دل گلاب آرام گرفت. همین که نباید شب را به تنهایی به صبح می رساند برایش کافی بود. هیج وقت نگفته بود ولی از خانه بدون شهاب وحشت داشت. نزدیک شدن به شهاب دست خودش بود و با برنامه ریزی قبلی شکل گرفته بود ولی ماندنش در خانه ی او دیگر دل بخواه خودش نبود. همه چیز طوری کنار هم قرار گرفته بود که او هم به شهاب علاقمند شود و این فاصله سنی شان اصلا به چشم نیاید.
نگاهی به ساعت کرد. معمولا غذا درست نمی کرد ولی آن شب دلش خواست چیزی برای خوردن درست کند. تنها چیزی که همیشه در خانه بود بسته ی ماکارانی و هرچه برای پختش به آن نیاز بود. با حوصله پای گاز ایستاد و یکی از آهنگ های موزیک گوشی اش را باز کرد و مشغول کار شد. هنوز بعد از دیدن عسل انرژی خودش را به دست نیاورده بود و دخترک یک لحظه از ذهنش دور نمی شد.
ماکارانی را دم گذاشت و چند شمع وارمر روی اپن آشپزخانه چید. نگاهی کرد و فکر کرد که بهتر است شمع ها را شبیه به قلب بچیند. چند شمع را شبیه به قلب کنار هم چید و لبخندی زد. میز شام با همان اندک وسایل خانه و سلیقه ای که هیچ شباهتی به زن زندگی بودن نداشت چیده شد. شمع ها را روشن کرد و به اتاق خوابش رفت تا تجدید آرایش کند. رژ لب قرمز رنگش با پوست گندمی اش تضاد جذابی ایجاد می کرد و همین باعث می شد تا یکی از معدود رنگ های انتخابی اش قرمز باشد. رژ لب را چرخاند و درش را بست. همان طور که در هوا در رژ لب را می بست در خانه با صدای چرخش کلید باز شد.
از چا بلند شد و دستی به لباس هایش کشید. بوی ماکارانی در خانه پیچیده بود و با لبخندی که به لب داشت به استقبال شوهرش رفت.
– خسته نباشی.
لبخند روی لب هایش بود. لب هایی برجسته و خوش حالت که اولین قسمت از صورتش بود که به چشم بیننده می خورد. پاهایش را روی سنگ کف خانه گذاشت و یخی اش به وجودش نشست و شهاب همان طور که در را پشت سرش می بست بوسه روی پیشانی اش گذاشت.
– کوفته ام. جون ندارم.
خواست بپرسد کجا بودی ولی دست نگه داشت. کیف شهاب را از دستش گرفت و منتظر ماند تا کتش را از تن در بیاورد و آن را هم بگیرد.
– چه بویی راه انداختی!
گلاب خندید و شهاب نفسی عمیق کشید. این خانه اگر کوچک بود, حداقل آرامش داشت. یک بار هم با گلاب بحث نکرده بود و به مشکل نخورده بود. نه تنها روی حرفش حرف نزده بود بلکه برای هرچیزی از او نظر می خواست. درست چیزی که بهاره نبود و او بود. با وجود مرد بودنش خوشش نمی آمد زن خانه همه ی کار ها را سرخود انجام دهد و به او بی توجه باشد. بهاره کاری کرده بود که از هرچه زندگی مشترک بود بیزار شده بود ولی حالا با گلاب همه ی چیزهایی را داشت که بیست سال در حسرتشان بود.
– اگر می خوای دست و صورتت رو بشور بیا شام بخوریم.
– مگه میشه نخوام.
به سمت حمام که کنار در اتاق خواب تعبیه شده بود راه افتاد. همه چیز این خانه که در نگاه اول برایش قوطی کبریت محسوب می شد از آن خانه ی درندشت بهتر بود. این خانه و زنی که به عنوان زن این خانه می شناخت برایش اوج آرامش و راحتی بود.
همان طور که موهایش را با حوله دستش خشک می کرد به سمت آشپزخانه روان شد. گلاب روی صندلی نشسته بود و انتظار او را می کشید. دست هایش زیر چانه اش ستون شده بود و با لبخند کم رنگی او را نگاه می کرد.
– رفته بودم خونه بهاره.
می دانست که خودش تعریف می کند. نیاز نبود که بپرسد. شاید اگر می پرسید شانه خالی می کرد و چیزی تعریف نمی کرد. خودش به خوبی می دانست که جایی جز خانه بهاره نرفته بود. اگر می خواست به مادر پیرش سر بزند حتما قبل از رفتن می گفت که کجا می رود ولی این نگفتن معنای خانه بهاره را می داد.
