در شرکت نیمه باز بود. کتایون جلو تر راه افتاد و در را باز کرد. پشت سرش گلاب هم وارد شد. پاشنه هایش روی سنگ های کف تق و تق می کرد. زن مو بلوندی جلوی در ایستاده بود. با دیدنش یاد مهمانداران هواپیماها افتاد. همان طور که در تلوزیون نشان می دادند. مقنعه سرمه ای رنگش که تا وسط سرش عقب رفته بود و یک نوار پهن قرمز که از کنار سر تا جلوی مقنعه کشیده شده بود.
لنز های آبی ای که در چشم هایش بود و آرایش غلیظ اش باعث شد تا گلای لبی کج کند. رفته رفته سنگینی دلش بیشتر و بیشتر می شد. اصلا نفهمید چطور به آن زن زیبا و لوند سلام داد و جلو تر رفت.
– لطفا از این سمت.
ممنونی زیر لب گفت و کتایون با خوش مشربی همیشگی اش گرم از او تشکر کرد و هر دو مسیری که زن اشاره کرده بود را پیش گرفتند. سالن بزرگ با مبلمان سرمه ای رنگ فضای گرمی را ایجاد کرده بود و دو دیوار که هم رنگ مبل ها بودند زیبایی را بیشتر می کرد. روی همه ی دیوارها تابلوهای بزرگی از مجموعه ورزشی و استخر های زیبا زده شده بود .
فقط می دانست انتهای سالن آن در بزرگ که با مخمل سرمه ای پوشیده شده بود اتاق همسرش است. همان دو سه باری که به آن جا رفته بود تنها اتاقی که دیده بود اتاق ریاست بود که شهاب پشت میز بزرگش نشسته بود.
همانطور که زن راهنمایی کرده بود از در کوچک تری که از چوب قهوه ای تیره ساخته شده بود داخل شدند. دور تا دور سالن صندلی چیده شده بود و میز بزرگی در وسط پر از انواع خوراکی ها و نوشیدنی ها بود. تقریبا نیمی از صندلی ها پر شده بود و همه با ورودشان از جا بلند شدند و از دور سلام کردند. هیچ کدام از مربی های استخر خودشان آن جا نبودند. نمی دانست میان آن همه آدم که مقاماتشان بالا تر بود چه کار می کرد.
با دیدن شهاب که گوشه ای دور از خودش ایستاده بود نفسش بند آمد. فکر می کرد راحت است نقش بازی کردن در جایی که او هم بود. انگار نمی توانست روی پاهای خودش بایستد. وزنش برای پاهایش زیاد بود چه برسد به آن پاشنه هایی که به سختی داشت تعادلش را نگه می داشت.
دلش می خواست دست کتایون را بگیرد و بکشد. دلش می خواست بگوید برای چه باید به شهاب سلام دهند؟ می خواست فرار کند از آن فضایی که باید شهاب را می دید و رابطه شان را انکار می کرد.
یک قدم مانده بود به شهاب برسند که او نگاهش را از شخصی که با او صحبت می کرد گرفت. چشم هایش طبق معمول از پشت قاب مستطیلی به او لبخند می زد. چنان جنتلمن وار ایستاده بود که دلش برایش رفت. گاهی فکر می کرد فاصله سنی چیز مهمی است ولی هر بار که شهاب را می دید انگار دوباره و چند باره از این فاصله سنی خدا را شکر می کرد. جذابیت بیش از اندازه ی او قابل توصیف نبود.
– سلام جناب محسنی.
کتایون بود که اولین جمله را بیان کرد. همین باعث شد نگاه از شهاب بگیرد و چشم های شهاب هم از چشمان قهوه ای او که به سیاهی می رفت جدا شود.
– سلام خیلی خوش آمدید. بفرمایید.
آب دهانش را به سختی فرو فرستاد. انگار چوب خشکی بود که می خواست با کشیده شدن به دیواره های گلو خودش را به انتهای مسیر برساند.
– سلام آقای محسنی. ممنون از دعوتتون.
