فروشی صد هزار تومن. درسته؟
گلاب با تعجب نگاهش می کرد و چشمانش را از مسیر می گرفت و هر بار که او تاییدی از جانب گلاب می خواست تایید هم می کرد.
– خب!
– بیست و پنج درصد این پول مال خودته. در واقع برای صد هزار تومن میشه بیست و پنج تومان. این یه مثال ساده اس برای بقیه قیمتا باید تناسب ببندی.
متعجب سر جایش ایستاد. این حرفی که عرفان می زد یک امر نشدنی بود. مگر چقدر روز هر جنس سود داشتند که اینطور به فروشنده سود می دادند. تمام این مدتی که پول پیش خانه را از صاحبخانه گرفته بودند دنبال جایی برای سرمایه گذاری بود و هیچ جایی سودی بالا تر از بیست درصد نداشتند و آن ها هم چندین و چند نوع شرط و شروط کنار سود دهی شان داشتند. حالا عرفان از سود فروش بیست و پنج درصد حرف می زد. چیزی که اصلا برایش قابل درک نبود.
– یعنی چی؟ مگه میشه اصلا؟ مگه شما چقدر روی اجناستون سود می کنین که با این کار به فروشنده انقدر سود میدید؟
– بحث سود ما نیست. شما خودت یه فروشنده ای و به ازای هر فروشنده ای که به این مجموعه اضافه کنی هم سود میگیری. این نوع فروش یه روال ثابتی داره و کاملا قانونی داره توی کشور اجرا میشه.
هنوز هم متعجب بود. نمی توانست این پیشنهاد وسوسه انگیز را هضم کند. این چیزی که عرفان می گفت می توانست برای او سکوی پرتاب بلند تری شود و او را به جاهای خیلی خوبی برساند ولی نه وقت فروش داشت و نه اصلا فروش بلد بود. او فقط می توانست به امور استخر رسیدگی کند و به بچه ها شنا آموزش دهد. بجز این کار هیچ چیز دیگری بلد نبود و هیچ هنری نداشت که از آن در این زمینه استفاده کند.
– من اصلا فروش بلد نیستم. اصلا وقت فروش ندارم حتی…
گلاب به راه افتاد و کمی قدم هایش را تند کرد تا فاصله بین خودشان و عسل و محمد را کم کند.ذهنش تماما در حال حساب و کتاب بود. حساب و کتابی که هر چقدر هم برایش وقت می گذاشت نمی توانست نتیجه ی عقلانی ای از آن بگیرد.
– گفتم که دو بخش داریم. شما یا می خواید اینطوری به ما کمک کنید و تو فروش سهیم باشید و چنین سودی بگیرید و یا دومین بخش رو همراهمون باشید و همکاری کنید.
دلش می خواست پاهایش را درون آب قرار دهد و با هر قدمی که بر می داشت لمس سنگ های کوچک و بزرگ را روی پوست کف پایش احساس کند. انقدر آب رودخانه ی باریک زیبا و زلال بود و صدای قشنگ و گوشنوازش گوش را نوازش می کرد که هر چند دقیقه نگاه ها را به سمت خودش می چرخاند.
گلاب ایستاد و کفشش را که کتانی بود از پا در آورد و بند هایش را به هم گره زد و به دست دیگرش که خالی بود گرفت.
– چیکار میکنی؟
– می خوام کفشم خیس نشه.
نوک انگشتانش را درون آب گذاشت و بعد از چند ثانیه تا بالای مچ داخل آب رفت. حس یخی آب شبیه وقتی بود که یک باره داخل استخر می پرید و تمام بدنش را رخوت پر می کرد. دختر آب بود و نمی توانست با دیدن آب خودش را کنترل کند.
– آب میبینم از خود بی خود میشم. خیلی سعی کردم نرم داخلش ولی نتونستم.
عرفان با لبی کج شده خندید. یک تای لبش تا کنار بینی اش رفته بود و دیگری همان جا سر جایش ایستاده بود و تکان نمی خورد. دستمال گردنش را از گردن باز کرد و روی پیشانی کشید و داخل جیبش گذاشت. عسل و محمد جلوتر منتظرشان ایستاده بودند و عسل با ابرویی بالا رفته و دستی به سینه طلبکار نگاهشان می کرد.
– چقدر عاشق کارتی!
– آره خیلی…
ادامه نداد و عرفان هم چیزی نداشت که راجع به کارش بگوید.
– خب اون یکی بخش شرکتتون چیه؟
عرفان ابرو بالا انداخت و همان طور که قدم برمی داشت گفت:
– بخش بعدی کار سرمایه گذاریه. در واقع با سرمایه گذاری شما توی شرکت یکی از سهام دارای شرکت محسوب میشید. این سرمایه می تونه از بیست ملیون تومان شروع بشه تا هر چقدر که فکرش رو بکنید.
می توانست حدس بزند که فقط این تور های گردشگری نمی تواند خرج زندگی اش را در بیاورد. از عسل شنیده بود که دایی اش وضع مالی خوبی دارد ولی به هیچ وجه نمی شود از ظاهرش چیزی را فهمید.
– خب بعدش چی؟
عرفان سنگی با پایش داخل آب پرت کرد و نگاه گلاب به دنبال آن سنگ رفت.
– بعدش اینکه شما شبیه بانک از ما سود میگیرین. ولی با این تفاوت که سود بانکی نهایتا میتونه بیست و سه درصد باشه ولی ما بهتون سی درصد سود میدیم.
از تعجب راه رفتنش کند شده بود. با عسل فاصله ای نداشت و صدای غر غر هایش را می شنید ولی از حرف عرفان گوشش سوت کشیده بود و نمی توانست باورش کند.
چطور می توانستند سی درصد سود بدهند. اصلا مگر ممکن بود چنین چیزی؟
با همان تعجبی که چشمان درشت و گردش را گرد تر و بزرگ تر کرده بود به عرفان خیره شد و گفت:
– چطور ممکنه. اصلا مگه این کار قانونیه؟
– شما سهامدار حساب می شی. من میتونم هرچقدر دلم می خواد به سهامدار شرکتم سود بدم و هر طور که دلم می خواد باهاش قرارداد بنویسم.
پیشنهاد وسوسه انگیز عرفان انقدر بزرگ و دهان پر کن بود که هزاران رویا با همان پیشنهاد برای خودش ساخت. دومین پیشنهاد درست چیزی بود که این مدت به دنبالش بود و شبیه این بود که داخل یک دیگ بزرگ عسل افتاده باشد.
– آخه اصلا عقلانی نیست.
عرفان خیلی جدی و بدون اضطراب صحبت می کرد. طوری از برنامه های شرکت می گفت که نمی شد به هیچ چیز شرکت شک کرد و دنبال کلاه برداری در آن بود.
– دایی مردم از خستگی بیاید دیگه انگار دارن عروس میبرن.
عرفان صدایش را بالا برد و طوری پایش را زیر سنگ فشار داد که از روی زمین بلند شود و مسیر بلندی را که تا عسل فاصله بود طی کند. نشانه گیری اش خوب بود و سنگ درست کنار پای عسل که روی سنگ بزرگی وسط رودخانه ایستاده بود افتاد.
– تو چی میگی نیم وجبی؟ داریم بحث کاری میکنیم.
– این جا جای خوش گذرونیه نه بحث کاری. اومدیم خوش بگذرونیم.
محمد خندید و رو به عرفان گفت:
– الحق که باید حرف راست رو از بچه شنید.
عسل با اخم رو به محمد کرد و دست به سینه ایستاد:
– خیلی ببخشیدا آقا محمد خود شما وقتی چهارده سالت بود بهت می گفتن بچه ناراحت نمی شدی؟ من نوجوون این مملکتم فردا گس فردا آینده همین مملکت قراره بیوفته دست من ها!
همه یک صدا زیر خنده زدند. عسل از قصد اینطور صحبت کرده بود که آن ها را به خنده وادارد و به خوبی هم موفق شده بود.
عرفان رو به گلاب کرد و گفت:
– نمی ذارن صحبتمونو بکنیم.
گلاب سرش را به زیر انداخت و مشغول نگاه کردن به قدم های خودش شد. هر قدمی که بر می داشت سنگ ها را با دقت نگاه می کرد و حتی بعضی از لحظات چشمش را پیش سنگ های خوش تراش و صیغلی زیبا به جا می گذاشت.
– می گفتم. ما با شما قرارداد می بندیم. حالا باز می تونی بیای شرکت همه چیز رو ببینی.
– واقعا جدی دارین این پیشنهاد رو میدین؟ اصلا از کجا می دونین من پول دارم؟
عرفان شانه بالا انداخت و ابرو های پر پشتش را در هم فرو کرد. دوباره دستمال را از جیبش خارج کرد و صورتش را پاک کرد.
– نیاز نیست پول داشته باشید. من فقط برای شرکتم نیرو جمع می کنم بچه های اینجا اکثرا تو کار هستن و با هم همکاریم. بعضیا سهامدارن بعضی هم فقط فروشنده ان. فقط یه پیشنهاده شما می تونین قبول کنین میتونین قبول نکنین هیچ اصراری نیست.
انگار فقط گلاب این پیشنهاد را کم داشت. این کار وسوسه انگیز و پر سود. حساب سر انگشتی هم که می کرد سود کمی نبود که با گذاشت پولش به عنوان سرمایه می توانست بگیرد. هیچ کجا به او سود سی درصد نمی دادند و این شرکت اینطور ولخرجی می کرد. این طور که به نظر می رسید همه ی مسائل شرکت قانونی بود و هیچ مشکلی نداشت.
– هر وقت دلت خواست می تونی بری شرکت. من معمولا شرکت نیستم ولی وقتایی که تهرانم یه سری به اون جا می زنم.
به چشمه رسیده بودند که محمد خم شد و کلاه را از سر در آورد. مشت هایش را پر از آب کرد و به سر و صورت خودش پاشید. آخیش بلندی گفت و بقیه را به وجد آورد که کارش را تکرار کنند.
– بیخیال کار پسر جون. بیا ببین چه آبیه!
عرفان دبه را زمین گذاشت و گلاب هم به طبع او دبه را کنارش گذاشت. عسل قبل از آن ها دست به کار شد و سر و صورتش را خیس کرد. سر حال شده بود وحس بد و آزار دهنده ی هوای گرم که به شدت آزارش می داد کم شد.
– با این آبا می خواین چی کار کنین؟
عرفان جلوی موهایش خیس شده بود و مجبور بود تا مرتبش کند. کش مو را به دور دستش پیچید و مشغول بستن موهایش شد.
– به دوران طفولیتت برگشتیا! چقدر سوال داری بچه. آبو می خورن دست می شورن و حتی بعضیا میبرن خودشونو بشون.
عسل اخم کرد و دست به سینه ایستاد. عرفان لپش را کشید که طبق معمول صدای عسل را در آورد.