– گفتم جدا بشیم. ولی قبول نکرد.
چنگالش را میان ماکارانی پیچاند و گفت:
– من از ماکارانی متنفر بودم ولی نمی دونم چیکار می کنی که انقدر خوشمزس!
درست بلافاصله بعد از خوردن ماکارانی زیتونی در دهان گذاشت که گلاب گفت:
– منم امروز برای اولین بار دخترت رو دیدم. چقدر نازه…
لب ها و ابروی شهاب با هم بالا رفت. دوباره مشغول خوردن شد که گلاب ادامه داد:
– چرا منو انتخاب کردی؟
– بهتر از تو نیست.
گلاب قاشق و چنگالش را روی بشقاب قرار داد و دو دستش را روی سنگ اپن گذاشت و خیره به چشمان شهاب که پس شیشه های عینکش مشاهده می شد نگاه کرد. همان چند قاشق کافی بود تا سیر شود.
– ولی ما مربی های خیلی خوبی هم داریم. من کنار عسل معذبم. اصلا نمی تونم باهاش ارتباط برقرار کنم. احساس می کنم وقتی به چشم هام نگاه می کنه داره میگه لعنتی تو زدی زندگی مارو گند کشیدی. امروز یک لحظه نتونستم با آرامش بهش آموزش بدم. اصلا فکر می کردم هرچی تو این مدت یاد گرفتم به کل از ذهنم رفته.
شهاب با تعجب نگاهش کرد. نمی دانست که چقدر همه چیز را برای گلاب سخت کرده بود.
– زیاد طول نمی کشه. عسل دختر تنهاییه باهات زودتر از چیزی که فکر بکنی اخت می شه و تو هم فراموش می کنی که اون دختر منه.
– تو که زیاد نمیشناسیش از کجا انقدر مطمئنی؟
به صندلی تکیه زد و گفت:
– از اونجایی که رگ و ریشه اش از منه.
– وقتی با من اخت بشه به چه درد تو می خوره؟
بشقابش را از روی اپن برداشت و گفت:
– یکم برام می کشی؟
گلاب بدون حرف اضافه ظرف را از دست او گرفت و از قابلمه که کنار دست خودش بود بشقاب را پر کرد.
– وقتی قرار شد همه بدونن تو توی زندگی من چه نقشی داری, عسل هم جزو همه محسوب میشه. من بدم نمیاد با دخترم رابطه نزدیکی داشته باشم و چه بسا که برای این رابطه و بهتر شدنش در تلاشم.
– ولی قرار نیست کسی از رابطه ما چیزی بدونه. این یکی از شرط ها بود. حداقل تو محیط کار حاضر نیستم کسی بفهمه.
بشقاب را جلوی شهاب گذاشت و او مشغول شد. چیز هایی که در سر او بود با آن چه در سر گلاب می چرخید خیلی فرق داشت. گلاب از او یک زندگی بی دغدغه می خواست و شهاب از نسل او نبود. فکر و ذکرش حول و حوش تشکیل خانواده می گشت و ذهنیتش از این رابطه متفاوت بود.
– همین الان هم از نظر شرعی زن منی.
گلاب شانه بالا انداخت و گفت:
– ولی همون طور که خونواده من از وجود تو با خبر نیستن خونواده تو هم از وجود من نمی تونن با خبر باشن.
– برای چی چنین ذهنیتی داری؟
– تا حالا فکر کردی اگر بری بگی زنم از خودم سی سال کوچیک تره راجع بهت چه فکری می کنن؟
سس کچاپ روی ماکارانی اش خالی شده بود. رنگ اصلی ماکارانی به قرمز تبدیل شده بود و دیگر شباهتی با چند دقیقه قبل نداشت. دوباره زیتونی در دهان گذاشت و گفت:
– چیزی که برای تو مهمه واقعا برای من اهمیت نداره.
دستش را به سمت دست گلاب دراز کرد و نوک انگشتان او را لمس کرد. دست روی ناخن هایش کشید و انگشتانش را به بازی گرفت.
– تو زنی هستی که من رو از یه وضعیت نا به سامان بیرون کشید. واقعا خوشحالم از این انتخاب. اگر نیومده بودی توی این زندگی من هدفی برای ادامه نداشتم.
– تو همین الان هم باید بزرگ ترین هدفت دخترت باشه.
– هست… ولی توام هستی.
همان یک بار کافی بود تا خط چشم صافی پشت هر دو پلکش بکشد. خدا را شکر کرد که نیاز نبود دوباره و سه باره خط چشم سیاه رنگ را پاک کند و با فشاری که به چشمش می آید دست و پنجه نرم کند. همان یک بار کافی بود تا خط چشمی با دمی که کمی هم پهن بود پشت چشمش نمایان شود.
