– سرت توی آب. با بینی فوت کن.
روی صندلی سفید رنجش نشسته بود و پا روی پا انداخته بود. طوری صاف روی صندلی می نشست که هیکل موزونش بیشتر جلب توجه کند و نگاهش را با دقت و غرور به شاگردش می دوخت.
کمی از اضطرابش کم شده بود ولی نمی شد گفت تمامش از بین رفته بود. عسل دستش را به میله ی لبه ی استخر گرفته بود و سعی می کرد تا آخرین نفس فوت کند و او هم سعی داشت حدالامکان به عسل نگاه نکند.
جلسه طاقت فرسایی بود. خسته کننده تر از همه ی اولین جلسات… همین که سعی داشت از همیشه بهتر باشد و نفس حبس شده در سینه اش را بیرون ندهد برایش از رد شدن هفت خان رستم هم سخت تر بود.
عسل سرش را از داخل آب بیرون آورده بود که گفت:
– بسه عزیزم. دستت رو بگیر به میله و سعی کن روی آب بیخوابی. سرت داخل آب باشه و تا جایی که نفست تموم نشد فوت کن و بلند نشو.
عسل فقط سرش را تکان داد. نمی دانست چه حکمتی بود حهدعسل آن طور به چشمانش زُل می زد و چشمان خسته اش را به خمارهای مشکی و گرد او می دوخت.
عسل سرش را داخل آب فرو کرد و سعی کرد بدنش را روی آب بکشد. استعداد یادگیری خوبی هم داشت و از همین ابتدا مشخص بود فقط نمی دانست چرا نباید در طول این همه مدت سراغ یاد گیری رفته باشد؟ درست بعد از چهارده سال می خواست شنا یاد بگیرد. دختر او باشی وشنا بلد نباشی؟! از محالات بود.
نگاهی به ساعت انداخت و هنوز یک ربعی فرصت باقی بود. نفس عمیقی کشید که چند لحظه بعد هم عسل بالا آمد و مشغول در آوردن عینکش شد.
– نفس بگیر. یکم برو عقب تر.
از جا بلند شد و کنار استر ایستاد:
– پاهاتو بگیر توی شکمت و با دستات نگهش دارو بهش میگیم لاک پشت. بعد از چند دقیقه ستاره شو روی آب. دست و پاهاتو مثل ستاره باز کن.
لحظه به لحظه ی کلاس هایش را از حفظ بود ولی این کلاس اصلا به قابل مقایسه با کلاس های خودش که نبود هیچ، قابل مقایسه با هیچ کلاسی نبود.
– همینا که بهت گفتم رو تمرین کن ایشالا پس فردا میبینمت.
باز هم سر عسل بود که تکان خورد و زبانش نجنبید.
– خداحافظ مراقبت کن.
– ممنون خدانگهدار.
خداحافظی با آن لحن لوس هم بد نبود!
«کجایی؟»
با عسل خداحافظی کرده بود و آویزان پیشخوان کفش داری بود تا سیم گوشی تا آن جا برسد. گوشی را به شارژ زده بود ولی حتی یک درصد هم شارژش پر نشده بود. برای داخل رفتن مقاومت می کرد و هیچ دلش نمی خواست با خارج کردن سیم شارژر از گوشی به آن آسیب بزند.
«الان کلاسم تموم شد. تو کجایی؟»
جوابش را نداد. عادت داشت جواب پس بگیرد و جواب گلاب را ندهد ولی طوری رفتار می کرد که هیچ وقت جای اعتراض باقی نمی گذاشت. در این مدت حتی یک بار هم صدایشان روی هم بلند نشده بود و این برایش یکی از مزیت های این رابطه بود.
«اگر می خوای برو یه سر به مادرت بزن.»
نیازی به اجازه ی او نبود. هر وقت دلش می خواست می توانست به مادرش سر بزند ولی این مشخص می کرد که قرار بود شب به خانه نیاید. اگر هم می خواست به خانه بیاید دیر تر از وقت معمول می رسید. هوم آرامی گفت و کمی روی شکمش را ماساژ داد. چوب جدا کننده اتاقک و راهروی استخر شکمش را به در آورده بود.
«باشه. فردا هم مهمونیته؟»
خوشش نمی آمد از پیام دادن. بخاطر همین هم طور می کشید تا پیام هایش به گلاب برسد. با دقت انگشت روی حروف می گذاشت تا اشتباه نزند.
«آره. عسل چطور بود؟»
حالا که عسل هم رفته بود دوباره حرفش به میان آمد. دلش نمی خواست راجع به عصل صحبت کنند. حرف های مهم تری در زندگی بود که وقتشان را بگیرد و اصلا دوست نداشت چیزی از عسل بگوید و بشنود.
«خوب بود. سرویسش اومد دنبالش بردتش.»
کتایون مشغول جمع کردن بود. او تنها برای یک کلاس روز تعطیلش را خراب کرده بود و این یک روزش هم پر شده بود.
اتاق کتایون با یک پنجره بزرگ شیشه ای از سالن انتظار جدا می شد. هم کتایون می توانست بیرون را ببیند و روی همه ی افراد نظارت داشته باشد و هم کسانی که بیرون بودند می توانستند کتایون را با وضوح کمتر ببینند. نگاهش روی کتایون بود که باز گوشی در دستش لرزید. باید می رفت و او هم حاضر می شد.
«خب پس می بینمت.»
قلبی در جوابش فرستاد و او هم تکنولوژی استفاده از استیکر به تکنولوژی هایش اضافه نشده بود که در جواب قلب قرمزش قلبی قرمز بفرستد.