مسیر بازگشت انقدر دبه های آب سنگین شده بودند که گلاب و عسل نمی توانستند کمک کنند و مرد ها هرکدام دبه ی بزرگی از آب را به دست گرفته بود و به سمت کمپ می رفتند. وسط راه کمی گلاب کمکشان کرد ولی عرفان اجازه نداد تا تمام مسیر را کمک کند.
طبیعت خاص و دوست داشتنی آن منطقه انقدر بکر بود که همه محو تماشایش بودند. وقتی به کمپ رسیدند عرفان دبه ها را کنار چادر سایبانشان گذاشت و به سمت عسل و گلاب رفت و گفت:
– ببینم سرت رو…
در مسیر رفت و برگشت هیچ اشاره ای به لامپی که روی سر گلاب کاشته شده بود نکرده بودند و همین که برگشتند انگار عرفان به یاد آورد که چه اتفاقی افتاده است.
– واقعا چیزی نشده. یه ضربه معمولی بود.
– امیدوارم همینطور باشه.
با تاسف سر تکان داد و خودش مشغول فراهم کردن نورهایی شد که رفته رفته لازمشان می شد و باید محیط را روشن می کردند تا بتوانند همه جا را ببینند.
جمعشان در کنار دوستی پر از همکاری بود. هرکسی گوشه ی کار را می گرفت و اجازه نمی داد یک نفر به تنهایی همه ی بار را روی دوشش داشته باشد. بخش آشپزی دست یک گروه بود که ستی را هم شامل می شد و بخش تدارکات شام هم دست گروهی دیگر. همه چیز درست و به جا تقسیم شده بود. یک عده دور آتش ایستاده بودند و عده ای دیگر هیزم جمع می کردند تا آتش بزرگ تری در آتشدان بسازند.
بیشتر که کنار اعضای گروه ایستاد می شنید که چقدر همه از کارشان راضی بودند. هرکسی شغل دیگری داشت ولی پولش را برای سرمایه گذاری به عرفان سپرده بود. با شنیدن تعاریفی که از این سرمایه گذاری ها می شد بیشتر راغب بود تا پول پیش خانه ی قبلی را به او بسپارد. اصلا این پیشنهاد انقدر وسوسه بر انگیز بود که نیاز نباشد بیشتر از این حرف ها به آن فکر کند و می توانست هر چه سریع تر موافقتش را به گلاب اعلام کند.
شب قبل از خواب بساط رقص و بزن و بکوب به راه انداختند. صدای ضبط کر کننده بود و همه برای خودشان می رقصیدند. عسل بی دغدغه میان جمع می رفت و با سرخوشی ای که هیچ وقت از او سراغ نداشت کمرش را تکان می داد. عسلی که همیشه سخت ارتباط می گرفت و دلش نمی خواست کنار دوستانش باشد حالا کنار کسانی که گاهی از او بیش از پانزده سال بزرگ تر بودند می رقصید و شادی می کرد. از تمام لحظاتش لذت می برد و لحظه ای نبود که لبخند از روی لبش کنار رود.
– شما همیشه باید کسی به رقص دعوتتون کنه؟
عرفان با چهره ای در هم و نفسی که قفسه ی سینه اش را به تکاپو وا داشته بود روبروی گلاب ایستاد و همان طور که به سختی نفس می کشید رو به گلاب سوال پرسید.
– نه دارم لذت می برم از تماشاشون.
بازوی گلاب را گرفت و با وجود آن همه خستگی که از درست کردن یکی از ماشین ها روی دوشش جا مانده بود او را وسط جمع کشید و وادار کرد تا برقصد. گلاب بی هوا می خندید و می رقصید. با همه ی دختر ها و پسر ها می رقصیدند و فارغ از آن که بخواهند زیبا به نظر برسند لذت می بردند.
هیچ کس نمی خواست رقص زیبایی داشته باشد. همه می خواستند تا انرژی درونشان تخلیه شود.
همه چیز کنار این گروه دلچسب زیبا بود. شب بعد را قرار بود جای دیگری سپری کنند و فقط تا صبح بعد باید از این دشت دلنشین لذت می بردند. هر چه رو به نیمه شب می رفتند هوا خنک تر می شد طوری که دختر ها بیشتر پتو به خودشان می پیچیدند و از کنار آتش تکان نمی خوردند.
بازی های دسته جمعی انقدر هیجان داشت که هیچ کدام دلشان نمی خواست بخوابند و بازی های ساده را انقدر ادامه داده بودند که چشم هایشان غرق خواب شده بود. جالبی این جا بود که نه فاصله ی سنی آدم ها در آن جمع اهمیتی داشت و نه کسی کاری به کار کسی داشت. همه آمده بودند تا کنار هم باشند و از طبیعت و انرژی مثبتش لذت ببرند. و گلاب چقدر خوشحال بود که عرفان برای رفتنش انقدر اصرار کرده بود و در آخر منجر به قبول کردن پیشنهادش شده بود. این که توانسته بود این چند ساعت را جایی دور از هیاهوی زندگی اش باشد اتفاقی بود که شاید هیچ وقت نمی توانست برایش برنامه ریزی کند.
نیاز نبود کسی چیزی بگوید و یا سر و صدا به راه بیاندازد. همین که صدای گاو و گوسفند ها به گوششان می خورد باعث می شد تا تک به تک لاب چشمانشان را باز کنند و خواب از چشمانشان فراری شود. هرکس مشغول جمع کردن وسیله های خودش بود و تنها کسی که هنوز خواب بود عسل بود که آن هم توسط عرفان به ماشین منتقل شده بود تا راحت بخوابد.
چوپانی که گله اش را برای چرا آورده بود پسر کوچکی بود که کلاهی محلی به سر داشت و از شد آفتاب پوستش به سرخی می زد. اصرار پسر ها و عرفان باعث شد تا او هم برای صبحانه همراهی شان کند. اول خجالت می کشید ولی بعد دیگر با آن ها صحبت می کرد و از کار هر روزش می گفت. این که باید به تنهایی گله را برای چرا می برد و شرایط زندگی شان.
وموقع صبحانه نیمرو و املت در حجم بزرگ روی آتش درست می شد و انقدر بوی خوشی داشت که اشتها همه را تحریک می کرد. همه از غصه ی چاق شدن می گفتند و اعتقاد داشتند که طبیعت همیشه گشنه شان می کند.
– بچه ها زود باشید جمع و جور کنیم راه بیوفتیم. نمیرسیم بریم شنا.
نمی دانست برنامه ی شنا دارند به همین خاطر رو به ستی که کنارش نشسته بود و با تمام وجود مشغول خوردن املت بود کرد و گفت:
– مگه قراره شنا کنیم؟
منتظر نماند دهانش خالی شود همانطور با عجله توضیح داد:
– آره… همیشه یا شنا داریم یا آب بازی.
– دخترا هم؟
طوری با تعجب و چشمان گشاد شده پرسیده بود که صورتش دیدنی بود.
– پس چی؟ مگه ما آدم نیستیم؟ با همین لباسا می پریم تو آب.
گلاب که از جواب آخر ستی قانع شده بود ابرو بالا انداخت و مشغول باقی صبحانه اش شد. عسل با چشمان خواب آلود کنارشان نشست و مشغول خوردن شد. تنها کسی که به وضعیت کمپ عادت نداشت و کمی غر غر می کرد عسل بود که آن هم سعی داشت غر هایش به گوش عرفان نرسد تا دفعه ی بعدی هم در کار باشد.
فاصله شان تا مقصد بعدی زیاد نبود. جاده ها خاکی بود و به همین خاطر بود که مسیر به نظرشان طولانی می شد و مجبور بودند آرام رانندگی کنند تا خاک جلوی دید ماشین های عقبی را نگیردو
– تا اینجای سفر چطور بود؟
این مسیر را فقط خودشان سه نفر در ماشین بودند. عسل روی صندلی عقب دراز کشیده بود و پاهای لختش را از پنجره ماشین بیرون داده بود و لذت می برد و گلاب و عرفان در صندلی جلو به صدای موزیک ملایمی که از پخش ماشین به گوش می رسید جان دل سپرده بودند.
– عالی دستتون درد نکنه.
– از این عالی الکیا…
گلاب خندید. همین یک روز سفر کافی بود تا رفتار عرفان دستش بیاید. تمام حواسش به بچه های گروه بود و کمی برای او و عسل تفاوت قائل می شد. همه هر چند لحظه یک بار او را هو می کردند و می خواستند اذیتش کنند که به آن ها بیشتر از بقیه می رسد ولی او تنها اخم می کرد و به کارش می پرداخت.
– نه جدی می گم همه چیز عالی بود دستتون درد نکنه. چی شد به فکر راه انداختن تور افتادین؟ خیلی برام عجیبه یه نفر بتونه این همه آدم رو دور هم جمع کنه و برن سفر.
عرفان نگاهش نکرد. گلاب به این نوع برخورد هایش هم عادت کرده بود و به نظرش چیز عادی ای تلاقی می شد. برعکس همیشه که دوست داشت هر کس با او صحبت می کند به او توجه کند و در چشمانش خیره شود چنین حساسیتی نسبت به عرفان نداشت. انگار که او در دنیای خودش باشد و حواسش به این دنیای آدم ها نباشد.
– من عاشق سفر بودم و هستم. امیدوارم توی زندگی بعدیم جهانگرد بشم…
– چرا زندگی بعدی؟
پوزخندی زد و جایش را کمی روی صندلی تغییر داد.
– دیگه از ما گذشته.
گلاب نگاهش را به صندلی عقب انداخت. عسل عینک دودی اش را به چشم زده بود و هدفون در گوش مشغول بازی در موباییلش بود. موبایل و پاوربانکش لحظه ای از آغوشش جدا نمی شد.
– برای هیچ آرزویی دیر نیست. خدارو چه دیدین شاید جهانگردم شدین.
عرفان شانه های پهنش را بالا انداخت. عضلات در هم تنیده ی سینه اش را می شد از یقه ی گشاد تی سرت نخی اش دید زد. گلاب چشم گرفت و سعی کرد با نگاه کردن به منظره ی بیرون ذهنش را منحرف کند و از عضلات عرفان دور شود.
– من آتشنشان بودم. با هزار دغدغه رفتم دنبال شغلی که دوست داشتم و به سختی قبول شدم. از کارم هم راضی بودم این گروه هم همون موقع ها شکل گرفت. بین دوستای دبیرستانیمون گفتیم بریم جاهای بکر ایران رو کشف کنیم.
صدای بی سیم عرفان مانع از ادامه ی صحبت شد . کسی آن طرف بی سیم عرفان را صدا می کرد.
– عرفان داداش جلویی؟
– آره فرشید چی شده؟
صدا قطع و وصل شد و از میان همان قطع و وصل صدا متوجه شدند که ماشین فرشید خراب شده است.
– یه استارت بزن ببینم اگر اکی نشد بیام.
با یک استارت درست نشد ولی همان جا یکی دیگر از بچه ها به داد ماشین فرشید رسید و دیگر مسیرشان متوقف نشد و همان طور به مسیر ادامه دادند.