لبخند شهاب عمیق تر شد و چال گونه اش تیری میان چشمان گلاب رها کرد. چقدر آن لحظه دلش می خواست از شهاب دور شود و در نقطه ای بشیند که هیچ دیدی به او نداشته باشد ولی شهاب انگار قصد جان او را کرده بود که گفت:
– به به خانم دانش خیلی خوش آمدید. چقدر خوب که شما هم دعوت ما رو قبول کردید. این مجموعه باید به داشتن مربی ای مثل شما افتخار کنه.
زبان بازی اش نگرانش می کرد. شهاب همین قدر زبان باز بود و او وقتی به سمتش کشیده شده بود کاملا فراموش کرده بود که این مرد همان طور که میتواند دل او را ببرد ممکن است چندین و چند نفر دیگر را هم از راه بدر کند.
با آن که می دانست شهاب بعد از بیست سال زندگی که نمی شد اسمش را زندگی گذاشت باز هم به بهاره خیانت نکرده بود از لحظه ی ورود نمی توانست شک خودش را نادیده بگیرد. از همان روز اول که جواب بله را به او داده بود می دانست که بهاره در جریان این ازدواج است ولی فقط او را نمی شناسد.
– ممنون شما به من لطف دارید.
لبخندی زد و چشم از شهاب گرفت.
– بفرمایید بشینید همین جا.
با دستش به صندلی های خالی ای که کمی آن طرف تر بود اشاره کرد. تینا و سمیرا هم همان لحظه از در وارد شدند و با سری که به هم تکان دادند سلام و عرض ادب کردند. کلا کسی از گلاب خوشش نمی آمد. بیشتر بچه های استخر چشم دیدنش را نداشتند. بخصوص که اکثر آن ها می دانستند گلاب از کجا آمده بود و چطور خانم دانشی شد که همه ی شاگرد ها برایش سر و دست می شکستند.
ناراضی به سمت صندلی ها رفت و کیفش را روی زمین قرار داد. قلبش درست جایی میان گلویش بود. نبضش در سرش می کوبید و سرش گیج می رفت. سعی می کرد به شهاب نگاه نکند ولی صدای او که جایی در نزدیکی اش بود حسابی اعصابش را به هم می ریخت.
موزیک آرامی که پس زمینه ی سر و صدای زیادی بود که در اتاق کنفرانس باعث همهمه می شد قطع شد و شهاب روی صندلی ای که پشت میز خودش قرار گرفته بود نشست و دو آرنجش را روی میز قرار داد. لبخند از روی لبش کنار نمی رفت و قبل از هرچیزی گوشی موبایلش را از جیب داخل کت اش در آورد و چند لحظه ای سرش در گوشی بود و سپس با لبخند سرش را بالا کشید.
سرفه ی نمایشی ای کرد که درست همان لحظه گوشی زیر دست گلاب لرزید. دست به آن نزد تا برای کسی شبهه ایجاد نشود. یک طرف اش زنی خوش چهره نشسته بود و طرف دیگر کتایون که با همان ناز ذاتی و زیبایی افسانه ای اش لبخند به لب داشت.
– سلام…
همین که شهاب سلام بلندی گفت همهمه کمتر شد و کمتر از یک دقیقه طول کشید تا همه سکوت کنند. میز کنفرانس دست نخورده بود و همه دور تر از میز نشسته بودند.
– امروز دورهم جمع شدیم تا پانزدهمین سال تاسیس مهرپویان رو جشن بگیریم.
همه ی اعضا شروع به دست زدن کردند. چشم گلاب روی دست های کتایون رفت و درست شبیه به او شروع به دست زدن کرد. دست زیرش روی پایش بود و دست رو خیلی کمی بلند می شد و دوباره روی دست زیری می نشست. سعی داشت لبخند به لب داشته باشد ولی اگر زیاد لبخندش را عمیق می کرد لبان درشتش حالتی مسخره به خود می گرفت برای همین عمق لبخندش را کم کرد. حس می کرد رفته رفته ستون فقراتش درد می گیرد ولی باز هم کمرش را از آن شدت صاف بودن خارج نکرد.