گوشی را به دست کفش دار داد و خودش برای تعویض لباس به اتاق کتایون رفت.
– فردا باید چی بپوشیم؟
کتایون همان طور که سر پا ایستاده بود و دفتر ساعات کلاس ها را چک می کرد, خودکار را روی لبش گذاشت و نیم نگاهی به صورت گلاب انداخت.
– مثل یه مهمونی رسمی. تو سالن جلسات شرکت برگزار می شه.
خودش می دانست ولی این که بی اطلاع نشان دهد را بهتر از هرکسی بلد بود.
– مانتو شلوار مقنعه؟
– نه مقنعه نیاز نیست. فکر کن داری میری مهمونی.
– آخه نه که ما خیلی مهمونی میریم من بلدم چی بپوشم.
کتایون دفتر را بست و مستقیم به چشمان گلاب نگاه کرد:
– می خوای بریم خرید؟
– نه می خوام مامانم و فربد رو ببرم بیرون.
– خب ببرشون یه پاساژی که شهر بازی هم داشته باشه بچه یکم بازی کنه.
– همین کارو می کنم. کاری با من نداری؟
کتایون میزش را مرتب کرد. با آن که همیشه مرتب بود ولی اگر دفتر و خودکارش را همان سمت چپ نمی گذاشت نمی توانست. هیچ چیز روی میز نبود. تنها یک گلدان کوچک بود که هر روز صبح از سر چهار راه برایش گل می خرید و گل روز قبل را به اتاق کفش داری انتقال می داد.
– یه مانتو شلوار شیک بخر. سلیقت که از من بهتره. زیاد روشن نخر.
– منم که چقدر روشن می پوشم.
راست می گفت. هیچ وقت هیچ لباس روشنی نمی خرید. همه لباس هایش درست شبیه رنگ خانه اش خاکستری بود. با این تفاوت که سفید خانه اش بیشتر وسیاه لباس هایش چشم گیر بود.
وسایلش را جمع کرد و از همه ی بچه ها که جلوی در و در کفش داری دید خداحافظی کرد و بیرون زد. گوشی اش که نیمه شارژ شده بود روشن کرد و به مادرش اطلاع داد که تا یک ساعت بعد به دنبالشان می رود و حاضر باشند.
مسیر خانه خودش از خانه مادرش نزدیک تر بود. درست بعد از آن که کارش روی غلطک افتاده بود و اولین دیدارش را با او داشت, از کتایون خواسته بود تا اگر می تواند وامی به او بدهد. هیچ وقت جز کتایون از هیچ کس درخواست مالی نکرد و نمی کرد چون فقط کتایون بود و کمی او… که از زندگی اش می دانستند.
وام را از کتایون گرفته بود تا آن خانه را برای مادر و پدرش رهن کندو خیلی سعی کرده بود کیومرث و کامران را سر کار بفرستد ولی خودش هم می دانست راه به جایی پیش نمی رود تا وقتی که خودشان نخواهند تغییری ایجاد کنند.
خوشحال بود از این که صدای مادرش کمی جان گرفته بود. خوشحال از آن که فربد در محله ی بهتری به مدرسه می رفت و حتی بهترین لوازم مدرسه را برایش می خرید تا او احساس کاستی نداشته باشد. خدا را شاکر بود که زمانی زندگی اش متحول شد که می توانست زندگی بهتری حداقل برای فربد بسازد. تازه پیش دبستانی بود ولی همین اول راه هم مهم بود تا از بقیه بچه ها چیزی کنم نداشته باشد. اگر او به این زندگی آمده بود باید متفاوت از بزرگ می شد و گلاب هم برای این تفاوت همه کار می کرد.
ماشین را جلوی در آپارتمان نما سنگی کرم رنگ نگه داشت. درب خانه مشکی بود و ده واحدی. حتما مادرش همان طور که لباس را میان آسانسور به زور تن فربد می کرد مشغول پایین آمدن بود. می دانست که چطور چادرش را به دندان زده تا بتواند به فربد برسد.
فربد به سختی سعی داشت در را ببندد. مدتی بود دستگیره بیرونی در خراب شده بود و باید از شیار های در می گرفتند و در را می بستند. فرید همه تلاشش را می کرد که از بالایی ترین شیار که دستش می رسد در را به سمت خود بکشد و آن را ببندد.
همان که در را بست به سرعت توانست دویست و شش سفید رنگ را تشخیص دهد و درب جلو را برای خودش باز کرد.
– خطرناکه قربونت برم.
– ولی من دوست دارم جلو بشینم. از جلو می تونم همه چیز رو بهتر ببینمو.
گلاب لبخندی زد و گفت:
– سلام نمیدی شما؟
فربد به سمتش برگشت. چشمان خمار و مژه های بلندش با پلکی که زد خودنمایی کرد و خودش را قبل از گلاب جلو کشید و گفت:
– سلام آبجی گلاب.
محکم او را در آغوشش فشرد. آن قدر کوچک و ظریف بود که پاهایش با نشستن به روی صندلی روی هوا می ماند و کمی از ساق پاهایش از صندلی بیرون می زد.
– سلام دخترم.
گلاب فربد را محکم در آغوشش فشرد و رهایش کرد. بوی خوش نوزادی اش هنوز از بدنش حس می شد. گاهی دلش می خواست او را در آغوش بگیرد و شب تا صبح به خواب رود ولی از ترس وابستگی که ممکن بود بینشان ایجاد شود هیچ گاه چنین کاری نکرده بود. حتی یک شب هم کنار فربد به صبح نرسانده بود.