– آره می گفتم.
گلاب مشتاق شده بود تا داستان این مرد همیشه به هم ریخته را بداند. به خصوص که حالا تمام لباس هایش مملو از خاک بود و موهای گوجه شده اش پشت سر از داخل گوجه بیرون زده بود. حالا می فهمید که چرا با آن ریخت و قیافه برای کنسرت عسل آمده بود.
– من تو یکی از عملیاتای سخت مهره کمرم زد بیرون دیگه اجازه نداشتم برم سر کار… باید عمل می کردم و استراحت مطلق. خیلی طول می کشید تا خوب بشم منم بخاطر اینکه از کارم نیوفتم انقدر عمل نکردم تا بدتر شد.
گلاب که کم و بیش در جریان اتفاقاتی که برای عرفان افتاده بود, بود ابراز تاسف کرد و عرفان ادامه داد:
– دیگه کار به جایی کشید که استراحت مطلق شدم.
چیزی از همسر سابقش نگفت. کم و گزیده می گفت و اگر می خواست چیزی را تعریف کند دقیقا شبیه به آن چیزی که خودش می خواست تعریف می کرد. طوری کلمات را کنار هم قرار می داد و لحنش را تنظیم می کرد که کسی در ادامه ی صحبتش چیزی نپرسد.
– خب رسیدیم پیاده بشید.
گلاب با نگاهی به اطراف پفت:
– اینجاس؟
عسل از پشت غر غر کرد و گفت:
– وای تازه یکم نت داشتما. باز رفت.
– پیاده شو می خوایم بریم آب تنی.
عسل هم چنان غر غر می کرد. با وجود آن که از همه برای این سفر مشتاق تر بود ولی غر هایش سر جایشان بودند. جایی که بهاره نبود عسل می توانست به خوبی خود واقعی اش را بروز دهد و ابراز وجود کند. حضور مادرش اجازه نمی داد او خودش باشد.
گروه ماشین هایشان را پارک کردند. عرفان چند دقیقه سر ماشین فرشید رفت و سر و گوشی به آب داد. وقتی همه چیز مرتب شد همه ی بچه ها کمک کردند تا دوباره کمپ را در محل جدید به پا کنند. محل جدید هم دشت بزرگی بود که تپه های سبز خوش رنگش چشم را با ملایمت نوازش می داد.
هرکس گوشه ای از دشت را برای خودش برگزیده بود و همه در تکاپو بودند تا کمپ سریع تر به پا شود و بتوانند برای آب تنی بروند. گرمای زیاد هوا همه را مشتاق کرده بود تا برای آب تنی لحظه شماری کنند. بعد از راه انداختن کمپ که طبق معمول با کمک همه ی اعضا بود هرکس وسیله های مورد نیازش را برداشت و به سمت آبشاری که مقصدشان بود به راه افتادند. عرفان حتی از عسل هم کار می کشید. میان گروه هرکسی مسئولیتی داشت و کسی با دیگری رو دروبایستی نداشت.
تنگه ی باریکی را گذراندند و در نهایت از بین دو کوه به آبشار بلندی رسیدند. زیر آبشار شبیه به یک استخر بزرگ آب جمع شده بود و پسر ها از همان بالا که فاصله کمی از سطح آب داشت داخل آب شیرجه زدند. طول کشید تا دختر ها هم داخل استخر طبیعی بپرند. همیشه فکر می کرد این مناظر فقط خارج از ایران وجود دارد ولی با دیدن این صحنه های زیبا و خوش آب و هوا دیدش نسبت به طبیعت کشورش تغییر کرده بود.
انقدر آب بازی کردند تا خسته شدند. هرکس شنا بلد نبود کنار آبشار آب تنی می کرد و چند نفری هم که علاقه نداشتند تنی به آب بزنند اصلا به سمت آب نرفتند و از دور بقیه را تماشا کردند. گروهی سر همدیگر را زیر آب می کردند و گروه دیگر به هم آب می پاشیدند. همه از تک تک لحظاتشان لذت می بردند و انگار که این مدت اصلا در این دنیا نبودند. انقدر از همه جا فارغ شده بودند که هیچ چیز دیگری جز خوش گذرانی شان اهیمیتی نداشت.
دو شب به یاد ماندنی کمپینگشان تمام شد و هیچ کدام دلشان نمی خواست از همدیگر خداحافظی کنند. در همین مدت کم گلاب به عرفان اعتماد کرد و پیشنهاد کارش را پذیرفت. انقدر همه چیز در آن شرکت وسوسه بر انگیز بود که گاهی به ذهنش می رسید که کار اصلی اش را هم رها کند تا دیگر با شهاب در ارتباط نباشد ولی هر بار به خودش نهیب می زد و فکرش را از سرش دور می کرد.
زمانی که به سفر رفته بود آن قدر برای مادر و پسرش دل تنگ نشده بود که زمان برگشت دلتنشگان بود. برای دید و به آغوش کشیدنشان لحظه شماری می کرد. همین که شهاب نبود انگار باری بزرگ از روی دوشش برداشته بودند. نبود شهاب هم دلتنگش می کرد ولی اینکه دیگر خیالش راحت بود که یک موجود زندگی خراب کن و فتنه نیست آرامش داشت. موقع خواب شهاب به یادش می آمد و شب هایش را با خیال آغوش او صبح می کرد ولی یک بار هم از خدا نخواسته بود تا دوباره تجربه ی آغوش او را در زندگی اش بگذارد.
شب فربد را میان بازوانش گرفت و به خواب رفت. این مدت دوری از فربد یاد گرفته بود که زیاد نیاز به بودن کنارش نداشته باشد. هرچند که مادر بود ولی خودش را عادت داده بود که به همدیگر وابسته نباشند. همین اندک وابستگی اخیر بخاطر شرایط پیش آمده بود وگرنه که گلاب نه اهل دلتنگی بود و نه آن قدر آدم احساسی ای بود.
صدای پیامک گوشی اش بدن کرختش را تکان داد. خسته بود و بیشتر از همه خسته ی راه طولانی ای که در ماشین خوابیده بود. مسیر و جاده ها همیشه خستگی را چند برابر می کنند.
فربد را جا بجا کرد و کمی از او فاصله گرفت تا بتواند به گوشی اش برسد. ساعت دو نیمه شب نمی توانست پیامک تبلیغاتی باشد و حتما کسی کار مهمی داشت. همین که گوشی را برداشت دید که فراموش کرده بود که جواب بهاره را بدهد ولی باز هم آن را به بعد از باز کردن پیام سعید موکول کرد.
« شبت بخیر… خوبی؟»
اول فکر کرد که می خواهد درباره ی فربد صحبت کند و از این چند روز اخیر بگوید. ولی بعد نگران شد و با خودش فکر کرد که شاید در این چند روز اتفاقی افتاده بود و او از آن بی خبر بود.
«سلام. اتفاقی افتاده؟»
چطور می توانست به چنین روزی فکر کند. به روزی که سعید آن سمت خطوط تلفن باشد او در این سمت ولی قلبش برای صدایش بالا و پایین نشود. اصرار نکند تا بجای پیام دادن زنگ بزنند و صدای همدیگر را بشنوند! کجا رفته بود آن شور و حال نوجوانی که می گفت تا قیام قیامت هم عاشق سعید میمانم؟ کجا رفته بود آن هیاهو و تند زدن قلب هایشان که حالا دیگر حتی با شنیدن اسمش هم تغییری در حالش ایجاد نمی شد.
روزی که برای عروسی سعید دعوت شد همین چند ماه اخیر بود و گلاب از بودن در آن جا روی پا بند نبود. انگار که کسی خفه اش می کرد ولی حالا انقدر زندگی به هم پیچیده بود که گلاب فرصت فکر کردن به سعید را هم پیدا نمی کرد چه رسد به این که بخواهد برای او عاشقی کند! عاشقی کار دختر هجده ساله ای بود که باردار هم نبود…
« حرف بزنیم؟»
گلاب ضربان قلبش تند شد. نه از هیاهو و یاداوری نوجوانی… از این قلبش شدت گرفت که انگار اتفاقی برای پسرش افتاده باشد. دلش آرام و قرارش را از دست داد. از جا بلند شد و قبل از آن که جواب سعید را بدهد فربد و نفسش را چک کرد. صورت مثل ماهش را بررسی کرد و حتی دست و پاهایش را چک کرد تا خدایی ناکرده اتفاقی برای او نیافتاده باشد.
« خوابیدی؟»
مطمئن شده بود که از نظر ظاهری هیچ اتفاقی فربد را تهدید نکرده است برای همین خاطر جواب داد:
« اتفاقی افتاده؟»
نگاهش را از گوشی به چراغ خواب روی دیوار انداخت. جایی ایستاده بود که برایش برنامه ای نریخته بود. روی تختی خوابیده بود که تصورش را نمی کرد. اتاق نه متری ای که چندی قبل متعلق به او و شهاب بود و وسایل خانه ای که از سر اجبار خریده بودند و نه به عنوان وسایل خانه شان… گوشی اش را از نگاه گذراند. چه زمانی می توانست تصور کند بالا ترین مدل گوشی موجود در بازار در دستش باشد و فکر و خیال خراب شدنش را نداشته باش؟ چه زمانی می توانست به این فکر کند که نیاز نیست غصه ی نان شب را بخورند و حتی شام و نهار سیب زمینی آب پز بخورند.
از طرفی به خودش افتخار می کرد که به این جا رسیده بود و از طرفی ناراحت بود. ناراحت از این که خودش هیچ برنامه ای برای زندگی اش نداشت تا بخواهد به هدف مشخصی برسد و افتخار به این که اگر این جا نبود باید میان کوچه های پاستگاه کنار یکی از همان دوست های پدرش زندگی می کرد.
« نه فقط می خوام با هم صحبت کنیم. آخرین باری که می خواستیم صحبت کنیم اون داستان اتفاق افتاد و نتونستم بعدشم باهات حرف بزنم.»
همانطور که پیام سعید را می خواند پیام دیگری روی صفحه گوشی نشست که نوشته بود:
« خوابت میاد بخواب من فردا راس ساعت ده میام دنبالت.»
« چرا همینطوری نمیگی؟»
دوست نداشت رو در رو صحبت کند. نمی توانست تمام حرف هایش را با نگاه کردن به چشمان آدم ها بزند ولی پشت پیام های کوتاه می توانست فکر کند و چند دقیقه هم جوابی ندهد. انقدر همیشه با زمینه قبلی با آدم ها صحبت می کرد که برایش سخت بود بدون برنامه مکالمه ای را پیش ببرد.
« دوست دارم ببینمت. فعلا که فربد تنها راه ارتباطیمون شده و علاقه ای به دیدنم نداری.»
خواست بگوید که کاش همان تنها راه ارتباطی مان هم نبود تا خیالم راحت تر بود ولی با نگاهش که روی فربد افتاد زبانش را گاز گرفت. چطور می توانست آرزوی نبود او را بکند در حالی که انقدر وجودش را می پرستید.