– خوشحالم همراهم بودید. ممنونم از کسایی که من رو در این مدت همراهی کردند. خانم کاویان,آقای کسرایی… دو نفری که از روز اول تاسیس شرکت همراهم بودن. خوشحالم تونستیم با هم همراه باشیم و شرکت رو به این جایگاهی که هست برسونیم.
دوباره همه شروع به دست زدن کردند و شهاب تشکر کرد.
گوشه ی ناخنش را با انگشت دیگر به بازی گرفته بود. هر لحظه به خودش می گفت که ای کاش برای این میهمانی نیامده بود. با وجود آن که سه سال از عضو این مجموعه بودنش می گذشت خودش نتوانسته بود با واقعیت کنار بیاید. هنوز کفش داری جلوی چشم هایش رژه می رفت و حالش از دستکش های پلاستیکی که باید در دست می کرد به هم می خورد. حتی حالش از مربی هایی که خودشان را می گرفتند و با نگاهی از چند طبقه بالا تر او را مورد عنایت قرار می دادند هم بهم می خورد.
– امروز تصمیم گرفتیم به مناسبت پانزدهمین سال تاسیس مهرپویان محسنی برای کارمند های نمونه هدیه تهیه کنیم. البته که مقدار ناچیزیه.
نگاهی به برگه ی جلویش انداخت و از بالای عینکش به جمعیت که همهمه درش ایجاد شده بود نگاه کرد.
گلاب از فرصت استفاده کرد و گوشی اش را بیرون کشید. حواس کتایون و خانم کنار دستی اش نبود و توانست پیام شهاب را باز کند.
«چشم برداشتن از چشمای نازت ناممکن ترین کار دنیاست.»
نفسی عمیق کشید. سرش را بالا نکشید. احساس می کرد سرش داغ و سنگین است. سخت ترین کار ممکن بود. با خودش قرار گذاشت که وقتی به خانه رفتند به شهاب بگوید که دیگر حاضر نیست در هیچ جشنی که مربوط به شرکت است حضور پیدا کند.
– به نام خدا شروع می کنیم.
نگاهش به دنبال آبدارچی شرکت چرخید و وقتی او را ندید رو به خانمی که شبیه به همان دختر جلوی در لباس پوشیده بود کرد و گفت:
– آقای کاوه رو صدا می کنین هدیه ها رو بیاره؟
دیگر نگاه نمیکرد که ببیند شهاب از چه چیزی صحبت می کند. سرش پایین بود و تار و پود شلوارش را می شمارد. چند لحظه یک بار به خودش می گفت که کاش عقربه های ساعت سرعتشان چند برابر شود و سریع تر به خانه برود ولی انگار وقتی که او به زود گذشتن سرعت زمان نیاز داشت زمان نمی گذشت که نمی گذشت.
اصلا گوش نمی داد که هدیه ها به چه کسی می رسد. حتی نشنید که چه زمانی شهاب نام کتایون را صدا زد و او هم بلند شد. فقط احساس کرد از جا بلند شده و کنارش خالی شده است. کتایون با جعبه ی سرمه ای برگشت و چند بار به پایش زد.
نگاهش را به چشمان کتایون دوخت. موهای مشکی اش را از روی صورتش کنار می زد و اصرار داشت حرفش را گوش کند.
– حواست کجاس برو هدیه ات رو بگیر.
– من؟
متعجب نگاهش را بین کتایون وشهابی که به رویش می خندید گرداند. نمی توانست جان به عضلاتش تزریق کند و از جا بلند شود. احساس کرد بین نگاه به آن دو نفر و وقتی که بلند شد ساعت ها طول کشید ولی بالاخره چند قدم را پر کرد و به شهاب رسید. شهاب از جا بلند شد و بسته را به سمت او گرفت و گفت:
– ممنون از زحماتتون.