– سلام مامان. خوبین؟
– قربونت برم عزیزم که به فکر مایی. این بچه از وقتی فهمیده می خوای ببریش شهر بازی روی پا بند نیست.
لپ های لاغر فربد را میان دو انگشتش گرفت و گفت:
– این آقای کوچک شهر بازیو از منم بیشتر دوست داره.
– نه آبجی تو رو از همه بیشتر دوست دارم.
– الهی من قربون محبت توبشم فسقلی.
فربد اخم کرد و گفت:
– ولی من فسقلی نیستم. مامان میگه بزرگ شدم.
– تو صد سالتم بشه برای من فسقلی ای.
ماشین را به سمت مرکز خرید به حرکت در آورد. خیابان ها آن ساعت از بعد از ظهر شلوغ بود و کمی در ترافیک ماندند. فربد تمام مدت آهنگ عوض می کرد و با گوشی گلاب بازی می کرد و مادرش هم روی صندلی عقب ذکر می گفت. مطمئن بود هیچ کسی آرامش چشان مهربان عسلی او را ندارد. چشمان زیبایی که به فربد رسیده بود و از این بایت خدا را شاکر بود.
هنوز نرسیده بودند که صدای گرفته ی مادرش که سرش را هم جلو آورده بود و از میان دو صندلی به سمت گلاب کشیده بود شنید.
– خالت زنگ زد.
– خب!
راهنمای ماشین را به سمت راست زد. صدای تیک تیک راهنما به گوشش می خورد ولی منتظر ادامه ی صحبت مادرش بود. چه چیز می توانست از زنگ زدن خاله اش مهم تر باشد. هنوز بعد از گذشت شش سال باز هم آدم مهم های زندگی اش محسوب می شدند. شاید نوع مهم بودنشان فرق کرده بود ولی هنوز جزو مهم ترین ها بودند.
– می خواست دعوتمون کنه مراسم.
– به امید خدا کدومشون مردن زمین رو جای بهتری برای زندگی کردن.
مادرش استغفراللهی به زبان آورد که در ادامه اش خاک بر سرمی گفت:
– نگو این طوری مادر خدا قهرش میگیره. نگو دخترم.
– خدا که خیلی وقته قهرش گرفته.
مادرش انگار این جمله را نشنیده باشد نفسی کشید و چادرش را از زیرش بیرون کشید. می دانستند فربد حتی اگر تمام و کمال حواسش به گوشی باشد تک به تک کلمات و جملات آن ها را ضبط می کند.
– عروسی پسرشه می خواست دعوت کنه.
– میگم مامان جان تا چند وقت پیش ما بو می دادیم. شان منزلتشون بودیم. الان جریان چی شده که برای دعوت شدن تو مراسم ناز پسرشون دعوتیم؟ خونت دو کوچه اومده بالا عزیز شدی؟ دیگه کسر شانش نمیشه بگه این خانمه خواهر منه؟ حالا ما که بماند شما رو روش میشه معرفی کنه به فامیلای عروسش؟ اصلا همین عروس قشنگه چیزی از دوماد جنتلمنش میدونه؟ اگر نمی دونه من میتونم با تمام جزئیات براش توضیح بدما.
مادرش به سرشانه اش زد و اشاره به فربد که هرچیزی را نگوید. خودش می دانست ولی گاهی نمی توانست خودش را نگه دارد. بخصوص وقتی اسم سپهر وسط می آمد دیگر همه مشاهیرش را از دست می داد و می خواست زمین و زمان را به هم ببافد. هنوز بعد از گذشت این همه مدت با شنیدن نامش داغ می کرد.هنوز نه می توانست با خودش کنار بیاید و نه با سپهری که روزی هزار بار برایش لعنت می فرستاد و نه با مادر عفریطه اش…
– حالا صحبت می کنیم.
– حواسم هست.
منظورش به فربد بود. حواسش بود که چیزی جلوی فربد نگوید.
– من نمی دونم شما می خوای چیکار کنی ولی من اصلا برام این چیزا اهمیتی نداره. پامیشم با سر بلندی میام وسط مجلس انقدر هم می رقصم تا چشمشون در بیاد.
ماشین ها در ترافیک ایستاده بودند و هر چند دقیقه یک بار جلویشان خلوت می شد و چند متری به جلو می رفتند.
– الله اکبر. نزن این حرفارو. جواب بدی رو با بدی نمیدن مادر. در رو یه پاشنه نمیچرخه بخدا اونی که باید تقاص پس بده خدا جوری ازش تقاص میگیره که خودش هم نمیفهمه.
– ای بابا…
مادرش را درک نمی کرد. این همه درد کشیده بود ولی هنوز که هنوز بود صبوری پیشه می کرد. آن قدر سختی کشیده بود که در دم دمای پنجاه سالگی پیر و نحیف بود. هرکس نگاهش می کرد باورش نمی شد که هنوز چهار پنج سالی تا پنجاه سالگی جا دارد. زیر چانه اش شل شده بود و رده های چروک روی پیشانی و حتی کنار لب هایش هم نشسته بود. فقط چشمان عسلی اش بود که هنوز شبیه به سابق بود و تنها بی فروغ شده بود. از وقتی به یاد داشت چشمان مادرش ندرخشیده بود. چیزهایی از کودکی اش جلوی چشمانش قدم می زد که اصلا دلش نمی خواست آن ها را به یاد بیاورد. هر چه بیشتر در زندگی اش شخم می زد همه چیز سخت تر می شد. کاش قرصی بود که چند تایی بخورد و فراموشی بگیرد.
