• آگوست 23, 2019
  • 1266 بازدید

همین که پایش به خانه رسید صدای دعوای مادر و پدرش تمام خوشی آن ساعات شیرینی که با سعید گذرانده بود به خاکستر تبدیل کرده بود. کیومرث می زد و فرخنده تنها سیاه و کبود می شد. دست به سر و صورتش می گرفت تا حداقل آن ها سیاه و کبود نشوند و بادمجان دلمه ای پای چشمش نشیند.
– گلاب… بیداری؟
صدای عرفان همه ی صحنه ها را از جلوی چشمش دور کرد. ناگهان سر جایش نشست و دست روی صورتش کشید. خیس از خوابی که دیده بود. قطره قطره ها را زیر انگشتانش احساس کرد. نفس نفس می زد. همه چیز برایش به قدری ملموس بود که نمی توانست از ذهنش دور کند. همه ی لحظاتی که شاید همان هفت سال پیش دفن شده بودند حالا طوری تکرار شده بود که نفسش را بریده بود.
زیپ چادر را باز کرد. عرفان روی دو پا نشسته بود و منتظر او. همین که زیپ را باز کرد مچ دست گلاب را گرفت و با چشمانی که نگرانی در آن مشهود بود نگاهش کرد.
– حالت خوبه؟
گلاب سرش را بالا و پایین کرد. بیخود و بی جهت فقط سرش را تکان داد. اصلا خوب نبود. یاداوری ها بدجور به دلش چیزه شده بود. بودن مردی کنارش که هیچ ربطی به آن خواب نداشت… نگرانی کسی که بیست و پنج سالگی اش را برایش زیبا کرده بود. همه چیز آن قدر به هم پیچیده بود که می خواست بالا بیاورد. گرمش شده بود. در آن خنکی و هوای خوش گرما عرقش را شر شر می ریخت.
– آب می خوام.
چند ثانیه بیشتر نکشید که بطری آب را از چادر خودش آورد و به دست گلاب داد. چند جرعه نوشید و کمی از سرعت نفس نفس زدنش کم شد. دست روی سینه اش گذاشت ولی صحنه ها همچنان برایش شبیه به واقعیتی بود که در حال اتفاق افتادن است. انگار همین نزدیکی ها بود.
– بهتری؟
این بار برای تایید بود که سرش را بالا و پایین برد. سعی کرد نفس های عمیق بکشد و خودش را آرام کند. دو دست عرفان را محکم گرفته بود و فشار می داد. در حال خودش نبود و اصلا نمی فهمید که چه می کند ولی انگار شوک عصبی به او وارد شده بود.
هر بار که کمی آرام می خوابید یک خواب وحشتناک تمام آرامشش را خراب می کرد. انگار که دو شبانه روز خوابیده بود. چشمانش باز باز بود و صدای جیرجیرک ها گوشش را پر کرده بود. بوی گاو و گوسفند میان مشامش بود و هوای خنک لرز به تنش انداخته بود.
عرفان دستش را جدا کرد و داخل چادر گلاب خم شد. پتوی مسافرتی را بیرون کشید و روی دوش گلاب انداخت.
– دوست داری صحبت کنی؟
قطره های اشک گلاب روی گونه اش چکید. اولین قطره به زیر گلو رسید و دومین قطره همان راه را پیش گرفت.
– خواب دیدم.
– چه خوابی اینطوری بهمت ریخته؟
پتو را روی شانه اش مرتب کرد و همان جا روی زمین نشست. گلاب داخل چادر بود و عرفان بیرون. گلاب زمین را نگاه می کرد و عرفان به صورت به هم ریخته و خیس از اشک گلاب.

– اتفاقای سخت زندگیم مثل یه فیلم از جلوی چشمم رد شدن. فکر میکردم راحته بعضی چیزا رو تو گذشته هات دفن کنی و نری سراغشون ولی این خواب بهم یاداوری کرد که نمی تونم. که هرچقدر عوض بشم باز اون آدم گذشته توی وجودمه. خیلی مسخره اس… من خیلی برای این آدم زحمت کشیدم.
– آدمای جدید این آدم رو می شناسن. یه دختر قوی که روی پای خودش ایستاده. گلابی که من میشناسم رو هیچی نمیتونه تکون بده. ولی اگر اراده کنه کوه رو هم از جاش درمیاره.
نگاهش را بالا کشید. چشمان خیسش را به نگاه آرام عرفان دوخت. نگاهش درست شبیه به همان مکانی بود که در آن جا کمپ کرده بودند. آرام و پر از سادگی. نمی دانست برای چه انقدر نگاهش را زلال می بیند ولی چشم به او دوخته بود و هیچ چیز آن را نمی توانست جدا کند.
– شده حس کنی دیگه هیچ کاری از دستت بر نمیاد؟
فک عرفان منقبض شد. می خواست مشت هایش را در هم بکشد ولی جلوی خودش را گرفت. نفسش را پر کرد و گفت:
– من همه ی زندگیمو گذاشته بودم پای کارم. کاری که برای داشتنش همهی دنیا رو زیر پا گذاشتم. شبانه روز زحمت کشیدم تا بتونم داشته باشمش. عاشق اون لباس ها بودم و برای تمام لحظاتی که اونجا داشتم میمردم.یه روزی شد با همه ی دردی که توی بدنم بود حس کردم دیگه نمیتونم. دیگه کاری از من برنمیاد. انقدر به بدنم فشار آورده بودم که مهره های کمرم جابجا شده بود. استراحت مطلق بودم ولی نذاشتم کسی بفهمه تا خودم فهمیدم. فهمیدم که دیگه کاری از دستم برنمیاد.
گلاب با گوشه ی شست دستش اشکش چشمانش را گرفت و گفت:
– انگار قرار نیست زندگی اونطوری که ما می خوایم پیش بره. انگار می خواد واسه خودش یه راهیو بره که واسه ما هیچ جذابیتی نداره. نا امید نشدی؟ من خسته ام از این خوابایی که بهم یاداوری میکنه چی بودم. خسته ام از این چیزایی که میبینم و بهم میگه چیا رو تجربه کردم.
شده بود سنگ صبور. همین را می خواست. که گلاب به او انقدر اعتماد کند تا درد دلش را کنار او ببرد. انقدر به او اعتماد کند که جیک و پوک زندگی اش را برای او روی دایره بریزد. همین را می خواست و به آن رسیده بود.
– کجا اذیتت میکنه؟
– دختر ساده ی گذشته. صدای داد و بیدادی که توی سرمه. بابایی که الان دارم سعی میکنم ببخشمش. سعیدی که حالا دیگه بابای بچمه. وای عرفان همه ی اینا داره مثل خوره همه ی وجودم رو مک میزنه. هرکاری میکنم تموم بشن تموم نمیشن. نه اون خونه ی کذایی از یادم میره نه بلاهایی که سرم اومده.
دستش را روی شانه ی گلاب گذاشت. حالا نوبت قوت قلب دادن بود. گلاب آشفته خیلی حرف زده بود و به کمی آرامش نیاز داشت.
– هیش… آروم باش. اگر اینا رو نمیگذروندی اینجا واینمیستادی. نفس عمیق بکش… خدارو شکر کن.

وقتی عسل را روی سکوی قهرمانی دید باورش نمی شد که تمام تلاش هایش به نتیجه رسیده باشد. به اثر مرکب معتقد بود و حالا بیشتر هم اعتقاد پیدا کرده بود. این قهرمانی حاصل تلاش های هر روزه ی خودش و عسل بود. تمام سخت گیری هایش جواب داده بود و حالا عسل را روی سکوی قهرمانی در دو رشته ی مهم شنا میدید.برای اولین بار به عنوان مربی در یک مسابقه حضور داشت و همه ی تلاشش را کرده بود تا به جایگاهی که می خواست برسد.
عسل با تنی خیس به آغوشش رفته بود و این برایش انگار یک سکوی پرتاب به بلند ترین قله ی زندگی اش بود. آدم های اطرافش همیشه نقش سرعت دهنده به موفقیت هایش بودند ولی این بار خودش بود که با تلاش و سخت گیری قهرمانی عسل را میدید. می توانست افتخار کند که همان طور که بقیه می گفتند بهترین مربی آن مجموعه است.
بهاره درگیر جنس های تازه رسیده اش بود و نتوانسته بود برای مسابقه ی عسل همراهی شان کند. همین که از مجموعه بیرون رفتند گلاب خواست با بهاره تماس بگیرد که با سیل پیام ها و تمای های او مواجه شد. هیچ وقت پیش نمی آمد که بهاره آن طور اصرار به صحبت کردن با او را داشته باشد. قطعا نمی توانست نگرانشان هم شده باشد چون از قبل شرایط مسابقه ها را به او توضیح داده بود.
با اضطراب دستش را روی شماره ی بهاره گذاشت و آن را لمس کرد.
– وای چقدر هوا گرمه. فقط برسم خونه جلوی کولر تا فردا شب بخوابم. دارم میمیرم از خستگی.
صدای بوق تنها چیزی بود که می شنید و بهاره ای که آن سمت تلفن جواب نمی داد نگرانش کرده بود. سابقه نداشت که بهاره جواب ندهد.همه چیز طوری چیده شده بود که بی سابقه بود. بهاره ای که همیشه تلفنش کنارش بود حالا جواب نمی داد.
– گلاب جایزمو بندازیم فردایی پس فردایی یه وقت دیگه.
اصلا حواسش سر جایش نبود که با بهت به عسل گفت:
– کدوم جایزه؟
– مرسی دیگه… یادت رفت همین قدر سریع؟
گرفتن شماره ی بهاره کاری بود که بعد از سوال عسل کرد. نمی توانست درست فکر کند. شاید باید با عرفان تماس می گرفت و سراغ بهاره را از او می گرفت. نمی دانست چطور می تواند به بهاره دسترسی پیدا کند!
– قرار بود شام مهمون تو باشم.
آهانی گفت و از جواب دادن بهاره نا امید شد. رو به عسل کرد و گفت:
– فرقی نداره یه روز دیگه میریم.
– آره امروز خیلی له ام. آخیش میتونم کلی استراحت کنم خسته شدم از تمرینایی که تمومی نداشت.
اولین بار بود که گلاب به غر زدن های عسل جواب نمی داد. شماره ی عرفان را گرفت و با ترس گوشی را کنار گوشش گذاشت. انگار که به او الهام شده بود خبر خوشی در راه نیست. می توانست تنها دعا کند که درجه بدی خبر تا چه حد باشد.
طول کشید تا عرفان پاسخ دهد ولی بالاخره صدایش را شنید. صدای مردانه و پر قدرت عرفان با پیجر جایی شبیه به بیمارستان در هم آمیخته بود.

