گفت و خودش هم زنگ زد…اصرار بهاره و انکار های گلاب هم تمامی نداشت. بالاخره بعد از چند دقیقه متوالی اصرار بهاره گلاب قبول کرده بود که شب همراهشان باشد.
تماسی با مادرش گرفت و خواست فربد را حاضر کند. این اولین ها برایش بسیار مهم بود. اینکه او به همراه فربد دیده شود برایش دلچسب به نظر می رسید. درست برعکس تمامی این سالها که او را دور از هیاهو نگه داشته بود حالا می خواست مادر باشد و با او میان هیاهوی زندگی باشد.
نبود شهاب و دور بودنش زندگی را برایش راحت تر کرده بود. نیاز نبود که به بعد از آمدنش فکر کند. همین که دغدغه ی او را نداشت همه چیز بهتر بود. انگار حسی در وجودش می گفت همه چیز همانطور می شود که می خواهد. همه چیز آن طور پیش می رود که خودش را برایش آماده کرده بود. مطمئن بود که هیچ وقت به شهاب برنمی گردد و حتی مطمئن بود که شهاب روزی دل بهاره را شاد می کند.
با آنکه از جدایی شان راضی بود، گاهی از اینکه وارد زندگی زناشویی تمام نشده ای شده بود حرص می خورد.از دست خودش که چقدر کوته فکر بود حرص می خورد.
تا چند وقت قبل هم به خودش حق می داد. حق می داد که بخواهد به آرامشی برسد، سکوت و راحتی ای که بخش اساسی اش با پول شهاب فراهم شده بود و بخش دیگرش با آرامش خانه اش. آرامشی که از آغوشش می گرفت حتی اگر آن آرامش سی سال فاصله سنی داشت.
حالا بعد از شهاب گلابی پخته تر پیدا کرده بود که بعد از شش سال مادر بود و بعد از چندین سال جای کتایونی نشسته بود که در ذهنش بالاترین جایگاه را داشت. انگار همه چیز داشت و به همه ی خواسته هایش رسیده بود. انگار آرامشی بود که با بودن شهاب نبود و با نبودش هم از بین نرفته بابا؟
راضی بود از تمام حرف هایی که با اعتماد به نفس کامل به سعید گفته بود و حاضر بود برای تمام عواقبش بجنگد.
– باید بهت بگم مامان؟
انگار که بزرگ ترین درگیری ذهنی فربد شناخت این نسبت بود. شناخت نسبتی که این بار اولی نبود که می پرسید و بار اولی نبود که راجع به آن از گلاب راهنمایی می خواست.
– قبلا هم بهت گفتم که هر چی خودت دوست داری باید صدام کنی.
نگاهش را به روبرو دوخته بود تا حواسش از رانندگی پرت نشود. خانه ی بهاره در کوچه و پس کوچه های سربالایی ولنجک بود و رانندگی کردن در شیب هم برای گلاب یکی از سخت ترین کارها بود.
– نه ماه توی شکم من زندگی کردی. بدنیا آوردمت عاشقتم طوری که نمیتونم عاشق هیچکسی باشم به اندازه تو…
– حتی بابا؟
سوال فربد شوکه اش کرد. پایش را محکم روی ترمز نکه داشت و لحظه ای به چشمان فربد خیره شد.
سخت بود ذهنش را جمع کند و جواب مناسبی به فربد بدهد.
نیم کلاچ کرد و راه افتاد. ترس و لرزی که به بدنش افتاده بود نه فقط برای سربالایی بلکه برای سوال فربد هم بود.
دستش را دراز کرد و دست کوچک فربد را میان انگشتانش گرفت. فربد خم شد و نگاهش کرد.دنبال جواب سوالش صورت گلاب را می کاوید و گلاب آب دهن قورت می داد تا بتواند راحت تر با او صحبت کند.
– من فقط عاشق تو هستم. من و بابات بخاطر یه سری مشکلا از هم جدا شدیم. برای همین نمیتونیم با هم باشیم و عاشق هم باشیم.
– ولی اون میگه عاشقته.
نفسش را طوری فوت کرد که فربد متوجه نشود. باورش نمی شد که سعید از او هم استفاده کند تا بتواند به گلاب نفوذ کند. حتی نمی توانست حدس بزند که سعید بخواهد راجع به او با فربد صحبت کند.
– زندگی بزرگا یکمی پیچیدس. بذار بریم مهمونی کیف کنیم عشق من تویی و بس.
دوباره دستش را فشرد و با پیدا کردن پلاک خانه ی بهاره ایستاد.
– اینم از این رسیدیم.
– مامان.
قلبش ایستاد. این اولیندباری بود که صدای لرزان فربد سعی داشت او را مامان خطاب کند و همین هم اشک را با پمپاژ به چشمانش فرستاد. لحظه ای گیج و گنگ فربد را نگاه کرد. انقدر مات و مبهوت بود که نمی توانست هیچ عکس العملی نشان دهد. انقدر او را نگاه کرد که نم اشک چشم را گرفت و نگاه را تار کرد.
خم شد و جثه ی کوچک فربد را در آغوش گرفت. محکم او را نگه داشت و تا جایی که می توانست فشرد. باورش نمی شد این حس دلنشین را تجربه کرده است باور نمیکرد که شنیدن این کلمه انقدر زیبا و تاثیر گذار باشد.
– جان مامان. جانم؟
فربد را رها نمی کرد. طوری او را می فشرد که انگار کسی می خواهد مجبورشان کند که جدا شوند.
– الهی من فدات بشم. الهی دورت بگردم.
– خفه شدم.
عقب کشید و دست روی صورت فربد کشید. موهای لخت و دوست داشتنی اش را کنار زد و پیشانی اش را بوسید.
فربد نگاهش را به چشمان اشکی گلاب دوخته بود و با تعجب نگاهش می کرد.
– ببخشید فشارت دادم. جانم عزیزم بگو.
– هیچی حالا بعدا میگم.
دکمه ی کمربندش را فشار داد و کمربند از جلویش باز شد. گلاب با دقت به تمام مردانگی هایش نگاه می کرد و حض می برد.
– مطمئنی؟ یادت نره!
– نه یادم نمیره.
– پس بریم.
خم شد و کیف خودش و فربد را از پشت برداشت. کیف فربد را به دستش داد و دستی نمایشی به شانه ی پیراهن مردانه خوش دوختش کشید و با لبخند پیاده شد.
با نگاه به شماره پلاک مطمئن شد که آدرس را درست آمده است. زنگ شماره شش را فشرد و بدون جواب دادن در باز شد. ساختمان تک واحدی ای بود که از همان بدو ورود متوجه زیبایی و شیک بودنش شد.
دست فربد را در دست گرفته بود و با هم قدم برمیداشتند. نمی دانست برای همه ی مادر ها این دو نفره راه رفتن ها انقدر لذت بخش است یا فقط برای اوست که اینطور در دلش پروانه به پرواز در می آورد.
در آسانسور که باز شد با صورت بشاش و پر انرژی بهاره روبرو شد. موهایش را آزادانه دورش رها کرده بود و تاپ و دامن راحتی به تن داشت.
– به به ببین کی تشریف فرما شده؟ خانم می گفتین براتون یه گاوی گوسفندی شتری چیزی می کشتیم.
گلاب خندید و در را نگه داشت تا فربد کامل خارج شود.
– سلام.
فربد سریع بعد از گلاب سلام کرد و ایستاد و با نگاه به گلاب منتظر بود تا از حرکت بعدی مطمئن شود.
گلاب انگشتانش را ا دور دست فربد باز کرد و به آغوش بهاره رفت. سرعت این آچبه آغوش کشیدن آنقدر سریع بود که گلاب برگشت و کنار فربد ایستاد و گفت:
– ایشون آقا فربد پسرم هستن. و ایشون هم خاله بهاره دوست مامانه.
بهلره با چشمانی گشاد و دهانی که از تعجب باز مانده بود به گلاب خیره شد.چند باری سعی کرد بپرسد ولی چیزی نگفت در عوض خم شد و دستش را به سمت فربد که حالا با گلاب جلو آمده بود دراز کرد.
– پسر خوشگلم خیلی خوشحالم که میبینمت.
فربد سرش را بالا نبرد و تنها با ممنون گفتن تشکر کرد و دستش را از دست بهاره بیرون کشید.
گلاب با تکان لب به او فهمیند که بعدا قضیه را مفصل برایش تعریف می کند و سعی کرد کفش هایش را از پایش خارج کند.
عسل با شوق خودش را به جلوی در رساند و با اشتیاق گفت:
– عشق من اومــــــده.
فرصت نداد و خودش را از بین بهاره و در گذراند و در آغوش گلاب رها کرد.
عسل ابراز احساساتش تمامی ندلشت و با دیدن فربد ذوقش بیشتر شد و خم شد و او را هم به آغوش کشید.
– وای گلاب جون نگفتی فربدم میاری.
گلاب لبخند زد و خم شد تا کفش های فربد را در بیاورد که خودش جلو تر پیش دستی کرد و کفشش را در آورد و جفت شده کنار در قرار داد.
– وای من از همین الان واسه این آقا فربد جنتلمنت ضعف کردم.
گلاب به حرف بهاره خندید و با کنار رفتنشان دست فربد را گرفت و وارد شدند.
– این داداش منو میبینی… ته بد قولای عالمه. خودش مهمون دعوت کرده خودشم نمیاد.
– وای بهاره بخدا اصلا راضی به زحمت نبودم.
– دستور از بالا بود.
داخل شدند و بهاره در را پشت سرشان بست. عسل بلوز و شلواری شبیه به هم سن و سال های خودش به تن کرده بود. پاچه های گت دار شلوار را با نیمه های ساقش بالا کشیده بود و چند بند هم به کمرش آویزان بود. رژ لب زرشکی ای که روی لبش کشیده بود تنها آرایشی بود که روی صورتش دیده می شد.
– چقدر خونت خوشگله.
بهاره جعبه شیرینی ای که گلاب خریده بود را روی اُپن آشپزخانه گذاشت و نیم نگاهی به گلاب انداخت.
– گفتم که بهت. اینجا تازه نو نوار شده. تو اولین مهمون خونمونی. تازه پریروز مبلا رسیده.
عسل از فربد خواست تا همراهش به اتاق برود تا اتاقش را به او نشان دهد و او با نگاه کردن به گلاب درخواست اجازه کرد. هنوز یخش آب نشده بود و آرام و بدون هیچ سر و صدایی آنجا حضور داشت. همین که گلاب چشمانش را به معنای رضایت باز و بسته کرد فربد صورتش از هم باز شد و به سمت عسل رفت.
– خوش سلیقه ای آخه. واقعا همه چیز قشنگه.
مبلمان شیری رنگی که نیمه استیل بود با چوب های زیبای قهوه ای به خانه زیبایی بخشیده بود. تابلو فرش بزرگی روی دیوار خودنمایی می کرد و سالن در عین خلوتی با سلیقه چیده شده بود.
– دلت خوش باشه وسیله خونه اصلا مهم نیست. بخدا حاضرم برم تو یه خونه پنجاه متری زندگی کنم هیچ وسیله ای نداشته باشم ولی زندگیم یکم سر و سامان داشته باشه.
گلاب مانتو و شالش را همان جا کنار خودش گذاشت و نشست. چشم نگرداند تا همه جای خانه را ببیند. احساس کرد درست نیست که همه جا را دید
– خدارو چه دیدی شاید همه چیز باب میلت شد.
صدای ریختن یخ ها داخل لیوان بر صدای بهاره غالب بود.
– ای بابا تو چقدر دلت خوشه. انگار شرایط رو فراهم کرده که فردا روزی دهن من بسته باشه.
نگاهش را از بهاره گرفت. خیلی کنجکاو بود و دلش می خواست از همه ی اتفاقات اخیر سر در بیاورد ولی اضطرابش اجازه نمی داد خیلی سوال بپرسد و ترجیح می داد تا اجازه دهد بهاره خودش صحبت کند.
– گلاب مگه من بچه ام آخه؟
همان طور که سینی حاوی شربت را حمل می کرد گفت:
– یهو شده پدر برتر. عسل هر وقت میدیدش از ترس کم مونده بود خودشو خیس کنه الان جونشون به هم وصله. هر روز کلی تلفنی صحبت میکنن
– دستت درد نکنه زحمت نکش.