از خواب که بیدار شدند فربد برعکس همیشه سر حال بود. مادرش قول کلاب تابستانی ای را داده بود که می دانست چقدر عاشقش است. قرار بود در یک پانسیون پسرانه ثبت نامش کند و فوتبال و شنا که ورزش های مورد علاقه اش بود یاد بگیرد. گلاب پیشنهادش را داده بود و تصمیم داشت او را کمی از تلوزیون و بازی های کامپیوتری فاصله دهد.
فربد با ذوق روی زانو نشست و گفت:
– بیدار شدی؟
هنوز هم نامش را صدا نمی زد. انگار که یک فاصله بینشان بود که اجازه نمی داد مامان خطاب شود.
بدنش را کشید و دستش را جلوی دهان گرفت تا خمیازه بکشد.
– آره بیدارم.
– ساعت نه صبحه.
دست فربد را کشید و او به بغلش افتاد. می دانست که برای ثبت نام کلاسش یاداوری می کند. سر و رویش را بوسید و گفت:
– دورت بگردم یاداوری میکنی.
فربد خندید و خودش را از آغوش او بیرون کشید. با انرژی ای که هیچ وقت اول صبح نمی شد از او سراغ داشت دوید و خودش را به پذیرایی رساند.
ظهر با سعید قرار گذاشته بود و این بار دیگر قرار نبود که چیزی به هم بخورد. سعید پدر پسرش بود و حالا که می دانست جایز نبود از او دوری کند و برای ملاقات سر باز بزند. اینکه از نبودن فربد می ترسید اولین دلیلی بود که دیدن سعید را قبول کرده بود ولی ذهنش فقط همین سمت را نشان می داد.
– صبح بخیر.
پدرش پشت اپن نشسته بود و مادرش در آشپزخانه نقلی اش مشغول بود. فربد به سختی خودش را روی صندلی بالا کشید و کنار کیومرث نشست. کیومرث بوسه ای جانانه روی سرش گذاشت و به گلاب صبح بخیر گفت. حال فرخنده بهتر بود و دکتر اجازه داده بود تا به کارهای روزمره اش برسد. گلاب شمشیر را روی کیومرث غلاف کرده بود و دیگر نسبت به او جبهه نداشت. سعی می کرد بیشتر او را نادیده بگیرد و گذشته را جایی چال کند. می دانست که بوی تعفن هیچ وقت از بین نمی رود و با چال کردن هم چیز هایی در پس ذهنش می ماند ولی تصمیمش برای کنار گذاشتن اتفاقات گذشته قطعی بود.
– کلاس فربد چی شد مادر؟
دو تا از صندلی ها که به سمت پذیرایی گذاشته بودند با دوتای دیگر که برای خانه ی شهاب و گلاب بود فرق داشت. گلاب به سمت یکی از همان صندلی های قدیمی آن خانه رفت و رویش نشست. بوی خوش نیمروی مادرش خانه را پر کرده بود و همه منتظر ماهیتابه پر از روغنی بودند که نیمرو داخلش غلط می زد.
– الان می برمش ثبت نام بشه. مجموعه خودمونه دیگه خودم میبرمش فقط برای برگشتش باید آژانس بگیرم چون تایم کاریمه.
کیومرث اجازه نداد کلام گلاب منعقد شود و تکه ای از نان تازه ای که خریده بود داخل دهانش گذاشت و گفت:
– من میام دنبالش . چه ساعتیه؟
– شما مگه سر کار نیستین؟
ماهیتابه روحی روی اپن قرار گرفت و فربد که تمام حواسش به حرف های کیومرث و گلاب بود از نگاه کردن به آن ها دست کشید و روی دو پا بلند شد تا راحت و مسلط صبحانه اش را نوش جان کند.
– تایم مشخص باشه میتونم بیام برش گردونم. ماشین زیر پامه اگر تایم حاجی نباشه میتونم بیام.
تا جایی می دانست که راننده شخصی یکی از مردان بزرگ شده بود ولی هیچ وقت کنجکاوی نکرده بود تا ماجرا را متوجه شود. تا جایی که فهمیده بود مرد خوبی بود و برای کیومرث هم کم نمی گذاشت.
– اگر ساعت کاریتون نبود شما زحمت بکشید.
فرخنده در دلش هزاران بار خدا را شاکر شد که گلاب با پدرش خوب برخورد می کرد و کیومرث هم نفس عمیقی کشید. باورش نمی شد که هم پسرش را به او بسپارد و هم از جانب او کمی احترام ببیند. هیچ وقت از جانب گلاب شما خطاب نشده بود و این اولین بار اشک به چشمانش میهمان کرد.
صبحانه شان را خوردند و فربد چند دقیقه بعد حاضر و آماده منتظر گلاب ایستاد. خنده اش گرفته بود از این همه اشتیاق پسرش و خوشحال بود که می تواند خنده به لبانش بیاورد. نیازی نبود که فربد هم برای ثبت نام باشد ولی برای اینکه خودش دوست داشت می خواست او را ببرد و همه جا را به او نشان دهد.
سه کلاس پشت سر هم برای فربد انقدر هیجان انگیز بود که چشمانش برق می زد. نامش که داخل سیستم ثبت نام رفت شوق و شعفش را با لبخند های هر از چند گاه نشان گلاب می داد. مردی که مسئول قسمت مردانه بود دست فربد را گرفت و سالن و استخر را به او نشان داد و گلاب با مدیر مجموعه نشست و تبادل اطلاعات کرد.
قبل از اینکه فربد را به خانه بگذارد او را برد و تمامی وسیله هایی که برای کلای ها نیاز داشت به سلیقه خودش خرید. کیف ورزشی مشکی رنگش را که روی دوشش انداخت در دلش احساس مادرانه سر خورد. لذت می برد از وجود پسر با فهم و شعوری که فرخنده تربیت کرده بود و فکر می کرد که هیچ وقت نمی توانست به خوبی فرخنده فربد را تربیت کند.
– چیزی میخوری؟
– نه ممنون. مرسی برام لباس خریدی.
سرش را بوسید و ماشین را روشن کرد تا او را به خانه برساند. گوشی اش را دست فربد سپرده بود و او برای خودش هر آهنگی که می خواست پلی می کرد. توپ فوتبالش را به بغل گرفته بود و یک لحظه هم از خودش دور نمی کرد. با وجود آن که همیشه همه چیز را برای پسرش فراهم کرده بود هیچ وقت انتظارات اضافی نداشت و قدردان او بود. هیچ وقت به یاد نداشت که وسیله و اسباب بازی هایش را خراب کند و یا از آن ها به خوبی مواظبت نکند.
– تو نمیای خونه؟
پشت چراغ قرمز کولر را روی فربد تنظیم کرد و موهایش را از جلوی چشم هایش کنار زد و گفت:
– من باید برم جایی. تو میری بالا اگر دوست داشتی فردا یا آخر شب میبرمت پارک.
با هیجان وصف نشدنی ای گفت:
– میتونم لباسامم بپوشم؟
– آره فدای شکلت بشم. اگر خیلی خسته نبودم شب میبرمت.
فربد لبخند زد و نگاهش را برگرداند. خوشحال از وعده ی گلاب از او جدا شد و از آن جایی که دیگر گلاب فرصت زیادی نداشت تا به قرارش برسد با پیاده کردن فربد به سمت محل قرار به راه افتاد.
رستورانی که در آن قرار گذاشته بودند به محل کارش نزدیک بود. نمی دانست این روزها سعید چه کاری می کند و در چه وضعیتی است که می تواند در وسط روز خودش را به رستوران برساند و برایش اهمیتی هم نداشت.
سوییچ ماشین را به دست نگهبانی که جلوی رستوران بود داد و خودش پیاده شد. تیپ و آرایشش همیشه برای رفتن به سرکار هم طوری مرتب و به روز بود که نیاز نبود کار خاصی برای یک قراری که زیاد هم برایش مهم نبود انجام دهد. یکی از مانتوهای مجلسی اش را به تن داشت و آرایش ملایمی روی صورتش بود. خیلی وقت بود که یک بی حسی خاصی در چهره اش به رخ کشیده می شد و این که هیچ وقت لبخند عمیق روی لبانش نمی نشست هم این بی حسی صورتش را صد چندان می کرد.
جلو تر که رفت در رستوران برایش باز شد و تشکر کرد. سعید در تیر رسش طوری نشسته بود که نیاز نباشد زیاد چشم بگرداند. یکی از میزهای دو نفره ای که از جلوی در می شد دید را انتخاب کرده بود.
با دیدن گلاب از جا بلند شد و منتظر ماند. لبخند زد ولی لبخند گلاب چند ثانیه بیشتر دوام نداشت و حتی چشمانش را از نگاه سیاه رنگ سعید گرفت و ساعتش را نگاه کرد.
– سلام.
دست سعید به سمتش دراز شد. مانده بود که دستش را بگیرد یا آن را پس بزند ولی احساس کرد همین ابتدای دیدارشان بخواهد دست او را پس بزند صورت قشنگی ندارد.
– سلام. خوش اومدی.
تشکر کرد و دستش را شل کرد تا از دست سعید بیرون بکشد. سعید کمی مکث کرد و دستش را رها کرد. صندلی را عقب کشید ولی سعید کمی دیر تر سر جایش نشست.
– خوبی؟
باید نگاهش می کرد. به موهای براق و مشکی اش نگاه می کرد و مژه های بلندی که عینا فربد آن ها را به ارث برده بود. وقتی اینطور پشت میز دو نفره روبروی سعید نشسته بود باید به چشمانش نگاه می کرد و صحبت می کرد. هرچقدر که سعی داشت چشم از او بگیرد ولی باز هم مجبور بود تا نگاهش کند.
– ممنون. تو خوبی؟
سعید نفس عمیقی کشید و شکر را با حسرت بیان کرد.
– فکر میکنم هشت ساله که با هم رستوران نیومدیم.
گلاب تنها گوشه ی لبش را بالا داد. جوابی برای این حرفش نداشت چون تا همین چند وقت قبل همیشه قبل از خوابیدن تمام لحظات با سعید را مرور می کرد تا چشمانش گرم شود.
– چقدر حسرت توی دلم مونده.
به صندلی تکیه زد و گلاب را زیر نظر گرفت. گلابی که جلویش نشسته بود هیچ شباهتی به گلاب هفت سال قبل نداشت. نه صورتش شبیه آن دختر مظلومی بود که می شناخت و نه شیطنت های آن زمان را داشت. گلاب هجده ساله در همان هجده سالگی مانده بود و حالا او با زنی بیست و پنج ساله روبرو بود.
گارسون که منو را جلویشان قرار داد گلاب نفس راحتی کشید. دوست نداشت این یاداوری ها تکرار شود. انقدر خودش به تنهایی یاداوری کرده بود که دیگر نیاز به یاداوری او نبود. این روزها هیچ چیز را نمی توانست به عقب برگرداند و فهمیده بود که زندگی فقط رو به جلو جریان دارد. زندگی ای که برای خودش ساخته بود ارزشش بیشتر از عشق و عاشقی و تند تپیدن های هفت سال قبل بود که بخواهد حتی با فکر به آن ها لحظه ای خدشه دارش کند.