زیر لب تشکر کرد. کجا رفته بود آن همه جسارتی که از گلاب سراغ می رفت. این گلاب هیچ شباهتی به آن دختر نداشت. هر چیزی که او را به گذشته اش متصل می کرد نه تنها دیگر آن دختر جسور را تار و مار می کرد بلکه او را شبیه یک یتیم بی پناه می کرد.
از اول ورودش حال خوبی نداشت و این هدیه چیزی به او اضافه نکرد و فقط حالش را بدتر کرد که مجبور بود بلند شود و هدیه را از شهاب بگیرد.
چیزی طول نکشید که غذاهای مختلف روی میز چیده شد. بوی خوش باقالی پلو با ماهیچه با بقیه ی غذاها به هم پیچیده بود. دوباره پیامی به گوشی اش رسید و رو به کتایون گفت:
– سرویس کجاس؟
– نمیدونم از اون خانم جلوی در بپرس.
سرش را تکان داد که کتایون گفت:
– می خوای باهات بیام؟
– نه خودم میرم.
پشت به شهاب کرد و روسری ای که چیزی نمانده بود از روی موهای لختش به دور گردنش پناه ببرد جلوتر کشید. ندید که چظور نگاه شهاب درست تا لحظه ای که از در اتاق بیرون برود به دنبالش رفت ولی سنگینی نگاه را احساس کرد.
وقتی به سرویس رسید فقط نفسش را محکم خالی کرد. دست و پایش می لرزید. نباید از خودش انقدر ضعف نشان می داد و این طور دست و پایش را گم می کرد. باید محکم و با اقتدار ادامه ی جلسه را پیش می برد.
«حالت خوبه؟»
به دیوار دستشویی تکیه زد. سرامیک ها و تمام اجزای دستشویی سیاه بود. آینه ی بزرگی جلوی روشویی تعبیه شده بود که تنها قسمت روشن این اتاقک بود.
«نه می خوام برم خونه. حالم خوب نیست.»
خیلی سریع جواب شهاب به دستش رسید که نوشته بود:
«چرا عزیزم چی شده؟»
چطور می توانست برایش توضیح دهد که همه ی فضا برایش سنگین است؟ چطور باید از شک شک های مسخره ای که ذهنش را مشغول کرده بود می گفت و همه را در دلش نگه نمی داشت؟
قصد نداشت بدون گفتن به شهاب از کنار این احساسات دیوانه کننده اش بگذرد. باید به او می گفت و حالش بهتر می شد.
«خونه با هم حرف می زنیم.»
«داری نگرانم می کنی!»
انگشتش چند لحظه روی صفحه ماند و سپس تایپ کرد:
« چیزی نیست عزیزم. یکم اضطراب دارم. ممنون بابت هدیه ات.»
« سورپرایز شما توی خونه اس.»
لبش به خنده باز شد. شهاب دوست داشتنی اش…
نگاهی به آینه انداخت و از سرویس بیرون رفت. همه مشغول غذا خوردن شده بودند و او هم ظرفی که کتایون به دستش داد را گرفت و به آرامی مشغول شد. در همان یک ساعت انقدر ترس به جانش افتاده بود که در این پنج شش سال هیچ وقت چنین حسی را تجربه نکرده بود. انگار می ترسید این آرامشش طوری از او گرفته شود. این شش ماه زندگی اش انگار از همه ی دوران زندگی جدا شده بود.
با اشاره شهاب ظرف فینگرفود ها جلویشان گرفته شد. خواست تشکر کند که شهاب به سمتشان آمد و گفت:
– نخورید ناراحت می شم.
کتایون قبل از گلاب پاسخش را داد:
– جناب محسنی از شما خیلی به ما رسیده. تعارف نداریم.
– لطف دارین. شما خانم دانش…
نگاهش را مستقیم به چشمان شهاب دوخت. چشمانی که هر روز صبح به آن ها نگاه می کرد و روزش را با آن ها آغاز می کرد. چشمانی که چند وقتی بود همه ی زندگی اش شده بود.
– ممنون می خوریم.