– الو؟
صدای پیجر روانی اش کرده بود. همین یک ثانیه کافی بود تا انرژی اش بیشتر تحلیل رود و هزاران هزار فکر به سرش برسد. خوشی قهرمانی عسل تنها چند دقیقه دوام داشت.
– الو عرفان؟
– جانم؟
صدایش عادی نبود. کلافه بود و این را به خوبی می توانست متوجه شود. تمام بدنش یخ بست. از این که شاید بهاره بلایی به سرش آمده باشد یا مادرشان چیزی شده باشد دلش به آشوب افتاد.
– چیزی شده؟
عرفان مکث کرد. مکثش بوهای خوبی را به مشام نمی رساند. انگار که این مکث مهر تاییدی باشد بر تمام حدس های گلاب.
– عسل رو میذاری خونه بعد بهت بگم؟
عسل روبروی گلاب ایستاده بود و با دقت نگاهش می کرد. مگر می شد این دختر را دست به سر کرد و به خانه برد؟ آن طور که از چهره ی شبیه به علامت سوالش مشخص بود می خواست بداند چه اتفاقی افتاده است. اضطراب گلاب به او هم سرایت کرده بود و چشمانش نگران و نگران تر می شد.
– فکر نکنم بشه. چی شده نصف جون شدم.
عرفان نفس عمیق و صدا داری کشید و بعد گفت:
– شهاب تصادف کرده. اوضاعش خوب نیست. گفتم بیای یکم بهاره رو آروم کنی ببری خونه. عسل رو نیار اینجا بهم میریزه.
قلبش ایستاد. قدرت پاسخگویی به عرفان را نداشت. شهاب رفته بود و همه ی زندگی اش دست خوش تغییر شده بود. عرفان از تصادف او می گفت و بهمش می ریخت. چه زمانی برگشته بود که حالا تصادف هم کرده بود؟
– یعنی چی؟
– نمی خواد بیای. بهاره رو برمیگردونم خونه خودم هستم.
– نه میام.
صدایش می لرزید. شهاب که بیش از یک ماه و نیم از رفتنش می گذشت حالا دوباره برایش پررنگ شده بود. خاطره ها و شب و روزی که با هم سر کرده بودند برایش یاداوری می شد. صدای عرفان را نمی شنید. تنها چیزی که بود خلا و بی حسی بود. تمام مدت برای برگشت شهاب برنامه ریخته بود و می خواست از دست او فرار کند. حالا عرفان از تصادف او می گفت.
– چی شده؟
– خوب نیست گلاب. انقدر سوال نپرس. بهاره رو میارم خونه نیاز نیست بیای. برو با عسل خونه فعلا هم بهش هیچی نگو.
آن طور که عرفان می گفت تا مرگ شهاب هم رفت. دل آشوبه اش بیشتر شد. فکرش به هر سمتی رفته بود الی شهاب. شهابی که یک سال زندگی اش به او خلاصه شده بود.
تلفن رویش قطع شد. دیگر صدای عرفان و آن پیجر مسخره را نمی شنید. دیگر نمی توانست روی دو پایش بایستد. شهاب را برای خودش تمام کرده بود ولی نمی توانست با شنیدن این خبر بدون هیچ عکس العملی ساکت بماند و اشک به چشمانش نرسد.
می خواست همان گوشه ی پارکینگ مجموعه بالا بیاورد. محتوی معده اش تا گلویش می رسید و مقاومت می کرد. صدای عسل را نمی شنید. تنها دست به معده اش گرفته بود و سعی در آرام کردنش داشت. دوباره گوشی را برداشت و شماره ی عرفان را گرفت. باید دقیق از وضعیت او با خبر می شد.

لرزش فقط از جانب اعضای خارجی بدنش نبود. احساس می کرد تمام اعضا و جوارح داخلی در حال لرزیدن است. با شهاب خاطره داشت. روزهای خوشی را کنارش گذرانده بود و آرامش را با او تجربه کرده بود. حالا اگر بلایی سر شهاب می آمد باید چه می کرد؟
در همان چند ثانیه هزاران بار بر خودش لعنت فرستاد. لعنت فرستاد که آن طور سعی در دور زدن شهاب برای ازدواج دائم بود. برای خودش متاسف شد که می خواست او را که آن قدر با او خوب بود بپیچاند و از سر راه خود کنار بگذارد.
– گلاب جون چی شده؟
انگار که عسل هم یک چیز هایی متوجه شده بود. طوری که با مکث سوال پرسید. مثل آن که بداند جواب خوبی در انتظارش نیست و برای پرسیدن هیچ عجله ای نداشته باشد. چشمانش نگران بود و حتی این که ایستاد و ادامه ی راه را نرفت تاییدی بر این احساسات بود.
– نمیدونم دورت بگردم. داییت گفت بریم خونه شما.
– بابام چیزی شده؟
قلبش ایستاد. خدا نکند شهاب چیزی شده باشد. شهابی که یک سال زندگی اش را گلستان کرده بود. دلش نمی خواست خار به پاشنه اش برود. نه که احساساتی باشد ولی در این موقعیت شهاب احساساتش قلمبه شده بود. دلش آرام نمی گرفت و کم مانده بود بخاطر تمام کارهایی که کرده بود از خودش متنفر شود.
– نمیدونم عسل.
با ناله گفت. ترجیح می داد عسل سکوت کند و نپرسد ولی مگر شدنی بود؟ اصلا نمی توانست که کنار عسل باشد و جواب های سربالا بدهد.
کاش می توانست به قبل برگردد آن وقت حاضر نمی شد هیچ طوری مربی عسل شود و با خانواده ی شهاب ارتباط نزدیک برقرار کند. شاید اگر داستان آن طور پیش می رفت احساس عذاب وجدانش هم شبیه به همان اوایل سست می ماند. شاید اصلا عذاب وجدان حس نمی کرد و می توانست رابطه اش را با شهاب ادامه دهد.
بر خودش باز هم لعنت فرستاد. عسل بیخیال نمی شد و نمی خواست دست از سر گلاب بکشد.
– میشه گوشمو از کیفت بدی زنگ بزنم مامانم؟
– مامانت گوشیشو جواب نداد.
– پس ما هم بریم همون جا که اونا هستن.
دست عسل را محکم گرفت. طوری که مچ دستش درد گرفت و آخ آرامی گفت. قدم هایش را به سمت ماشین سرعت داد. انقدر هوا گرم بود که کف سرش خیس بود و نفس هایش انگار بخاری داغ می شد. تمام بدنش در حال تصعید بود و کلافگی اش هیچ طوری قابل حل نبود.
– عسل توروخدا اذیت نکن. داییت گفت پدرت تصادف کرده و بیمارستانه ولی حرف دیگه ای نزد. اونا تو موقعیتی نیستن که بتونن بودن مارو تحمل کنن. باید بریم خونه حداقل از جانب ما خیالشون راحت باشه.
نشست پشت فرمان و ماشین را با دستان لرزان روشن کرد. نمی توانست درست براند. اصلا در خودش توان رانندگی کردن نمیدید. ترمز های محکم می زد و یک دفعه پایش را روی گاز فشار می داد. یاداوری زمانی که شهاب ماشین را برای هدیه به او داده بود اشک به چشمانش دعوت کرد. چقدر زود دیر شده بود. کاش می توانست یک روز از تمام زحمات شهاب که برای او کشیده شده بود تشکر کند. کاش می توانست دوباره چشمانش را باز ببیند.

با سلام و صلوات بود که جلوی در خانه ی بهاره پارک کرد و با عسل وارد شدند. عسل تمام مسیر را غر زده بود و در آخر گلاب با جمله ای که با تمام قاطعیت گفته بود و از او خواسته بود کمی صبر کند او را ساکت کرده بود.
دوباره با عرفان تماس گرفت ولی این بار او هم جواب نداد. بی حال روی یکی از مبل ها نشسته بود و حتی رمغ نداشت که لباس هایش را در بیاورد. انقدر شماره ی بهاره و عرفان را یکی در میان گرفت تا خودش خسته شد. هیچ کدام جواب نمی دادند. دلش می خواست همان طور همه چیز را رها کند و به بیمارستان برود ولی نمی توانست عسل را تنها بگذارد.
– تو اگر من رو نمیبری اونجا که اینا هستن من خودم میرم. الان یه آژانس میگیرم میرم.
– عسل توروخدا اذیت نکن. اگر می دونستم کجا هستن صبر نمی کردم تو بری خودم میرفتم.
– عیب نداره میرم پیداش میکنم.
کلافه از دست عسل که شبیه به بچه های دو ساله شده بود کمی صدایش را بالا برد و گفت:
– عسل مثل بچه های دو ساله شدی. یکم تحمل کن دیگه.
عسل در خودش فرو رفت و فقط چند دقیقه آن جا نشست. داخل اتاقش رفت و در را پشت سرش کوبید.
اصلا اعصاب او را نداشت. نمی تواسنت به او هم فکر کند. افکار و منطق هایش هیچ جوره با هم جور نبود.
ساعتی بعد جواب تماس هایش صدای زنی در سمت دیگر خط بود که اعلام خاموشی گوشی ها را می کرد ولی همین که یک ساعت از خاموش شدن گوشی هایشان گذشت کلید میان در چرخید.
دست خودش نبود که آن طور سر جایش نشست و نفس حبس شده اش را بیرون فرستاد. از جا بلند شد و تا نیمه های پذیرایی رفت که عرفان و بهار هر دو وارد شدند. عرفان خسته بود و موهایش از کش خارج شده بود. بهاره از گریه ی زیاد چشمانش پف کرده بود و پلک هایش تا روی چشمانش آمده بود. اصلا اگر او کنار عرفان نیامده بود باورش نمی شد که خود بهاره باشد. دختری با صورت پف کرده و چشمانی که هیچ آرایشی نداشت. هیچ وقت بهاره را آن طور بهم ریخته و خسته ندیده بود.
– وای چرا شما دوتا گوشیتونو جواب نمیدید.
بهاره انگار هم زبان پیدا کرده باشد. خودش را میان بازوان گلاب انداخت و دستانش را از گردن او آویزان کرد. بهاره گریه کرد و گلاب هم چشمه ی اشکش جوشید. اصلا به فکر این نبود که دلیل گریه اش چیست ولی از گریه ی بهاره بود که آن طور هق می زد و از جایش تکان نمی خورد.
– آروم باش فدات شم آروم باشم.
– به هوش نیومده. گلاب به هوش نیومده. شهاب روی تخت بیمارستانه.
از آغوش گلاب دور شد و هق زد. دست جلوی صورتش گرفت و باز هم اشک ریخت.
– بهاره توروخدا بس کن . چند ساعته فقط گریه کردی. با گریه تو چیزی درست نمیشه. صبر کن فردا پس فردا به هوش میاد.
عرفان سعی در دل داری دادن داشت ولی مگر گوش بهاره بدهکار بود؟ بی رمغ روی یکی از مبل ها افتاد.
با همین حرف عرفان گلاب فهمید که باید خدا را شاکر باشد و شهاب زنده است. انقدر همه طور ناراحتی برای خودش درست کرده بود که فکر می کرد باید خبر مرگ شهاب را بشنود.
– گلاب هیچی از صورتش معلوم نیست. همه جاش شکسته. تمام لوله های آی سی یو بهش وصل بود. باورم نمیشه. اگر زنده نمونه چی؟