بهاره لبخند تلخی زد و گفت:
این حرفا چیه نوش جونت-
شربتش را به دست گرفت. مشخص بود که شربت آلبالوی سن ایچ است. لبخند زد و همان طور که قاشق را در لیوان می چرخاند گفت:
– خوبه که با باباش خوبه.
– عالیه ولی من شک ندارم که بعد از این سفر طلاقم میده.
دل گلاب ریخت. کاش این اتفاق نمی افتاد و همه چیز آن طور پیش می رفت که او برایش رویا پردازی کرده بود. مثلا شهاب به خانه می آمد و همه چیز در دیدگانش رنگی دیگر می گرفت. می توانست بهاره را ببیند و حتی با او زندگی کند. می توانست زندگی خانوادگی اش را سر و سامان بدهد و او را رها کند.
برعکس بهاره که با حسرت از تلفنی صحبت کردن عسل و شهاب می گفت او هیچ رغبتی نداشت که شماره ی شهاب را روی تلفنش ببیند. میترسید از آن که دلتنگ شود و خاطرات ریز و درشتشان به مغزش هجوم بیاورد. نباید انکار می کرد کنار شهاب آرام بود و شاید نمی توانست هیچ وقت این آرامش را جای دیگری تجربه کند ولی صدای نخواستنش بوق کرنا را کر می کرد.
– چرا بهش نمیگی که دوسش داری و حاضری برای ساختن دوباره زندگیتون تلاش کنی؟ باید صحبت کنی تا بتونی نتیجه مطلوب بگیری.
– من و شهاب هیچ وقت با هم درست صحبت نکردیم. همیشه با جنگ و دعوا بوده. نمیدونم چرا فقط به پر و پای هم پیچیدیم.
سرش را به نشانه تاسف تکان داد و نفس عمیقی کشید. کمی از شربتش نوشید و فکر کرد گه چطور شهاب آرام می تواند همیشه جنگ و دعوا به راه بیاندازد. کم دعوا نکرده بودند ولی انگار چیزی که بهاره می گفت از این حرف ها فراتر بود.
– چی بگم آخه. درکت می کنم.
بهاره چشمانش تنگ شد و تازه یادش آمد کن راجع به فربد چیزی نپرسیده بود. هم و غم خودش را از یاد برد و با شیطنت گفت:
– بعد از این همه وقت دوستی باید الان بفهمم که بچه داری؟ اصلا مگه تو ازدواج کردی؟ من تا همین امروز فکر می کردم مجردی!
لبخند بی جانی زد و کمی دیگر از شربتش نوشید و گفت:
– خب چون مجردم. شناسنامم هم سفیده.
چشمان بهاره درشت شد. توقع شنیدن هرچیزی را داشت جز این چیزی که شنیده بود. نفسش در سینه حبس شد و نگاهش از چشمان گلاب جدا نشد.
– بهت که گفته بودم نامزد داشتم. گفته بودم منم دوست داشتنو میشناسم.
– محرم بودید؟
باز هم تلخ خندید و گفت:
– آره سه سال محرم بودیم.
صورت بهاره ناخواسته به هم ویچید. غصه همه ی اجزایش را درگیر کرد و بیحال شد.
– چجوری میشه یعنی؟
– من پونزده سالم بود که نامزد کردیم. پسر خالم بود منم از وقتی چشمم رو باز کردم عاشقش بودم. خب من زیاد پسر ندیده بودم ولی سعید واقعا برام متفاوت بود. از بس که از همون اول مهربون بود و بهم توجه می کرد. صمیمی نبودیم ولی خیلی هوامو داشت. اون هجده سالش بود با مادربزرگمون صحبت کرد اونو انداخت جلو تا وصلت جوش بگیره ولی خاله من اصلا راضی نبود. من که نمیفهمیدم چرا میگن عقد زوده. اون اصرار داشت دقیقا شب عروسی مون عقد کنیم نگو اصلا دلش نمی خواد به عروسی برسه.
– وای خدای من. بعدش چی؟
شانه هایش را بالا انداخت و لبانش را رو به بالا داد. طوری که انگار ساده ترین اتفاق دنیا را تعریف می کند. بدون لرزیدن صدا و بدون آن که خودش ناراحت شود.
– مادربزرگمون که مرد خالم همه چیزو بهم زد. من هنوز نمی دونستم باردارم. اصلا اون موقع ما اولین رابطمونو برقرار کرده بودیم.
– وای خدای من. الهی بمیرم برات. اون نامرد نگفت من با این دختر خوابیدم نباید ولش کنم؟
شانه اش را بالا انداخت و لیوان شربتش را روی میز گذاشت. نگاهی به در اتاق عسل انداخت و رو به بهاره گفت:
– نمیدونم والا.
– چطوری بعد از جداییتون نفهمید که بارداری؟
آه کشید و گفت:
– تنها دلیلی که هر هفته همه دور هم جمع میشدیم خانم جان بود. دیگه بعد از اون هیچ کس از اون یکی خبری نگرفت. بخصوص که خاله فرح من دلش می خواست یه طوری فقط سایه من رو از سر پسرش کم کنه. اون از خداش بود چنین چیزی پیش بیاد دیگه نه رفتی نه اومدی نه چیزی. مسلما وقتی نری بیای نمیفهمی یه بچه ای هم در کاره. شناسنامه داره…
لبانش را تر کرد و با چشمان خمارش چشمان نگران بهاره را هدف قرار داد و گفت:
– به اسم مامان و بابام براش شناسنامه گرفتیم. یکی بود میشناختیمش کار قاچاقی می کرد. من پیگیر نبودم بدونم چجوری این اتفاق افتاد ولی بچه ام الان شناسنامه داره خودشم تازه متوجه شده که من مادرشم.
بهاره گیج و مبهوت گلاب را نگاه می کرد. از پیچیدگی زندگی این دختر بیست وپنج ساله در عجب بود. براش عجیب بود که این همه ماجرا را طی کرده بود و حالا این جا ایستاده بود و با او حرف می زد. بیشتر از همه برایش عجیب بود که چطور این همه وقت دوام آورده بود و حرفی در این باره نزده بود.
– خالت چرا نمیخواست ازدواج کنید؟
یاداوری همه ی اتفاقات برایش راحت تر شده بود. راحت تر می توانست بپذیرد آن طور با سر خوردگی ترد شده بود و دلیل آن رفتارها چه بود. سن و سالش با تجربیاتش هم خوانی نداشت. هیچ وقت فکرش را نمی کرد روزی بتواند جزئیات را برای کسی بازگو کند.
– بابای من یه معتاد الکلی بود. شرایط زندگیمون خیلی بد بود. خیلی بهت میگم خودت ببین نهایت بد بودن چجوری میشه. شوهر خالم اوضاع خوبی داشت. خود سعیدم از همون اول رفت ور دست باباش وایساد کار کرد. خالم کسر شانش می شد از همچین خونواده ای عروس بگیره. عشق و عاشقی هم براش هیچ معنایی نداشت. نمی دونم چیکار کرده که الان انقدر پشیمونه و به دست و پام افتاده که ببخشمش. ولی باورت میشه هنوزم نمیگه بیا زن سعید شو؟
– گلاب با هر کلمه که میگی قلبم درد میگیره. تو چجوری اینا رو تحمل کردی؟
– دیگه گذشت تموم شد رفت. هم من محکم تر شدم و هم زندگی بهم روی دیگشو نشون داد.
بهاره که کنجکاوی هایش تمامی نداشت گفت:
– خالت میدونه جریان پسرتو؟
– نه الان فقط خود سعید میدونه.
در اتاق عسل با صدای زیادی باز شد و فربد اول بیرون آمد و در را پشت سرش بست. بدو بدو به سمت گلاب رفت و کنارش نشست. عسل با در درگیر بود و بعد از کلی تقلا بیرون آمد. انگار که یخ فربد هم آب شده بود که آن طور به میان حرف بزرگ تر ها آمد و اجازه ی ادامه دادن نداد.
فربد کنار گلاب نشست و همین که بهاره خواست شروع به صحبت با او کند زنگ در خانه به صدا در آمد.
– این برادر بد قولمه.
گلاب نیم خندی زد. از این نزدیکی احساس خوشایندی نداشت ولی بهاره برای او یک دوست بود و نه همسر شهاب. تنها چیزی که آن لحظه نباید به آن فکر می کرد همین ارتباط این خانواده با شهاب بود. اگر می خواست به بودن او اهمیت دهد نباید از همان اول با بهاره ارتباط برقرار می کرد.
– شربت می خوری خوشگلم؟
فربد نگاهش کرد و جوابی نداد. این یعنی که شربت می خواست و خجالت می کشید که بردارد. خودش خم شد و لیوان را به دست گرفت و در دستان کوچک فربد قرار داد. خانه بزرگی بود. اینطور که به نظر می رسید چهار اتاق خواب داشت و فضای ورودی کاملا از پذیرایی جدا بود. با رفتن بهاره فرصت پیدا کرده بود که به خوبی همه جا را نگاه کند. همه ی اتاق خواب ها بسته بود و تنها اتاق عسل بود که درش نیمه باز مانده بود.
– وای تو چقدر نازی.
عسل با کشیدن لپ فربد ابراز احساسات کرد و صورتش را در هم کشید و قربان صدقه ی فربد رفت. گلاب لبخند زد و فربد با تعجب نگاه کرد. اولین برخوردش با دوستان گلاب بود و این فضای نا آشنا برایش عجیب بود. همان طور ساکت و بدون آزار و اذیت بود و وقتی که جای جدیدی بود هم از او بیشتر انتظار نمی رفت.
صدای ورود عرفان به گوشش رسید. لیوان فربد را از دستش گرفت و از جا بلند شد.
– خودت مهمون دعوت می کنی خودتم دیر میای؟
– معذرت سرم شلوغ بود تا برم خونه برگردم دیر شد. اومدن؟
صدای ماچ و بوسه شان تا جایی که گلاب ایستاده بود هم رسید. لبخند روی لبش نشست و گوشه ای از حسرت هم کنج دلش خانه کرد. حسرتی از نداشتن رابطه برادری با فریبرزی که هرطور نگاه می کرد برادرش بود.
عرفان از جلوی در همان طور بلند بلند سلام و علیک کرد و داخل شد.
– خوش اومدید. خوش اومدید.به به صفا آوردید.
خنده اش گرفته بود از این رفتار عرفان. انقدر سریع صمیمی شده بود که انگار سال ها بود که گلاب را می شناخت. برخورد اولش اصلا شباهتی به این پسر مرتب و مو بلندی نداشت که جلو تر از بهاره قدم بر می داشت و جعبه ای شیرینی در دست داشت.
برگشت و رو به بهاره کرد و گفت:
– خجالت نمیکشی اینو از دست من نمیگیری؟
بهاره با اخم ساختگی ضربه ای به بازوی برادرش زد و جعبه را از دستش گرفت و به سمت آشپرخونه رفت.
سلام و احوال پرسی های معمول بینشان رد و بدل شد و با فربد درست شبیه به یک پسر عاقل و بزرد دست داد و ابراز خوشوقتی کرد. همین که عرفان روی مبل تک نفره نشست و لم داد بهاره گفت:
– این که دوستمو دعوت کردی خونم خوشحالم می کنه ها ولی بچه پرو از خودت مایه بذار.
– خونه من جای مهمون دعوت کردن نیست. باید بالاخره مهمونی شراکت می گرفتیم دیگه.
گلاب ابرو بالا انداخت و نگاهش را به فربد انداخت که با گوشی او مشغول بود و عسل که با گوشی خودش بازی می کرد.
– یکم مرتبش کن.
– خونه مجردی مرتب نمیشه. مثل ریخت و قیافه خودم که مرتب نمیشه.
گلاب هم همراه خواهر و برادر خندید و بهاره این بار با ظرف چای و شیرینی به سالن بازگشت.
– بهاره تو از دنیا عقبی. نشستی اینجا برای خودت زانوی غم بغل کردی دیوانه یه سفر بری روحیت از این رو به اون رو میشه.
عسل خودش را به میان بحث انداخت و با اعتراضی که ابروهایش را داخل هم فرو می کرد گفت:
– وای نه دایی! مامان بیاد کوفتمون میکنه.
بهاره چشم غره ای رفت و گلاب فقط نیمه لبخندی زد. عرفان اخمهایش را در هم کشید و گفت:
– تو چی میگی نیم وجبی؟ کی می خواد تورو ببره؟
– مجبوری ببریم. کسی نیست منو نگه داره.