شهاب مشغول بستن دکمه های پیراهنش بود که وارد اتاق شد و بالای سر او ایستاد. دکمه های سر آستینش باز مانده بود و هنوز چند دکمه از پیراهن آبی آسمانی اش هم باز بود.
با همان نازی که در تمام حرکاتش موج می زد از جا بلند شد و روبروی شهاب ایستاد. لب مرد به خنده باز شد و به صورت گلاب نگاه کرد.
دکمه ها دست گلاب را بوسید و شهاب ایستاد تا گلاب کارش را انجام دهد. دست راستش را که بالا آورد و گلاب دکمه اش را بست، دست را همان جا نگه داشت و دیگر پایین نکشید. انگشتانش میان آبشار سیاه رنگ گلاب خزید و نگاه او را به سما چشمان خودش جذب کرد.
– انقدر زیبا شدی که تمام شب نتونم چشم از صورتت بردارم.
گلاب نرم خندید و با عشوه و ناز ذاتی اش، پشت پلک نازک کرد و گردنش را کمی کج کرد.
– و من بی قرار ترین زن دنیا که برای تموم شدن اون مهمونی لحظه شماری میکنه.
شهاب صورتش را نزدیک تر برد. بوی ادکلنش دیوانه کننده بود و گلاب مسخ او از بوی خوش تنش لذت می برد. مردش بود و برایش خجالتی نداشت که دست به دور گردنش بیاندازد و او را در آغوش بگیرد.
– سخته که به داشتنت اعتراف نکنم.
– برای من هم آسون نیست بخوام تمام شب نگاهت کنم و نکنم!
گلاب با کلمات بازی می کرد. شهاب هم قصد نداشت مستقیم از گلاب بپرسد. می خواست خودش بخواهد و هیچ اجباری در عملی شدن خواسته اش نباشد.
– اگر بهاره…
گلاب اجازه نداد جمله کامل شود و خودش میان حرف شهاب پرید. دستش را روی کنار صورت شهاب گذاشته بود و با نمک انگشتانش صورتش را نوازش می کرد و بی قرار…
– مشکل منم، بهاره هیچ جای رابطه ی ما مشکل محسوب نمیشه.
– از خودت مطمئنی یا من؟
کف دستش را کنار همان ته ریش جوگندمی گذاشت و با قاطعیت و دلربایی گفت:
– تو.
– این دلبریات ممکنه طوری کار دست هردومون بده که اون اتفاقی که دلت نمیخواد بیوفته.
گلاب روی پاشنه چرخید و به سمت میز توالتش قدم برداشت. روی صندلی نشست و رژ لب زرشکی اش را از داخل کیف به هم ریخته ی آرایشش در آورد.
شهار از پشت سر نزدیکش شد و دست روی شانه های صاف و لاغرش گذاشت و گفت:
– یه روزی همه اینا میگذره. اونی که باید ازش مطمئن باشی خودتی… جز تو کسی نمیتونست هوای دل من رو داشته باشه.
بوسه روی موهایش زد و صاف ایستاد. کت سرمه ای چهارخانه درشتش را برداشت و خم شد تا کفش های تمیز و براش را از میان قفسه های کمد در بیاورد و گفت:
– چجوری میای؟
گلاب که با به هم کشیدن لب بالا و پایین سعی داشت رژ لب را به هر دو لبش منتقل کند گفت:
– می خواستم خودم بیام،کتایون پیام داده که منتظرمه.
– خیالم راحت تره.
گلاب ابرو بالا داد و او را که سعی داشت همان جا کفش هایش را به پا بزند نگاه کرد.
– از چه نظر؟
– تنها رفت و آمد کردنت.
گلاب اغواگر صورتش را جلو برد و نزدیک صورت شهاب نگه داشت. پاهایش را بلند کرد و روی نوک انگشتانش استاد و با چشمان خماری که شهاب را سرمست می کرد خیره به چشمان او شد. دست هایش را بالا تر برد و دست های شهاب را کامل در دستانش قرار داد. زندگی با این مرد از اصول و قواعدی که خواسته بود خارج شده بود ولی هنوز هم نمی توانسته اجازه دهد بیشتر از این حد و حدود را رعایت کند. اگر کنار شهاب بود نباید بخاطر دلدادگی و حتی دوست داشتنی که در دلش ایجاد شده بود جلوی عالم و آدم رسوا می شد. نه این اصلا شبیه به هدفی که پیش گرفته بود نبود.