باید شب به خانه برمی گشت و شب را کنار پسرش می گذراند. با نام بیمارستان که از زبان بهاره کشیده بود دیگر خیالش راحت بود که می تواند قبل از رفتن به خانه سری به شهاب بزند و از حال او جویا شود. خصوصی بودن بیمارستان هم کار را راحت تر می کرد چون تا جایی که می دانست بیمارستان های دولتی در وقت مشخصی ملاقات داشتند.
بهاره خوابیده بود و عرفان با همان لباس های بیرون روی مبل چرت می زد. عسل از اتاقش بیرون نیامده بود و کسی هم مزاحمش نمی شد. انقدر هرکس فکرش درگیر بود که دیگر کسی به یاد عسل نمی افتاد. حال بهاره به قدری بد بود که اگر کسی او را نمیشناخت نمی توانست باور کند که همان بهاره ی قبلی است. انقدر ناله سر داده بود که دیگر رمغ برایش نمانده بود.
کیف و وسایلش را برداشت و خواست بیرون برود که صدای گرفته ی عرفان را شنید. خستگی از تمام وجودش میبارید. قشنگ مشخص بود که به سختی خودش را بیدار نگه داشته بود. لای چشمانش را باز کرد و تمام چشمش بجای آن که سفید باشد رده های خون را نشان می داد.
– داری میری؟
نفس عمیقی که کشید سینه اش را محسوس بالا و پایین کرد ولی انگار خستگی زیاد به او فشار آورده بود که آن طور چشمانش سرخ بود و اخم هایش در هم و گره خورده.
می خواست نا محسوس بیرون برود و کسی را بیدار نکند ولی انگار که مجبور بود با عرفان خداحافظی کند و بعد برود.
صدایش را کمی آهسته کرد و نگاهش را بین در اتاق بهاره و عسل چرخاند. نمی خواست آن ها را بیدار کند و متوجه رفتنش بشوند. بهاره که اگر زور و ضرب مسکن ها نبود به خواب نمی رفت. انقدر اشک ریخته بود که بی جان شده بود ولی انگار عهد بسته بود تا باز شدن چشمان شهاب و رسیدن خبری از جانب او بیدار بماند.
– آره برم دیگه. مراقبشون باش بی زحمت من فردا بعد از ظهر بهشون سر میزنم.
سرش را تکان داد و خمیازه اش را میان سینه خفه کرد.
– چیزی لازم نداری؟
گلاب با تعجب به او خیره شد. منظورش را متوجه نشده بود بخاطر همین پرسید:
– چطور؟
– پولی چیزی؟
– نه هست ممنونم. خداحافظ.
ابرویش از این سوال عرفان بالا رفته بود. هنوز سر مهلت پرداخت حقوق ماهیانه اش نرسیده بود و او چنین چیزی می پرسید.
شانه بالا انداخت و از خانه بیرون رفت. سرش از بیخوابی و خستگی در حال انفجار بود. بدنش کرخت و بی حس شده بود ولی باید خودش را به بیمارستان می رساند. تا شهاب را نمی دید و مطمئن نمی شد که نفس می کشد خیالش راحت نمی شد. شاید می توانست از پرستار ها وضعیتش را جویا شود.
با بالا ترین سرعتی که می توانست راند. فاصله ی بیمارستان تا خانه ی بهاره زیاد بود ولی آن وقت شب ترافیک نبود و به راحتی توانست مسیری که اپلیکیشن نمایش داده بود را پیدا کند.

بیمارستان در خیابان شلوغی واقع بود که جای پارک نبود. هرچه گشت پارکینگ هم پیدا نگرد و چند دقیقه ای طول کشید تا بتواند جای پارک پیدا کند.
تصورش از بیمارستان چیز دیگری بود ولی آن جا هیچ حیاطی نداشت و یک ساختمان چند طبقه بود که همان لحظه ورودش توانست به بخش آی سیو دسترسی پیدا کند. قبل از ورود با پرستاری صحبت کرد و با کمی التماس توانست اجازه ی ورود بگیرد. انگار که کسی زیاد با حضور آن وقت شب همراهان در آن جا کاری نداشت چون چند اتاق دیگر بود که همراهانشان جلوی در اتاق ها ایستاده بودند.
وارد اتاق شد. بهاره راست گفته بود شهاب میان باند و دستگاه گم شده بود. تمام ابهت و مردانگی ای که از او سراغ داشت روی تخت بیمارستان افتاده بود. چشمانش بسته بود و دیدنش همان لحظه چشمان گلاب را پر کرد.
هیچ وقت نمی توانست او را روی آن تخت تصور کند ولی حالا جسم بی جانش آن جا افتاده بود. جرات نداشت جلو برود و او را از نزدیک ببیند. همان جا جلوی در ایستاده بود و نگاهش میکرد. دنبال نشانی ای از زنده بودنش می گشت. خطوطی که روی نمایشگر بالا و پایین می رفت نشان از زنده بودنش بود ولی این بی جان بودن و چشم های بسته اش قلب گلاب را به لرزه در می آورد.
به سختی خودش را جلو برد و نزدیک تخت رسید. نگاهش را به پلک هایش دوخت. پلک هایی که همیشه پشت شیشه ی مستلیطی عینک دیده بود و برایش دلنشین بود. همیشه از عینکی بودن شهاب خوشش می آمد. باورش نمی شد داخل تاکسی های فرودگاه چنین بلایی سر کسی بیاید. باورش نمی شد مردی که او را به این جا رسانده بود و یک سال تمام حامی تمام لحظات زندگی اش بود این طور روی تخت افتاده باشد.
بهاره گفته بود تریلی از مسیرش منحرف شده بود و باعث چپ کردن ماشینش آن ها شده بود. بعد از برخورد ماشین با تریلی این بلا سر شهاب آمده بود. دیدنش تمام بدنش را به لرزه انداخته بود.
– شهاب…
نفسش می لرزید. دلش می لرزید و حالت تهوع رهایش نکرده بود. باورش نمی شد که شهاب را صدا کند و جوابش را ندهد. تمام زندگیشان را می دید و حالا او روی تخت بیمارستان بود. احساس می کرد به او بد کرده و او را بازیچه ی خودش قرار داده بود. شهاب فکر می کرد گلاب ایران انتظارش را می کشد. فکر می کرد باید بعد از این سفر طولانی برای خواستگاری اقدام کند ولی گلاب تمام وقت برای پیچاندن او برنامه ریزی می کرد. گلاب بود و افکار شومش. شهاب هرچه هم که زندگی مشترکش را از بین نبرده بود باز هم صادقانه در راه رابطه با گلاب جلو رفته بود و از ته دل او را دوست داشت.
– باورم نمیشه صدات کنم و جان دلم نشنوم. نفسم داره میره انقدر دلم سنگینه. چرا اینجا خوابیدی؟ قرار این نبود بخدا. قرار نبود بری و اینطوری برگردی. مگه من اینطوری فرستادمت بری؟ چشماتو باز کن توروخدا… چرا اینطوری خوابیدی و هیچ عکس العملی نشون نمیدی؟ تو که خوابت سبک بود.
دست شهاب را میان دست های خودش گرفت. دستگاهی که به انگشت اشاره اش وصل بود قلبش را بیشتر لرزاند. دست شهاب را فشرد ولی این که نمی توانست هیچ واکنشی پس بگیرد بیشتر حالش را بد کرد.

نفسش را به سختی فرو فرستاد و دست های یخ زده اش را مشت کرد. نمی توانست دست شهاب را طولانی بگیرد. احساس بدی که همه ی وجودش را گرفته بود غیرقابل کنترل بود. نه می توانست فکرش را از ذهنش دور کند و نه می توانست از آن جا برود. برای اولین بار می خواست اعتراف کند و همه ی ذهنیاتش را به زبان بیاورد.
– بخدا دلم میسوزه واسه عسل. شهاب نریا. جون گلاب چشماتو باز کن. بخدا اگر باز کنی میام همه چیزو بهت میگم و میگم که نمی خوام با هم ازدواج کنیم. قول میدم دلیلام برات قانع کننده باشه. آخه اینطوری خوابیدی روی تخت که چی بشه. بابا لعنتی بلند شو. پاشو ببین اینجا تو نبودت چی گذشته! عسل امروز اول شده. کی از دخترت مهم تر آخه. جون عسل بیدار شو.
اشک هایش روی گونه هایش پهن می شد و بغض گلویش راه گلو را فراگرفته بود و اجازه ی نفس کشیدن هم نمیداد. دست یخ زده اش را به گلو می گرفت تا بغضش را فرو بفرستد و حرف بزند. درد گلویش دیوانه وار شده بود.
– یادته اولین بار که برات غذا درست کردم چطوری خوردی؟ یادته انقدر بد مزه و بی نمک شده بود نمیتونستی حتی قورتش بدی؟ از وقتی شنیدم چی شده همه این لحظه ها داره جلو چشمام راه میره. یادته بهم میگفتی دلت پسر میخواد؟ شهاب اینطوری نخواب تورو جون همه ی عزیزات. اگر تو چیزیت بشه هیچ وقت نمیتونم خودم رو ببخشم. نمیتونم از خودم متنفر نباشم. شاید میخواستی از من دور باشی و بذاری فکرم رو بکنم که رفتی اونجا. شاید اگر من باهات روراست بودم هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد.
چشمانش انقدر پر و خالی می شد که دیدگانش تار شده بود. هر چه به ذهنش می رسید به زبان می آورد. برای خودش دنبال دلیل و منطق هایی می گشت که شاید خودش را مقصر نشان دهد. انقدر احساس گناه می کرد که حالش را به هم میریخت. این تصادف هیچ ربطی به او نداشت ولی برای سرزنش خودش دست به هرکاری میزد.
– بیدار شو بذار برات تعریف کنم این مدت که نبودی چیا شده. چشماتو باز کن هنوز خیلی زوده واسه رفتنت. باید بیدار بشی شهاب. تو آروم ترین مرد دنیایی… من مطمئنم میتونی از این شرایط هم زود بیای بیرون. من مطمئنم تو همین روزا سریع چشماتو باز میکنی. منتظرم نذار لطفا. نذار انتظار بکشم. من نمیتونم بیام پیشت. من دیگه حق ندارم ببینمت ولی میسپرم به خود خدا که حالتو مثل سابق کنه. زشت شدی… باید عینک بزنی و موهای جذابتو رو به بالا شونه کنی. آقای محسنی همیشه باید مرتب و زیبا باشه.
دستش را مشت کرد و دیگر جلو نبرد. احساس باز شدن در اتاق نگاه خیسش را از شهاب جدا کرد و رو به خانمی که به او اشاره می کرد بیرون برود سر تکان داد. از حجم هق هق و حال بدش می لرزید. و نمی توانست خوب صحبت کند.
– خانم خوشگل بسه دیگه.
نگاهش را از شهابی که میان آن دم و دستگاه اصلا شهاب نبود گرفت! سرش را پایین انداخت و از اتاق بیرون رفت. نایستاد از حال او بپرسد. فرار کرد. انگار که هوا مسموم باشد و او دنبال نفس کشیدن.