عرفان حاضر جواب گفت:
– میری پیش مامان مرضی میمونی میگیم پرستارش بره تو ازش نگهداری کنی.
عسل صورتش را کج و ماوج کرد و عرفان را به تمسخر گرفت که عرفان هم زیر لب چیزی به عسل گفت که هیچ کس متوجه حرفش نشد.
– چی شد با این داداش خل ما شریک شدی؟
عرفان تکیه اش را از پشتی مبل گرفت و چپ چپ به بهاره نگاه کرد و پفت:
– یه دور از جونی چیزی! می خوای من برم اتاق راحت تر بتونی آبرومونو ببری؟
بهاره چای داغش را که همانطور بخار از همه طرفش بلند می شد دم دهانش برد و بخار آن دور لبش را خیس کرد.
– تو مگه آبرو داری؟
– الله و اکبر… تا چند سال پیش ابهتی داشتیما. باشه آبجی بگو عزیزم بگو.
این بار گلاب و بهاره هر دو با هم زیر خنده زدند. عرفان چندین شخصیت داشت. این روزها شخصیت های متفاوتی از او دیده بود. یک تور لیدر کار بلد و جدی, یک برادر شوخ و بزله گو و حتی یک بیزینس من که صاحب شرکت به آن بزرگی بود. برخوردش در تمام این مراحت با هم متفاوت بود. هیچ گاه ندیده بود عرفان این طور لم بدهد و یک طورهایی خسته باشد. تمام مدت او را سرپا و در حال کار دیده بود و حالا روی متفاوتی از او را می دید.
– خانم شما چقدر برای سود سرمایتون نقشه کشیدید؟
گلاب بدون آن که ظاهرنمایی کند گفت:
– انقدر زندگی چاله چوله داره که نمیشه دیگه برای درامد و غیره نقشه کشید.
– اومدید اینجا راجب پول و مال و اموالتون صحبت کنین؟ ما هم که کشکیم.
رو به عسل کرد و گفت:
– مامان جان فربد رو ببر اتاقت بازی کنه ببین بازی پسرونه داری یا نه.
عسل ابرو بالا انداخت و آرام گفت:
– بازیای من همه پسرونس.
بهاره نه تنها عسل را سرگرم کرده بود بلکه فربد را هم به اتاق فرستاد تا دور از بزرگ تر ها بازی اش را بکند.
بهاره انتهای چایش را سر کشید و رو به برادرش کرد و گفت:
– نمیشه جای این سفرای خودتون یه سفر چند روزه مارو ببری؟ به مناسبت روزهای آخر متاهلی من!
عرفان ابرویش را بالا انداخت و بدون آن که نگاهش به سمت گلاب کشیده شود روی مبل تک نفره نیم خیز شد و دست هایش را روی زانو گذاشت و گفت:
– ا به سلامتی داری عاقل میشی انگار. کی برمیگرده جناب؟
هیچ خوشش نمی آمد که هدف حرف هایشان شهاب باشد. دلش می خواست هر بحثی این وسط باشد بغیر از شهاب و هر چه که به او مربوط بود. انگار عرفان از او زیاد خوشش نمی آمد که با آن لحن مسخره کننده و خنده دار از زندگی متاهلی خواهرش می گفت و مسخره اش می کرد.
سعی کرد رویش را به سمت دیگری برگرداند و نگاهش را به لیوان چایش منعطف کرد. توقع نداشت عرفان او را مورد خطاب قرار دهد ولی تنها کسی که مخاطب جملهی آخر او بود فقط گلاب بود.
– من بد میگم؟ میگم این همه سال خودتو گرفتار کردی داری عذاب میدی خودتو دختر خوب. جدا شو فردا روزی یه بهترش گیرت میاد. کدوم برادری انقدر روشن فکره. باید خداتو شکر کنی منو داری.
آخر حرف از شوخی داشت. بهاره وگلاب با هم خندیدند و بحثشان پی شوخی گذشت. بهاره اصرار داشت که یک سفر پنج نفره بروند و گلاب از قبول این سفر امتناع می کرد. نمی توانست همه چیز را به امان خدا رها کند و پی خوش گذرانی خودش برود.
– نه من نمیتونم بیام. همه ی مسئولیت مجموعه گردن منه و باید حتما بالای سر کار باشم وگرنه کسی نمیتونه مسئولیت این حجم کار رو بر عهده بگیره.
عرفان سر تکان داد و ابروهایش را رو به بالا برد و گفت:
– حق دارن. اونجا دقیقا چیکار میکنین؟
– مجموعه؟ مدیریت مجموعه به عهده منه. یعنی موقتا تا وقتی مدیر سابق برگرده.
عرفان ابرو بالا انداخت و هوم آرامی گفت. می خواست آرام به همه چیز نفوذ کند و از همه ی روابط سر در بیاورد. چند تار مویی که از کش پشت سرش بیرون افتاده بود را به پشت گوشش سراند و گفت:
– هیچ وقت به فکر تغییر شغل دائمی نبودید؟
بهاره معترض به بازوی عرفان کوبید و فنجان چایش را داخل سینی گذاشت و گفت:
– مهمون سر خود دعوت میکنی بحثتونم خودت انتخاب میکنی؟ نشد یه بار ما تورو یه جا ببینیم که راجب کار و سفر حرف نزنی.
گردنش را به این طرف و آن طرف تکان داد و قلنجش را شکاند.
– خب مثل اینکه ما وقت برای صحبت های کاری زیاد داریم. انگار باید امشب رو باب میل بهاره جان باشیم.
بهاره ابرو بالا انداخت و گفت:
– به این میگن برادر نمونه.
بهاره و عرفان می گفتند و می خندیدند. یکی بهاره می گفت و دو تا عرفان و بالعکس. هر دو کنار هم حالشان خوب بود و انگار که تمام هم و غمشان خودشان دو نفر بودند. علاقه شان از تمام نکات ریز به ریز مکالمه شان قابل لمس بود و حتی نگاه های خبیثانه شان به همدیگر هم پر از محبت بود.
روشن و خاموش شدن صفحه ی گوشی اش که فربد همان جا رها کرده بود باعث شد نظرش جلب شود. گوشی را برداشت و نام مادرش که پیامک فرستاده بود به کل نظرش را از سمت عرفان و بهاره گرفت. کمتر زمانی پیش می آمد که مادرش پیام بفرستند. همیشه تماس می گرفت و می خواست صدایش را بشنود.
پیام را باز کرد و با دیدن همان یک جمله خشکش زد.
« این پوشه ی پرمی مشکی توی کشوی اول سمت راستی کمد چیه؟»
نه صدایی می شنید و نه هیچ یک از حس هایش کار می کرد. اصلا انگار از زمان و مکان جدا شده بود و به آن پوشه ی لعنتی فکر می کرد. به این می اندیشید که چطور فرخنده توانسته بود به آن پوشه برسد و آن را پیدا کند. تمام مدتی که برای پنهان کردن همه چیز تلاش کرده بود انگار آب در هاون کوبیده بود و با فهمیدن فرخنده همه چیز را تمام شده می دانست. در آنی از واحد احساس کرد که تمام اعتماد فرخنده نسبت به او از بین رفته و دیگر احساس قبل را نسبت به او ندارد.
مادرش را در حد پرستش دوست داشت ولی نمی توانست بپذیرد که به هر دلیلی از او ناراحت شود. فرخنده همه ی زندگی اش را وقف گلاب کرده بود و حقش نبود که آن طور ناگهانی با آن حال خرابش با صیغه نامه ی شهاب و گلاب مواجه شود.
سریع تایپ کرد و نوشت:
« مامان بازش نکن.»
«باز کردم.»
همین بس بود تا گلاب بمیرد و زنده شود. نه یک بار بلکه هر ثانیه یک بار مرد و زنده شد. نباید مادرش می فهمید. نباید بعد از یک سال متوجه چیزی می شد.
جوابی به فرخنده نداد ولی صدای عرفان و بهاره را هم نمی شنید. عرفان که صمیمیتش به حدی رسیده بود که می خندید و شوخی می کرد و بهاره که می خواست اولین باری که گلاب به خانه اش آمده بود به بهترین نحو برگزار شود.
– خوبی؟
عرفان بود که باعث شد نگاهش را از صفحه ی گوشی بگیرد. انقدر حواسش به او جمع بود که با کوچک ترین تغییری که در چهره اش ایجاد شده بود فهمیده بود که اتفاق مهمی افتاده است.
– بله ممنون.
نگاهش را به سمت آشپزخانه کشید. خواست بلند شود که برای کمک برود ولی بهاره پیش دستش کرد و از همان جا بلند گفت:
– حق نداری از در آشپزخونه بیای تو. بشین همون جا…
نگرانی اش برای حال فرخنده بیشتر از فهمیدن جریان صیغه اش با شهاب بود. ولی مطمئن بود که این مسئله برای مادرش خیلی بیشتر از هرچیزی حائز اهمیت است.
– کمکی از من برمیاد؟
عرفان خودش را جلو کشیده بود و دوستانه به او پیشنهاد کمک می داد. دلش می خواست بگوید که مکانی برای ماندن به او بدهند تا چشمش به چشمان فرخنده نخورد. نمی توانست نگاهش کند و از چشمان رنج دیده ی بیچاره اش خجالت می کشید.
– نه نگران مامانم. تازه آنژیو کردن نگران قلبشم. پیام داد که براش قرص بخرم.
– خدا بد نده. همیشه سلامتی باشه.
تشکر کرد و به صفحه ی خاموش موبایل نگاه کرد. فرخنده ذهنش را به هم ریخته بود و هیچ سر هم بافی ای هم این مسئله را حل نمی کرد. باید همه چیز را به فرخنده می گفت و این برایش از هر کاری سخت تر بود. اگر در همان رابطه بود توضیح دادنش راحت تر بود ولی این طور که همه چیز از جانب او تمام شده بود شدنی نبود.
به اجبار سر میز شام نشست. نمی توانست همانطور میهمانی را رها کند و به خانه برود. هیچ جایی جز خانه هم نداشت که به آن جا فرار کند. فقط به تنها چیزی که امید داشت آرام بودن فرخنده بود. مطمئن بود که نه کیومرث از ماجرا با خبر می شود و نه هیچ رفتار بدی از فرخنده سر می زند ولی حال بدش از رو شدن پنهان کاری اش غیرقابل کنترل بود.
بهاره تمام تدارکات پذیرایی اش را آماده خریده بود. حتی یک قابلمه هم برای پخت غذا استفاده نشده بود و این نشان از ساپورت مالی شهاب بود. مطمئن بود که شهاب در این مدت به اندازه کافی به آن ها می رسد و اجازه نمی دهد آب در دلشان تکان بخورد تا بتواند به خواسته ی قلبی اش برسد.
– من فردا چک رو براتون بیارم خوبه؟
وسط های شامشان بود که این سوال به ذهنش رسید و مطمئن بود که با این مشغله ی ذهنی قطعا تا آخر میهمانی فراموش می کند تا از عرفان سوالش را بپرسد.
– فردا عسل کلاس داره. میام دنبالش چک رو هم از شما میگیرم.
حس کرد عرفان کنار بقیه هوشمندانه تر رفتار می کند. همین که شناسه ی جمع به کار می برد و در قالب رئیس و کارمندی فرو می رفت ابرویش را بالا فرستاد. فکر کرد که نباید از این چیز های کوچک برداشت های بزرگ کند و به همین دلیل همه چیز را پس ذهنش فرستاد و گفت:
– زحمت میشه.
– این حرفا چیه. میام میگیرم حتما.
تشکر کرد و نگاهی به فربد انداخت که بی صدا مشغول بشقاب شامش بود. بین تعارفات ناتمام بهاره شامشان هم تمام شد که ای کاش تمام نمی شد. می خواست تا صبح این میهمانی ادامه داشته باشد که به خانه نرسد. فنجان های نسکافه ی بهاره را با عشق نگاه می کرد و احساس می کرد این پذیرایی های ریز ریز می تواند خانه رفتن را به تاخیر بیاندازد.
خمیازه ی اول عسل اولین بدرقه شان بود. همین که نگاهش به دهان باز عسل افتاد گفت:
– عشقم این مانتو و شال من رو کجا بردی؟
بهاره که این بار برای آوردن چای به آشپزخانه رفته بود اصرار داشت که گلاب کنارشان بماند ولی دیگر با وجود همه ی انکار ها باید می رفت.