ماشین را پارک کردند و کیف دستی اش را برداشت و همراه مادرش و فربد شد تا بالا بروند. تصمیم داشت ابتدا به شهربازی بروند و کمی فربد بازی کند و بعد برای خرید بروند.
فربد برعکس تمامی هم سن و سال هایش زیادی آرام بود. اگر گوشی گلاب را به دست می گرفت امکان داشت بیست و چهار ساعت کامل گوشه ای بشیند و فقط بازی کند. موهای قهوه ای روشنش کمی بلند شده بود و هر چند دقیقه یک بار آن ها را کنار می زد.
– میخوای گوشی رو بدی آبجی بذاره تو کیفش بعد از شهر بازی دوباره بدم بهت؟
ناراضی بود ولی سرش را از روی گوشی بلند کرد و دکمه خروجش را زد. گوشی را بدون حرف به دست گلاب سپرد و نگاهش را در اطراف چرخاند. ماشین بزرگی که وسط شهربازی بود اولین چیزی بود که نگاهش را به سمت خود کشاند و با دو کنارش رفت تا گلاب را هم به دنبال خودش بکشاند.
تک به تک وسیله هایی که به نظرش جذاب می رسید را امتحان کرد و با خوشحالی بعضی از ماشین ها را دو بار امتحان کرد. دیگر انقدر خسته شده بود که چشمانش بی حال بود و میان بازی خمیازه هم می کشید.
– فربد می خوای بریم لباس ببینیم؟ دوباره میارمت بازی می کنی.
– نه می خوام بازی کنم.
لجباز نبود اگر یک بار دیگر با آرامش از او خواهش می کرد حتما قبول می کرد. به همین خاطر جلوی کتانی های سفید و براق فربد زانو زد و دست های کوچکش را میان دست های خودش گرفت. سرد می شد مثل هر باری که دست های او را می گرفت. مثل هر باری که به آغوش می کشیدش و مثل هر باری که بوسه روی صورتش می نشاند. سلول های بدنش تک به تک هوشیار می شد و دستور سرما می داد. دستور یخ زدن و یاداوری… دستور لعنت و ناله و نفرین… دستور بیشتر عاشق فربد بودن.
– بیا بریم یکم لباس بخریم. منم باید لباس بخرم. اگر الان بخوای بازی کنی آبجی نمی تونه به کاراش برسه. ولی بهت قول میدم دوباره بیارمت.
لب های فربد آویزان شد ولی دست گلاب را گرفت و رضایت داد که به خرید بروند. قبل از خارج شدن از فضای شهر بازی گلاب بستنی قیفی ای برایش خرید و او به کل فراموش کرد که از بیرون رفتن و خرید ناراضی است.
دست فرید از دستانش جدا نمی شد.یک دستش را به گلاب سپرده بود و با دست دیگر بستنی اش را جلوی دهان می گرفت و لیس می زد. جلوی تمام مغازه های اسباب بازی فروشی و لباس بچگانه چند دقیقه توقف می کرد و با دقت همه را بررسی می کرد. وقتی با گلاب بیرون می رفت فراموش می کرد که مادرش هم هست و تنها کنار گلاب قدم برمی داشت و لحظه ای دست هایش از دست های او جدا نمی شد.
بعد از آن که تک به تک مغازه های پاساژ را گشته بودند گلاب به مانتو مشکی ساده و بلندی رضایت داد. آستین های کلوشش گشاد بود و جنس لخت و پر ریزشی داشت. در همان مغازه شلوار کوتاه مشکی ای هم خرید. دقیقا آخرین مدل هایی که در فضای مجازی دنبال کرده بود همین مدل های کوتاه بود که کمی از مچ پا پیدا بود.
چیز زیادی از مد و فشن نمی دانست ولی طول این چند سال و آشنایی اش با کتایون آن قدر روی پوشش و رفتار او ریز شده بود و دنبال جاهایی می رفت که کتایون از آن ها خرید می کرد برایش خرید کردن از قبل راحت تر شده بود.
کفش مشکی و شال و کیفی پلنگی به خرید هایش اضافه کرد. آن قدر خسته شده بودند که جان بیشتر گشتن را نداشتند. طبق معمول بیرون آوردن های فربد، یک دست لباس کامل هم برای اوخرید و برای شام به یکی از رستوران های همان پاساژ رفتند.
فربد روی صندلی چوبی نشسته بود و همان طور که سیب زمینی هایی که داخل سینی ریخته بود را در دهان می گذاشت مادرش گفت:
– مثل این که عروسی مختلطه.
شانه بالا انداخت و سیب زمینی ای که تماما آغشته به سس بود را از درون سینی برداشت و گفت:
– مگه مهمه؟
مادرش چادرش را از روی سر جلو کشید. کمی بلند شد تا راحت تر بتواند چادر را جابجا کند و پاسخ داد:
– نمیدونم گفتم شاید برات مهم باشه.
– نه برای من اهمیتی نداره. ولی میگم این خواهر کسر شأنش نیست که مارو دعوت کنه؟ آخه یه وقت ما تو جشناشون حضور داشته باشیم فکر می کنن اینا دهاتین.
مادرش نفس عمیقی کشید و گفت:
– حالا اون یه چیزی گفت.