دیگر سمت خانه ی شهاب آفتابی نشد. احوال همه شان را دورادور می پرسید. عسل می خواست کمی استراحت کند و از استخر دور باشد به همین خاطر هم دو هفته ای شنا را تعطیل کرده بود. تمام آن دو هفته به شرکت عرفان هم نرفته بود. همین طور عقب بودن و از دور نظاره کردن را به باقی درگیری ها ترجیح می داد. حالا که حال شهاب بهتر شده بود و چشمانش را باز کرده بود نباید آن جا رفت و آمد می کرد. از همان اول هم کارش اشتباه بود و رابطه اش را دچار درگیری کرده بود ولی خودش نمی فهمید چه اشتباه بزرگی مرتکب شده است. وارد زندگی خصوصی شهاب شدن برای او سمی خطرناک بود که مطمئن بود به این راحتی ها نمی تواند از آن خلاص شود و دور باشد.
مادرش بیشتر کنارش بود و از تمام اتفاقات سوال می پرسید. یکی در میان حرفش از شهاب بود و میخواست بداند که دخترش دیگر درگیر رابطه با او نشده باشد. نگرانی های مادرانه اش پایان نداشت. او هم احساس می کرد چیزی برای دخترش کم گذاشته بود که برای رفع نیاز هایش به مردی با فاصله سنی سی سال پناه برده بود.
مدیر های بقیه ی مجموعه ها برای عیادت شهاب برنامه ریزی کرده بودند ولی او دنبال بهانه ای بود که برای همه قابل باور باشد. بهانه های ساده و خشک و خالی جوابگو نبود. زنگ زدن فرح بهترین بهانه بود که دستش گرفت و با آن نفس عمیقی کشید.
تازه به خانه رسیده بود و پدرش مشغول حل کردن جدول بود. فرخنده فربد را به حمام برده بود و بوی خوش شامپویش کل خانه کوچکشان را پر کرده بود خانه ای که روز به روز گرم تر و دلنشین تر می شد. تنها چیزی که آن جا را برایش دلگیر می کرد تمام خاطرات شبانه روزی اش با شهاب بود. خاطراتی که از پیچاندن کار برایشان درست می شد و شب هایی که کنار هم به آرامش رسیده بودند.
مجبور شد تلفنی که در حال زنگ خوردن بود را جواب دهد. معمولا حتی اگر خانه بود هم تلفن را جواب نمی داد. پدرش که حواسش نبود و مادرش هم درگیر فرید بود و او مجبور بود خودش پاسخ دهد.
ناخنش را محکم روی دکمه ی برقراره تماس فشرد. دکمه ی تلفن خراب شده بود و به سختی تماس را برقرار می کرد. احساس کرد قلنج انگشتش شکست و ضعف کمی در آن به وجود آمد. نگاهی به شماره ای که افتاده بود نکرد و فقط پاسخ داد.
– بله بفرمایید.
– سلام دخترم.
مگر می شد این صدا را از یاد ببرد؟ صدایی که بارها فریاد ها و خود بزرگ بینی هایش را در گوشش شنیده بود. صدایی که همیشه برای آزار خودش یاداوری می کرد و جملاتی که کابوس های روز و شبش می شد.
– سلام.
نمی توانست حرف دیگری بزند. هرچقدر هم که همه چیز برایش گذشته بود و زمان آن ها را به عمیق ترین جای قلبش فرستاده بود باز هم دردش قلبش را خراش می داد. اسم و صدایش همه ی وجودش را به آتش می کشید. هرچقدر هم که حلالیت طلبیده بود ولی باز هم عمق وجودش از او و نیش زخم هایش می سوخت.

– خوبی عزیز دلم؟
دلش گرفت. آن روزها که نیاز داشت عزیز دل او باشد نبود و حالا…
– ممنون شما خوبین خانواده خوبن؟
بعد از گفتن خانواده زبانش را گزید. از قصد نگفته بود فقط طبق عادت این جمله را بیان کرده بود.
– ممنون عزیزم. خوبن همگی سلام دارن. هم سعید هم عمو اینجا هستن. سلام میرسونن. راستش ببخشید این موقع مزاحم شدما. شام اینا که نمی خوردید؟
– مراحمین. نه.
به خودش لعنت فرستاد که می تواند این طور بدون در نظر گرفتن هیچ چیز با فرح صحبت کند. فرحی که صد یال یک بار هم یاد خواهرش نمی افتاد و این تماس مسلما با برنامه قبلی و نقشه های شومش گرفته شده بود.
– مامانت نیست نه؟
– نه فربد رو برده حموم.
– ای جانم روی ماه داداشتو ببوس عزی دلم.
دلش ریخت. باورش نمی شد که فرح چیزی از واقعیت نداند. انگار توقع داشت که او با توپی پر از دانستن ماجرا سراغش برود و او را بمب باران کند ولی انگار سعید آینده بین تر از این صحبت ها بود که بخواهد مسئله به این مهمی را با مادرش درمیان بگذارد.
– چشم. می خواین بگم مامان اومد تماس بگیره؟
– نه فدات شم به خودتم میگم. جمعه ناهار همه ی خونواده رو جمع کردم خونه خودمون. ایشالا شما هم بیاین ببینیمتون. بعد از خانم جان خیلی از هم دور شدیم. به مادرت بگو خودمم فردا وقت کنم باهاش تماس میگیرم. به بابا هم حتما بگو بیاد.
درست همان روزی که با همکار ها قرار ملاقات شهاب را گذاشته بودند. نه دلش خانه ی فرح را می خواست و نه از سر گرفتن روابط خانوادگی… هفت سال از همه چیز گذشته بود و او حرف از روابطی می زد که خودش باعث قطع شدنشان شده بود. آخر هفته هایی که به بهترین نحو می گذشت و او برای آمدنش لحظه شماری می کرد.
– ممنون بذارین به مامان بگم خودش باهاتون هماهنگ میکنه. من درجریان برنامه خونواده نیستم.
– خودت هم بیایا… نبینم فرخنده اومده تو نیستی. حتما هر کاری داری بذار زمین بیا.
– ممنون خاله من سر کارم جمعه ها.
دروغ می گفت خودش هم می دانست. نیازی به حضور همیشگی او نبود. تمام هفته هم بجز زمانی که شاگرد داشت نیازی به رفتنش نبود. همین که همه چیز را در یکی دو ساعت مرتب کند کافی بود.
– اصلا شدنی نیست. تو به من بگو کی میتونی بیای من میندازم اون روز.
این لحن مهربان که در عین حال تمام کلماتش کش می آمد برایش دور از واقعیت بود. فرحی که آن طور در آن کافه رستوران رها کرده بود و یک طورهایی می توانست بگوید خردش کرده بود حالا برای میهمانی اش که هیچ مناسبتی هم نداشت برنامه ی او را می خواست.
چشمان سیاه و کشیده ی سعید جلوی صورتش بود. سعیدی که می دانست اگر آن جا بود تنها نظاره گر بود و حرفی نمی زد.
– باشه من هماهنگ میکنم اگر تونستم…
فرح فرصت نداد و سریع گفت:
– اگر تونستم نداریم. بیا حتما. یک روز مرخصی بگیر.

 

عکس العمل فرخنده بعد از شنیدن پیشنهاد فرح دیدنی بود. پیشنهادی که هیچ کدام از اعضای خانواده نمی توانستند فکرش را بکنند. انگار همه می دانستند که فرح چقدر می تواند شوم باشد. همه ی رفتار ها و کارهایش با برنامه از پیش تعیین شده بود و غیر از این اصلا ممکن نبود کاری پیش ببرد. برای تک به تک کارهایی که انجام می داد به دنبال هدف بود و حالا حدس فرخنده و گلاب تنها نزدیک کردن دپباره سعید و گلاب بود.
فربد که خستگی حمام او را به تخت کشانده بود در خواب عمیقی فرو رفته بود. گلاب نگاهی به او انداخت و وقتی مطمئن شد که نم موهایش با سشوار خشک شده بود پتو را رویش کشید و اجازه داد آرام بخوابد. فرخنده غذا را روشن کرده بود تا مپقع گرم شدنش مشغول تا کردن لباس هایی که تازه از روی بند رخت خشک کن برداشته بود شد.
– نمی خوای به سعید فکر کنی؟
فرخنده سعید را دوست داشت. شاید هم فکر می کرد که بودن سعید برای فربد هم بهتر باشد و شاید هم تمام لحظات سخت و طاقت فرسای هفت سال گذشته جلوی چشمش شبیه یک سریال بلند بالای هر شبی شکل می گرفت. به دنبال خوشبختی و آرامش دخترش بود و این برایش از هر چیزی مهم تر بود. فکر می کرد شاید اگر کنار سعید باشد می تواند زندگی از دست رفته ی هفت سال قبل را بدست بیاورد.
– مامان جان یه بار دیگه هم گفتی ولی شدنی نیست.
– فرح آدم خواهر برادر دوستی نیست که بگم بخاطر جمع شدن فامیل داره مهمونی میده. من شک ندارم از این مهمونی هدف بالا تری داره. سعید که پسر بدی نیست پدر بچتم هست کنار هم باشید این بچه آروم تر از وقتیه که هر بار بخواد بین شما دو تا پاسکاری بشه. تو دیگه الان عاقل و بالغی.جلوی میز آرایش نشست و نگاهش را از فرخنده گرفت. می دانست مادر ساده لوحش از روی قصد و غرض حرفی نمی زند و به دنبال خوشبحتی دخترش است. مطمئن بود که او هیچ سودی از این پشنهاد نمی برد ولی این پیشنهاد تنها از سر دل رحمی او بود. فرخنده ی ساده لوحی که فکر می کرد تنها کنار هم بودن سعید و گلاب برای فربد کافیست.
– من فدات بشم که انقدر ساده لوحی مادر من. تو بگو سعید خوب، با معرفت… البته که نیست. اگر بود یه زن هجده ساله رو به امون خدا ول نمی کرد. مگه نمیدونست چیکار کرده؟ انقدر بچه نبود که ندونه چه کاری کرده. حالا همه اینا هم به کنار من حاضر نبستم خودم و پسرمو بندازم توی چاه کسی مثل فرح. خواهرته خب باشه ولی برای من شبیه به جادوگر خبیثه که می خواد زندگی پسرشو آتیش بکشه. سعیدم از اون بدتر. من یه بار از سعید ندیدم که به پدر و مادرش البته بیشتر پدرش متکی نباشه. سی سالته مرد گنده باید خجالت بکشی دیگه. حداقل یه ذره از این بات ناراحت بود یه چیزی ولی سعید عذرخواهی هاشم بدرد خودش میخوره مامان.