عرفان قرار فردایشان را فیکس کرد و گلاب کلاس فردای عسل را گوشزد کرد و با تشکر هایی که تمامی نداشت دست فربد را به دست گرفت و وارد آسانسور شد.
چشمان فربد نیمه باز بود و مشخص بود که چقدر نیاز به خواب دارد. هر چند لحظه یک بار به چشمان مظلومش نگاه می کرد و از خدا می خواست که همه چیز را به خیر بگذراند.
پاهایش یاری نمی کرد ولی به هر زور و زحمتی که بود فربد را به آغوش کشید و وارد آسانسور خانه شان شد. تحمل وزن فربد آن هم آنطور غرق در خواب اصلا برایش کار آسانی نبود. شالش روی شانه اش افتاده بود و کیفش را به سختی بالا نگه داشته بود تا به زمین کشیده نشود. فکر به فرخنده هم روانی اش می کرد. هر چه برای فرار تلاش کرده بود باید کنار می گذاشت و با او مواجه می شد. با وجود فربد نمی توانست کلیدش را در بیاورد. مجبوری چند تقه با پایش به در کوبید و منتظر جواب ایستاد. طول کشید تا فرخنده با رنگی پریده جلوی در آمد و قبل از آن که سلام کند دست دراز کرد تا فربد را از او بگیرد.
گلاب صدایش را آرام کرد و گفت:
– خودم می برمش. سلام.
فرخنده سلام آرامی گفت. به نظر می رسید که کیومرث هم خواب باشد. با نیم نگاهی که به سمت جلوی تلوزیون انداخت حدسش به یقین تبدیل شد. جثه ی لاغر کیومرث میان پتو پیجیده شده بود و مشخص بود که چقدر خوابش عمیق است.
فربد را روی تخت گذاشت و قبل از آن که خودش لباس هایش را تعویض کند مشغول تعویض لباس های فربد شد. فرخنده مهلت نداد و همان حینی که پیراهن فربد را از تنش در می آورد گفت:
– چرا پنهونی کاری انجام دادی که خودت هم میدونستی اشتباهه؟
چیزی روی گلوی گلاب سنگینی می کرد. دلش نمی خواست حرف بزند. خودش می دانست که اشتباه است؟ هیچ وقت به اشتباه بودن این عقد موقت توجه نکرده بود. هدف هایس بلند پروازانه تر از آن بود که بتواند عقب بیاندازد.
جوابی به فرخنده نداد و با مکثی کوتاه به کارش ادامه داد.
– جوابم رو نمیدی؟
دست از لباس فربد کشید و برای برداشتن تی شرت راحتی به سمت کمد دیواری رفت. همانطور که میان راه بود گفت:
– نمیتونستم بهتون بگم.
– چرا؟
دلیل که زیاد داشت ولی مهم ترینش این بود که حاضر نبود مردی با آن سن و سال را به عنوان همسرش معرفی کند. شهاب خوب بود و هیچ مشکلی نداشت ولی نه به عنوان همسری برای گلاب…
– چی برات کم گذاشتم که رفتی زن یه مرد هم سن و سال بابات شدی؟
دلش لرزید. مادرش از چه چیزی صحبت می کرد؟ کم بود ها که زیاد بود. هرچه می شمرد باز هم چیزی بود که از نداشته هایش بگوید.
– چرا صیغه؟ چرا واقعا؟
– مامان این جریان تموم شده.
اولین تی شرت فربد که جلوی دست بود را برداشت و بیرون کشید. حق می داد به فرخنده ولی اگر شهاب نبود هم نمی توانست به هیچ کدام از این جایگاه ها برسد. نمی توانست به این سرعت خانه و زندگیشان را سر و سامان بدهد و وضعیت بد معیشتی فشارش را بیشتر می کرد.
– من مگه میگم شروع شده؟ فقط یه سوال دارم چرا؟
زیر چشمان فرخنده گود بود. انقدر گود که می شد فشار روزگار را از تمام خط و خطوط پیشانی اش دریافت کرد. انقدر صورتش افتاده و پیر شده بود که می شد شبیه به درخت ها از عمر تجربه اش سخن گفت.
گلاب به سمت فربد رفت و یقه ی بلوز را از سرش رد کرد. انقدر غرق خواب بود که با هیچ تکانی بیدار نمی شد. همیشه خوابش سنگین بود و هیچ چیزی نمی توانست بیدارش کند.
– انقدر غریبه بودم که چیز به این مهمی رو از من پنهون کردی/=؟
اشک فرخنده روی گونه اش چکید و ادامه داد:
– پنجاه و پنج سال. چیکار کردی گلاب؟
شال و مانتو اش را از تن در آورد و همان جا گوشه ی اتاق انداخت. فرخنده بلاتکلیف وسط اتاق ایستاده بود و گلاب به دنبال جایی برای نشستن بود.
– کم گذاشتم برات؟
گلاب کلافه دستی به موهایش کشید و گفت:
– نه همه کار کردی. همه کار. من شرمنده ی توام که این رو متوجه شدی. قرار نبود که متوجه بشی.
– با متوجه نشدن من چی فرق میکنه؟
– حد کثافت بودن من تو ذهن مادرم.
فرخنده نفس عمیقی کشید و همان جا روی موکت نشست. هیچ تکیه گاهی نداشت و طوری که انگار نفسش درست نمی رسد با خس خس نفس می کشید.
– حالت خوبه؟
سرش را تکان داد و گلاب همچنان نگرانش بود که دوباره گفت:
– مطمئنی؟
دوباره سرش را تکان داد ولی این بار گلاب کنارش نشست. نگاهی به فربد انداخت و گفت:
– رویاها و آرزوهای من خیلی بزرگ تر از چیزایی بود که میتونی بهش فکر کنی. اگر این کار رو نکرده بودم نمی تونستم جایی که الان هستم باشم. بعضی وقتا موفقیت ها تاوان داره. من همه ی تاوانشو پس دادم تا بتونم اینحا وایسم و با افتخار سرمو بالا بگیرم.
نگاه فرخنده پر از تاسف بود.
– من تورو اینطوری بار نیاوردم. اگر زن می خواست میومد مستقیم پیش خانوادت. چرا موقت؟ مگه تو دختر هرجایی هستی که عقد موقت کردی؟
از هیچ جا خبر نداشت. نمی دانست که شهاب چه اصراری داشت تا عقدش کند. نمی دانست که او با تمام وجود می خواست تا گلاب همسر دائمی اش باشد و گلاب او را پس می زد.
– من نمی خواستم. حاضر نبودم عقد کنیم. یه زن عقدی داشت.
فرخنده دست به پیشانی اش کشید. کمرش را بی اراده جلو و عقب کرد و وای بر من ها را پشت سر هم تکرار کرد.
– تموم شده مامان.
– مگه مرد نیست تو این دنیا؟ چرا یه ازدواج درست نمی کنی؟ این چه زندگی ایه؟ این چه داستانیه که برای خودت ساختی؟ تو از کی اینطوری شدی؟
می دید که چطور صورت فرخنده رو به زوال می رفت. بی حالی چشمانش بیشتر و بیشتر می شد. نمی دانست چظور می تواند او را آرام کند. هرچه فکر می کرد هیچ حرفی نبود که بتواند مادرش را با آن آرام کند.
خودش را جلو کشید و مادرش را به آغوش گرفت. دست های فرخنده رغبت بغل کردن او را نداشت. نه تنها دست هایش بلکه انقدر از پنهان کاری گلاب شکسته بود که جان صحبت کردن هم نداشت.
– مامان من. قربونت برم. کدوم پسری میاد منو بگیره؟ منو ببین. منو ببین فقط! بیست و پنج سالمه و پسرم امسال میره کلاس اول. بیست و پنج سالمه و با شناسنامه سفید بچه دارم. تو باشی میری همچین دختری رو بگیری
جلو رفت و نزدیک به فرخنده نشست. نگاهش را به صورت آشفته مادرش دوخت و دنبال کلمات گشت. می دانست که این پنهان کاری ها با هیچ چیزی قابل حل نبوده و نیست.
فرخنده بغض کرد و گفت:
– زندگیمو گذاشتم به پات. بچتو مثل بچه ی خودم بزرگ کردم. این کارا رو کردم که یه روزی سرم بالا باشه بگم هرچی ازم بر اومد برای دخترم کردم که به این جا برسه.
اشک از گوشه ی چشمش پایین چکید و گلاب هم قطره های اشک کنترل نشده اش را رها کرد.
– نمی تونم باور کنم. حتی حالا که با چشم خودم دیدم هم باورم نمیشه. باورم نمیشه دخترم بره با یه مردی که…
زبانش بند آمده بود. چطور می توانست بپذیرد دخترش همچین کاری کرده باشد؟ شانه اش تکان می خورد و دلش به هم ریخته بود. حالت تهوعی که ناخواسته سراغش آمده بود قدرت تکلمش را ضعیف تر می کرد.
– مامان. گریه نکن توروخدا.
– تمام مدتی که خونه مجردی داشتی با اون بودی. وای بر من وای…
می توانست راحت جواب فرخنده را بدهد ولی نمی داد. می توانست با صراحت از رابطه اش بگوید و از شرعی بودن همه چیز ولی دلش نمی خواست بیش از این دل مادر بیچاره اش را بشکند.
– خودم کردم. لعنت به من که باعث شدم همچین کاری کنی. لعنت به من که حواسم نبود. لعنت به من که مادر درستی نبودم.
گلاب جلو رفت و شانه ی فرخنده را به سمت خودش کشید. هق هق امان از هر دو بریده بود. فرخنده نا مفهوم حرف می زد و گلاب از کرده ی خود هزار بار پشیمان بود. یاداوری رابطه اش با شهاب هرچقدر هم که زیبا و خوب دلش را به درد می آورد. حالش را بد می کرد و به خودش لعنت می فرستاد که بدون فکر این کار را کرده بود.
– گریه نکن برای قلبت بده.
دست پشت گردن مادرش می کشید و موهای نم دارش را نوازش می کرد. رمغ از تنش رفته بود. نمی توانست این حال و اوضاع فرخنده را ببند و دم نزند.
– بخدا همه چیز تموم شده. بذار برات توضیح بدم.
کمی عقب رفت و صورت خیس از اشک فرخنده را نگاه کرد. حالا انگار جایشان عوض شده بود. او بود که اشک های فرخنده را پاک می کرد و بر صورتش بوسه می زد. یاد تمام مدت بارداری و افسردی بعد از زایمانش لحظه ای از جلوی چشمانش نمی رفت. انگار همه ی آن ها در حال تکرار بود و فقط جایشان عوض شده بود. گلاب باید فرخنده را دلداری می داد. این بار چیزی که بار را روی دوشش سنگین می کرد حال بدی بود که از این اشتباه به جانش نشسته بود.
دست های فرخنده را میان دست هایش گرفت. دست های خودش کشیده و باریک بود و فرخنده انگشتانی پیر و چروکیده داشت. قربان صدقه ی تمام خط و خطوط دستش رفت و انگشتانش را رویشان کشید. زود بود برای این خط و خش ها… زود بود که انقدر دلش پیر شود که به صورتش هم سرایت کند. زود بود برای او که اینطور زجر بکشد.
– همه ی زندگی من شمایین. من جونمم برای تو و فربد میدم. روزی هزار بار هم برای داشتنتون خدا رو شاکر باشم کمه. تو نمیدونی من چی کشیدم. نمیدونی چقدر چیزا می خواستم و نمی تونستم داشته باشم. تو نمی تونی منو درک کنی مامان.
سرش را پایین برد و بوسه به دست فرخنده زد. فرخنده خواست دستش را عقب بکشید ولی گلاب هم مصمم تر بود و هم زورش بیشتر بود که توانست در همان حالت بماند بوسه اش را روی پوست زبر فرخنده برساند.
– صیغه اش شدم چون می تونستم با وجودش ره صد ساله رو یک شبه برم. وقتی بهم پیشنهاد داد بخاطر سنش می خواستم بگم نه. فاصله آشنایی و خوندن این صیغه چند روز بیشتر نبود. اون دنبال رابطه های امروزی نبود. یکی رو می خواست که کمبودای زندگی مشترکشو پر کنه. می خواست هرچی اونجا نداشته رو داشته باشه. من رو زندگی کسی خونه نکردم. اولا نمیدونستم ولی بعد ها فهمیدم که زنش بهش اجازه داده بوده. من فقط اشتباهم این بود که بهتون نگفتم. میدونم که اگر می گفتم اجازه نمی دادید.