– انتخاب کن.
نگاهی اجمالی به منو انداخت و انتخاب کرد. نه حساسیتی به خرج داد و نه برایش اهمیتی داشت که چه چیزی بخورد. حتی به سالم بودن غذا هم که برایش خیلی مهم بود توجهی نکرد و اولین چیزی که احساس کرد می تواند برایش رضایت بخش باشد انتخاب کرد.
– مثل اینکه ظاهرا تغییر کردی ولی باطنت همون دختر صاف و ساده ایه که آخرین بار دیدم. چقدر زندگی روی دور بدی میچرخه.
منو را بست و روی منوی سعید گذاشت. نگاهش را با اعتماد به نفس کامل بند نگاه سعید کرد. حسرت چشمانش قابل لمس بود و آن نگاهی که هفت سال دور افتاده بود حالا کاملا حس می شد.
– گذر زمان ظاهر و باطن آدم رو تغییر میده. ریشه اس که عوض نمیشه.
گارسون اجازه نمی داد تا صحبت هایشان درست پیش برود. همین که خواست جواب گلاب را بدهد پسر مشکی پوشی که یک پیش بند سفید دور کمرش بسته بود برای گرفتن سفارش ها سر رسید. وقتی سفارش ها کامل ثبت شد دوباره سعید رو به گلاب کرد و گفت:
– هیچ وقت نمی تونستم تصور کنم دختر چشم قشنگ بچگیم, کسی که بهش دل داده بودم انقدر بزرگ بشه و حرف های قلمبه سلمبه بزنه.
– خودت میگی بچگی! میدونی که از بچگی چقدر گذشته.
سعید با انگشتش مشغول خط کشیدن روی صفحه ی گوشی اش شد. حرف زدن برای او هم سخت شده بود و فکر می کرد می تواند همه ی صحبت هایش را یک جا بگوید ولی شدنی نبود.
– تو زیادی بزرگ شدی. انگا ر این حجم درد برات زیاد بوده.
گوشه لب گلاب بالا رفت ولی جوابی به سعید نداد. جواب ندادن این جا همان تاییدی بود که نمی توانست با کلمات در صورت سعید فریاد بزند. گاهی بعضی سکوت ها بهتر از جواب های ریز و درشت و بازی با کلمات بود.
– چرا وقتی فهمیدی بارداری به ما نگفتی؟
صحبت را همان اول به فربد کشانده بود. به تنها نخ باریکی که میانشان مانده بود و حالا در شرف مدرسه رفتن فهمیده بود مادر و پدری دارد که دیگر نباید بخاطر سن و سالشان از هم کلاسی هایش خجالت بکشد. شنیده بود که مشاورش می گفت همیشه برایش سوال بوده که چرا مادر و پدر خودش انقدر شکسته و پیر هستند ولی مادر و پدر دوستان مدرسه اش همه جوان و پر انرژی…
– با گفتن من قرار بود چه چیزی بهتر بشه؟
می دانست که خودش هم جواب حرفش را می داند. معلوم بود که همه چیز توفیر داشت ولی این فرق را دوست نداشت. دلش نمی خواست آن زندگی را تجربه کند و خودش هم ترجیح می داد در همین جایگاهی بایستد که حالا ایستادن بود. پر غرور، حق به جانب و موفق!
– حداقل پسرم پیش من بزرگ میشد. حداقل این همه سال دور نبودیم.
– به نظرت من دلم می خواست که کنار تو زندگی کنم؟
یک لحظه شوکه شد. توقع شنیدن چنین حرفی را از گلاب نداشت. توقت نداشت که اینطور نخواستنش را در یک جمله بریزد و به صورتش تف کند. این دختر پر از غرور و اعتماد به نفس همان دختر گذشته ها بود. این دختر همان دختری بود که با اضطراب هم خوابش شده بود و هزار بار آن روز سرخ و سفید شده بود. تنها شباهت این دختر و دختر آن روز ها نام و چهره شان بود. گلابی که در تمام سال های نامزدیشان به او وابسته بود و هیچ استقلالی نداشت، حالا دختر موفق و مستقلی شده بود که از نخواستن او میگفت.
همیشه فکر می کرد هر زمانی که خودش را به گلاب برساند وقت جبران هست. فکر میکرد گلاب کنج ازلت بغل گرفته ودر انتظار او می نشیند. ولی نه چرخ زمانه آن طور که می خواست چرخیده بود و نه گلاب آن دختر ساده و بی شیله پیله ی گذشته بود.
می فهمید که برای تک به تک جملاتش برنامه دارد و بدون فکر و احساسی حرف نمی زند. می دید که چطور دیگر او را به چشم یک عاشق نمی بیند و برایش چیزی جز سعید پسر فرح نیست.
– چرا؟
– چرا چی؟
دستمالی از روی میز برداشت و کف دست عرق کرده اش را پاک کرد. حالا او بود که اضطراب همه ی وجودش را فرا گرفته بود نه گلابی که با تمام اعتماد به نفس زل می زد در چشمانش و از نخواستن او میگفت.
قرار نبود این میز و صندلی ها همیشه یک مشت قرار عاشقانه با گل و لبخند به خود ببینند. گاهی باید دل های سنگ شده را احساس می کردند و می فهمیدند که زمانه همیشه آن طور صاف و عاشقانه نمی ماند.
– چرا نمی خواستی؟
گلاب نیازی نداشت تا چشم از او بگیرد. چشم گرفتن کار دختر های خجالتی بود و کسانی که نمی دانستند باید چه جوابی بدهند. چشم را باید زمانی می گرفت که روی تصمیم و افکارش تردید داشت و نمی توانست درست صحبت کند. زمانی چشم می گرفت که باید فکر می کرد و کلمات را کنار هم می چید تا جمله را به سختی بسازد.
گلاب زل زد و نگاه کرد، بدون آنکه تغییری در حالت صورتش ایجاد شود. بدون آن که حتی ابروهایش بالا برود با بی حسی تمام سعید را نگاه کرد.
اگر چیزی نمی گفت هم سعید می توانست احساس کند که این دختر دیگر برای او گلاب سابق نمی شود.
– اونی که التماس کرد من بودم. پشت سرهم شمارتو گرفت و جوابی نگرفت من بودم. منی که بعد از سال ها شماره ات رومی گرفتم و با صدای حال بهم زن کسی که می گفت خاموش است طرف بودم من بودم.
لحنش آرام بود. هیچ صدای بلند و کلام عصبانی ای در کار نبود. آرام و بی هیچ جنجالی حرف هایش را می زد.
– اونی که صبح و شبش به هم گره خورده بود تو نبودی… من بودم.یه دختر با شناسنامه سفید باردار بود. تو بدترین جای این شهر، به واقع می تونم بگم بدترین جای شهر. تو اون سگ دونی من باردار شده بودم. میگی باید بهت میگفتم؟ دقیقا چجوری؟ با کدوم شماره تماس می گرفتم؟ می گرفتم و می گفتم چی؟ بیا من و بچت رو بردار ببر؟ یا باید می گفتم بیا بچتو بردار ببر؟ چی می خواستی؟
– اون بچه می تونست از همون اول با پدر و مادر بزرگ بشه. من و تو این حق رو ازش گرفتیم.
گلاب دست هایش را روی میز گذاشت و انگشتان مرتب و مانیکور شده اش را به نمایش گذاشت. همان طور که تصور داشت چشمان سعید روی انگشتانش رفت و دوباره از روی آن ها که زیبایی قابل توجهی داشت روی صورتش بازگشت.
– من نمی تونستم بچه ای رو پدر دار کنم که پدرش طوری رفته بود که هیچ نشونی ازش نباشه طوری ناپدید شده بود که اصلا نتونم بهش دسترسی داشته باشم. نفهمم چی شده، نفهمم کجاست و کجا رفته. اصلا موقعیتی نباشم که حال خودمم بفهمم چه برسه بتونم دنبال پدر دار شدن بچم بگردم.
سعید سکوت کرد. حق داشت که چیزی نگوید. چیزی نداشت که بگوید. اصلا مگر حرفی می ماند؟
– نمی تونستم بمونم.
– نیازی نیست به من توضیح بدی.
گارسون غذاهایشان را جلویشان گذاشت و سعید با چهره ای در هم و بهم ریخته تشکر کرد. از چهره اش مشخص بود که چه حرف های سنگینی روی گلویش چمبره زده و چقدر حرف نگفته دارد.
نمی خواست بشنود ولی سعید باید می گفت. اگر قرار نبود چیزی درست شود هم باید حرف دلش را روی دایره می ریخت و خالی می شد. عذاب وجدان هفت ساله اش تمامی نداشت و دلش آرام نمی گرفت.
– تو هم نخوای من باید بهت توضیح بدم.
– گفتنش از هیچ کدوممون درد دوا نمیکنه. نه عمر گذشته من برمیگرده و جوونیمو می فهمم نه پسرم تا هفت سالگی پدر دار میشه و به پدر بزرگش نمیگه بابا.
چنگالش را در تکه ای گوشت فرو کرد و نگاه از سعید گرفت. آن کسی که در عذاب وجدان غوطه ور بود سعید بود نه گلاب.
– میدونی که چقدر روی مادرم حساسم؟
گلاب دستمال کاغذی ای برداشت و دور دهانش کشید. سعید به حرکاتش نگاه می کرد. این دختر بی احساس کجا و آن نوجوان پر شور و هیجان کجا بود؟ معلوم نبود که کجا او را دفن کرده بود و به یک رباط تبدیل شده بود.
– خدا برات نگهش داره.
چشم از سعید گرفت. سرد نشدن غذایش برایش بیشتر ارزش داشت تا نگاه کردن در چشمان مخاطبی که مشغول صحبت بود.
– میدونی که دنیا هم بگن غلطه اون بگه درسته میگم درسته؟
– خدا برات نگهش داره.
جمله ی تکراری گلاب کلافه اش کرده بود. انگار این بی اهمیت بودن گلاب به خودش را هزار بار بیشتر در صورتش می کوبید و عصبانیت او را بیشتر می کرد. هر لحظه بیشتر برایش روشن می شد که هیچ جایگاهی برای او ندارد.
– د لعنتی بعد از هفت سال، درست بعد از هفت سال اینطوری نشستی جلوی من طوری وانمود میکنی که من حس میکنم حتی برای یه نسبت خشک و خالی دختر خاله و پسر خاله بودنمونم ارزش قائل نیستی. انگار نه انگار که ما هفت سال قبل برای هم جونمونم می دادیم. چیکار کردی اون گلابو؟ چیکار کردی که اینطوری انقدر بی احساس نشستی جلوی من و چاقو میکشی به استیکت. اوف اصلا تو کتم نمیره.