کرم شبش را روی صورتش پخش کرد که فرخنده گفت:
– نمیدونم چی بگم. دوست ندارم خودتو بخاطر هر چیزی به یه پیرمرد مجبور کنی.
دست از کارش کشید و به سمت فرخنده برگشت. حرفش درست بود و نمی توانست انکارش کند ولی دلش هم نمی خواست مادرش چنین تصوری از او داشته باشد. این طور متلک گویی ها به مزاقش خوش نمی آمد.
– مامان قرار نیست من برم با پیرمرد ازدواج کنم
صدای پیامکش نگاهش را برگرداند و حرفش را قطع کرد. تعجب کرد آن وقت شب چه کسی می توانست کارش داشته باشد! جز سعید هیچ حدس دیگری نداشت و به همین خاطر اصلا به سمت گوشی نرفت که پیام را ببیند.
– پاشو ببین کیه!
خنده اش گرفته بود. با همان لبخند بزرگ از جا بلند شد و به سمت فرخنده رفت. تمام احسااتش را میان دست هایش ریخت و آن ها را به دور گردن فرخنده پیچاند.
– الهی من دور مامان ساده ام بگردم. چقدر تو فکرت بی شیله پیله اس! یکم از اون آبجی عفریطه ات یاد میگرفتی بد نبودا. قربون شکل ماهت بشم من. اون صیغه نامه تموم شد رفت. اون زندگی تموم شد رفت. اگر من دوسشم داشته باشم دیگه برنمیگردم تو اون زندگی.خیالت راحت همین الان بهت قول میدم که همچین اتفاقی نیوفته.
صورتش را بوسه باران کرد که ناگهان صدای کیومرث از داخل پذیرایی به گوششان رسید.
– بوی غذا بلند شده. نسوزه…
اصلا غذای روی گاز را فراموش کرده بودند. فرخنده سریع از جا بلند شد و گلاب بجایش باقیمانده ی لباس ها را تا کرد و درون کمد قرار داد. خانه برایشان کوچک بود ولی تصمیم نداشت تا وقت لزوم خانه را ترک کند. چهار نفر بیشتر نبودند و میتوانستند با همین خانه کوچک هم بسازند. همین که کیومرث سر کار می رفت و خرج دوا و درمان فرخنده را در می آورد برایش خیالی آرام بود. این روزهای زندگی اش با تمام دغدغه های ریز و درشتی که هر بار بیشتر می شد آرامش بیشتری به همراه داشت. حداقل نگران خرج و مخارجش نبود.
قبل از رفتن سر میز شام به سمت گوشی اش رفت و آن را برداشت. با تعجب کسی که پیام فرستاده بود عرفان بود. تنها نوشته بود بیداری؟
چطور می توانست آن وقت شب خواب باشد! برای او که ساعت کاری اش تا آن موقع از شب طول میکشید آن وقت شب تازه سر شب بود. برایش نوشت:
« سلام، آره اتفاقی افتاده؟»
همان لحظه پیامی از طرف عرفان برایش رسید. انقدر سریع جواب گرفت که ابروهایش بالا پرید. نگاهی به فربد که شام نخورده خوابیده بود انداخت و سپس پیام عرفان را باز کرد.
«جمعه می تونم به یه قهوه دعوتت کنم؟»
چه روز خوبی را برای دعوت به قهوه انتخاب کرده بود و گلاب چقدر خوشحال بود که می تواند هر دوی مراسم هایی که برای جمعه تدارک دیده شده بود را بپیچاند. نه به خانه ی شهاب می رفت و نه با فرح و سعید روبرو می شد. این بهترین راه بود برای آن که حتی فرح را به میزان کافی بچزاند.
«به چه مناسبت؟!»
«یه قهوه دوستانه با چاشنی صحبت و حرف های مهم.»
روی لبش لبخند نشست. عرفان طوری صحبت می کرد که احساس صمیمیت با او اصلا سخت نبود. شبیه بهاره نبود و دوستی را برای درد و دل خای خودش نمی خواست. شخصیت حمایتگر و با معرفت عرفان چیزی بود که او را به خودش جذبمی کرد.
«من از قهوه های دوستانه با چاشنی درد و دل همیشه استقبال می کنم!»
فکری به ذهن رسید. فکری که شاید کودکانه چد ولی می توانست با یک تیر دو نشان صد امتیازی به ثمر برساند. لبخند زد و گوشی را قفل کرد.
همین که سر میز شام رسید مشغول کشیدن غذا شد و گفت:
– شما جمعه برین خونه خاله، اگر کسی گفت پس گلاب کجاس بهشون بگین با خواستگار جدیدش قرار از پیش تعیین شده داشت و نمی‌تونست بیاد.
پدرش لقمه اش را درسته قورت داد و به لبخند شیطانی گلاب خیره شد:
– خواستگار نیست ولی از کجا معلوم که بعدا نشه؟

نه که از عرفان خوشش بیاید، فقط عرفان برایش یک همدم بود که میتوانست سود خوبی داشته باشد. شاید اگر به او نزدیک تر بود شرایط خیلی بهتر پیش می رفت. قصد نداشت کاری انجام دهد ولی مطمئن بود از این توجه های ریز و زیر پوستی عرفان می تواند به نقطه ی خوبی برسد. شاید این رابطه ی جدید باعث میشد که شهاب هم از او دل بکند و به خانواده اش برگردد. شاید برای خودش سخت می شد و برخورد های گه گاه با شهاب او را از پا در می آورد ولی این مرد مرموز بهم ریخته که گذشته ی پر از زخم و نفس گیرش او را به گلاب نزدیک تر می کرد از نظر گلاب می توانست انتخاب خوبی باشد.
دلش می خواست در میهمانی جمعه همه بشنوند که گلاب خواستگار دارد. فکر نکنند که او در غم هجران سعید نشسته است و هرکدام بخواهند برای بستن ریش آن دو به همدیگر تلاش کنند.
آرزوی یک دوره از زندگی اش بود که فرح را بچزاند و هرکاری کند تا زندگی را به او زهر کند ولی حالا با دانستن واقعیت از جانب سعید دست و پایش بسته بود. وابستگی اش به فربد طوری نبود که نتواند از او دور باشد ولی همین که فکر این به سرش می رسید که ممکن است سعید برای گرفتن فربد اقدام کند تمام تنش یخ می بست. این که می تواند با خواستگارش بیرون برود یک امر طبیعی بود و ممکن نبود سعید برای آن واکنشی از نوع گرفتن فربد نشان دهد.
احساس شعف و رضایت روی لبخند صورتش هم نمایان بود. تهدید سعید عملی نشده بود و حالا هم می خواست به همه بفهماند که او روی دست خانواده اش نمانده است. چه بسا که مطمئن بود هزاران حرف پشت سرش تا به حال زده اند.
پدر و مادرش تاکید کرده بودند که برای آشنایی با پسر ها محتاط باشد، شنیدن این حرف ها برایش بیشتر مسخره بود تا چیز دیگری. دیگر در جایگاهی نبود که با او شبیه به دختران دبیرستانی رفتار شود.

زنگ تلفنش که به صدا در آمد متوجه شد که باید پایین برود. فربد چند ساعتی می شد که از کنار سعید برگشته بود و خسته در خواب بود. صورتش را بوسید و از همه خداحافظی کرد و باز هم تاکید کرد که جریان قرار ملاقاتش را به خانه ی فرح انتقال دهند.
ماشین عرفان جلوی در انتظارش را می کشید. همام ماشین همیشه کثیفی که تمام طول سفر سوارش می شد. مشکی رنگ بود ولی انقدر خاک رویش تلمبار می شد که دیگر رنگ مشکی اش به نظر نمی رسید. ولی این بار انگار تازه از کارواش برگشته بود و میتوانست بوی تمیزی اش را از آن فاصله هم احساس کند.
در ماشین را باز کرد و کنار دست عرفان نشست. لبخندش از همان ها بود که روزهای اول به صورت شهاب نشان میداد و نگاه های دزدکی و بی پروایش هم دقیقا چیزی شبیه به آن ها. چیزی در وجودش بود ک اگر می خواست نظر یک مرد را جلب کند بی برو وبرگرد به هدفش می رسید. خمار دوست داشتنی ای که روی چشم های گردش را می پوشاند یکی از جاذبه هایش بود.
– افتخار دادی خانم.
لبخندش کمی عمیق تر شد و کمربند ایمنی اش را با صدای تقی که به گوشش رسید بست.
– مرسی از دعوتت. خیلی به یه قهوه دوستاه نیاز داشتم.
– خوبی؟
نیم نگاهی به گلاب انداخت و راه انداخت. تمام مسیر از خستگی های این روزهای کارشان گذشت و گلابی که مسئولیت کارهایش انقدر سنگین شده بود که خودش هم گاهی نمی رسید به تمامی کارها برسد.
– کار همیشه هست، روزمرگی پدر آدمو درمیاره.
این جمله ی عرفان باعث شد گلاب نگاهش را روی او نگه دارد. نگاهش روی ته ریش مرتب و اضلاح شده اش نشست. موهایی که پشت سرش جمع کرده بود را دید زد. مشخص ببود که با دقت روی سر و وضع وقت گذاشته بود. پیراهن آستین بلندی که جلویش باز بود به تن داشت و شلوار خاکی رنگش درست شبیه به همیشه بود. انگا‌که این مرد تنها در وضع موهایش تغییر ایجاد کرده بود تا یک خانم را به صرف قهوه میهمان کند.

جلوی کافه رستورانی که درست بر خیابان اصلی بود ایستاد. مرد نگهبان برای گرفتن سوییچ ماشین و خوش آمد گویی جلو رفت. گلابی که همیشه لباس های راحت و بیشتر اوقات ورزشی به تن داشت و از پوشیدن کفش پاشنه دار اجتناب می کرد، برای این قرار عصرانه سنگ تمام گذاشته بود. کفش پاشنه دار مشکی اش را به پا کرده بود و شلوار کوتاه سیاه رنگش مچ پایش را به زیبایی به نمایش گذاشته بود. مانتوی بلند و خوش دوخت سرخابی رنگی که به تازگی خریداری کرده بود بر تن داشت و روسری بزرگ مشکی اش دور صورتش را قاب گرفته بود. آستین های پف مانتو و برق سر آستین ها زیبایی اش را دو‌چندان می کرد و اعتماد به نفس گلاب را بالا تر می برد. خوش پوشی همیشه روی اعتماد به نفسش تاثیر داشت و لبخند روی لبش را پر غرور تر می کرد.
قدم هایش را آهسته برداشت و عرفان دستش را بدون آن که به کمر گلاب برخورد کند دور کمرش گرفت. در چوبی خوش رنگی با جلو تر رفتنشان باز شد و پیش خدمت به آن ها خوش آمد گفت گلاب لبخند زد و زیر لب تشکر کرد و عرفان بلند تر از او تشکرش را اعلام کرد.
– اگر می خواین جاتون خنک باشه اون قسمت میتونین بشینین. میز دو نفره هم هس.
– ممنون از لطفتون.
و دوباره کنار گلاب رفت و راه را نشانش داد. این ظاهر عرفان که در همه حال خود بود برایش قابل توجه یود. آن که برای جلب توجه خودش را تغییر نمی داد برایش جالب بود.
پشت صندلی های چوبی و زیبای کافه نشستند. کافه ای که با پله های پیچ داری به همان رنگ صندلی ها به بالا می رفت و آن ها درست زیر پله ها نشسته بودند.
چندی نکشید که پیشخدمت با خوش رویی به سمتشان رفت و منو را تحویلشان داد. گلاب ترک سفارش داد و عرفان لته…
– عصر جمعه دلگیر ترین زمانیه ک تو‌کل هفته وجود داره.