صورتش را نزدیک برد و به صورت بی ریش شهاب چسباند. بی انکار شهاب جذاب ترین مردی بود که به عمرش دیده بود. صورت خوش حالت و چشمانی که همیشه به روی او می خندید. موهای جوگندمی که به نظرش جذاب ترین بخش از چهره ی یک مرد می توانست باشد. شهاب برایش خوب بود به شرطی که همه چیز طبق برنامه های خودش پیش می رفت.
– من زندگی راحتی نداشتم که بخوام به این راحتی همه ی لحظه های خوبی که با تو دارم رو خراب کنم. حاضرم تا آخر عمر همین طور پنهون از عالم و آدم زندگی کنم ولی هیچ چیزی این آرامشم رو به هم نزنه.
– تو همیشه کنار من…
نفسش کمی به شماره افتاده بود. پسر جوان نبود که دختر ندیده باشد. مرد سن داری بود که به اندازه ی تمام موهای سرش که درست به همان مقدار جوانی اش روی سرش باقی مانده بود دختر دیده بود و حتی قبل از ازدواج دوست دختر داشت, ولی این دختر معجزه ای وسط باتلاق عمیق زندگی اش بود.
– امنی… هیچ کس نمی تونه امنیت رو از تو بگیره.
گلاب لبانش را روی پوست گونه ی شهاب که بوی خوش افترشیو اش دیوانه کننده بود گذاشت و گفت:
– من حتی از نگاه های مردم خسته ام. همین حالا همه جور نگاه روی من هست. دلم نمی خواد بیشتر از این تحت فشار باشم.
دست شهاب دور کمر او حلقه زد و او را به خودش نزدیک کرد.
– حتی اگر ازت بچه بخوام؟
گلاب ترسید. دست هایش که روی سینه ی شهاب نشسته بود شل شد و نفس در سینه اش حبس شد. هیچ وقت فکر این روز را نکرده بود. فکر نمی کرد صیغه شهاب شدن به چنین جایی برسد. فکر می کرد برای او هوسی زود گذر باشد که باید جای پایش را محکم تر کند ولی شهاب روز به روی کنارش آرامش بیشتری گرفت و خواست تا رابطه شان عمیق تر باشد, خواست تمام روزهایشان در یک خانه بگذرد و گلاب را در همه چیز شریک دانست.
– من…
– نگفتم همین الان بچه می خوام.
شهاب دستش را رها نکرد. همان طور که گلاب را به خودش نزدیک تر می کرد و دست های گلاب میانشان گیر کرده بود گفت:
– بچه ای رو دوست دارم که مادرش باشی… زندگی ای رو دوست دارم که تو همسرش باشی.
– ولی تو بچه داری!
گلاب اغواگر صورتش را جلو برد و نزدیک صورت شهاب نگه داشت. پاهایش را بلند کرد و روی نوک انگشتانش استاد و با چشمان خماری که شهاب را سرمست می کرد خیره به چشمان او شد. دست هایش را بالا تر برد و دست های شهاب را کامل در دستانش قرار داد. زندگی با این مرد از اصول و قواعدی که خواسته بود خارج شده بود ولی هنوز هم نمی توانسته اجازه دهد بیشتر از این حد و حدود را رعایت کند. اگر کنار شهاب بود نباید بخاطر دلدادگی و حتی دوست داشتنی که در دلش ایجاد شده بود جلوی عالم و آدم رسوا می شد. نه این اصلا شبیه به هدفی که پیش گرفته بود نبود.
صورتش را نزدیک برد و به صورت بی ریش شهاب چسباند. بی انکار شهاب جذاب ترین مردی بود که به عمرش دیده بود. صورت خوش حالت و چشمانی که همیشه به روی او می خندید. موهای جوگندمی که به نظرش جذاب ترین بخش از چهره ی یک مرد می توانست باشد. شهاب برایش خوب بود به شرطی که همه چیز طبق برنامه های خودش پیش می رفت.
– من زندگی راحتی نداشتم که بخوام به این راحتی همه ی لحظه های خوبی که با تو دارم رو خراب کنم. حاضرم تا آخر عمر همین طور پنهون از عالم و آدم زندگی کنم ولی هیچ چیزی این آرامشم رو به هم نزنه.
– تو همیشه کنار من…
نفسش کمی به شماره افتاده بود. پسر جوان نبود که دختر ندیده باشد. مرد سن داری بود که به اندازه ی تمام موهای سرش که درست به همان مقدار جوانی اش روی سرش باقی مانده بود دختر دیده بود و حتی قبل از ازدواج دوست دختر داشت, ولی این دختر معجزه ای وسط باتلاق عمیق زندگی اش بود.