– آره گفت من این دختره ی دهاتی رو برای پسرم نمیگیرم. فقط نمیدونم چطور تو یک سال و نیم نامزدی من نه غربتی بودم و نه دهاتی ولی بعد از اون یک سال و نیم همه جور حرف بهم زده شد. یکم خودتو جای من بذاری بهم واقعا حق میدی.
قطعه دایره ای شکلی که برای گرفتن سفارششان بود شروع به لرزیدن کرد و صدای بدی از برخوردش با میز به وجود آمد. گلاب قطعه ی آلارم دار را برداشت و همان طور که از جا بلند می شد گفت:
– نه خودش و نه پسرش برام هیچ اهمیتی ندارن. فقط می خوام نشونشون بدم که غربتی کیه.
با همان اقتداری که در راه رفتنش بود. کمر صاف کرد و به سمت جایی که باید غذا را تحویل می گرفت راه افتاد. میددانست که هیچ شباهتی با دختر پنج، شش سال قبل ندارد و دنیایی فاصله بین او و دختر مظلوم هجده ساله بود. حتی گاهی فکر کردن به آن دختر قدیمی هم برش غیر ممکن بود چه برسد به آن که بخواهد شبیه به او باشد.
سینی سفارشاتشان را برداشت و همان طور صاف با پشت چشمی که معلوم نبود برای چه کسی نازک شده است به سمت میزشان رفت. بوی غذا ها اشتهایش را باز کرده بود.
داخل آسانسور ایستاد و نایلون های خریدش را روی زمین گذاشت. تنها سودی که برای آن خانه داشت همان نایلون هایی بود که چند هفته یک بار پر می شد م در آشپزخانه قرار می داد. کمتر وقتی می شد که به آن خانه پا بگذارد ولی هر بار که می رفت کمی خرید می کرد تا یخچال خالی نماند و حداقل گرسنگی نکشند.
در را با کلیدی که در دست داشت باز کرد و وارد شد. همه ی کف خانه پوشیده از سنگ کرم رنگ بود و خالی از هر وسیله ای جز یک مبل ال شکل که داخل سالن چیده شده بود…
به سمت آشپزخانه چرخید. یخچال سایدبای سادی درست جلوی ورودی بود و بجز لباسشویی هیچ چیزی در آن جا به چشم نمی خورد. نایلون های خرید را همان جا کنار یخچال قرار داد و به سمت اتاق رفت. خانه ای با چهار اتاق که تنها یک اتاقش وسیله داشت. اتاقی که سهم آن ها از این خانه بزرگ بود.
بدون آن که در بزند دستگیره را پایین کشید و وارد شد. عسل روی تختش خوابیده بود و مشغول انجام تکالیفش بود. صدای موزیک آرامی در فضا پخش بود و بهاره روی زمین چهار زانو نشسته بود و کتاب می خواند. موهایش شلخته بالای سرش بسته شده بود و سیاه و سفیدی که نشان از تمدید نشدن رنگ مویش بود از ریشه هایش دهن کجی می کرد.
با ورودش هر دو به سمتش چرخیدند. عسل سلام آرامی گفت و بهاره کتاب را بست م از جا بلند شد. شلوارش را مرتب کرد و بلوزش را پایین کشید تا از نامرتب بودن ظاهرش کم کند.
– رفتی کلاس؟
عسل بالاجبار پدرش از جا بلند شد و گوشی اش را برداشت و موزیک را قطع کرد. روی تخت نشست و نگاه خسته اش را به پدرش دوخت و گفت:
– بله ممنون.
هر سه در آن وضعیت معذب بودند که شهاب گفت:
– حرف بزنیم؟
بهاره سری تکان داد و همان طور که دمپایی های راحتی اش را روی زمین می کشید به سمت در حرکت کرد.
در به روی عسل بسته شد و خودشان به سمت مبل رفتند تا روی آن بشینند و صحبت کنند. عسل طبق معمول تمام دفعات قبل از جا بلند شد و پشت در شتافت تا یک به یک کلماتی که بین مادر و پدرش رد و بدل می شد را گوش دهد. وقتی کوچک تر بود آن ها فکر می کردن که ام چیزی متوجه نمی شود. هیچ وقت اوضاع به بدی این یک سال اخیر نبود ولی عسل هر بار صدای داد و بیدادهای پدر و مادرش را می شنید. هر بار دعوا سر مسئله ای جدید که تمامی نداشت. این بار اولی بود که شهاب بهاره را صدا کرده بود تا با او صحبت کند. دفعات قبل همیشه بهاره بود که از زندگی شاکی بود و غر می زد تا زندگی باب میل شود ولی این بار انگار جایی از کار می لنگید. دلش گواه بد می داد. اصلا از وضعیت زندگی شان راضی نبود ولی حس می کرد همه چیز بدتر از قبل می شود.
گوشش را به در چسبانده بود. همه ی فریاد های مادر و پدرش در آن سال ها در گوشش زنگ می خورد. حاضر بود در همان خانه زندگی کنند و پدرش هیچ وقت خانه نباشد ولی دیگر صدای فریادشان بلند نشود. چه فرقی داشت با کسی که ماد یا پدر ندارد. او تمام روزش با بهاره ای سپری می شد که ترس از دست دادن باعث می شد تا هر لحظه و هر ثانیه او را چک کند و کنترل هایش تمامی نداشت.