شاید برای عرفان آن طور بود ولی برای گلاب عصر جمعه و دوشنبه و پنجشنببه نداشت… زیاد برایش فرق نمی کرد هر روز چند شنبه است و جمعه هایش معمولا به استراحت می گذشت. ولی با وجود آن تفاوت سرش را بالا و پایین کد و حرف عرفان را تایید کرد.
صدای موزیک آرامی فضا را در بر گرفته بود و سفارششان جلوی هر دو قرار گرفت. رفته رفته صندلی های اطرافشان پر و پر تر می شد و با وجود آن که فضا کوچک بود ولی انگار شناخته شده بود که هر لحظه شلوغ تر می شد.
– تا بحال به رفتن خارج از ایران فکر کردی؟
سوالش انقدر ناگهانی بود که گلاب نگاهش را از روی فنجان قهوه اش بالا کشید و خیره میان دو چشم براق عرفان شد. هیچ وقت به رفتن فکر نکرده بود اصلا انگار خارج از ایران برایش سرزمین ناشناخته ای بود.
سرش را با صداقت تکان داد و گفت:
– نه.
– منم نه، خوشحالم که چنین جوابی گرفتم.
ابروی گلاب بالا رفت ولی این بار به خودش مسلط تر شده بو.
– به ازدواج مجدد چی؟
شانه بالا انداخت و چیزی نگفت.
– تازگی فهمیدم این زندگی ارزش اینو نداره که من بخاطر بدی یه آدم بی شرف بقیه عمرم رو به خودم زهر کنم. اگر نتونستم زندگی زناشویی خوبی داشته باشم قرار نیست همه ی زن هاس دنیا بد باشن. فقط بدترینش گیر من اومده بود.
گلاب کنجکاو بود تا جریان را از خود عرفان بشنود…

– جریان زندگی مشترکت چیه که اصلا ازش صحبت نمیکنی؟
عرفان سرش را از روی فنجانش بالا کشید و به برق چشمان گلاب خیره شد. گلاب از نگاه کردن به چشمانش باکی نداشت ولی برای تاثیر گذار تر بودن چشم از او گرفت. نگاهش را به فنجان مقابل خودش دوخت و بوی خوش قهوه را به ریه هایش فرستاد.
سوالش ریسک بزرگی بود ولی دلش می خواست به بطن زندگی عرفان سرکی بکشد. گریز هایی که تا آن جا داشت کافی نبود و باید دقیق از همه ی ماجرا با خبر می شد.
– شرایط کاری آتشنشانا که میدونی چطوری؟
همانطور که سرش پایین چشمانش را به روبرو دوخت و سرش را تکان داد. عقب کشید و تکیه اش را به دیواری که پشت سرش بجای پشتی صندلی قرار گرفته بود داد. داغی فنجان را دوست داشت. گرمی ای که از دست هایش انگار آرامش را به بدنش منتقل می کرد.
– برای منی که عاشق شغلم بودم اصلا نه سخت بود و نه طاقت فرسا. ولی اینطوری که میگن برای خیلی آدما سخته و طاقت فرسا. خطرناکه ممکنه چندین و چند روز هیچ عملیاتی نداشته باشی و ممکنم هست با یه عملیات بری و جونتو از دست بدی. وقتی میری توی این کار یعنی این ریسکو پذیرفتی تا جون یه عده رو نجات بدی. جون کسایی که وظیفته برای اونا قدم برداری و بری تو دل حادثه. ما همیشه آماده بودیم. از نظر جسمانی تو بهترین شرایط بودیم. من هنوزم نمیتونم با وجود شرایط بد کمرم ورزش رو کنار بذارم. بدنم بهش عادت کرده.
سکوت کرد و فنجانش را تا جلوی دهانش بالا برد. کمی از لته اش نوشید و دوباره ادامه داد:
– تو یکی از عملیاتا آسیب دیدم خیلی شدید. یه بچه افتاده بود ته چاه اطراف تهرانم بود. همون که رسیدم پایین کمرم گرفت ولی محلش ندادم. یک هفته محلش ندادم و بد و بدتر شد طوری که زمین گیرم کرد. مجبور بودم بخاطر بهبود وضعیتم دست از شغلم بکشم. فکر کن کسی که انقدر بدنش آماده بود مجبور بود خونه نشین بشه و استراحت مطلق. اولش گفتم مهم نیست عمل نمیکنم ولی وقتی رفته رفته بدتر شدم هیچ راهی برام نموند بجز عمل.
– انقدر شدید بود؟
صورتش را در هم کشید. اخمی که پیشانی اش را چین انداخت یاداور روز های دردناکش بود.
– اگر دوست نداری راجبش صحبت نکن.
– نه چیز مهمی نیست که ازش صحبت نکنم. اتفاقا خوبه از تجربه هام بگم. سارا دقیقا وسط این خراب شده اومد و همه چیز رو خراب تر کرد.
جایی خوانده بود مردان دلشان نمی خواهد نظر بدهی. اگر مردی برایتان صحبت کرد به صحبت هایش گوش بدهید. همین که بداند کسی به صحبت هایش گوش می دهد برایش کافیست. مرد ها دوست ندارند در بحثشان دخالت کنی و تایید حرف هایشان برایشان بس است.
جایی دیگر هم شنیده بود که زنان با همیشه بودنشان مرد ها را از دست می دهند. به صحبت های عرفان گوش می داد ولی فکرش پیش تمام مطالعات و یاد گرفته هایش بود. ذهنش عرفان را تجزیه و تحلیل می کرد و حتی به این نتیجه می رسید که چقدر کیس مناسبی حتی برای ازدواج است

اگر می خواست بخاطر شهاب از او دست بکشد معلوم نبود چه زمانی دوباره بتواند مردی با این خصوصیات را ملاقات کند. شناخت آدم ها از ابتدا برایش سخت تر بود تا زمانی که یک پیش زمینه ای از آن ها داشت.
عشق و عاشقی و هدف در ذهنش دو نقطه ی جداگانه داشت. یکی برایش جایگاه ویژه داشت و دیگری جایی در پستوهای قلبش دفن شده بود. شکست در عشق و عاشقی به او فهمانده بود که دیگر با احساسش نمی تواند موفق شود ولی می دانست که اولین دلیل جذب شدن به عرفان جذابیت ظاهری او بود.
– بعدش چی شد؟ مگه سارا چه ایرادی داشت؟
سیگارش را از جیبش بیرون کشید. انگار که آن جا بدون سیگار کشیدن شدنی نبود. جاسیگاری حاوی پودر قهوه را جلوی خود کشید و سیگارش را آتش زد. بوی خوش شکلاتش با اولین پک میان مشام گلاب نشست و لبخند روی لبش کشید.
– سارا سرتاپا ایراد بود. یه ازدواج سنتی بی هدف. فکر کن بخوای به مرد افسرده رو از زندگی اسف بارش بکشی بیرون بعد اینطوری اقدام کنی. به نظرت تهش چی میشه؟ در عرض دو ماه عقد و عروسی و همه چی برگزار شد. اونموقع تازه این شرکت رو راه انداخته بودم البته ایده اش ای خیلی قبل تر ها توی سرم بود ولی بعد از بیکار شدنم شروع به شکل دادنش کردم. از طرفی فشار و خاک خوری های اول کار و از طرف دیگه یه دختر بی ظرفیت که من نمیتونستم حتی کنترلش کنم. شرایط مالیم اینطوری نبود. حساب کن با اون افسردگی شدید که اصلا رغبت نمی کردم برم سر کار و نهایت کار مفیدم در روز تلوزیون دیدن بود خرجاش سر به فلک می کشید.
پک محکم دیگری به سیگارش زد و خاکسترش را میان قهوه ها تکاند.
– حق داری.
– اینی که میشنوی برای یک دقیقه اشه. من یک سال این آدم رو تحمل کردم طوری که…
دستش را تا روی بینی اش بالا برد و همانطور که جای پاهایش را با هم عوض می کرد گفت:
– به اینجام رسید. واقعا کم آورده بودم. خانم معتقد بود که آقایون باید برن حمالی و یک جا پولو تحویل بدن به زنشون تا صبح روز بعد گند بزنه به تمام زحمتاش. تمام کمبوداش تو خونه ی باباش رو داشت سر من خالی می کرد. با سفر های داخل کشور مشکل داشت و فقط خارج از کشور می تونست راضیش کنه.
یاد بهاره افتاده بود و تعریف هایی که شهاب از او داشت. انگار که سارا فرق چندانی با بهاره نداشته و درکی از زندگی زناشویی در وجودش نبوده.
– خب نشستی باهاش صحبت کنی؟
– کار به اونجا نرسید.
موزیک پس زمینه ی کافه یک آرامی خوبی داشت که دلش را آرام تر از هر زمان دیگری کرده بود. گوش دادن به خاطرات مردی که روبرویش نشسته بود برایش جذاب بود و این از اتفاقات عجیبی بود که در این سال ها اصلا برایش اتفاق نیافتاده بود. کنجکاو بود تا همه چیز را بداند و بپرسد. دانستن راجع به مرد مرموز عجیب غریب روبرویش از هرچیزی برای آن روزهایش جذاب تر بود.

یک دیدار آرام و دو‌نفر که زندگی گذشته شان برایشان آزار دهنده بود. هر کدام به دنبال آرامشی که در گذشته نداشتند. گلاب فکر می کرد می تواند روی عرفان برای خستگی ها و دل بریدگی هایش حساب باز کند و عرفان… عرفان ذهن متفاوتی داشت. به دنبال چیزیذغیر از آرامش بود و این را از هیچ رفتارش نمی شد فهمید.
– تو از خودت بگو. فربد کجاس؟
تلخی قهوه اش گلویش را پر کرده بود. از طعم قهوه خوشش می آمد. کمی با آزار فرو می رفت و دانه هایش روی زبان می نشست. شبیه به زندگی اش بود تلخ و ماندگار. خاطراتی که شبیه آن دانه های سیاه روی زبان که هیچ روی تمام پیکره اش جا مانده بود.
عرفان از زندگی اش می پرسید و او تنها کسی بود که می توانست بدون هیچ اضطرابی برایش از زندگی اش بگوید. زندگی ای که برای او دردناک بود و شاید برای باقی افراد شبیه به فیلم سینمایی. هرچه بیشتر به عمق زندگی اش فرو می رفت بیشتر حس تعفنش بیرون می زد. بوی لجن زار همه را پر می کرد و‌ او می ماند و یک دنیا خاطره ای که حین خواب و بیداری سوهان روحش بوذند.
– با مامان و بابام رفته مهمونی.
– تو دعوت نبودی؟
ابروهایش را بالا داد و لبخند نیمه ای روی صورتش نقش بست. عرفان نباید نقش دوستی خوبش را از دست می داد. با او از ابتدا شبیه یک دوست معمولی رفتار کرده بود و به نظرش این رفتار ادامه پیدا می کرد زیبا تر می شد.
– خونه خالم دعوت بودن. من احساس کردم خاله ام داره تلاش می کنه رابطه من و پسرش رو به هفت سال قبل برگردونه. ترجیح می دادم نرم.
اخم های عرفان به هم پیچید. طوری که کاملا محسوس بود پلکش پایین افتاد و لبانش را جمع کرد.
– یعنی چی؟
– خاله من باعث جدایی مون شد. شاید بچه بودیم ولی خونوادش راضی به ازدواجمون نبودن. الان حس میکنه اشتباه کرده هر از چند گاهی میاد دنبال ترمیم روابط گذشته. این خاله من هرچقدر هم که ادعا کنه آدم خوبی شده من نمیتونم بهش اعتماد کنم. آدمی که اون موقع شناختم قابل از بین رفتن نیست. ذات خبیث آدما عوض نمیشه.
عرفان به وضوح تغییل حالت داده بود. گلاب می توانست این تغییر را احساس کند. انگار وسط چند راهی مانده بود و تمام حرف های از پیش تعیین شده اش فراموشش شده بود.
– دوسش داری هنوز؟
این سوال را هرکس هم می پرسید همان طور از گلاب جواب می گرفت که عرفان گرفت. گلاب روی انتخاب سعید مصمم بود. هیچ وقت حاضر نبود با او از سر بگیرد.
– علاقه ام بهش انقدری بود که برام فراموش نشه، اولین ها همیشه میمونن. یه جای کوچیکی از ذهن آدم شاید اونو یاداوری کنه ولی من خوشحالم که با اعتماد به نفس کامل می تونم بگم هیچ علاقه ای به سعید ندارم.