چنگالش را بی اعصاب روی میز هل داد و خودش به صندلی تکیه زد. کم مانده بود از بی توجهی های گلاب دود از کله اش بلند شود. نمی توانست بپذیرد که گلاب با او اینطور برخورد کند. گلاب عاشق پیشه کجا و این کوه یخ که با هیچ فشاری نمی جنبید کجا!
– آدما عوض میشن.
– عوض؟ اصلا یک ذره احساس توی وجود تو مونده؟ اصلا میدونی احساس چیه؟ مادر بودن چیه؟ اصلا برای چی اون بچه نباید می دونست که تومادرشی؟
صدایش را کمی بالا برد. کارد و چنگال را کنار بشقابش گذاشت و در چشمان سیاه سعید زل زد. موهای برایش توی چشمش می آمد و آن را اذیت می کرد. خیره ی هم شده بودند و گلاب محکم صحبت می کرد.
– چون پدر بی عرضه اش نخواست بفهمه بچه داره. چون پدر بی عرضه اش نخواست مسئولیت کاری که کرده رو بر عهده بگیره. چون مادر و پدر داشتن قشنگ تر از اینه که فقط یکیشون رو داشته باشی.چون پدرش انقدر بچه ننه و بدبخت بود که سرش رو برنگردونه تا بفهمه شکم مادرش اومده جلو… که با شناسنامه سفید و صیغه ای که هیچ اثباتی براش نداشت حامله شده. نخواستم به بچم بگن حروم… نخواستم بغلش کنم چون نمی خواستم مادر باشم. نمی خواستم براش کم بذارم. انقدر دلیل و برهان دارم برای نخواستن هام که تا قیام قیامت هم می تونم برات بگم. میخوای بگم؟ آره نخواستم چون خودم انقدر کمرم خم بود که چیزی ازمنمونده بود. انقدر خم شده بودم که سرم چسبیده بود به زانو هام.
صدایش را بلند تر کرد و گفت:
– بگم؟
– نمیخوای این افکارت رو تموم کنی؟ نمی خوای این همه لجن توی گذشته روبذاری همون جا بمونه؟
گلاب نفس عمیقی کشید و دوباره مشغول خوردن شد. اگر جواب می داد دیگر نمی توانست این آرامشش را حفظ کند. حتی اگر یک جمله ی دیگر هم می گفت باید فریاد می کشید و حرصش را خالی می کرد.
– من مقصر باشه قبول.
– تو فقط مقصر این مسئله نیستی. تو تقصیر کار تمام اتفاقایی هستی که افتاده. ول کردن یه دختر هجده ساله که دیگه دخترونگی ای نداره اونم با یه شناسنامه سفید خیلیه ها… خیلی باید بی عرضه باشی که این کارو بکنی.
سعید عصبی دست به صورتش کشید. نفسش پر صد بود و حرص دار.
– من بی عرضه باشه. هرچی تو میگی باشه. هرچقدر می خوای بگی بگو تموم بشه این دق و دلیات. بابا آروم بگیر هفت سال گذشته تموم شده رفته نیومدیم اینجا دعوا کنیم و بزنیم تو سر همدیگه. نیومدیم دنبال مقصر بگردیم و تو بگی من نکردم من بگم من نکردم. اومدیم اینجا شاید شد چیزی رودرست کنیم شاید تونستیم یکم اوضاع رو ردیف کنیم. شاید تونستیم زندگی رو اونطور که باید بچینیم و فربد هم به یه آرامشی رسید.
– فربد چیزی کم نداره که بخواد آرامش ازش بگیره.
دیگر غذا ها خورده نمی شد. صورت همدیگر را نگاه می کردند و گلاب منتظر فشار ماشه بود تا تیر حرف هایش سعید را زخمی کند و سعید هم به دنبال آرام کردن او بود. چیزی از آن خونسردی گلاب نمانده بود. گلاب تمام حرص هغت ساله اش را جمع کرده بود و در گلو عقده کرده بود.
– داره. د داره تو نمی فهمی. داره و تو نمی خوای قبول کنی که داره. این بچه زندگیمعمولی می خواد. مادر وپدر واقعی می خواد. یه شناسنامه درست درمون می خواد که اسم ماد و پدرش توش باشه. اسم من و تو. میتونی اینو متوجه بشی؟ من پدر اون پسریم که تا چند وقت پیش بهممیگفت آبجی و حالا فهمیده مادرشی. فهمیده اونی که فکر می کرد نبودی و حالا باید نسبتارو برای خودش هلاجی کنه. این بچه آروم نیست. اینکه تو یه ور باشی من یه ور چیزی از این بچه دوا نمیکنه. این بمه رو بیشتر آس و پاس میکنه.ذاین بچه رو بیشتر بهم میریزه.
خونسر صدایش را پایین آورد و گفت:
– این همه بچه روی این کره خاکی بی ارزش زندکی میکنن که مادر و پدر ندارن. یا مادر وپدر دارن ولی با هم زندگی نمیکنن. مگه چه عیبی داره؟ بعضی وقتا نبودن این دوتا کنار هم برای خود بچه بهتره. من نمیتونم زندگی کنار تورو بپذیرم. نمیتونم عروس زنی باشم که با هر نگاهش سر تاپای منو بشوره و روی بند رخت پهن کنه. من الان آدم کمی نیستم. توی زندگیم بیشتر از خیلیا موفقیت داشتم و به این جایگاهم افتخار می کنم. از همه لحاظ به خودم افتخار می کنم ولیدحاضر نیستم حتی بخاطر پسرمم شده با تو زیر یک سقف زندگی کنم. رابطه ای که تموم شده باید تموم شده بمونه. دوباره شروع کردن یه چیزی که خاتمه پیدا کرده بزرگ ترین اشتباه دنیاس. اگر درست بمد که تموم نمی شد. اگر همه چیز خوب بود که به اینجا نمی رسید. دنبال چی هستی؟ رسوندن راه باریکه به دریا؟ این راه باریکه تا برسه به دریا خشک شده
انقدر قاطع و محکم حرف می زد که جای هر حرفی را پر می کرد. سعید در فکر فرو می رفت تا بتواند چیزی جدید در جواب بگوید ولی هرچه می گفت باز گلاب جواب محکم و قاطع تری داشت که اورا سر جایش بنشاند.
– همه اینا که گفتی درست. ولی تو حاضر نیستی بخاطر پسرت سختی بکشی. عروس همون کسی بشی که الان پشیمونه و با اون آدم سابق فرق داره. بیای تو زندگی کسی که هیچوقت نتونسته جای تو کسیو بیاره و …
اجازه نداد حرف سعید به اتمام برسد و با پوزخند افزود:
– برای همینه که تو الان مجردی دیگه؟
سختش بود خنده اش را کنترل کند. طوری از وفاداری می گفت که انگار وفادار ترین انسان عالم بود و هر شب و روز به دنبال راهی می گشت تا گلاب را پیدا کند.
– من برای این حجم از وفاداریت باید صدقه بذارم.
سعید دیگر آتشی شده بود. نمی دانست باید به کدام ریسمان چنگ بزند تا بتواند به یک نون و نوایی برسد.
– تو بگو چیکار کنم؟
– برای چی دقیقا.
سعید دستمالی دیگر به دست گرفت و پیشانی اش را خشک کرد. از شدت زوری که برای قانع کردن گلاب می زد رگ های پیشانی اش باد کرده بود. سرش درد می کرد ولی فعلا مقاومت می کرد و به روی خودش نمی آورد.
– درست کردن این زندگی…
– من میگم نره تو بگو بدوش.
پوزخند روی لبش ماندگار شده بود.
– مامانم با من. مامانم راضیه.
– مشکل مامان شما نیست. مشکل بچه ننه بودن خود توعه. مشکل اساسی تر هیچ کدوم از اینا نیست. اینه که من دیگه تو رو جزو مردای این کره خاکی هم حساب نمیکنم چه برسه بخوام بهت فکر کنم.
کارد و چنگالش را به دست گرفت و یک لقه در دهان گذاشت. دوباره شده بود همان گلاب خونسرد که از شدت خونسردی بیشتر سعید را کلافه می کرد.
– شما میتونی بری مشکلت رو با خانمت حل کنی. از دست من کاری برای زندگیت بر نمیاد. امیدوارم هرچیزی که صلاحته اتفاق بیوفته. من صلاح پسرمو میدونم و مطمئنم از تو بهتر میتونم براش تصمیم بگیرم. جدا بودن والدینش براش بهتر از اینه که تو یه خونه ی مسمون پیش هر دوتاشون زندگی کنه.
سعید تیر خلاصش را کشید وگفت:
– میتونم قانونی داشته باشمش…
دلش ریخت. انگار که از یک برج بلند به پایین پرتاب شده بود. چیزی در وجودش شبیه به موریانه شده بود. چیزی در دلش به تشویش افتاده بود. سعید دقیقا روی نقطه ی ضعف او دست گذاشته بود و او انگار جانی در تن نداشت که بخواهد با سعید مقابله کند. چشمانش سیاهی رفت و فقط با خودش فکر می کرد که چرا کارشان به این جا رسیده بود.
دستانش را روی پاهایش مشت کرد. سعید که نمی توانست آن ها را ببیند. سعید که نمی توانست بفهمد او چطور برای خونسرد نشان دادن خودش تلاش می کند. هرچه سعید بی خبر تر می ماند و صدای او آرام تر بود بیشتر می توانست رویش تاثیر بگذارد. آب دیده شده بود. این روزها انقدر نقش بازی کرده بود و دیگران دستش را نخوانده بودند که می دانست با کمی تلاش می تواند جلوی سعید هم به خوبی ایفای نقش کند.
– اگر اینطوری راضی میشی بکن. تویی که هنوز زندگی خودت مشخص نیست چطوری می تونی منو بکشی وسط زندگیت؟ اصلا من هیچی… چطور میتونی بعد از هفت سال ادعای پدری کنی در صورتی که خودت درگیر زندگی مشترکتی؟
سعید خونسرد نبود. همان مقدار که گلاب تلاش در خونسردی داشت سعید سرخ و سفید می شد. نمی توانست عصبانیتش را بروز ندهد و همان پشت ها پنهان کند. نمی توانست بیخیال باشد وحرص نزند. مگر می شد به سمت گلاب برگردد و او پسش بزند؟ گلاب او را با تمام وجود پس زده بود و حتی یک روزنه امید برایش باقی نگذاشته بود.
– باعث پدری نکردن من پنهون کاری تو بوده. تو این جا مقصر بودی.
– تو دنبال مقصر می گردی؟
ابرویش را بالا داده بود و حق به جانب سعید را نگاه می کرد. به خوبی می توانست بحث را به سمت خودش و چیزی که دلش می خواهد سوق دهد. به خوبی می دانست با جمله ی بعدی سعید فراموش می کند که چطور از گرفتن بچه اش صحبت می کرده و تن و بدن او را به لرزه در آورده بود.