فرخنده نفسش را از میان سینه ی سنگینش بیرون داد و گفت:
– میدونی چقدر خواستگار برات اومد و من رد کردم؟ میدونی چقدر دوست و آشنا پیغوم و پسغوم فرستادن؟
خنده اش گرفته بود. این دوست و آشنا که فرخنده می گفت کجا و شهاب کجا! با کدام یک می توانست به اندازه شهاب پیشرفت کند؟ با شهاب ره صد ساله را یک شبه پیموده بود.
– کدومشون فهم شهاب رو داشتن؟ یه مرد پخته که به هیچ چیت گیر نده. مگه من سعید رو ندیدم؟ بچه بازیاش رو ندیدم؟
فرخنده ابرو در هم کشید و با ترشرویی گفت:
– خودت و اشتباهاتت رو توجیه نکن.
گلاب دست هایش را بالا گرفت و گفت:
– باشه هرچی تو بگی. توجیه نمی کنم. ولی من نمی تونستم ازدواجح دائمو بپذیرم چون سعید همه چیزم رو از من گرفته بود. دخترونگیم… زندگی سادم… همه چیزم رو گرفته بود و گذاشته بود زیر پاش. نمی تونستم دیگه به کسی اعتماد کنم. ولی شهاب دنبال آرامش بود و یک سال برای من هم آرامش فراهم کرد.
فرخنده دوباره به گریه افتاد. تحمل شنیدن این حرف ها را از گلاب نداشت. حتی به ذهنش هم خطور نکرده بود که ممکن است روزی دخترش چنین کاری انجام دهد.
– برای همین سعید رو پس میزنی؟
چشمانش را آرام روی هم گذاشت. نفس عمیقی کشید تا مسائل را با هم مخلوط نکند که اگر می کرد همه ی بحث ها به هم میپیچید و همه چیز بی سر و ته می شد.
– سعید تهدیدم کرده. گفته اگر باهاش نباشم فربد رو از من میگیره.
فرخنده یک پایش را در شکم کشید و یکی از دست هایش را محکم روی سرش کوبید. چیزی تا دیوانگی اش نمانده بود.
– بدبخت شدیم. بیچاره شدیم. خدای من… این بلاها چی بود که اینطور یکهو سرم آوردی؟ خدایا خدایا…
سعی داشت آرام بگوید ولی نمی توانست. با یک دست در سر خودش می کوبید و تکان می خورد.
– چیزی نمیشه. آدم این کارا نیست. انقدر درگیر طلاق دادن زنش هست که حاضر نباشه دنبال گرفتن فربد بیوفته.
– اگر افتاد چی؟
از تغییر بحث خوشحال بود. از این که بحثشان به سمتی سوق پیدا کرده بود که به نفعش او شده بود. فرخنده صورت ناراحت و پریشانش به فرخنده ی نگران تبدیل شده بود و حالا دیگر دنبال محکوم کردن گلاب نبود. گلاب راضی از تغییر مسیر ناگهانی ای که با آوردن اسم سعید به بحثشان داده بود گفت:
– نمی ذارم همچین اتفاقی بیوفته. سعید به اندازه کافی به من مدیون هست. نمیتونه بقیه زندگیمو هم به بازی بگیره. همین که پدر بچمه براش زیادیه. میتونه فربد رو داشته باشه ولی اجازه نمیدم ازم بگیرتش. این بچه ظرفیت این رو نداره که با این چیزا روبرو بشه.
از جا بلند شد و همه ی وسایلش را مرتب کرد. ساعت از نیمه شب گذشته بود و به دهان نیمه باز فربد خیره شد که در خواب غرق بود و هیچ متوجه اطرافش نبود.
– پاشو بریم بخوابیم. انقدر فکر و خیال نکن. بهت قول میدم از این به بعد هر چی شد هر اتفاقی خواست بیوفته اول به خودت بگم.
– دلم میسوزه برای خودم که انقدر بهت اطمینان کردم. گفتم جوونه بذار بره تنهایی مستقل زندگی کنه. گفتم بذار کار کنه توی اجتماع باشه تا حالش بهتر بشه. توقع نداشتم اجتماع تورو از خودت دور کنه.
دست روی زمین گذاشت و با ناله ای که ناشی از کمر دردش بود از حا بلند شد.
– مامان توروخدا بس کن. من نمیتونم این طوری ناراحتیتو ببینم. توروخدا اینطوری نگو.
فرخنده با ناراحتی نگاهش کرد و گفت:
– چجوری می تونم یادم بره؟ هر لحظه خط و خطوط این برگه لعنتی میاد جلوی چشمم.
– بگم بیاد خواستگاری؟
رنگ از رخسار فرخنده پرید. جلوی چشمش سیاهی رفت. گلاب به شوخی می گفت و می خواست فضا را عوض کند و فرخنده به جدی تلقی می کرد.
– شوخی کردم بخدا. مامان من قربونت برم. این اشتباه من هم میره کنار تمام اشتباهاتی که تا الان کردم. میره گوشه صندوقچه اسرارمون…
فرخنده به یاد کودکی گلاب کمی آرام تربا او هم صدا شد و گفت:
– فقط خودمون دوتا می دونیم و خدامون.
به روی مادرش خندید. اگر هر چیزی هم عوض می شد فرخنده تغییری نمی کرد. فرخنده همه ی وجودش را پای گلاب می ریخت و با یک قدم این طرف و آن طرف رفتن او دست حمایتش را از پشتش بر نمی داشت.
گلاب با فرستادن چک برای عرفان اولین حقوقش را دریافت کرد. کم پولی نبود و اینکه بدون هیچ زحمتی این پول به حسابش آمد حسابی وسوسه اش می کرد تا از کار اصلی اش بیرون بزند و تمام وقتش را صرف شرکت عرفان کند. اینکه میدید آن ها به سفرهایشان میرسند و او باید تمام روز را سر کار باشد بیشتر وسوسه اش می کرد. انقدر خودش را. برای پول دار شدن وقف کرده بود که هیچ لذتی از زندگی نمی برد. وقتی با دقت به زندگی اش نگاه می کرد میدید که هیچ لذتی نبرده و تنها زمان های مفید زندگی اش را صرف کار کرده بود. اگر به دنبال مار و تلاش نبود قطعا به این جا نمی رسید و نمی توانست خودش و خانوادن اش را از آن خرابه بیرون بکشد و این تغییرات را در زندگی اش ایجاد کند ولی دلش کمی هم تفریح می خواست. هرچند که به شغلش عشق می ورزید باز هم فکر می کرد که بقیه ی آدم ها راه های راحت تری برای رسیدن به پول دارند.
طوری زندگی برایش چیده بود که فقط همه چیز را در پول می دید. مال و اموال و ازدیاد آن و زندگی لوکس برایش حرف اول را می زد. انقدر عقده داشت که می خواست همه چیز را با پول بخرد. هنوز که هنوز بود یاد بدبختی هایشان می افتاد تن و بدنش می لرزید و رسیدن به جایگاهش را از پول پرستی و کمال طلبی اش می دانست.
عرفان از او خواسته بود تا برای سفر هفته ی بعد همراهشان باشد و این بار قرار نبود عسل کنار آن ها باشد. دو هفته تا مسابقات عسل باقی بود و از آنجایی که عسل تمامی صحبت های خانه شان را به گلاب انتقال می داد فهمیده بود که شهاب هم وعده ی نزدیکی برای بازگشتش داده بود. از شنیدن خبر های مربوط به شهاب اضطراب می گرفت ولی مطمئن بود او نمی تواند مجبورش کند تا با او ازدواج کند. نه تنها حس انسان دوستی اش بلکه حس کمال طلبی اش هم در این موقعیت نمی گفت که کنار شهاب باشد. سودی که بدون دردسر به حسابش واریز می شد زیر زبانش مزه کرده بود و حاضر نبود با چیزی عوضش کند.
– بازم بزنم؟
عسل بود که نفس نفس زنان خودش را از لبه ی استخر آویزان کرده بود و منتظر دستور تازه ی مربی اش بود. بوی کلر همه ی حجم ریه هایشان را گرفته بود ولی باید عسل همچنان تمرین می کرد تا به آمادگی کافی برسد. نباید جا می زد. حالا که قرار بود با پشتیبانی خودش عسل را به مسابقات بفرستد باید به بهترین نحو ظاهر می شد و حتی می توانست با خوب ظاهر شدن عسل نامش میان زبان ها بچرخد.
– سرعتی بزن تایم بگیرم. آماده!
– گلاب نفسم تموم شد.
اخم کرد و یک تای ابرویش را بالا تر فرستاد. عسل باید جواب می گرفت. این تمرینات مستمرش باید جواب خوبی به دنبال خودش می آورد. اجازه نمی داد که چیزی جلوی موفقیتش را بگیرد.
– برو تنبلی نکن. یک… دو…
عسل عینکش را روی چشمانش کشید و بدون ذره ای مقاومت حالت استارت گرفت و با صدای سوت گلاب شروع کرد.
از رکورد های عسل راضی بود. تمامی رکورد هایش قابلیت برنده شدن را داشت. برای اولین بار بود که چنین مسئولیت بزرگی روی دوشش بود ولی مطمئن بود که به هرچه بخواهد می تواند برسد. باید می رسید و عسل را روی سکوی مقام اول می دید.
– آفرین عالی بود. این سه هفته رو درست تمرین کنی میتونی اول بشی. این دو روزی که من نیستم بخوای بپیچونی من میدونم با تو.
تن خسته اش را از آب بالا کشید و کلاهش را با بی حوصلگی از روی سر برداشت. موهایش را به این طرف و آن طرف حرکت داد و نفس عمیقی کشید. باز هم ریه هایش از بوی کلر پر شد و رو به گلاب گفت:
– بعد از این مسابقه یک ماه تموم استراحت می کنم.
گلاب با تهدید گفت:
– حتما هم بعدش میری مدرسه پشتت هم حسابی باد میخوره.
صندلش را از پا دراورد و پایش را داخل آب زد. دلیل خاصی نداشت فقط برای خنک تر شدن این کار را کرده بود.
– نه تمرینم رو قطع نمیکنم.
ابرویی بالا انداخت و گفت:
– ببینیم و تعریف کنیم.
خودش را به گلاب چسباند و گفت:
– بد اخلاق شدی.
– نه بد اخلاق نشدم نمی خوام این همه زحمتمون به باد بره.
شانه هایش را بالا انداخت و با سرخوشی گفت:
– نمیره.
می ترسید… بیشتر از هر وقت دیگر می ترسید تا فربد را به دست سعید بسپارد. اضطراب داشت که شاید دیگر این رفتن برگشتی نداشته باشد. انقدر به دلش بد راه داده بود که تمام مدت یک نگاه به فربد می کرد و آب دهانش را فرو می فرستاد. هر چند دقیقه همین رفتارش تکرار می شد و دلش به آشوب می افتاد. اگر نمی خواست به سفر برود قطعا نمی گذاشت که فربد دو روز کامل کنار سعید باشد.
سعید خواسته بود تا شام را کنار هم باشند و کدورت هایشان را دور بریزند تا فربد بتواند کمی مادر و پدرش را کنار هم ببیند. از نظرش روحیات این بچه نیاز داشت تا آن ها را با هم داشته باشد. این بار برعکس دفعه ی قبل که سعید خواسته بود تا از نو شروع کنند مخالفت نکرد. خواست تا یک شب را اینطور بگذرانند و این فرصد را به فربد بدهد تا هردوی آن ها را با هم داشته باشد.
انتخاب سعید طبق نظر فربد بود. می دانست که پسرش چه چیزی را از همه بیشتر دوست دارد و اگر از خودش نظر بخواهند کجا را انتخاب می کند. شهربازی انتخاب اول و آخر فربد بود و سعید این را در مدت کم هم توانسته بود بفهمد. هفته ای یک شب با هم به شهربازی می رفتند و این بار خواست تا گلاب هم همراهشان باشد.
تلفنش شروع به زنگ زدن کرد و مجبورش کرد تا کنار اتوبان ماشین را نگه دارد. سعید بود که نامش روی گوشی نمایان شده بود.
– بله؟
فربد خودش را از صندلی جدا کرد و با اشتیاق گفت:
– باباس؟
سرش را به تایید از سوال فربد بالا و پایین کرد.