دلش برای کتایون تنگ شده بود. انگار با نبودش یک چیزی کم داشت. شاید اگر بود با او تماس می گرفت و راجب عرفان با او صحبت می کرد. انقدر سر کتایون شلوغ بود که تا زمانی که خودش تماس نمی گرفت گلاب به اپ زنگ نمی زد. در این مدتی که از رفتنش می گذشت چند باری بیشتر با او صحبت نکرده بود.
عرفان نفس عمیقی کشید و گلاب فکر کرد که در نبود کتایون دوستی متفاوتی را شروع کرده بود. او که هیچ دوست صمیمی ای نداشت و هیچ وقت این روابط را تجربه نکرده بود حالا کنار روبروی عرفان نشسته بود و از زندگی اش می گفت. شاید او یک مرد بود و رابطه اش متفاوت می شد ولی برای او لذت بخش بود.
– زیاد جالب نیست فامیلم هستین.
احساس کرد این جمله بویی از حسادت و حساسیت به همراه دارد. او که از این مسائل فراری بود چیزی در گوشه ی دلش به تب و تاب افتاد. عجیب بود که از حساسیت متنفر بود و حالا این جملع را به پای حساسیت می گذاشت.
– رفت و آمدی نداریم. بعد از هفت سال خاله ام دعوت کرده بود برای از سر گرفتن روابط که منم بریدمش نرفتم.
سرش را تکان داد ولی انگار راضی نده بود. لبخند روی لب گلاب قابل جمع شدن نبود. هر کاری می کرد گوشه ی لبش می خندید. شالش را جلو کشید و نگاهش را به شکلاتی که کنار ظرف زیر لیوانی اش بود را برداشت و مشغول باز کردن بسته اش شد.
این دیدار انگار حس نزدیکی بیشتری بینشان به وجود آورده بود. هوا رو به تاریکی می رفت که عرفان ماشین را جلوی خانه ی گلاب نگه داشت.قبل از پیاده شدن گلاب به سمتش چرخید و گفت:
– ممنون بابت امروز.
– خوشحال میشم اگر بازم تکرار بشه.
این که خجالت بکشت و کمی گونه اش به سرخی برود در وجود گلاب نبود ولی اینطور شد. صورتش کمی سرخ شد و نگاهش را شبیه دختر های دبیرستانی دزدید و حرفی نزد. دست عرفان که جلویش دراز شده بود را گرفت و آرام فشرد او با ناز و ظرافت دست می داد ولی عرفان محکم دستش را گرفت.
بالا که رفت دلش آرام و قرار نداشت. انگار چیزی گم کرده بود و تنهایی اش در خانه فکر و خیال را بزایش بیشتر می کرد. رویا پردازی تمامی نداشتو هر طرف که می چرخید می خواست تمام رفتار عرفان را برای خودش و به سبک و سیاق خودش تجزیه و تحلیل کند. احساس می کرد عرفان دل از کف داده و حالا نوبت خودش است.
رویا پردازی های زنانه که فکر می کردند مرد ها سریع دل میبازند از بین نمی رفت. نمی دانست چه در دل عرفان می گذرد ولی برای خودش هزاران هزار تجزیه و تحلیل داشت.
انقدر درگیر افکارش بود که گذر زمان را فراموش کرده بود. بهاره سراغی از او نمی گرفت و این قسمت از ماجرا را دوست داشت. خوشحال می شد که با بهاره در ارتباط نباشد. دور بودن از او می توانست دوری از شهاب باشد و شاید این رابطه اش با عرفان را بهتر می کرد.
دلش می خواست شهاب بفهمد و هیچ گاه دیگر از او برای از سر گرفتن رابطه شان سوال نپرسد.
فربد با جعبه ی بزرگی به خانه برگشت. انقدر ذوق نشان دادن هدیه اش به مادرش را داشت که گلاب با یاداوری چیزی تنش لرزید. فراموش کرده بود به فربد بسپارد تا جلوی اطرافیان به سعید پدر نگوید.
– مامان ببین چی کادو گرفتم.
جمعبه را میان دست های کوچکش به سختی نگه داشته بود . و هنوز سلام نکرده به سمت گلاب که جلوی تلوزیون مشغول بود دوید.
– آخ ببینم خوشگلم چی کادو گرفته!
– مامان بابا برام ماشین کنترلی خریده. ببین چقدر بزرگه. دیروز بهم گفته بود باید حواسم باشه مهمونی بهش نگم بابا برام یه سورپرایز داره.
نفس عمیقی کشید. سعید هم دلش نمی خواست هنوز خانواده اش از وجود فربد بویی ببرند و همین هم خیالش را راحت می کرد.
فربد با حواس جمع ماشین را از جعبه اش بیرون کشید و مشغول راه اندازی اش شد. حواسش به بازی گرم بود که گلاب به اتاق رفت. کیومرث همراه فربد شد و برای راه اندازی ماشین به او کمک کرد.
– چه خبر؟
– هرکسی می رسید از تو سراغ می گرفت. همه میگفتن پس گلاب کجاس!
– کیا بودن؟
– همه بودن. انقدر شلوغ بود که.
نگاهی به بیرون اتاق کرد و دوباره پرسید:
– فربد که سوتی نداد؟
– برای چی؟ تمام مدت با سعید مشغول بود اصلا تو‌جمع نبودن.
نفس عمیقی کشید و خیالش راحت شد.

خیالش راحت شده بود. همین که فربد از فرح دور نگه داشته می شد برایش بس بود. اگر فربد هم کنار او می رفت و حتی از وجودش با خبر می شدند انگار تمام بازی زندگی را بع فرح باخته بود و بازنده بودنش با هیچ چیز جبران نمی شد.
فربد همانطور که ماشین کنترلی اش را کنار خودش روی بالشت خوابانده بود خودش هم به خواب رفته بود. عشق و‌ علاقه اش به تمام وسایلی که داشت وصف ناپذیر بود. همیه قدردان تمام وسیله هایی بود که به نامش خریداری می شد و حالا آن ماشین کنترلی هدیه ی پدرش هم بود و قطعا برایش هزار برابر عزیز تر می شد.
گلاب لباس راحت پوشید و کنار فربد روی تخت خزید. مادرش هنوز مشغول جمع و جور کردن خانه بود و تشک هایشان را وسط پذیرایی پهن کرده بود.
موهای زیبای روی پیشانی فربد را کنارزد. صورتش روز به روز به سعید شبیه تر می شد. حتی خوابیدنش درست شبیه به او بود. سک دستش را زیر سرش می گذاشت و دیگری را میان پاهایش قرار می داد.
از نیمه شب گذشته بود و در شبکه های اجتماعی در گشت و گذار بود که نام سعید را بالای صفحه ی موبایلش دید. تپش قلبش دست خودش نبود. دلش می خواست می توانست خاطرات و‌هرچه در گذشته بود دور بریزد و یک زندگی جدید را شروع کند. هر که سعید را پس می زد باز هم نمی توانست او را به طور کامل از زندگی اش بیرون بیاندازد.وقتی فربد پدرش را شناخته بود حقش نبود که دیگر او را نداشته باشد. حق نداشت انقد ها هم خود خواه باشد. حالا فقط خودش نبود که مهم بود. فربد از خودش هم مهم تر بود.
«بیداری؟»
چند لحظه مکث کرد و جواب نداد. اگر می خواست خودش را به خواب بزند تنها صورت مسئله را پاک کرده بود. باید روز بعد و حتی روزهای بعد جواب سعید را می داد. نمی توانست همیشه از او‌فراری باشد. اگر کار به گرفتن آزمایش و ثابت کردن حق پدری اش می رسید همه جوره سعید برنده بود و‌گلاب حق هیچ گونه صحبت کردنی را نداشت.
«آره.»
تجربه ثابت رده بود که هرچه بیشتر پاسخ گویی را پشت گوش می انداخت همه چیز برایش سخت تر می شد.
«جریان چیه؟»
ابروهایش بالا پریده بود. یادش نمی آمد چیزی وجود داشته باشد که نیاز به توضیحش باشد. سعید که هر بار صحبت کردنش با او‌صمیمانه تر می شد و نمی توانست برایش حد و‌ مرز مشخص کند از چیزی صحبت می کرد که خود هم نمی دانست.
«منظورتو متوجه نمیشم.»
«جریان ازدواجت چیه؟»
چشمانش را روی هم فشرد. حالا باید برای او هم توضیح می داد. لزومی نمی دید او را دذ جریان کارهایش قرار بدهد و حتی به سعید حق هم نمی داد که راجع به زندگی شخصی اش صحبت کند ولی او بیخیال ماجرا نمی شد. هر چه جلو تر می رفت سعید بیشتر خودش را به او‌ نزدیک می دید و تصمیم داشت درباره ی همه ی مسائل مداخله کند.
«چطور مگه اتفاقی افتاده؟»
« می خوام خودت برام بگی. فقط سوال پرسیدم.»
چرخید و روی پهلوی دیگرش دراز کشید. چقدر دلش می خواست گوشی را کناری بگذارد و از جواب دادن به او‌سر باز کند. اصلا برایش بحث با سعید جذابیت نداشت. گاهی بی حوصله ترین فرد می شد و نمی خواست از هیچ کسی خبری باشد.