کنترل های لحظه به لحظه ی مادرش از او یک دختر منزوی ساخته بود که تنها با دوست هایی رفت و آمد داشت که مادر تاییدشان کرده بود. بهاره هم فقط رفت و آمد هایش به دورهمی هایی خلاصه می شد که دخترانی هم سن و سال عسل داشتند. پگاه و کیمیایی که عسل هیچ وقت آبش با آن ها در یک جوب نمی رفت شده بودند نزدیک ترین دوستانش… همین هم باعث می شد تا کمتر حرف بزند و بیشتر گوشه گیر شود. صفحه اینستاگرام برعکس تمام دوستانش ناشناس بود و هر کس از او می خواست آدرس اینستاگرامش را بدهد با جواب ندارم او مواجه می شد.
– می خوام یک بار هم که شده بدون جنگ و دعوا بشینیم صحبت کنیم.
صدا به سختی به پشت در می رسید. دل در دلش نبود که بفهمد جریان چیست. گوشی موبایل جدیدش را میان مشت گرفته بود و فکر می کرد که تنها دارایی اش فقط همان موبایل نویی بود که میان دست هایش در حال فشرده شدن بود.
ناخنش را روی گارد نارنجی رنگش کشید. سیلیکون قاب بلند شد و با ناخن آن قدر با آن بازی کرد که تکه هایش روی پاهای کشیده اش ریخت. صدای بهاره را نمی شنید ولی صدای شعار واضح به گوشش می رسید.
– تا قرون آخر مهرت رو میدم، مشکلی ندارم. توافقی جدا بشیم.
– برای چی؟
قلبش به درد آمد. مادر و پدرش با هم زندگی نمی کردند. بیش از یک سال بود که پدرش هیچ خرجی ای نمی داد. درامدش آن قدر زیاد بود که به راحتی چند خانواده از کنارش نان بخورند ولی یک قران بجز خرج های اساسی که مدرسهی دخترش بود، برای هیچ چیزی به بهاره پول نداده بود. از همان اول هم حرف طلاق و جدایی زده بود ولی این اولین بار بود که انقدر دقیق و بدون هیچ زمینه ای خواسته بود صحبت کنند و اولین جمله درباره ی طلاق بود.
– به نظرت این خونه و زندگی دلیل کمیه برای جدایی؟
دو دستش را به گوشی گرفت و روی قلبش فشرد. چشمانش را بسته بود تا شاید حس شنوایی اش بهتر کار کند.سرش در همان چند دقیقه به قدری سنگین شده بود که توان تحمل وزنش را نداشت.
پدری که آخرین آغوشش را به یاد نداشت برایش احساس پدر بودن را نداشت ولی همین که اسم بچه ی طلاق رویش نباشد به او حس بهتری می داد.
– من مشکلی با این زندگی ندارم. از تو هم چیزی نمی خوام.
– ولی برای من سخته، خودم هزار تا گرفتاری دارم نمی تونم یه بخشی از فکرم رو به این خونه اختصاص بدم.
اشک هایش شبیه چند قطره براق از چشمانش روی دست هایش چکید. روزهای سه نفره بودن خانواده شان آن قدر دور بود که هر چه نگاه می کرد فقط یک هاله بی رنگ از آن پس ذهنش نقش می بست. خیلی سال بود که زندگی شان دو نفره شده بود و چیزی از پدرش در زندگی شان نبود. تا سال قبل شب دیر وقت به خانه می آمد و با چند کلام صحبت کنار هم بودنشان به اتمام می رسید ولی این سال آخر همه چیز سخت تر شده بود. وقتی خانه شان را تعویض کردند مادرش اصرار داشت که وسایل خانه را از نو بخرند و در یک حراجی همه ی وسایل را به فروش گذاشت ولی پدرش دیگر زیر بار خریدن هیچ وسیله ای نرفته بود.
بهار با باقیمانده پولش از وسایل خانه که کم هم قیمت نداشتند وسایل اتاق عسل را تکمیل کرد و ماشین را عوض کرد. جلوی دوست و آشنا هنوز آبرو داشت و نمی خواست چیزی روی دیدنشان تاثیر بگذارد.
بهاره سعی داشت اشک حتی به پس چشمانش نرید. نمی توانست بپذیرد که باید همه ی این زندگی بیست ساله را کنار بگذارد و در سی و هشت سالگی با یک دختر چهارده ساله دوباره به خانه پدری برگردد. نه که دلش نخواهد، نمی توانست این کار را بکند. نمی توانست یک درد بر درد های مادر مریضش اضافه کند. تنها کسی که برای او مانده بود همان پیرزن بود که از غصه پسرش دیگر جان نداشت و حالش روز به روز بدتر می شد. میترسید این خبر را هم بشنود و زود تر از زمانی که باید او را ترک کند.
آخرین صحبت دکتر را دقیق به یاد داشت. تنها چیزی که دکتر با تمام وجود از او خواسته بود آن بود که مادرش را از اضطراب و هر هیجانی دور نگه دارد.
– من کاری با تو و زندگیت ندارم. خواستی زن بگیری هم کتبی رضایت میدم.
شهاب دستی به خط ریشش کشید. عینکش را روی چشمش جا بجا کرد و روی مبل لم داد. یک پایش روی پای دیگر بود و لحن صحبت هایش آن قدر آرام بود که انگار سال هاست برای گفتن این جملات تمرین کرده است.
– من بخوام زن بگیرم نیاز به اجازه تو ندارم.
قلب بهاره ریخت. هنوز او را دوست داشت. درست مثل روز اول و حتی بیشتر از آن روزها. با تمام بی مهری هایش هیچ گاه از دلش نرفته بود. مشکل اصلی زندگیشان غرق شدن زیاد بهاره در زر و زیور دنیایی بود که او را از شهاب رفته رفته دور کرد. روزی رسید که از همه چیز می گذشت تا در میهمانی های زنانه اش شرکت کند. شبی نبود که خانه بوی غذا بدهد و معتقد بود که وسیله های خانه اش خراب می شوند. عسل هفت، هشت ساله بو که دیگر غذا نپخته و تمامی وعده های غذایی شان را رستوران ها و کِترینگ ها تامین میکردند.