انگار همه ی این تجملات فقط برای سالروز تاسیس شرکت بود و هیچ هدف دیگری نداشت. فقط در آخر عکسی دست جمعی گرفتند و کتایون و گلاب از اولین کسانی بودند که شرکت را ترک کردند.
– هوف راحت شدم.
صندلی ماشین را کمی به عقب خواباند و رویش لم داد. روسری اش را از سرش باز کرد و دور گردنش رها کرد. شیشه ها را پایین کشیده بود و اصلا به این فکر نمی کرد که موهایش گره می خورند و یا در صورتش شبیه شلاق ضربه می زنند.
– چرا انقدر به خودت سخت میگیری؟ باید بگذرونی. باید خودت به این درک برسی که چه جایگاهی داری و چقدر قابل احترامی. میدونی روزی چند تا تلفن زنگ می خوره و دنبال کلاس تو هستن؟ خیلیه دختر خیلیه… کجا دیدی دنبال یه مربی شنا باشن؟ مردم میرن استخر میگن می خوایم بریم کلاس نمیگن حتما با فلان مربی. خودت میبینی که چه راند بازی ای هست تو شاگرد گرفتن؟ چند بار دیدی که میان می خوان رشوه بدن تا شاگرد جدید رو بدم بهشون؟
دستش را به پیشانی اش گرفته بود و چشم هایش را روی هم گذاشته بود. دلش یک دل سیر استراحت می خواست. نیاز داشت جایی دور افتاده برود و برای مدتی تنها باشد. همه ی این فکر ها باعث می شد تا برای خودش برنامه بچیند ولی وقتی به یاد اقساط و وضع زندگی می افتاد افکارش را پس می زد و نفسی عمیق می کشید تا برای ادامه ی راه انرژی داشته باشد.
چشمانش را باز کرد و صورتش را کمی به سمت کتایون چرخاند. قلنج انگشتانش را تا ذره ی آخر شکاند و گفت:
– کتایون تو هیچ وقت موقعیت من رو تجربه نکردی. ندیدی چه چیزایی رو دیدم. نشنیدی چیا کشیدم. تو فقط از من این گلابی رو دیدی که این مدت و این سال ها میشناسی. دختری که از کفش داری رسید به بهترین مربی مجموعه. کم چیزی نیستا. خیلیه خیلی… خیلیا به همین هم نمی تونن برسن.
نگاه کتایون لحظه ای به چشمانش افتاد و دوباره مشغول رانندگی اش شد.
– فقط بهش فکر کن ببین چقدر برات دردناک میشه. تنها کسی که همه چیز من رو می دونه تویی و هیچ کس نمی دونه چی تو درونم می گذره. آره میگن خودشو میگیره… نگیرم؟ چرا نباید خودم رو بگیرم؟ کم کسی ام؟
خش صدایش با خستگی بیشتر می شد. یادش بود که مادرش می گفت الکلی ها صدای خش داری دارند. گاهی هم میشنید که می گفت صدای پدرت بخاطر مصرف زیاد الکل و سیگار اینطور شده است ولی بعد ها فهمیده بود این یک چیز ارثی بوده که از پدرش به او هم رسیده بود. صدایی که یکی از قسمت های وجودش بود که هیچ گاه حاضر نبود آن را تغییر دهد.
– خیلی به خودت سخت میگیری گلاب.
– سخت نمیگیرم. کتی اتفاقایی که من با چشمای خودم دیدم روحم رو شکسته. داغونم کرده. تو چنین موقعیتی که قرار میگیرم اون گلاب با اعتماد به نفس یهو نیست میشه. اصلا یادم میره کجا گذاشتمش. همه ی گذشته جلوی چشمام رژه میره. روزایی که تو کفش داری بودم از جلوی چشمم رد میشه. میدونی چی از همه دردناک تره؟
سکوت کرد. چیزی نگفت تا نگاه کتایون رویش بشیند. نفس عمیقی کشید و خودش ادامه داد:
– این که همون آدمایی که یه روزی از بالا بهم نگاه میکردن الان شدن همکارم. یعنی تو یه رده با هم قرار داریم. من میدونم که همه ی اینا اون روزای من رو دیدن. گاهی خجالت می کشم از خودم. اون دختره زینب رو که آورده بودی وایسه کفش داری من داشتم دق می کردم. انگار روزای قدیم خودم جلو چشمم بود.