کورسوی چراغ خوابی که کنار فربد روشن بود چشمش را آزار می داد. کامل چرخید تا هیچ روزنه ای نباشد
هزاران ای کاش در سرش بود. کاش سعید انقدر به او‌نزدیک نبود و همانطور که توانسته بود از او دل بکند می توانست او را از روی زمین پاک کند.
احساسات غلیان زده ی دختر پانزده ساله دور سرش می چرخید. دل بی قراری که برای دیدن ام روز شماری می کرد. هیچ وقت فراموش نمی کرد که چطور روزهای مدرسه را بخاطر دیدن او به پلیان می رساند. چه کسی فکر می کرد آخر آن عشق آتشین دو طرفه این طور شود؟ اگر ازدواج می کردند وند سال بعد باید زندگی شان را از همدیگر جدا می کردند؟
«چطور مگه؟ فکر نمیکنم چیز مهمی باشه.»
سرعت پاسخگویی سعید انقدر زیاد بود که اجازه تجزیه و‌ تحلیل را از جانب گلاب می گرفت.
احساس می کرد این بار قرار است سعید از در احساس وارد شود. احساسی که همان سال های گذشته هم کار دستش داده بود ولی این بار نمی توانست نفوذش را از این طریق کامل کند.
« گلاب نکن این کارو، ازت خواهش میکنم!»
حدس کاملا درست بود. سعید از زبان مادرش شنیده بود و حالا موقع شنیدن حرف های او بود. شاید اگر فرح نبود می توانست روی سعید فکر کند ولی با وجود او‌هرگز. زخم را چند بار می خورند؟ سعید هم بیخیال ماجرا نمی شد و شاید اگر می فهمید رابطه اش با عرفان چقدر نزدیک است می توانست کمی برای خودش هضم کند و دیگر به فکر گلاب نیافتد.
« من بعد از هفت سال که اینطوری زندگی کردم حق خودم میبینم که دنبال حداقل یک ذره آرامش باشم. نمیدونم چی توی سرت می گذره ولی من یه زن بیست و پنج ساله ام نه یه پیر زن شوهر مرده که بخوام بشینم و به فکر خودم نباشم. من آدمم سعید. اگر گند زدی توی گرشته و تمام سال های جوونیم نوش جونت ولی ازت خواهش می کنم بیخیال من شو. بذار شاید بتونم یکم طعم آرامش رو‌ بچشم.»
این که وسط زندگی اش تنها مرد ها بودند که تفییر می کردند اصلا برایش خوشایند نبود. دوست نداشت میان چند نفر درگیر شود. ترجیح می دادخود برای زندگی اش تصمیم بگیرد و حتی عقب بایستد و میان آن ها با عقلانیت انتخاب کند. اصلا شاید شخص جدیدی وارد زندگی اش می شد و شاید هم هیچ وقت کنار یک مرد آرام نمی گرفت و استقلالش را انتخاب می کرد.
« زنگ بزنم بهت؟»
« نه فربد کنارم خوابه.»
کمی طول کشید تا پیام بعدی به دستش رسید.
« تو به فکر خودتی؟ به فکر اون بچه نیستی؟ من نمیتونم بپذیرم وقتی خودمون سر و مر و گنده ایم و این بچه میتونه تو یه خونواده با عشق و خوشبختی بزرگ بشه یه مرد دیگه رو بیاری تو زندگیش.»
«سعید مشخص نیست بخوام چه انتخابی کنم. هنوز هیچی مشخص نیست. تنها چیزی که مطمئنم تصمیمم درباره اش تفییر نمیکنه برگشتن به توعه. احساس می کنم نمیتونم قوری بند زده رو بگیرم دستم و دوباذه باهاش چای بریزم. می فهمی چی میگم؟»
دمر خوابید و گوشی را میان دست هایش زیر بالشت فرستاد. کاش سعید دیگر جواب نمی داد. اصلا کاش به درک واصل می شد.
گوشی میان دستش لرزید و بالاجبار آن را بیرون کشید.
« من هنوز دوست دارم»
صد درصد می توانست عشق را به سعید بدهد، می توانست خانم خانه اش شود و خوشبخت و خوشحال باشند ولی نمی خواست. نخواستن همیشه روی همه ی ممکن ها درپوش می گذاشت.
« سعید، تو پدر بچمی، برات احترام قائلم. لطفا سختش نکن این بار چندمیه که بهت میگم؟»
« نمیذارم فربد توی خونه ای زندگی کنه که مردش کسی جز من باشه.»
« باشه عیبی نداره نذار. ولی من به تو برنمیگردم.»

خواب از چشمانش فراری شده بود. انگار باید برای دستگیر کردنش هزاران هزار بار این پهلو آن پهلو می شد و در آخر هم خودش را با موبایل سرگرم می کرد.
سعید اصرار هایش تمامی نداشت، مدعی بود که کارهای طلاقش رو به اتمام است و گلاب را می خواهد ولی دیگر حوصله ی گلاب به سر آمده بود و نمی خواست پیام های او را ببیند.
فاصله ی پیام ها بیشتر و بیشتر می شد ولی همچنان سعید حرفش را می زد. از یاداوری خاطرات تلخ و شیرین شان گرفته تا تمام سال هایی که دور از هم گذشت. گلاب فقط می خواند و دیگر پاسخی در برابرشان نمی داد. به خوبی هدف سعید را می دانست و نمی خواست ذره ای کوتاه بیاید.
***
رابطه ی سعید و فربد به قدری خوب شده بود که جانشان برای همدیگر در می رفت. سعید دیگر حرفی از با هم بودن نزده بود و گلاب هم خدا را شاکر بود که او اشاره ای نکرده است.
گاهی فربد شب ها را با پدرش سر می کرد و گاهی کنار گلاب می خوابید.
سعید هم شبیه به گلاب فکر می کرد و نمی خواست فرح از نسبت واقعی فربد با خودش بویی ببرد. حداقل انقدر زود نیاز نمی دید. خودش مادرش را می شناخت و می دانست اگر بفهمد چه قشقرقی به پا خواهد شد.
روزمرگی هایش با حضور گاه و بیگاه عرفان جذابیت بیشتری پیدا کرده بود. مرموز بودن رفتار و سورپرایز های زچریز و درشتش طوری به دلش نشسته بود که روحیه ی افسرده ی چندی قبلش را از بین برده بود.
صبح قبل از راه افتادن به سمت مجموعه پیامی دریافت کرده بود که عرفان خواسته بود تا با آژانس به مجموعه برود و ماشین را به همراه خودش نبرد. کمی کنجکاو شده بود ولی در آخر کوتاه آمده بود و اجازه داده بود مرد مرموز به رفتارهای عجیب و غریبش ادامه دهد.
از زمانی که عسل در مسابقات اول شده بود احترام پرسنل و مربی ها به گلاب بیشتر از قبل هم شده بود بخصوص مربی اختصاصی تیم مجموعه که احساس کرده بود با این قهرمانی ممکن است گلاب تا چندی بعد جای او را هم بگیرد. گلاب احساس رضایت می کرد، طوری که انگار خود بیست و‌ پنج ساله اش را نه تنها به خودش بلکه به بقیه هم ثابت مرده بود. کسانی که تا چندی قبل به هیچ‌شکل او را قبول نداشتند.
با همه خداحافظی کرد و سفارشات لازم برای بسته بودن در و خاموش کردن تاسیسات به طاهره سپرد و بعد از کشیدن رژ لبش به روی لب های خوش حالتش از در شیشه ای خارج شد.
ماشین عرفات به وضوح از دور قابل تشخیص بود. با دیدنش لبانش به خنده مزین شد و چند قدم باقیمانده را با سرعت بیشتری برداشت.
در کنار راننده را مه باز کرد تازه عرفان متوجه رسیدنش شد و سرش را از داخل موبایلش بالا برد. اخم هایش یکی در میان در هم رفته بود ولی با دیدن گلاب گوشی را بست و داخل جیبش فرو مرد.
– خسته نباشید.
گلاب با لبخند کم رنگی تشکر کرد و گفت:
سلامت باشی، مرسی اومدی دنبالم!
ژتش پشت فرمان یک ابهت خاصی داشت. او را می توانست میان لباس های آتشنشان ها تصور کند و دلش در آن واحد برای او برپد. قد و قامتش دقیقا برای آن شغل ساخته شده بود و حیف که دیگر نمی توانست آن را داشته باشد.

ناگهان عرفان زیر خنده زد و سخت در کنترلش تلاش می کرد. گلاب تعجب کرده بود و با پلک هایی بالا رفته او را نگاه می کرد که به سختی می خواست خنده اش را کنترل کند.
عرفان انگشت اشاره اش را به سمت گلاب گرفت و باز هم خندید. گلاب با تعجب به خودش نگاه کرد و هیچ چیز خنده داری ندید. سایه بان ماشین را پایین کشید تا خودش را در آینه ی روبرویش نگاه کند که ناگهان شاخه گل سرخ بزرگی روی پایش افتاد.
– وای عرفان!
چشمانش پر از اشک شده بود. انتظار هرچه را داشت بجز شاخه گلی سرخ که او را آن طور سورپرایز کند. گل را میان انگشتانش گرفت و به بینی اش نزدیک کرد. بوی خوشش با خیسی ای که به همراه داشت میان شامه اش پیچید و با همان چشمان خیس دوباره به سمت عرفان برگشت و‌گفت:
– ممنون اصلا انتظارشو نداشتم.
ماشین را به حرکت در آورد و همان طور که مشغول رانندگی بود گفت:
– قابل شما رو نداشت. گل برای گل. چه حال چه خبر؟
گلاب لحظه ای گل را از بینی اش فاصله نمی داد. عرفان مرد سورپرایز ها بود و او با هر بار سورپرایز شدن دلش به لرز در می آمد. گاهی سود و منفعت های این نزدیکی را از یاد می برد و به عرفانی می اندیشید که می توانست آن طور حال دلش را خوب کند. برای هر دختری چنین مردی نیاز بود تا بتواند چند ساعت از روزش را بدون هیچ دغدغه ای بگذراند.
– هیچی روزمرگی. خبری نیست. تو چه خبر کجا بودی اومدی اینوری؟
مسیر نا مشخصی را پیش گرفت و گفت:
– برنامم اومدن پیش تو بود. آخر هفته یه کمپینگ یک شبه دارم رفته بعدم خریداشو بکنم بعدم به شما برسم.
دل گلاب هم همره با لبانش می خندید باورش نمی شد انقدر سریع درگیر احساساتش شده باشد. تجربه ی خاص و دوست داشتنی ای که اورا به دوران نوجوانی اش می برد.
– کجا می‌خواین برین؟
– بریم؟ مگه تو نمیای؟
گلاب شانه هایش را با شیطنت بالا انداخت. می خواست ناز کند و نازکش داشته باشد.
– نمیدونم. باید ببینم برنامه هام چجوریه. فکر نمیکنم بتونم بیام یکم هم باید با خونواده باشم آخر هفته یه مدته ازشون دور شدم.
عرفان خیلی جدی شد و گفت:
– اکر نتونی بیای عقب میندازم. اصل کار خودتی. نباشی دیگه چه فایده؟
کنج دلش غنج رفت. صورتش را با تمام تلاش ممکن همانطور بی حرکت نگه دلشته بود. سعی داشت چیزی از احساساتش بروز داده نشود ولی در دلش ولوله بر پا بود. دیگر چه زمانی می توانست چنین موقعیت خوبی پیدا مند. چه کسی بهتر از عرفان برای این طور سورپرایز های ناکهانی و چه احساسی دلچسب تر از حسی که او برایش به وجود آورده بود. درست از زمانی که او را به قهوه دعوت کرده بود تا همان موقع که شاخه گل رز روی پایش افتاده بود تمام دغدغه هایش را از یاد برده بود. دیگر حتی سعید ذهنش را درگیر نمی کرد و نگران آن نبود که سعید فربد را از او بگیرد. همه چیز را به راه دوری فرستاده بود. پرواز پروانه های دلش فقط با احساس جدیدی بود که نقسش را بند می آورد. مردی که نه به صورت یک عشق بلکه طوری دوستانه به او‌ نزدیک شده بود که دغدغه های زندگی اش را کم کرده بود.
– تو می میتونی بیای؟
– نمیدونم، هنوز برنامه ی خاصی نچیدم.
– دوشنبه یه عروسی دعوتیم که میخواستم ازت دعوت کنم همراهم بیای. آخر هفته هم که میریم کمپ خستگی کل هفته رو در کنیم.
گردنش را به چپ و راست پیچاند و قلنج آن را شکست. گلاب لحظه ای قلبش ایستاد. میهمانی به همراه عرفان آن هم به این زودی! نمی دانست باید با چه نقشی کنار او ظاهر شود.
– من برای چی؟
– نباید برای رفتن به جشن با پارتنرم برم؟
کلمه ی پارتنر را در ذهنش هلاحی کرد. انقدر برایش سنگین بود و انقدر برای این کلمه همیشه رویا پردازی مرده بود که نمی توانست آن را در واقعیت تصور کند.

 

به این پست امتیاز دهید.
عشق در این شهر غیرقانونیست پارت 16
4.75 از 4 رای

پاسخ دهید!

نظرات بسته شده است.