– سلام. کجایین؟
گلاب با آن که می دانست کجا هستند نا خواسته به اتوبان نگاه کرد و گفت:
– داریم میایم.
– من دم خونتونم. خیلی دور شدید؟
از اینکه او به سمت خانه شان رفته بود تعجب کرد. انتظار نداشت آن جا همدیگر را ببینند. قرارشان پارت ارم بود ولی اینطور که بویش به مشام می رسید سعید قصد داشت که با هم به آن جا بروند.
– تازه افتادیم تو اتوبان.
– بی زحمت برگرد ماشینو بذار پارکینگ با هم بریم. بذار یه بار حس خونواده بهش بدیم.
مخالفت نکرد و همانطور که سعید را تایید می کرد ماشین را به حرکت در آورد. گوشی را به فربد که اصرار داشت با پدرش صحبت کند سپرد و مسیر رفته را برگشت.
ماشین را داخل پارکینگ گذاشت و هر دو سوار ماشین سعید شدند. نمی دانست چطور اوضاع خراب مالی بود که هنوز هم ماشین گران قیمتش را داشت و با آن به این طرف و آن طرف می رفت. انقدر در ذهنش سوال پیش می آمد که باید ذهنش را خاموش می کرد تا محابش نکند سوالاتش را از سعید بپرسد. .فکر می کرد اگر سوالاتش را از سعید بپرسد انگار که خودش را مشتاق نشان داده است و کار درستی نیست ولی هزاران سوال ریز و درشت در سرش می چرخید. اینکه چطور با این وضعیت مالی همچنان می خواهد مهریه ی همسرش را ندهد بزرگ ترین سوال ذهنش بود.
درست حدس زده بود و حرف های آن روز سعید مبنی بر گرفتن فربد فقط طبلی تو خالی بود که مطمئن بود هیچ وقت عملی نمی شد. سعید با فکر تر از این حرف ها بود که با آوردن فربد وسط زندگی اش دست و پای خودش را ببندد. مطمئن بود که هیچ وقت کارشان به آن جا نمی رسید. اگر قرار بود فربد را از او بگیرد باید زودتر از این حرف ها چنین کاری می کرد.
– امروز چیکار کردی مرد خونه؟
فربد خودش را جلو کشید و بین دو صندلی قرار گرفت. سرش را به سمت سعید چرخاند و موهای لختش را که روی چشمش آمده بود به عقب هل داد. شباهت های ریز و درشتشان انکار کردنی نبود. همین موهای مشکی و لختشان هرکسی را متوجه نسبتشان می کرد.
– دیروز رفته بودم کلاس. آقامون می گفت انقدر خوب بازی می کنم که میتونم بزرگ شدم یه فوتبالیست معروف بشم.
گلاب از شنیدن دوباره ی این جمله که پسرش را ذوق زده کرده بود دوباره خندید و برایش هزاران بار ضعف کرد که سعید گفت:
– من که بهت گفته بودم. مطمئنم میتونی یه فوتبالیست حرفه ای بشی.
– ولی من دلم می خواد مثل تو مهندس بشم. شاید هم مثل مامان مربی شدم.
سعید لبش را با زبانش خیساند. تمام چشم پسرش به آن دو بود و تنها الگوهایش بودند ولی نمی توانست گلاب را مجاب کند تا زندگی جدیدی را شروع کنند. اگر گلاب کوتاه می آمد حاضر می شد مهریه ی کیمیا را هم بدهد.
– تو یه پسر موفق میشی که برای هر تصمیمی که بگیری من و مامانت پشتتیم.
تمام مسیر را در فکر و خیال گذراند. نه از حضور فربد می توانست لذت ببرد و نه می توانست خواسته اش را دوباره با گلاب در میان بگذارد. همه ی آن تهدید ها را کرده بود تا شاید بتواند گلاب را محبور به با او بودند بکند ولی این گلاب دیگر دختر آن سال ها نبود که بخواهد با حرف هایش خام شود. یک بار با تمام ندانم کاری هایش همه چیز را خراب کرده بود و دیگر گلاب در دام او نمی افتاد.
گلاب ای کنار سعید بودن معذب بود. از همان شب عروسی دیگر حسی به او نداشت. خدا را شاکر بود که قبل از آن اتفاق سعید را ندیده بود و دلش دوباره برایش به تپش نیافتاده بود.
سعید یک حس ناب بود ولی باید همان جا در بچگی می ماند. حس عاشق شدن و تپیدن قلبی که انقدر کوچک بود که تنها دارایی اش خاطره سازی هایش بود. چقدر آن زمان ها این صحنه های سه نفره را برای خودش تصور کرده بود و حالا می توانست آن ها را ببیند. می دید ولی آن چیزی نبود که ساخته بود. در رویاهایش سعید یک مرد عاشق بود که هر شب با یک شاخه گل رز سرخ به خانه می آمد و گلاب با بوسه انتظارش را می کشید. همه چیز با واقعیت ها فرق داشت. نه آن ها زن و شوهر بودند و نه هیچ وقت می توانستند باشند.
هیچ وقت رویای پوشیدن لباس عروسش عملی نمی شد و او هم دیگر دختر عاشق گذشته نمی شد. برای آن که کمی از افکار و تخیلاتش دور شود به سمت فربد چرخید و گفت:
– پسرم گشنه ات نیست؟
فربد طبق معمول در جواب این سوال سرش را تکان داد. هیچ وقت گشنه نبود و همیشه برای بازی انرژی داشت.
– هر وقت چیزی خواستی بگو.
باز هم سرش بود که حرف گلاب را تایید می کرد. به پارک رسیدند. فربد هیجان زده دست سعید را گرفت و به سمت وسیله های بازی کشاند. هیچ گاه از شهربازی رفتن خسته نمی شد و انرژی اش پایان نداشت. لرزیدن تلفن گلاب باعث شد تا کمی از آن ها دور بماند و جواب عرفان را بدهد.
حالش از زندگی بلبشو اش بهم می خورد. با پدر پسرش که عشق قدیمی اش هم محسوب می شد به پارک رفته بود و می خواست جواب تلفن مرد غریبه ای را بدهد که در واقع تنها برایش یک همکار بود. مردی دیگر در زندگی اش آمده بود تا از سعید فرار کند و او را به این همکار متصل کرده بود. زندگی اش حسابی در هم پیچیده شده بود و مرد های دور و اطرافش مهره های اصلی این پیچیدگی شده بودند. کلاف ها همینطور با پیچیده تر شدن نسبت ها بیشتر در هم فرو می رفت و خودش هم نمی توانست آن ها را باز کند.
– جانم؟
به او جانم می گفت و در جواب زنگ سعید تنها به بله اکتفا می کرد. قدم تند کرد و خودش را به سعید و فربد نزدیک تر کرد تا گمشان نکند.
سعید با تعجب به او نگاه می کرد تا دنبال جواب سوال ذهنش باشد. می خواست بداند چه کسی آن سمت تلفن با او صحبت می کند. هنوز هم گلاب برایش مهم بود و خودش را برای تمام اتفاقات سرزنش می کرد. هنوز هم می توانست برای جبران تمام اتفاقات گذشته اقدام کند ولی گلاب اجازه ی یک قدم جلو رفتن را به او نداده بود. انگار این دختر حصار فولادی به دور خودش کشیده بود و دلش نمی خواست هیچ چیز را به روال قبل و حتی بهتر از آن برگرداند و سعید را در یک چند راهی احساسی گیر انداخته بود.
گلاب چشمانش را به آسفالت کف پارکینگ دوخت و فربد از معدود دفعاتی بود که اشتیاقش را میان کلمات می ریخت و از پدرش می خواست تا هر چه زودتر او را به دستگاه هایی که می خواست برساند.
– بله شما خوبین؟ نه این حرفا چیه مراحمین.
سر و صدا انقدر زیاد بود که یک گوشش را گرفته بود تا بتواند به خوبی صدای آن سمت خط را بشنود.
– ممنون به خوبی شما. می خواستم قرار آخر هفته رو قطعی کنیم. میتونی بیای دیگه مشکلی که نیست؟
این بار سوم بود که برای قطعی کردن سفر آخر هفته به او زنگ می زد و مشخص بود که به دنبال یک دلیل است تا تلفنش را بردارد و از این سفر حرف بزند. نه که دنبال این سفر باشد بلکه می خواست راهی برای ارتباط با گلاب پیدا کند. مسائل شرکت چیزی نبود که بتواند با او درمیان بگذارد بلکه اتفاقا می خواست همه چیز را از او دور نگه دارد و فعلا برایش واریزی های بزرگ بکند تا اعتمادش را جلب کند.
– آره من که گفتم حتما میام. چیزی لازم نیست بردارم؟
– قبلش هماهنگ میکنم. اگر میتونستی برای خرید باهام بیای که عالی بود ولی فکر میکنم وقت نداشته باشی.
سرش را بلند کرد و به فربد و سعید نگاهی انداخت. حسابی سرگرم پشمکی بودند که روی یک چوب سوار بود و فربد با لذت از آن می کند و درون دهانش قرار می داد.
می دانست چطور دل ببرد و چطور به لحن صدایش ناز و عشوه اضافه کند. این را در همین مدت اخیر یاد گرفته بود. مطمئن بود که اگر می خواست مردی را بدست بیاورد بی برو برگرد می توانست دلش را ببرد. درست همانطور که به شهاب نزدیک شده بود و آن طور اغفالش کرده بود. عرفان برایش حکم یک بانک پر از سود را داشت. به دنبال نزدیکی عاطفی نبود ولی می خواست او را تشنه نگه دارد تا همیشه وضعیت مالی اش فراهم باشد. می دانست بعضی از مرد ها حاضر بودند برای بدست آوردن یک زن همه طوره باج بدهند.
– متاسفانه نمیتونم همراهیتون کنم. سر ساعت مقرر صبح پنجشنبه میام محلی که می خواید جمع بشید. متاسفانه درگیر تمرینات عسل هستم و این مدت رو باید بهتر تمرین کنه.
قطعا عرفان ابرو هایش را بالا انداخته بود و از به سنگ خوردن تیر رها شده نا امید بود که گفت:
– میدونستم عزیزم. به کارت برس به امید خدا میبینمت.
هنوز هم راحتی عرفان برایش عادی نشده بود. این که یک مرد آن طور بدون هیچ ملاحظه ای او را عزیزم خطاب کند برایش کمی دور از انتظار بود. از مرد ها توقع داشت فاصله را رعایت کنند و با برنامه جلو بیایند ولی عرفان بعد از یکی دو جلسه ی اول که اصلا او را حساب نیاورده بود طوری رفتار می کرد که انگار دوست های صد ساله بودند و صمیمیتشان سر به فلک می گذارد.
– چقدر اونجا سر و صدا هست.
گوشه های لبش بالا رفت و با همان لبخند کوچکی که روی لبش نشسته بود گفت:
– فربد رو آوردیم شهر بازی.
– اوپس پس مزاحمت نمیشم. بهتون خوش بگذره.
تلفن را که قطع کرد فربد دستش را به سمتی که خودش می خواست کشید. نمی دانست بین او و سعید در این مدت زمان کوتاه چه گذشته بود ولی می توانست احساس کند که عرفان به دنبال مقصد خاصی اینطور با او صمیمانه برخورد می کرد. می توانست بفهمد که یک حسی از طرف او شکل گرفته بود ولی میان عذاب وجدان غلیظی دست و پا می زد.
– مامان بیا می خوام ماشین کوبنده سوار بشم.
– پشمک صورتی می خوری؟
فربد تکه ای از پشمک را جدا کرد و به سمت گلاب گرفت. سعید یکی دو قدم جلو تر منتظرشان بود. خم شد و تمام محتوی دست فربد را درون دهانش گذاشت. کمی به به و چه چه کرد و گفت که از دستان او همه چیز چندین برابر خوشمزه تر است.
نه سعید از تلفنش چیزی پرسید و نه گلاب خودش را مشتاق نشان داد که بخواهد با او صحبت کند. بعد از خریدن بلیط ماشین کوبنده آن را به دست فربد سپردند و چوب پشمک هم به گلاب رسید. فربد هر چند دقیقه یک بار به عقب بر می گشت به گلاب و سعید در یک قاب لبخند می زد. هر بار یک لبخند پهن از جانب هر دویشان تحویل می گرفت و دوباره در انتظار نوبتش می شد که در شب هاب تابستان خیلی هم طولانی بود.