– من هنوز زنتم.
– این که دارم بهت میگم بخاطر احترامیه که بهت میذارم. من راضی نیستم عسل توی این شرایط بزرگ بشه.
ناگهان صدای بهاره بلند شد و با واکنشی سریع از روی مبل بلند شد. فاصله اش را با شهاب کم کرد. شهاب از حالت لم داده خارج شد و پایش را از روی پای دیگر زمین گذاشت.
– این زندگی برای تو یه نفر نیست که تنهایی براش تصمیم میگیرم. من و دخترم بخشی از این زندگی هستیم.
از جا بلند شد و سینه به سینه ی بهاره ایستاد. نگاه بهاره پر از خشم و عصبانیت بود. درست شبیه تمام بیست سالی که با هم زندگی کرده بودند موقع دعوا نمی توانست خود دار باشد. هیچ وقت نمی توانست با او درست صحبت کند و به نتیجه دلخواه برسد. همین امر آن ها را بیشتر از هم دور کرده بود.
– جمع کن این بساطت رو. خجالت بکش نزدیک چهل سالته. شبیه دخترانی تازه ازدواج کرده رفتار میکنی. خودت بهتر میدونی مقصر این زندگی که شبیه هرچیزی هست جز زندگی فقط خود تویی و توقعات بیجات.
پشتش را به بهاره کرد و ظرف سیگارش را از جیب در آورد. سیگار سیاه رنگش را کنار لبش قرار داد و با چند قدم از بهاره فاصله گرفت. فندک زیپوی برنزی اش را زیر سیگار گذاشت و با کام محکمی که از آن گرفت سیگارش را روشن کرد.
بویش آن قدر زیاد بود که حتی عسل هم متوجه روشن شدن سیگار پدرش شده بود. دیگر پشت در نشسته بود تا باز هم صدا ها را بشنود. روی تخت با گارد خراب شده ی گوشی دست و پنجه نرم می کرد.
– خرجتونم میدم این خونه رو هم میزنم به نامت. دیگه چی میخوای تو؟
تلفنش زنگ خورد. دستش را روی جیبش گذاشت و خواست جواب ندهد ولی حس کرد فقط جواب دادن آن تماس می تواند. مکالمه شان را قطع کند.
دستش را داخل جیب فرو کرد ولی باز پشیمان شد. از جیب پشتی شلوارش کیف پول چرمی مشکی رنگ را بیرون کشید, حتی این هم کادوی گلاب بود. گلاب طوری در زندگی اش بود که نمی شد از آن صرف نظر کرد. طوری ریشه دوانده بود که تمام زندگی اش را درگیر کرده بود.
بدون شمردن چند تراول پنجاه هزار تومانی از میان کیف بیرون کشید و کیف را به جیب عقبش برگرداند. سیگار را میان لبانش گذاشت و پکی عمیق زد. بهاره مستاصل نگاهش می کرد و خواست چیزی بگوید که شهاب به سمتش چرخید و پول ها را به سمتش گرفت. قطرات اشک در چشمانش دو دو می زد و حالش حسابی به هم ریخته بود.
– اینو بگیر بچه خرج داره.
– بعد از یک ماه میای دو قرون میذاری کف دست من میگی بچه خرج داره؟
اشک هایش روی گونه ریخت. این زن بهم ریخته هیچ شباهتی به آن کسی که روزی ترکش کرده بود نداشت. همان کسی که آن قدر لباس می خرید که گاهی نمی دانست که چندین لباس نو در انتهایی ترین قسمت کمد داشت. کسی که امکان نداشت آرایش از روی صورتش پاک شود و مهم ترین مسئله زندگی اش به روز بودنش بود.
این زنی که با چند قدم فاصله از شهاب ایستاده بود حتی یک ذره از آن زن در وجودش نبود. اصلا انگار فراموش کرده بود که موهایش را آزادانه دورش رها کند. مگر می شد که بهاره تابی به موهایش ندهد و آن طور بسته پشت سرش نگه دارد؟ اصلا آن چشمان گود افتاده که دیگر هیچ نوری نداشت چطور امکان داشت برای بهاره باشد؟
– تو چیزی از پدر بودن هم می فهمی؟
– بهاره لطفا کش نده. حداقل کاریه که از دستم بر میاد. خواهشا دنبال جنجال نباش هزار تا کار ریخته روی سرم.
شهاب خم شد و پول ها را روی مبل قرار داد. خواست همان لحظه خانه را ترک کند ولی گفت:
– بهاره، زندگی رو برای خودت سخت ترش نکن. بعد از این همه سال خودتی که داری زجر میکشی. اگر قرار بود چیزی درست بشه حتما من هم براش تلاش می کردم ولی وقتی قرار نیست درست بشه چه اصراری داری با کسی زندگی کنی که هیچ حسی بهت نداره؟
– من نمیتونم جدا بشم. اگر زندگی دخترت حداقل برات مهمه این کارو نکن. چیزی ازت نمی خوام ولی نمی تونم برم خونه مادرم.
شهاب پک آخر را به سیگارش زد و دنبال جعبه دستمال کاغذی چشم گرداند. وقتی جعبه را پیدا نکرد به سمت آشپزخانه به راه افتاد و سیگار را وسط سینک ظرفشویی خاموش کرد.