– امنی… هیچ کس نمی تونه امنیت رو از تو بگیره.
گلاب لبانش را روی پوست گونه ی شهاب که بوی خوش افترشیو اش دیوانه کننده بود گذاشت و گفت:
– من حتی از نگاه های مردم خسته ام. همین حالا همه جور نگاه روی من هست. دلم نمی خواد بیشتر از این تحت فشار باشم.
دست شهاب دور کمر او حلقه زد و او را به خودش نزدیک کرد.
– حتی اگر ازت بچه بخوام؟
گلاب ترسید. دست هایش که روی سینه ی شهاب نشسته بود شل شد و نفس در سینه اش حبس شد. هیچ وقت فکر این روز را نکرده بود. فکر نمی کرد صیغه شهاب شدن به چنین جایی برسد. فکر می کرد برای او هوسی زود گذر باشد که باید جای پایش را محکم تر کند ولی شهاب روز به روی کنارش آرامش بیشتری گرفت و خواست تا رابطه شان عمیق تر باشد, خواست تمام روزهایشان در یک خانه بگذرد و گلاب را در همه چیز شریک دانست.
– من…
– نگفتم همین الان بچه می خوام.
شهاب دستش را رها نکرد. همان طور که گلاب را به خودش نزدیک تر می کرد و دست های گلاب میانشان گیر کرده بود گفت:
– بچه ای رو دوست دارم که مادرش باشی… زندگی ای رو دوست دارم که تو همسرش باشی.
– ولی تو بچه داری!
– سلام گلی… میشه خواهش کنم بیای دم خونه من بعد با هم بریم؟
سرش هنوز پایین بود و روی میز خط کشیدنش تمام شدنی نبود. نمی دانشت شهاب در چه حالیست ولی حضورش در اتاق را احساس می کرد.
– آره عزیزم. شرکت سمت شماس؟
– مگه نرفتی تا حالا؟
خودش را به ندانستن زد. طوری که انگار نمی داند آدرس شرکت همسرش کجاست!
– یادم نیست خیلی وقت پیش رفتم.
– آره بیا اینجا ماشینو می ذاریم پارکینگ خونه ما با هم میریم.
کمی فکر کرد. بیست دقیقه بیشتر طول نمی کشید که به خانه کتایون برسد. با وجود آنکه کمی از هم فاصله داشتند ولی همیشه مسیر خانه اش با کمترین ترافیک طی می شد و همین باعث راحتی اش بود.
– باشه عزیزم می بینمت.
خداحافظی کردند و گلاب تلفن را قطع کرد. شهاب لبخندی زد و دست به سینه نگاهش کرد.
– یه وقتا فکر می کنم همین طور که برای بقیه فیلم بازی می کنی نکنه برای من هم فیلم بازی کنی.
لبان شهاب مقصد بعدی گلاب بود. همان که گل بوسه رویش نشاند سریع عقب کشید و چشم های درشت خمارش را به چشمانش دوخت و گفت:
– یه روز بهت گفتم عاشقت شدم… عشق نه عقل می خواد و نه سواد و چیزای دیگه. وقتی فهمدیم می خوامت قول دادم دروغ نگم قول دادم صادق باشم. گفتی سی سال ازت بزرگ ترم و من گفتم هیچ چیزی با ارزش تر از حضورت توی زندگیم نمی تونم پیدا کنم.
شهاب جلوتر رفت و بوسه بر پیشانی اش زد. فکر می کرد محبتی که از بوسه های روی پیشانی شهاب می گیرد از هر حسی که بود عمیق تر بود و با همان بوسه ها آرامش بیشتری دریافت می کرد.
– حرفی که زدم رو فراموش کن. فعلا نمی خوام هیچ چیزی آرامشی که کنارم داری رو خراب کنه. هرچی تو بگی… هرچی تو بخوای…
– همون موقع هم گفتی هرچی تو بگی… هرچی تو بخوای.
شهاب لبخند زد و دست روی گونه ی او گذاشت و با محبت گفت:
– تا آخر عمر می گم هرچی تو بگی هرچی تو بخوای.
گلاب خندید و مانتو اش که پشت در آویزان شده بود برداشت. شومیز حریر زیبای سفیدی به تن زده بود که با تمام ستی که چیده بود تضاد دلنشینی ایجاد کرده بود. مانتو را پوشید و روسری را روی سرش انداخت. موهایش روی شانه هایش ریخته بود و تمام مدت نگاه شهاب از رویش برداشته نمی شد.