– میتونم ازت یه خواهشی کنم؟
سعید دست هایش را روی نرده های محافظ بخش ماشین ها گذاشته بود و به فربد نگاه می کرد که بالاخره نوبتش شده بود و با اشتیاق به سمت یکی از ماشین ها می دوید.
گلاب بدون آن که نگاهش کند برای فربد دست تکان داد و با گفتن تنها یک اوهوم به او اجازه داد ادامه ی حرفش را بزند.
– هرچند وقت یک بار فربد رو ببریم بیرون. دوتایی.
انگار چیزی به ذهنش رسیده بود که تکیه اش را از نرده گرفت و با جدیت به سعید نگاه کرد.
– برای چی مشکلات خودمون رو با فربد درگیر میکنی؟
سعید شوکه به او خیره شد. نمی دانست دلیل این حرفش چیست که گلاب گفت:
– نمیدونم به فربد چی گفتی که می گفت بابا میخوام با هم باشید. یه همچین چیزایی می گفت.
– خب دروغ نگفتم.
– نمیگم راسته یا دروغ. نباید بچه رو تو این مسائل دخیل کنی.
سعید به روی فربد که به سمتشان می آمد لبخند زد و بدون آن که گلاب را نگاه کند آهی کشید و گفت:
– انقدر تغییر کردی که باورم نمیشه همون آدم هفت سال قبل باشی.
– نمیدونم چه اصراری داری که من همون آدم باشم. خودت میگی هفت سال. بعد هم مسئله بین ما فقط و فقط فربده نه هیچ چیز دیگه ای.
دستش را به کمرش زد و از نرده ها جدا شد. گلاب هنوز هم طلبکارانه ایستاده بود و تنها نگاهش را به سمت فربد می گرداند تا به او دلگرمی حضورش را بدهد.
– اصرار ندارم. فقط برام خیلی عجیبه که اون دختر الان اینی شده که کنارم ایستاده.
ابرو بالا انداخت و گفت:
– نمیخوام زیاد احساس کمبود کنه. می خوام شبیه همسن و سال هاش بزرگ بشه این چیز زیادی نیست.
– فربد شبیه هم سن و سال هاش به دنیا نیومده که بخواد شبیه به اونا بزرگ بشه.
می خواست حسابی سعید را بسوزاند و توانسته بود به خوبی این کار را انجام دهد. نتیجه ی خوبی گرفته بود و این راضی اش می کرد.
صورت سعید به وضوح رنگ پراند. نفسش در سینه حبس شد و گفت:
– میدونم.
– پس نخواه که بتونیم شبیه همسن و سال هاش بزرگش کنیم.
سعید پاکت سیگار را از جیبش در آورد.
– سیگاری نبودی.
– شدم.
بی اهمیت به جواب سعید دستش را به نرده ها گرفت و باز هم برای فربد که دیگر بازی اش تمام شده بود دست تکان داد. پسرک آرام و دوست داشتنی اش همیشه برای بازی پر انرژی بود.
– طوری وانمود نکن که انگار هفت سال غمباد گرفتی و سیگار پشت سیگار دود کردی.بذار باور کنم تو آدم خوبه قصه نیستی. شاید من هم هیچ وقت آدم خوبه قصه نباشم ولی تو یکی از بخشای سیاهشی.
خواست به سمت در خروجی ای که فربد به سمتش می دوید برود که سعید دستش را گرفت و اجازه نداد برود و گفت:
– تا با کفش کسی راه نرفتی اونو قضاوت نکن. شاید تو جای من بودی انتخاب بدتری میکردی. اگر من نرفته بودم فربد رو نداشتیم و باز هم وضعیتمون همین بود. مامان من اجازه نمیداد ما به خواستمون برسیم.
دستش را رها کرد و گلاب به سمت فربد پا تند کرد. غلط بود اگر می گفت که دلش با این حرف سعید نریخت ولی انقدر قوی شده بود که از پس احساساتش در مقابل سعید بربیاید. سعید برای او بزرگ ترین اشتباه بود و برگشت به گذشته تکرار اشتباه بود و وقتی راه رفته را دوباره, حتی به قصد ساختن می رفت جبران ناپذیر بود.
تمام قفل های دلش را سه قفله کرده بود تا خدایی نکرده با یک چرخش کلید درش باز شود. همه را با سخت ترین مواد مهر و موم کرده بود تا خدایی نکرده یک لغزش بازش نکند. نباید می لرزید. نباید می خواست که کنار سعید باشد. جتی اگر سعید عشق اول بود برای او خوب نبود. سعید با شناسنامه ای که نام زنی دیگر را درون خود به نمایش می گذاشت نباید به او ابراز هیچ گونه نزدیکی ای می کرد.
– مامان…
از دویدنش نفس نفس زد و با شوق گفت:
– میشه یه بار دیگه؟ میشه خودم برم بلیط بخرم؟
دستش را درون کیفش کرد و به دنبال کارت بانکی اش گشت که سعید به آن ها رسید و کارت را در اختیار فربد قرار داد. فربد با تشکر کوتاهی به سمت باجه بلیط فروشی دوید و صدای گلاب را به دنبال خودش کشید:
– آروم برو نخوری زمین.
اصلا سعید را نگاه نکرد و فقط به فربد چشم دوخته بود و از دور هوایش را داشت. منتظر ایستادند تا دوباره فربد برسد و بازی مورد علاقه اش را انجام دهد که سعید گفت:
– راجب پیشنهادم فکر کن.
– کدوم پیشنهاد؟
– یکی دو بار در ماه کنار هم فربد رو بیاریم بیرون.
گلاب گوشی اش را بدون هیچ منظوری در آورد و خودش را مشغول در آن نشان داد. بی دلیل اینستاگرامش را باز کرد و طوری وانمود کرد که زیاد دلش نمی خواهد بحث با سعید طولانی شود.
– من اونقدر وقت فراغت ندارم که بتونم یکی دو بار در ماه رو اونطوری که تو می خوای بگذرونم.
– اونطوری که پسرت می خواد.
شانه هایش را بالا انداخت و بدون آن که به چیزی در اینستاگرام برسد آن را بست و در چشمان سعید نگاه کرد. خیلی جدی و بدون هیچ احساسی با همان چشمان خمار و خسته گفت:
– باید درباره اش فکر کنم. اگر به صلاح پسرم باشه انجامش میدم.
– بشینیم؟
فربد دوباره در صف ایستاده بود و آن ها می توانستند روی تنها صندلی فلزی آنجا منتظرش باشند. شنیده بود که پسر ها خوششان نمی آید مادرشان همه جا حواسش به دنبال آن ها باشند و از استقلال آن هم در آن سن لذت می برند. پیشنهاد سعید را قبول کرد و خودش جلو تر به سمت نیمکت خالی رفت و رویش نشست.
سعید همان نشسته گفت:
– مامانم از تمام اتفاقا پشیمونه. میدونم ته و توی دلت رو شخم بزنی میتونی به یه حس هایی برسی. نه دل من دروغ میگه و نه تموم بچگیمون.
دوباره نخی از پاکت سیگارش بیرون کشید. راست می گفت. اگر دل گلاب شخم زده می شد احساساتش فوران می کرد. خودش را می شناخت. می توانست با لحظه به لحظه ی آینده عاشقی کند ولی نمی خواست.
– یک بار دیگه هم گفتم من راهی که یک بار رفتم دوباره نمیرم. یه اشتباه رو دوبار انجام دادن حماقته.
– اگر بهت ثابت بشه اشتباه نیست؟
– فعلا به من ثابت شده که بزرگ ترین اشتباهه.
سعید خواست باز هم حرف های قانع کننده بزند ولی با گفتن جمله ی آخر گلاب زبانش بسته شد.
– اگر می خوای شرایط برای فربد بهتر پیش بره و زندگی بهتری داشته باشه و حداقل از این یکی دو بار در ماه هم محروم نمونه لطفا دیگه حرفشم پیش نکش. گذشته رو بذار توی گذشته بمونه.
همین هم شد. دقیقا آن طور که گلاب می خواست. سعید حاضر نبود تشنجی میان این رابطه ی خشک و خالی بیاندازد و گلاب هم از این بابت نفسی راحت کشید.
تمام مدت کنار هم راه رفتند و از فربد عکس گرفتند. تمام ساعات شب را برای او پدر و مادر بودند و برای اولین بار پسرشان آن دو را با هم داشت. نه فقط یک مادر نصفه و نیمه که به تازگی وجودش را درک کرده بود بلکه پدر و مادری که هر دویشان تمام و کمال هوایش را داشتند.
دیگر نگران سن بالای پدری نبود که جلوی مدرسه ممکن بود همکلاسی هایش ببینند و یک وقت به رویش بیاورند. لبش می خندید و انقدر ذوق داشت که دلش می خواست آن لحظات را پرواز کند.
***
– یه چرت بزن موقع عصرونه بیدارت می کنم.
– چرا چادرم رو اینجا گذاشتی؟
هنوز دو ساعت نمی شد که به مقصدشان رسیده بودند. ییلاق های شهر طالش که در جاده ی رویایی اسالم به خلخال قرار داشت. دشت هایی که تمام مسیر چشم از سبزی آن ها زده می شد و کلبه های کوچکی که در منطقه های کوچک کنار هم ساخته شده بودند.
مسیری پر از دره های سر سبز و تپه های زیبا. انقدر جاده و مسیر زیبا و دلنشین بود که همه شان حیرت زده شده بودند. از میان جنگل های طالش به دشتی رسیده بودند که زیبایی اش چشم نواز بود و هوای خنکش آن موقع از سال لرز به تنشان انداخته بود.
– اینو بگیر سردت نشه.
عرفان مجهز بود. از همه به سفر مسلط تر بود و کاملا مشخص بود که چقدر سفر رفته است و برای این طور سفر ها آمادگی دارد. کاملا برازنده ی یک تور لیدر بود و کاملا قابل اعتماد. همه ی بچه ها به او اعتماد داشتند و می دانستند سفری بی خطر را پیش رو دارند. همه چیز را به خوبی مدیریت می کرد.
حواسش انقدر جمع گلاب بود که اولین جایی که سر می گرداند به سوی او بود. بچه های جدید هم همراهشان بودند ولی به طور خاصی همه ی توجه عرفان روی او بود. اولین کاری که کرده بود برپا کردن چادر گلاب بود و در آخر کیسه ی خواب خودش که به او سپرده بود تا خواب بعد از مسیر طولانی خوبی داشته باشد.
تشکر کرد و به میان کیسه ی خواب خزید. عرفان زیپ چادرش را بست و دور شد. گوشی اش را برداشت تا از فربد که همراه سعید بود خبر بگیرد ولی با دیدن آنتنی که هیچ خطی را به نمایش نمی گذاشت آهی کشید و چشمانش را بست. انگار قرار بود تمام دو روزشان بدون هیچ تکنولوژی ای سر شود. بد هم نبود اتفاقا فکر می کرد به این موقعیت ها نیاز دارد تا خودش را میان طبیعت پیدا کند و حال خودش را بهتر کند. انگار که طبیعت مسکن بود و بر درد مرحم می گذاشت. سبز های براقی که بعد از خواب چشم انتظارش بودند برایش دلبری می کردند و روحش را نوازش می دادند.
یک بار بخاطر سر و صدای زیادی که به گوشش می رسید از خواب بیدار شد. انقدر بدنش خسته و کرخت بود که نیاز داشت دوباره بخوابد و سرحال شود. با آن که فکر می کرد کمی چادرش روی سرپایینی قرار دارد , چشم روی هم گذاشت و به خواب عمیق فرو رفت.
انقدر خوابدیه بود که دیگر جان بلند شدن نداشت. درست می گفتند که خواب خواب می آورد. هرچه می خوابید دلش می خواست در آن نم و رطوبت دلنشین بیشتر بخوابد و بیشتر بوی روستا را به ریه هایش بکشد. بوی گاو و گوسفند هایی که کنار گوشش سر و صدا می کردند و صدای زنگوله ای که به گردن بز ها بود.
– گلاب جان بیدار نمیشی؟ می خوایم عصرونه بخوریم.
پاهایش را درون کیسه ی خواب به هم رساند. کمی به بدنش کش و قوس داد و با نفس عمیقی از جا بلند شد.
– سلام. الان میام.
– منتظرتیم.