– چرا نمی تونی جدا بشی. طلاق میگیرم هم تو میری سراغ زندگیت و هم من میرم سراغ زندگی خودم. اینطوری باید یه بخشی از فکرم اینجا باشه که وسط این مشغله ها و شرایط کارم واقعا برام مقدور نیست.
– نمیتونم به خونوادم بگم.
یک دستش طب عادت در جیبش فرو رفت. عینکش را با دست دیگر بالا داد و لب هایش را به حالت متفکری کج کرد. قدم هایش میان خانه ی خاموش و خالی از هرچیزی صدا را منعکس می کرد.
– نمیدونم دلیلت برای جدا نشدن چیه!نمیفهممت.
بهاره آرام و با پوزخند گفت:
— اگر می فهمیدی وضع زندگیمون این نبود.
شهاب خودش را به نشنیدن زد و قدم هایش را به سمت درب ورودی با اطمینان بیشتر برداشت و فقط جلوی در کمی مکث کرد و کلمات را در ذهنش سبک و سنگین کرد. باید حرف هایش را می زد و در را برای همیشه پشت سرش می بست.
– من پامو از این خونه بذارم بیرون دیگه برنمیگردم. خرج و مخارج عسل رو هم باید خودت به تنهایی در بیداری و مسئولیتی قبول نمیکنم. اگر نمیخوای طلاق بگیری بسم الله این گوی و این میدان. میتونی خودت زندگی رو بچرخونی من حرفی ندارم. اگر هم که شرط منو بپذیری دیگه مشکلی برای ادامه راهتون نخواهین داشت.
رمان
قصد داشت آن شب کنارشان بماند. برای عسل شام سفارش دهد و از کلاس شنایش بپرسد. به گلاب گفته بود به خانه نمی رود که کنار آن ها باشد ولی… در هوای آن خانه نفس کشیدن برایش سخت بود.
بیست سال کم نبود برای درک یک زندگی و فهمیدن اشتباهات. دیر هم شده بود که از این زندگی دست بکشد. گاهی دلش برای عسل می سوخت و میخواست بیشتر پدری کند ولی بهاره او را آن قدر وابسته به خودش بار آورده بود که احساس می کرد عسل از او ترس دارد. حتی به یاد نداشت دخترش را به آغوش کشیده باشد. همیشه فاصله زیادی بینشان بود. این یک سال که هیچ قبل از آن هم، نزدیکی پدر و دختری ای نداشتند که حالا از بین رفته باشد. همه چیز شبیه یک نمایشنامه بود و همه ی بازیگرانش انگار از سر اجبار روی صحنه ی تاتر قدم می گذاشتند.
اجبار نقش پدر که باعث می شد او نگاه در نگاه دخترش بیاندازد ولی برای به آغوش کشیدن هم هیچ کدامشان قدم پیش نگذارد. و یا نقش مادر فداکار که از این فداکاری طوری برداشت شده بود که فقط خودش می فهمید. این زن و شوهر طوری دست به دست هم داده بودن که زندگی دختر خودشان را به قهقرا بکشند.
شهاب زنی قوی می خواستم چیزی شبیه آن دختری که روزی برای امضای قرارداد پا به اتاقش گذاشته بود. همان که نگاه خمارش طوری چشمانش را درگیر خودش کرده بود که دو سال تمام خواب و خوراک از او گرفت تا بتواند دم به تله بدهد… آن هم چه تله ای!
ناخوداگاه یاد گلاب افتاده بود و آن ویبره ی لعنتی گوشی که به کل فراموشش کرده بود. موبایل را از جیبش در آورد و نام گلاب روی صفحه به صورتش لبخند زد. نمی دانست چه چیز در وجود این زن بود که آن طور اورا از عالم خودش جدا میکرد!
انگشتش را روی شماره تلفن او فشرده و تمام مسیر پارکینگ تا بیرون را به سرعت طی کرد. همان که از در پارکینگ خارج شد، شیشه سمت خودش را پایین کشید و نفس عمیقی از هوای سرد بیرون گرفت. تنها یک پلیور نازک به تن داشت ولی به شدت به هوای آزاد نیاز داشت. نفس کشید و با پیچیدن صدای گلاب در گوشش جان تازه به بدنش تزریق شد.
– شهاب…
– جان شهاب؟!
ناز صدایش همه ی اطوارهایش را جلوی چشمشمی آورد. خریدارانه گوش جان به صدای آرام بخشش می سپرد. از هر دیازپامی قوی تر بود و از هر آرام بخشی شفا تر. طوری جان تازه به وجودشمیداد که همه ی سختی ها را فراموش کند.
ساعت ماشین حول و حوش نُه شب را نشان می داد و او تازه میخواست به خانه براند.
– یک ساعت تمامه که توی تخت دراز کشیدم. میخواستم درس بخونم ولی نتونستم. کاش می شد بیای خونه!
– نموندی پیش مامانت؟
لحنش کمی لوس شد. از آن مدل ها که می خواست شهاب نازش را بکشد. کمی بی حال حرف می زد و کمی حروف را آرام ادا می کرد.
شهاب نگاهی به اطراف انداخت و زیر جایی که عینک روی بینی اش قرار گرفته بود را خاراند.
– نه، دلم میخواست خونه خودمون باشم. کاش می شد بیای اینجا. شهاب من تنهایی رو دوست ندارم.
– مگه قراره تنها باشی؟
پاسخ دهید!