– تو هفت سال پیش رفتی. بدون هیچ توضیحی من رو با یه بچه تنها گذاشتی. این که من اون موقع هیچ چیز از مادر شدن نمی فهمیدم یه بحثه… ولی این که تو اصلا بابت اون زمان پشیمون نیستی خیلی برام عجیبه. این همه مدت از وقتی که فربد رو میبینی می گذره. این همه از دوباره دیدنمون می گذره. چطور می تونی من رو بابت ندیدن پسرت مقصر بدونی و حداقل…
انگشت های اشاره و شستش را بالا آورد و در کنار هم نگه داشت. چشمانش را تنگ کرد و گفت:
– انقدر… حداقل انقدر پشیمون باشی. نیستی مگه دروغ میگم؟ اومدی حق به جانب از اشتباهات من میگی؟
دستش را دوباره روی پاهایش برگرداند و به صندلی تکه داد. تکیه که نه انگار خودش را روی صندلی پرت کرد.
– خیلی مردی آقا خیلی…
سعید اما دنبال کلمات بود. دنبال چیزی که بتواند گلاب را راضی کند.
– بذار من از کیمیا جدا بشم. داره اذیتم میکنه. من شرایطم درست نیست. بیا تو هم لج نکن من هنوز هم دوست دارم. همیشه دوست داشتم.
ابروهایش را در هم فرو کرد و چشمان درشت و گردش را مستقیم به چشمان سعید دوخت:
– واقعا انقدر وقیحی که زن داری و به من میگی صبر کنم؟ یه طوری با من صحبت میکنی که خودتم نمیدونی چند چندی! یکی رو می خوای پایین تنه ات رو حالشو خوب کنه!؟ بچتو می خوای؟ عشق بچگیتو میخوای؟ اصلا خودت میدونی چی از این زندگی می خوای؟ من این دوست دارم هارو زیاد از تو شنیدم.
– گلاب حرف دهنت رو بفهم.
گلاب جوش آورده بود. از دوستت دارمی که سعید گفت فوران کرد. او زن داشت و باز هم با وقاحت از او می خواست که کنارش باشد و ابراز علاقه می کرد. نمی دانست چرا این حرف های سعید برایش انقدر گران تمام شده بود. با آن که خودش همسر صیغه ای شهاب شده بود ولی شنیدن این حرف ها از زبان سعید می توانست آن لحظه حتی آتشش بزند.
تمام عصبانیتی که تا آن لحظه جلویش را گرفته بود به وجودش هجوم آورد. دیگر نفهمید چه می گوید و چطور با سعید صحبت می کند.
– تو یه آدم بی عرضه هستی که نتونستی پای علاقت بمونی. علاقه؟ اصلا میدونی چیه؟ اصلا میدونی داری با کی صحبت میکنی؟ من اون دختر کوچولوی عاشق نیستم که با گفتن یه دوست دارم یک هفته نخوابم و بهش فکر کنم.
دستش را بالا گرفت و گفت:
– مرد… رفت. تموم شد اون دختر بچه بدبخت. من الان برای خودم کسی ام. نمیذارم تو و امثال تو برام تصمیم بگیرین و نمیذارم طوری برام تصمیم گرفته بشه که تحقیر بشم.
از جایش بلند شد و با عصبانیت چرخید تا برود که سعید گفت:
– اشتباه متوجه شدی. گلاب یک دقیقه صبر کن. ای بابا.
سعید هم بلند شد. سریع خودش را به گلاب رساند. همان جا وسط رستوران ایستاده بودند و دست گلاب میان دست سعید گیر افتاده بود. گلاب دستش را از دست او بیرون کشید و با چشمان عصبانی خیره اش شد و گفت:
– من با تو کاری ندارم. پدر پسرم هستی بهت احترام میذارم و هیچ کاریت ندارم. برای بهتر شدن زندگی پسرم مجبورم تحمل کنم… باشه تحملت می کنم و نمیذارم فربد حتی ذره ای سختی بکشه. ولی یک بار… فقط یک بار دیگه اسم من رو کنار خودت با هر نسبت دیگه ای به جز مادر فربد بودن بیاری من میدونم و تو.
دستش را داخل کیفش فرو کرد و چند تراول پنجاه هزارتومانی بدون آن که بفروشد بیرون کشید. پاکت پول هایش جای مشخصی داشت و به راحتی می توانست آن را پیدا کند. تراول ها را روی سینه ی سعید کوبید و رفت. صدای سعید پشت سرش شنیده می شد ولی برای او اهمیتی نداشت. نهار زهر مارش شده بود و حالا اید اضطرای نبودن فربد را هم تحمل می کرد.
باریدن چشم هایش دست خودش نبود. همین طور اشک هایش پایین می ریخت وبه تمام سال های گذشته اش فکر می کرد. سال هایی که با دوری و بدبختی سر شده بود. تا جایی که یادش می آمد همیشه چیزی در زندگی اش کم بود و حالا سعید اینطور تهدیدش می کرد. بی انصافی بود که خدا با دلش راه نمی آمد.
پشت فرمان ماشین نشست ولی آن را روشن نکرد. هنوز تا باز شدن مجموعه وقت زیادی مانده بود. سرش را روی فرمان قرار داد و گریست. اشک هایش غیرقابل کنترل شده بود و چشم هایش دیگر نمی توانستند این حجم بدبختی را تحمل کنند. هر چه را پشت سر می گذاشت یک چیز جدید سر راهش قرار می گرفت و دیوانه اش می کرد.
شاید اگر کس دیگری بود می توانست با برگشتن سعید خوشحال شود و هزار بار در دلش عروسی به پا کند ولی گلاب نه… دیگر سعید برایش آن عشق پر شور و هیجان سابق نبود. دیگر سعید یک مرد عاشق نبود که هیچ بلکه اصلا عشق و علاقه اش را باور نمی کرد. چرا باید پذیرای عشقی می شد که او را رها کرده بود؟ اگر یک بار توانست این کار را کند حتما دوباره هم می توانست.
صدای ویبره ی گوشی اش باعث شد سرش را بلند کند. بینی اش را بالا کشید و نفس هایش را با اصرار منظم کرد. کمی بینی اش گرفته بود و چشمانش می سوخت.
شماره ناشناس بود و تا به حال به چشمش نخورده بود. تماس را وصل کرد و کنار گوشش قرار داد. با صدایی از توی دماغ پفت:
– بله بفرمایید.
– سلام گلاب جان خوبی؟
صدای مردی بود که به شدت به نظرش آشنا آمده بود. انگار جایی شنیده بود ولی انقدر برایش آشنا نبود که بفهمد او چه کسی است که اینطور او را گلاب جان صدا می کند.
– بله بفرمایید.
صدا کمی خش داشت… کمی پر غرور و کمی صمیمانه.
– عرفان هستم. کاشف…
تازه دو هزاری اش افتاده بود. تازه توانست که موقعیت را هلاجی کند.
– بله بله خوب هستید. ببخشید به جا نیاورده بودم.
– بله عزیزم حق دارید شما به جا نیارید.
گونه اش سرخ شد. یعنی گرمای سرخی اش را احساس کرد. خجالت کشید که او را به جا نیاورده بود.
– معذرت می خوام ببخشید. اصلا توی حال خودم نبودم.
– اتفاقی افتاده؟ گریه کردید؟
چشمانش را محکم روی هم فشرد. همین یکی را کم داشت. چرا باید آن لحظه با او تماس می گرفت و اصلا از کجا شماره اش را داشت؟ یادش آمد که قبلا هم با او تماس گرفته بود ولی نه با این شماره و به همین خاطر بود حکه او را نشناخته بود.
– نه نه. چیزی نیست. جانم بفرمایید.
– کاملا مشخصه که گریه کردی. یه آدرس برات اسمس می کنم لطفا بیا اینجا درباره کار صحبت کنیم شاید هم یکم حالت بهتر شد.
اخم هایش در هم فرو رفت. اصلا موقعیت این کار را نداشت. اصلا دلش نمی خواست با آن قیافه و افکار در هم کنار عرفان باشد و از همه بدتر راجع به مسائل کاری صحبت کند.
– ببخشید ولی نمیتونم.
عرفان کم نیاورد. جوانب را به تنهایی ارزیابی کرده بود و گفت:
– هنوز سه چهار ساعتی تا شروع سانس های امروزتون فرصت هست. راه بیوفت بیا اینجا.
برایش تایم مسئله ای نداشت ولی این که او انقدر دقیق به همه چیز فکر کرده بود تعجبش را بر انگیخت.
– نه خودم اکی نیستم. ایشالا تو یه فرصد دیگه.
– فرصت دیگه ای نداریم. مجبوری همین الان بیای. راه بیوفت من منتظرم خداحافظ.
اصلا فرصت فکر هم به گلاب نداد. سریع تلفن را رویش قطع کرد و گلاب ماند و تلفنی که در دستش بود.
آیینه وسط ماشین را به سمت خودش برگرداند. عادت داشت که با آن آینه خودش را ببیند. چشمانش هم پف کرده بود و هم کمی قرمز بود. آرایشش هم چنان به قوت قبل باقی بود و این را باید متشکر لوازم ضد آب با کیفیتی می بود که کتایون انتخاب کرده بود.
با تردید ماشین را روشن کرد. شاید این سرمایه گذاری ای که عرفان گفته بود می توانست حالش را بهتر کند. باید مسائل فربد را به خدا می سپرد و با توکل پیش می رفت. اگر می خواست همه ی ذهنش را درگیر نقشه کشیدن برای درست پیش بردن رابطه خودش و سعید می کرد باید از تمام زندگی اش می زد.
آدرسی که عرفان فرستاده بود شمال شهر بود و باید مسیر پر ترافیکی را می گذراند ولی از شانس او هیچ ترافیکی پیش رویش نبود و به راحتی توانست خودش را به شرکت برساند.
ماشین را پارک کرد و رژ لب کم رنگی از کیفش در آورد. صورتش حسابی رنگ و رو رفته شده بود و اعصابش متشنج بود. هرچه می کرد که به سعید فکر نکند نمی توانست. دلش می خواست سعید را زیر بگیرد تا دیگر وجود خارجی نداشته باشد. فکر می کرد محو شدن او و مادرش می توانست بخش عظیمی از مشکلات او را حل کند.
ساختمان سنگ کرمی رنگی داشت. در های ساختمان مشکی بودند و جلوی ورودی گل آرایی زیبایی داشت. نگاهی به آدرس و دوباره نگاهی به ورودی کرد. اصلا به نظر نمی رسید که این ورودی زیبا ورودی شرکتی باشد. بیشتر شبیه به خانه بود و هیچ تابلو و چیز دیگری که نشان از شرکت بدهد رویش نبود.
دوباره بالا را نگاه کرد و در بسته را که دید بیشتر تردید کرد و شماره تلفن همراه عرفان را گرفت.
– جانم رسیدی؟
جانم گفتنش صمیمانه بود ولی نه آن طور که بخواهد فکر بدی بکند. شبیه یک دوست برخورد می کرد و اصلا از راحتی او نمی شد که برداشت بدی کرد.