دست و پایش را کشید و آیینه ی کوچکش را از کیفش بیرون آورد. خودش را کمی برانداز کرد و موهایش را مرتب بالای سرش بست. اسکارفی که روی موهایش می بست تا زیر کلاه مرتب باشد روی سرش گذاشت و کلاه نقاب دارش را رویش کشید. نور خورشید به قدری زیاد بود که از میان زیپ پنجره ی چادر که کمی از آن باز بود خودش را به داخل می کشید و سلام می داد.
کفش هایش را به پا زد و در چادر را باز کرد. محل اقامتش یکی از زیباترین مناظر را داشت. همین که در را باز کرد با دره ی روبرویش مواجه شد که کلبه های کوچک و بزرگ را میان خودش جای داده بود. گاو هایی که میان این دره برای خودشان آزادانه حرکت می کردند و گله ی گوسفندی که بز های میانشان زنگوله به گردن داشتند. همه چیز شبیه به انیمشین های کودکی اش بود. شبیه به هایدی و آن تپه های سرسبزش…
از جا بلند شد وکمی نگاهش را به اطراف گرداند. در دو قدمی اش درست پشت چادر خودش چادر میانی گروه قرار داشت که در آن جا تمام وعده های غذایی صرف می شد ولی این بار بر خلاف همیشه که تمامی دیواره های پارچه ای اش را بالا می زدند تا هوا در آن رفت و آمد کند و فقط از سایبانش استفاده کنند, دیواره های پارچه ای تا پایین ترین نقطه کشیده شده بود و حتی روی زمین هم آمده بود.
– اومدی؟
عرفان بود که با در دست داشتن چراغ قوه ی بزرگش به سمت او رفت. موهایش را باز گذاشته بود و موهای جلوی سرش با باد همراه شده بود. باد با موهایش بازی می کرد و گلاب سرش را پایین انداخت و گفت:
– آره. چیکار میکنی؟
عرفان شانه بالا انداخت. شلوارک خاکی رنگی به پا زده بود و تی شرت گشاد سبز یشمی به تن داشت. چراغ قوه را به دست گلاب سپرد و گفت:
– اینو نگه دار.
انگار موهایش آزارش می داد که بست و دوباره چراغ قوه را از گلاب گرفت.
– داشتم اینودرست می کردم. بیا بریم بچه ها عصرونه آماده کردن.
دستش را پشت کتف گلاب قرار داد و او را به سمتی از چادر میانی یا همان سایه بان همیشگی برد که از سمت چادر گلاب دیده نمی شد.
همین که کنار چادر رسید دیوار های چادر رو به بالا جمع شد و برف شادی از دو طرف روی سر و صورتش فرود آمد. صدای آهنگ تا بوق کرنا رفت و همه با دست و جیغ تولدش را تبریک گفتند. صدای اسپیکر آن قدر بلند بود که گوشش را می زد و برف شادی و نخ های رنگی که روی سرش می ریخت تمامی نداشت.
دهانش باز مانده بود. دست روی چشمانش می کشید تا تمام برف شادی ها را کنار بزند ولی هنوز در بهت و نا باوری بود.
بچه هایی که از سفر قبل و شرکت او را می شناختند جلو رفتند و او را در آغوش کشیدند. خواننده می خواند و بقیه هم او را همراهی می کردند. اشک به چشمانش رسیده بود و بغض گلویش را گرفته بود. این که کسی تولد او را جشن بگیرد برای او انقدر با ارزش بود که هیچ حرفی برای گفتن باقی نمی گذاشت.
عرفان جلو رفت و کیک شکلاتی ای که روی میز بزرگ وسط بود با یک دست برداشت. کیک بزرگی بود طوری که به تمام جمعیت جواب می داد. شمع ها را روشن کرد و کیک را جلوی صورت گلاب گرفت.
گلاب همانطور میان گیجی و بهبوهه ی احساس شمع را فوت کرد و بزن و بکوبشان شروع شد.
حتی یک لحظه هم به فکرش نمی رسید تمام این لحظات برای او رغم خورده بود و یک تولد زیبا و به یاد ماندنی برایش گرفته شده بود. گلابی که هیچ گاه تولد خاص و جشنی به آن شکل نداشت حالا کنار کسانی بود که برای به دنیا آمدن او پایکوبی می کردند. انقدر برایش این جشن زیبا دلنشین بود که اشک هایش را روی گونه ها سرازیر کرده بود و دلش را مالامال خوشی.
چمع رقصنده را ترک کرد و به سمت عرفان رفت. عرفان مشغول برش دادن کیک ها بود و یکی دیگر از پسرها تخمم شربتی را داخل کلمن شربت زعفران می ریخت.
دستش را روی بازوی عرفان گذاشت و سرش را به گوشش نزدیک کرد. مجبور بود کمی پایش را بلند کند تا قدش درست به گوش او برسد و بتواند صدایش را به او برساند.
– ممنون بابت امروز.
عرفان چیزی نگفت و فقط نگاهش کرد. نگاهی که گلاب با آن نه احساس خاصی دریافت کرد و نه دلش لرزید. نگاهی که حس کرد کسی را پشتوانه ی خودش دارد که توانسته بود او را تا آن حد سرخوش و خوشحال کند. کسی که هیچ توقعی از او نداشت و او برای خوشحالی او تمام شرایط را فراهم کرده بود.
تازه چشمانش به تزئینات روی چادر افتاد. کاغذ رنگی هایی که از این طرف به آن طرف کشیده بودند و لیوان های کاغذی ساده ای که هر کدام یک رنگ را به خود اختصاص داده بود.
یک تولد صحرایی که همه را به میان پیست رقص کشانده بود و گلاب را تا آن حد خوشحال کرده بود.
هیچ وقت چنین جشن تولدی نداشت و تصور هم نمی کرد که روزی یک عده بخواهند دور هم جمع شوند و پای کوبی کنند و کسانی که شاید یک بار هم او را ندیده بودند به او یادگاری بدهند. تنها کسانی که این سال های اخیر تولدش را زیبا می کردند شاگردانی بودند که او را از ته دل دوست داشتند و برایش جشن می گرفتند.
هرچه در طبیعت می خوردند انگار بیشتر در وجودشان می نشست و انگار حالشان را بهتر می کرد. همه چیز در طبیعت رنگ و بوی دیگری داشت. انگار همه شان می توانستند خودشان باشند و برای دنیای واقعی نقش بازی نکنند.
همه با هم جشن گرفتند و همه با هم کمک کردند تا تمام خرابکاری هایشان را جمع کنند. همه چیز به زیبایی برگزار شده بود و گلاب با حال خوش لبخند می زد و از معدود دفعاتی بود که از تولدش لذت برده بود. می توانست بگوید بهترین تولدی که در عمرش تجربه کرده بود همین شمع بیست و پنج بود که میان جمع خالصانه ی کمپ فوت کرده بود.
همیشه که نمی شد لبخند زد و به دنیا خندید. نمی شد تمام اتفاقات باب میلت باشد و هیچ چیز حال دلت را بی حال نکند. کافی بود گلاب چشم ببندد و خاطراتش همه به مغزش هجوم بیاورد. خوابیدن برای او تنها یک خواب ساده برای رفع خستگی نبود. گاهی این خواب ها همه کار می کردند تا زندگی را بر او زهر کنند.
همان که چشمانش گرم شد تمام لحظاتی که هفت سال قبل برایش اتفاق افتاده بود جلوی چشمش رژه رفت. همه یک به یک برایش طوری تکرار شد که انگار می خواهد دوباره اتفاق بیافتد. از بالا همه چیز را می دید ولی قدرت تغییرش را نداشت.
سعید یک دستش را زیر بدنش گذاشته بود و با لبخند او را نگاه می کرد. هنوز بعد از آن همه مدت گونه هایش سرخ می شد و هزار بار عاشق تر می شد وقتی که نگاهشان در هم گره می خورد. سعید نگاهش می کرد زیر خنده می زد. گلاب نگاه می گرفت و پروانه های دلش را آرام می کرد. دلش ضعف می رفت برای پسر مو مشکی روبرویش… برای لبخندش می مرد وقتی آن طول خالصانه نگاهش می کرد و با لذت می خندید.
– نگاهشو ببین توروخدا شبیه اون سیب سرخای خانم جان شدی.
– ا سعید.
دست گلاب را به سمت خود کشید و تمام این فاصله میانشان را پر کرد. گلابی که آن سر تخت یک نفره نشسته بود در آغوش سعید افتاد و سعید هم دستش را از زیر بدنش بیرون کشید.
جایی میان بازو و سینه ی او باز کرد و سرش را همان جا قرار داد. از اتفاقات اخیر دل خوشی نداشت ولی همین که می دانست سعید هست و می تواند هر بار اینطور به آغوش او پناه ببرد برای او کافی بود. همین که نگاهش می کرد و هنوز بعد از سال ها گر می گرفت برایش دلچسب بود.
دختر خجالتی ای نبود ولی این که آن طور تنها میان اتاق سعید باشند تمام پوست بدنش را سرخ می کرد. گرما همه جای بدنش پخش شده بود و از این آغوش دو نفره قلبش میان دهانش می کوبید.
– بذار چهلم خانم جان دربیاد. ببین چیکارا که برات نمیکنم. با بابام صحبت می کنم برامون خونه بگیره. اینطوری من دیگه نمیتونم. اینکه خانم کوچولوم ازم دور باشه دیگه در توانم نیست.
دستش را روی فاصله ی گوش و گردن گلاب کشید و ادامه داد:
– اینکه مال من باشه و نتونم انقدر راحت لمسش کنم دیگه در توانم نیست.
دستش را از زیر سرش بیرون کشید و کمی از جایش مایل شد. سایه اش روی بدن گلاب افتاده بود و گلاب نفس در سینه اش حبس بود.
– باید برام خوشگل کنی. مثل همیشه. منتظرم باشی برگردم خونه… وقتی برسم یک لحظه نمیذارم هیچ کاری بکنی.
سرش را نزدیک تر برد و با لمس لبانش گفت:
– یه لقمه ی چپت میکنم.
– سعید.
نامش را صدا نزد. فقط میان حنجره نالید. تمام بدنش کرخت شده بود و نمی توانست هیچ عکس العملی نشان دهد.
– جان سعید؟ زندگی سعید؟
چشمانش را به چشمان او دوخته بود و همه چیز را به خودش واگذار کرده بود.
همه را می دید. همه چیز آن قدر واضح اتفاق می افتاد که نمی توانست هیچ کاری بکند. همه چیز انقدر از کنترلش خارج بود که نمی توانست از آن کابوس بیدار شود. تمام لمس دستان سعید را احساس می کرد. اینکه گفت تو زن منی… جان منی… همه را نه یک بار بلکه هزار بار اکو شده در گوشش می شنید.
– همیشه آرزو داشتم تولدت با شروع عشقمون توی یه روز باشه.
دوباره بوسیده بود و بوسیده بود. هزاران بار بوسیده بود و گلاب چشم بسته بود تا چشم در چشم نشوند. با همه ی بوسه ها فرق داشت. همه چیز فرق داشت. آن دو نفره بودنشان کلا فرق داشت.
همه را دید. صدای نفس های خودش و سعید را شنید. شبیه به فرشته ها با او رفتار کرده بود. شبیه یک گوی بلورین که اگر ذره ای خشن برخورد کند می شکند. گلاب را روی چشمانش گذاشته بود و چقدر آن لحظات برای او شیرین بود. هر چهار پنج باری که پرسیده بود تا ببیند درد ندارد… هر چند باری که نوازشش کرده بود. بوی بهشتی که به مشامش می خورد. همه و همه عاشقانه ترین لحظاتی بود که طی آن سه سال داشتند. آرام ترین ثانیه هایی بود که آن سه سال کنار هم سپری کرده بودند.
چشمانش تر شده و بارید. میان خواب و بیداری بارید. می دانست خواب است و نمی تواند بیدار شود. می دانست محکوم به دیدن تمام صحنه هاست و باید یاداوری کند. باید همه چیز برایش خاطره بازی کند تا بتواند بیدار شود. تولدش فقط روز به دنیا آمدنش نبود. روز شکل گیری نطفه پسرش هم بود. پسری که حالا می توانست از بودنش لذت ببرد و داشتنش را ببوید.فربدی که حالا دیگر فقط از دور هوایش را نداشت, فکر می کرد که دوشادوش او حرکت می کند تا بهترین ها را برایش فراهم کند.
پاسخ دهید!