– جناب مدیرعامل شما نباید زودتر از بقیه تو شرکت باشی؟
– نمی تونم دل بکنم!
رژ لبش را تمدید کرد و کفش هایش را از همان جا به پا زد و گفت:
– حالا که دارم میرم شما هم برو.
– خیلی دلربا شدی…
اغواگر لبخند زد و با چشمانی که با لبخند خماری اش بیشتر به چشم می آمد گفت:
– بودم!
– پدرصلواتی.
بوسه ای روی هوا برای شهاب فرستاد که شهاب گفت:
– کجا با این عجله؟
به گونه اش اشاره کرد و خواست بوسه واقعی باشد.
– جاش می مونه.
ابرویش را بالا داد و گلاب سریع بوسه ای روی گونه اش گذاشت و خودش هم دست رویش کشید و پاکش کرد. آن قدر صورتش نرم بود که بوسیدنش هم برایش لذت داشت.
– دعا کن بتونم نگاهت نکنم.
به سمت در خانه می رفت که گفت:
– نگاهتو هر لحظه روی خودم می خوام نه هیچ کس دیگه ای.
سریع بیرون رفت و منتظر آسانسور ماند تا به پارکینگ برود. نفس عمیقی در آسانسور کشید و سعی کرد فقط حواسش به پاک کردن عرق پیشانی اش باشد تا آن دلهره ی لحظه ی آخر ایستادن آسانسور از یادش برود ولی نمی شد که نمی شد.
هنوز رانندگی اش آن قدر خوب نبود که بتواند تند براند. دقیق با آدرسی که اپلیکیشن گوشی اش می گفت پیش می رفت و همان بیست دقیقه بیشتر طول نکشید که به خانه کتایون رسید. هرچه کتایون اصرار کرد بالا نرفت و منتظر ماند تا او بیاید.
– با ماشین من بریم؟
– نه تو هنوز خوب راه نیوفتادی. ممکنه یکم بمونیم تو ترافیک.
سری تکان داد و دیگر اصرار نکرد. ماشین را در جای پارک کتایون پارک کرد و بعد از قفل کردن به سمت ماشین او راه افتاد. چقدر دلش می خواست ماشینش هم شبیه به کتایون باشد, دروغ چرا بیشتر دلش می خواست مدلش از ماشین کتایون هم بالا تر باشد. همانطور دنده اتومات و خوش چهره. زیاد ماشین ها را نمی شناخت ولی می دانست نمی تواند ماشین بدی باشد.
بوی خوش عطر زنانه همیشه درون ماشین بود و هیچ چیز اضافه ای روی صندلی ها به چشم نمی خورد. چرم دوزی سیاه رنگ ماشین آن را دوست داشتنی تر می کرد و هر بار به خودش قول می داد که یک روز این ماشین را بخرد و شاید هم بهتر از آن را.
با وجود آن که ماشین شهاب مدل بالا و حتی می شد گفت یکی از بهترین ماشین های روز تهران بود ولی سودی برای او نداشت. مگر چقدر از وقتش را با ماشین او بیرون می رفتند. یک بار فقط پشت فرمانش نشسته بود تا شهاب نحوه ی رانندگی با ماشین اتومات را به او یاد دهد. هرچه موقع خرید آن دویست و شش اصرار کرده بود تا ماشین بهتری بخرند زیر بار نرفته بود که نرفته بود. فکر می کرد همان دویست و شش هم برای تغییر اوضاع او زیاد بوده و نباید تغییرات ناگهانی ایجاد کند تا کسی به او شک کند.
– چطوری قرتی بلا؟
با تعجب به کتایون نگاه کرد که کتایون عینک آفتابی اش را از جا عینکی داخل ماشین در آورد و به چشم زد. نگاهی به خودش در آینه وسط انداخت و لبان پوست پیازی اش را به هم مالید.
این طرز صحبت از کتایون بعید بود.
– نگاه آخه چه تیپی زدی! خیلی ناز شدی لباسات عالیه.
– مرسی.
کتایون دوباره نگاهش کرد و گفت:
– فقط به نظرم بهتره رژ لب کرم بزنی. مهمونی یه مقدار رسمی محسوب میشه.
داشبورت را باز کرد و قبل از آن که جواب کتایون را بدهد دستمال کاغذی ای بیرون کشید و لبان سرخش را پاک کرد.
– خودمم معذب بودم.
– داری کرم؟
کیفش را زیر و رو کرد و کتایون به راه افتاد:
– آره آوردم.
رژ لب را با دقت روی لبانش کشید. بیست و چهار ساعته بود و بخاطر همین نباید لبانش را به هم میمالید و پخشش می کرد.