– بله من پایین همین پلاک بیست و هفت هستم ولی اینجا خونه اس که.
– درست اومدی. طبقه ششم واحد دوازده. الان می گم بچه ها در رو بزنن برات.
ابروهایش بالا رفت و چند لحظه بعد از قطع شدن تلفن در به رویش باز شد.
همین که در باز شد با ورودی با شکوهی رو برو شد. چیزی که اصلا از آن بیرون تصورش نمی کرد. آب نمای بزرگی بود که با نور رنگی تزئین شده بود و گوشه ای از لابی ساختمان را در بر گرفته بود.
نگهبان سعی کرد راهنمایی اش کند و او با گفتن شماره واحد نگهبان را منجر کرد تا تنها آسانسور را نشانش دهد.
ساختمان ساکتی بود و شبیه هر چیزی بود به غیر از شرکت. اگر کسی در یک نظر آن جا را می دید فکر میکرد که با یک ساختمان مسکونی روبرو است ولی انگار که تمامی واحد ها واحد های اداری بود.
آسانسور در طبقه مورد نظرش ایستاد و صدای ضبط شده طبقه را اعلام کرد. نور های بنفش داخل آسانسور خاموش شد و در آکاردئونی اش باز شد. درست روبرویش واحد دوازده با یک استند بزرگ طلایی رنگ روی در خورده بود و سکوت آن طبقه را گرفته بود. کمی به این طرف و آن طرف نگاه کرد. صدای سشواری که از واحد دیگر به گوشش می خورد باعث شد تا ابرو بالا بیاندازد. ساختمان مشکوکی بود و بدتر از همه اینکه هیچ تابلویی کنار در ها نخورده بود.
دستش را روی زنگ واحد دوازده قرار داد. چندددقیقه طول کشید تا دختری با مقنعه جلوی در آمد. موهایش را به یک طرف زیر مقنعه مرتب کرد و با دیدن او گفت:
– بفرمایید؟
– دانش هستم. با آقای کاشف قرار دارم.
انگار آن طور که عرفان گفته بود نبود و تمامی بچه های شرکتشان همسفرشان نبودند.
– بفرمایید منتظرتون هستن.
لبخندی به روی دخترک ریز نقش زد و با کنار رفتنش از جلوی در وارد واحد شد. درست شبیه به یک شرکت مرتب و تمیز. تمام سالن پر بود از میز ها و صندلی هایی که مرتب در راستای هم چیده شده بود. انتهای سالن روی دیوار شماره نوشته می شد و محصولی جلویش نوشته می شد.نمی دانست جریان چیست و فقط کنجکاو به همه چیز نگاه می کرد.
– بفرمایید از این طرف لطفا.
دختر که انگاری با میهمان ویژه ی روبرو بود او را به خوبی راهنمایی کرد. واحد چهار خوابه ای بود که فقط یکی از اتاق هایش بسته بود. درست شبیه به یک شرکت بود و همه سرشان گرم حساب وکتاب هایشان بود. دو دختر گوشه یدسالن بیخیال مانیتور هایشان قهوه می خوردند و حرف می زدند.
دختر در اتاق بسته را کوبید و گفت: – بفرمایید آقای کاشف منتظر شما هستن.
همین که در باز شد عرفان در جایش ایستاد.پشت میز بزرگ و مجللی نشسته بود. به آن ریخت و قیافه ی بهم ریخته نمی آمد چنین بند و بساطی داشته باشد.
همانطور موهایش پریشان بود. همانطور نیمی از موها از کش پشت سرش بیرون زده بود. دستبند ها و انگشتر هایش روی دست هایش خود نمایی می کرد و ریشدهایش در عین مرتبی نامرتب بود.
هیچ شباهتی به یک رئیس شرکت نداشت. به خصوص که دو پیراهن روی هم پوشیده بود و بیشتر شبیه جهانگرد ها بود تا یک مدیر عامل.
– به به خوش اومدید.
لبخندی به روی بشاشش زد. نگاهش را به اطرافش دوخت و عرفان به دختر اشاره زد تا از اتاق خارج شود. همین که در بسته شد گلاب هم چشمش به سمت در رفت که عرفان گفت:
– ممنون که اومدی. خوبی؟
با دست به یکی از صندلی های جلوی میز اشاره کرد. خودش هم از پشت میز بیرون آمد و گفت:
– بفرمایید بشینید. الان میگم پذیرایی کنن ازتون. راحت پیدا کردی؟
خودش هم نمی دانست که چند چند است. کمی دوم شخص بود و کمی سوم شخص. کمی با احترام و کمی خودمانی.
– آره ممنون سر راست بود. این ساختمونتون یکمی ترسناکه. اصلا مشخص نیست که اینجا یه رکت به سن بزرگی هست.
– تمام واحدای این ساختمون یا شرکته یا دفتر وکالت و آرایشگاه. هیچ واحد مسکونی ای اینجا نیست.
لبانش را بالا داد و دستش را روی کیفش گذاشت. تنها شرکتی که در آن رفت و آمد داشت شرکت شهاب بود و او اولین بار بود که در جایی این چنین رسمی حضور به هم می رساند.
– راجب پیشنهادم فکر کردی؟
خیلی زود سر اصل مطلب رفته بود. انقدر سریع که اصلا گلاب را شوکه کرده بود.
– آره فکر کردم.
کسی به در کوبید و قبل از آن که عرفان اجازه ی ورود بدهد همان دختر ریز جثه داخل شد و سینی حاوی نسکافه را جلوی گلاب قرار داد.
گلاب به رسم ادب تشکر کرد و عرفان گفت:
– حدیث جان لطف میکنی فرم های قراردادمونم یه کپی بگیری بیاری.
– بله حتما.
عرفان روی مبل روبرویی گلاب نشست و آرنجش را روی دو زانویش گذاشت. طوری برخوزد می کرد که انگار نه انگار او رئیس این شرکت بزرگ است و حالا جلوی یکی از افرادی نشسته بود که قرار بود با او همکار شود.
– من مطمئنم انقدر این کار برات خوب و پر سود میشه که از کار الانت دست میکشی.
گلاب ابرو بالا انداخت و با تعجب گفت:
– مگه من گفتم که باهاتون همکاری می کنم
عرفان دستش را در جیب جلوی پیراهنش فرو کرد و نخی سیگار در آورد. بدون آن که آنرا روشن کند کنار لبش قرار داد و به گلاب نگاه کرد.
– فکر نمیکنم دلیلی وجود داشته باشه که نخواید همکاری کنید.
چشم از چشمان او گرفت. نمی خواست خیره اش شود و معذب باشد. سکوت کرد و چیزی نگفت.اجازه داد تا عرفان هرچه می خواهد بگوید.
شانه بالا انداخت. واقعا دلیلی برای همکاری نکردنش نبود. او تمام سرمایه اش را باید جایی می گذاشت تا سود خوبی به دست بیاورد. هیچ جایی به غیر از آن شرکت نبود که چنین سودی بدهد و قطعا بهترین انتخاب بود.
انگار خواست کمی ذهن گلاب را از آن مکامله خارج کند که گفت:
– شرکت رو دیدی؟
گلاب سرش را تکان داد وگفت:
– فکرش رو نمی کردم که چنین شرکتی روبرو بشم.
سینی را به سمت گلاب هل داد.
– چاییتونو بخورین.
گلاب تشکر کرد و عرفان مشغول توضیح دادن شد.
– اون اتاق انتهایی مخصوص تحویل سفارشاس. واحد بالا هم انبارمونه. دقیقا همین بالای سرمون. بچه ها سفارشاشونو ثبت میکنن و میرن اون اتاق انتهایی و تحویل میگیرن.
گلاب کمی از وایش نوشید وگفت:
– محصولاتون چین؟
– هرچیزی که فکرشو بکنی. من پیشنهاد میدم که اگر برای سرمایه گذاری اومدی حتما از مزایای اون یکی قسمت هم استفاده کنی. میتونی خریدهای روزمره خونه رو از همین جا با تخفیف بخری. در واقع سود خریدت از حسابت کم میشه.
کمی گیج شده بود و نمی دانست او چه می گوید ولی شرایط را مناسب می دید.
از طرفی عرفان برادر یکی از نزدیک تربن دوست هایش بود و می توانست به راحتی به او اطمینان کند.
– برای این کار باید چیکار کنم؟
– هیچی فقط هر خریدی که داشتی یا میای اینجا یا میگی ارسال میکنیم.
سرش را بالا و پایین کرد که عرفان گفت:
– سرمایه اولیه تون چقدره؟
دست را به مهره های مشکی دستبند چند لایه اش گرفته بود. نگاه گلاب روی تک خالکوبی ای ماند که کنار انگشت شستش حک شده بود و شکلش از آن فاصله قابل تشخیص نبود.
– من یه پول پیش خونه داشتم که حالا مونده روی دستم. دنبال یه بانکی بودم که سود خوبی بده وبی وقتی شما بهم این پیشنهادو دادین فکر کردم که بهتره با خودتون همکاری کنم. حدود هفتاد ملیون.
عرفان ابرو بالا انداخت و گفت:
– خیالت راحت مطمئن باش که جای خوبی سرمایه گذاری کردی. الان حدیث قراردادا رو میاره امضا کنیم.
سرعت شروع شراکت خیلی بالا تر از چیزی بود که تصور داشت. همهچیز سریع تر از آن اتفاق افتاد که فکرش را می کرد. قرار شد تا برای جابجا کردن پول ها هم صبح روز بعد به بانک برود و چکی بگیرد تا پول ها بدون دردسر جابجا شود.
– شام امشب مهمون من خونه ی بهاره.
تا بحال به خانه ی بهاره نرفته بود. روز سخت و پر مشغله ای داشت و ترجیح می داد شب را با دوش آب گرم به اتمام برساند. دوست داشت پسرش را بغل بگیرد و یک دل سیر بخوابد. ترس از دست دادن او با فکر به پسر کوچکش مو به تنش راست مرد.
– نه ممنونم ایشالا مزاحم میشم یه وقت دیگه.
– اصلا حرف یه وقت دیگه رو نزن.همین امشب باید بعد از سرکار بیای خونه بهاره و مهمون من. پسرتم بیار.
لبخند زد. از اینکه یک جا بود که او را با پسرش بشناسند خوشحال بود. هنوز خودش چیزی از فربد به بهاره نگفته بود ولی اصلا اهمیتی نداشت که بخواهد او را پنهان کند. اصلا شاید عسل و عرفان از فربد گفته بودند.
چند وقتی می شد که از بهاره خبر نداشت و خودش هم ترجیخ می داد تا بی خبر باشد.
– ممنون بخدا تعارف ندارم ایشالا یه وقت دیگه مزاحمتون میشم.
خواست از جا بلند شود . قرارداد را به دست گرفت و عرفان هم همراه او نیم خیز شد.
– میگم خودش تمای بگیره تا نتونی روشو زمین بندازی.