چند لحظه لب ها را باز نگه داشت تا خشک شود. کمی پوست گوشه لبش کش آمد ولی از نتیجه امر راضی بود.
– استرس دارم.
– برای چی؟
کتایون حسابی روی رانندگی اش مسلط رود. دست چپش را روی دستگیره در می گذاشت و با دست راست رانندگی می کرد. صدای موزیک آرامی که همیشه چاشنی ماشینش بود هم فضا را دل انگیز می کرد.
– اولین باره میام چنین مهمونی ای.
– نگران نباش چیز خاصی نیست. یه جلسه کوچیک راحل دستاورد های مهم شرکت و برنامه ریزی برای سال آیندس. بقیشم که شام و دورهمی زیر مجموعه اس.
کیف کوچکش را چنگ زد و نفس عمیقی کشید.
– باز خوبه تو تجربه داری.
– تجربه نیاز نداره. میگم که چیز خاصی نیست. شبیه روز معلم تو باشگاه خودمون با این تفاوت که اینجا همه کارکنان هستن.
اوهوم آرامی گفت و از ویبره ی گوشی صفحه اش را روشن کرد.
«زیباییت بی انتهاست، هرچقدر برایت عاشقی کنم کم می آید…»
لبخند مضطربی زد و خواست چیزی بنویسید که کتایون گفت:
– به چی می خندی؟
دست و پایش را گم کرده بود ولی با چند ثانیه سکوت توانست خودش را پیدا کند. آب دهانش را نا محسوس قورت داد و با فشردن دکمه ی خاموش گوشی گفت:
– هیچی یاد یه چیزی افتادم.
– یاد چی؟
آه کشید. از آن آه هایی که هفت سال تمام کشیده بود و تمام فصل فصل زندگی اش را به هم گره زده بود. از آن آه هایی که فکر می کرد سر یک سال گردن سعید را بگیرد ولی نگرفته بود. چه فکر می کرد و چه شده بود. الان نه او آن جا بود که سعید می گفت و نه حتی خود سعید. دست زندگی آن قدر قدرتمند بود که آن ها را طوری دیگر بچیند. شاید هم دست زندگی نبود و دست خاله فرح بود.
– عروسی سعیده. خندم گرفت وقتی یادم اومد.
کتایون سکوت کرد. چیزی برای گفتن نداشت. چه باید می گفت که همه را در همین پنج سال گفته بود. دیگر چیزی باقی نبود که به گلاب بگوید.دیگر از گلابی که با خاطرات سعید آمده بود هیچ نقش و نگاری باقی نمانده بود. این دختر پر قدرت کنار دستش آن دختر ضعیف و بی پناهی نبود که روز اول دیده بود. گلاب زودتر از هرکسی توانسته بود راهش را پیدا کند.
– تو دیگه دختر هفت سال قبل نیستی.
– معلومه که نیستم.
نفس صدا داری کشید و گفت:
– من برای چیزی که الان هستم کم زحمت نکشیدم که بخوام با دستهای خودم از بین ببرمش.
– میخوای بری عروسی؟
صاف نشست. انگار این صاف نشستن اعتماد به نفسش را بیشتر می کرد. همین که گردن بکشد و از بالا به بقیه نگاه کند برایش حس خوبی داشت. احساس قدرت داشت وقتی از ظاهر خودش مطمئن بود و حال خوبی داشت وقتی اعتماد به نفسش بالا می رفت.
– آره. تو بودی نمی رفتی؟
– چرا اتفاقا به نظرم بی اهمیت بودن هم برای خودت حس بهتری میاره هم نشون میده که چقدر دختر قوی ای هستی.
پوزخندی زد و گفت:
– حرفات بهم حس مشاورای خانواده رو میده.
– مگه چند بار رفتی پیششون؟
نفسش بیشتر آه بود. می سوزاند تمام مجاری تنفسی اش را…
– همون یه بار با سعید.
– هرجایی از گذشتت شخم بزنی یه سعید از اون لابلا پیدا میشه.
– تو فقط یه سعید پیدا میکنی من ثانیه به ثانیه سعید پیدا می کنم.
در کوچه تنگی پیچید و گفت:
– خدا کنه جا پارک پیدا بشه. اینجا خیلی سخت گیر میاد.
غافل از همه جا به خیابان نگاه کرد و به دنبال شرکت گشت:
– پارکینگ نداره؟
– نه باید همین دور و ور پارک کنیم.
دوباره گوشی اش لرزید و این بار از غفلت کتایون استفاده کرد. دنبال جای پارک چشم می گرداند و حواسش به گوشی گلاب نبود.
«کجایی عزیزم؟»
گاهی حس می کرد شهاب پسر بیست ساله ایست که تازه عاشق شده بود. انگار همه چیز برای او تازگی داشت و هیچ گاه به او حس مرد پر تجربه ای را القا نمی کرد.
زیاد حوصله ی گردش و سورپرایز کردن نداشت. گاهی بی مناسبت برایش هدیه می خرید و نازش را خریدار بود. گاهی شور و حالش به اندازه ی گلاب نبود و آرامش خانه را به هر جایی ترجیح می داد، ولی گاهی از یک پسر بچه بیست ساله هم پر شور تر بود.
«دنبال جای پارک.»
کتایون جای پارکی پیدا کرد. فاصله تا شرکت زیاد نبود ولی برای پاشنه های کفش او تقریبا می شد گفت زیاد…
« بیا عزیزم.»
عزیزم گفتن هایش را دوست داشت. تقریبا بین هر جمله یک کلمه محبت آمیز می گفت که نفسش را بند بیاورد.
رمان
سرش را بالا گرفت. آن سمت خیابان پلاک سه بزرگ به سر در یکی از ساختمان ها کوبیده شده بود. ساختمانی با نمای سنگ کرم و در چوبی بزرگ… در بلند و تابلوهایی که کنارش به ترتیب نام شرکت ها را روی خود جای داده بود ظاهر ورودی بود. با چند پله از سطح پیاده رو جدا می شد و بالا می رفت. دو گلدان بزرگ در دو طرف پله قرار گرفته بود و ورودی را زیبا تر کرده بود.
دست کتایون میان پنجه اش پیچید. احساس می کرد از درون در حال یخ زدن است. بعد از محرمیت و روابطی که با شهاب داشت پایش را در شرکت نگذاشته بود. اگر می خواست محبتی هم کند و چیزی برای شهاب ببرد با آژانس برایش می فرستاد. حالا قرار بود جلوی همه ی اعضای شرکت او را ببیند و از دور تماشایش کند.
پشت سر گلاب کشیده شد. پاشنه های کفشش کمی مانع تند راه رفتن بود و کتایون هم اصرار داشت که او را سریع تر از خیابان رد کند.
کتایون در را هل داد و باز شد. با وجود آن که مشخص نبود در باز است انگار او خبر داشت که با هل دادن در باز می شود. اگر سرش را بالا می برد می توانست قد در را که دو برابر در های عادی بود به وضوح ببیند ولی خجالت کشید دوباره شبیه به روز اولی که به آن جا رفته بود به در زل بزند.
وارد لابی شرکت که شدند نور نارنجی چشمانش را زد. دیوار روبرویش با هالوژن ها و ریسه های نارنجی زینت داده شده بود و سمت چپ دیوار بزرگی که کنارش ست مبلمان چیده شده بود را آب نمای زیبایی زیبا تر کرده بود.
مرد نگهبان از جا بلند شد و به آن ها سلام داد. هر دو سلام کردند و کتایون گفت:
– مهرپویان…
مرد که سی سال بیشتر به چهره اش نمی خورد به انتهای لابی اشاره کرد و گفت:
– بفرمایید طبقه ششم.
هر دو لبخند روی لب آوردند و نگهبان دوباره سر جایش نشست.
– مگه بلد نبودی؟
– نمیدونم چه جریانی بوده که این نگهبان جدید رو آوردن هر بار باید بهش بگی کجا می خوای بری.
حس بدی در دلش ایجاد شد. فکر کرد که چرا کتایون باید بیشتر از او از شرکت و اتفاقاتش بداند. می خواست بدون آن که سوال کند از جریان با خبر باشد ولی این بی خبری برای او گران تمام شده بود. چیزی وجودش را می خورد. انگار که کتایون مقصر باشد کمی رفتارش با او سرد شد و دیگر چیزی نپرسید.
فضای آسانسور برایش آن قدر حال به هم زن بود که به سختی آن را تحمل کرد. نه نگاهش در آینه هایی که دو طرف دیواره های آسانسور تعبیه شده بود چرخید و نه حرفی زد. سرش را که پایین می انداخت بدتر سرگیجه می گرفت. سعی کرد فقط روبرویش را نگاه کند و نفس عمیق بکشد تا این طبقات خفه کننده به اتمام برسد و نفس راحتی بکشد. جالب آن جا بود که نه ترسی از ارتفاع داشت و نه هیچ فضای دیگری. فقط اتاق بسته و فضایی حالش را بد می کرد که هیچ راه گریزی نداشت.
پاسخ دهید!