– بلاخره که چی؟ گلاب سه ساله که اینجا داری کار میکنی. تو باید به پیشرفتت تو این مدت کم نگاه کنی.
پشت چشمی نازک کرد و نگاهش را به روبرو دوخت.
– همین هم باعث میشه انقدر اعتماد به نفس داشته باشم.
– پس دردت چیه؟
– اینه که یه چیزایی هیچ وقت از یاد آدم نمیره.
کتایون نفس عمیقی کشید و مسیر ماشین را با دقت به تابلو های راهنما انتخاب کرد. پخش ماشین را روشن کرد و صدای آن را کم کرد.
– باید یه مدتی از ایران برم.
چیزی در دل گلاب فرو ریخت. انگار می خواستند جانش را بگیرند. بعد از پنج سال صمیمیت با کتایون نمی توانست نبودش را تحمل کند. امیدوار بود این یک مدتی که حرفش را می زند زودتر از چیزی باشد که او در فکرش است ولی لحنش که بوی دیگری می داد.
– یعنی چه مدت؟
– شاید یک سال.
بریده بریده پرسید:
– شوخی میکنی؟
– نه اتفاقا خیلی جدی ام.
سعی داشت انگشت شستی که قلنجی نداشت را به زور قلنج دار کند و بشکند!
– هوف.
– می خوام به محسنی معرفیت کنم بگم وقتی نیستم بشینی جای من .
گلاب با تعجب تکیه از پشتی صندلی گرفت و این بار چشمانش طوری بازمانده بود که کم مانده بود کره های چشمش از حدقه بیرون زند.
هنوز نتوانسته بود شوک اول را تحمل کند که دومی به سویش سرازیر شد. گرفتن مدیریت مجموعه بانوان آن هم برای او که تنها سه سال سابقه ی کار داشت واقعا شدنی نبود. اگر تا الان همه از او بدشان می آمد قطعا بعد از این سمت با او دشمن می شدند. فقط کم مانده بود تیم شنای مجموعه را هم زیر دستش بگیرد تا تینا به طور کامل قصد جانش را بکند.
– بیخیال کتایون.
– چیو بیخیال بشم؟ رفتن رو یا پیشنهای به محسنی رو؟
منظورش از محسنی شهاب او بود. جلوی خودش آقای محسنی خطاب می شد و پشت سرش همه او را محسنی می خواندند. می خواست بگوید کشمش دم دارد. آقا بیاور قبل از گفتن نامش…
– هر دو رو.
– چرا؟
پاهایش را از کفش های ناراحتی که به پا داشت در آورد. آن قدر عادت نداشت به پاشنه ی بلند که هر بار همین بساط به راه بود. در همان وانفسا تصمیم گرفت تا کفش های پاشنه بلند بیشتری بخرد و گاهی برای روزمره هم به پا کند تا مشکلش با این کفش ها حل شود.
– تو تنها دوست منی. وقتی بری من خیلی خیلی تنها می شم.
– نمیرم که قندهار. میریم آلمان برای چکاب مادرم و بعد هم یه سری کار تحقیقاتی دارم باید انجام بدم.
نمی توانست قبول کند. بعد از پنج سال باید از صمیمی ترین شخص زندگی اش دور می شد و هیچ کجای برنامه های زندگی اش چنین چیزی گنجانده نشده بود. هضم نبود او واقعا سخت بود.
– پس به محسنی نگو. بذار خودش تصمیم بگیره کی رو بذاره جات.
– مطمئنم اگر قرار باشه تو مجموعه کسی رو انتخاب کنه تورو انتخاب میکنه.
لاک گوشه ی ناخن اشاره اش پریده بود. شستش به سمت همان ناخن رفت و دایره ی کنده شده را بزرگ تر کرد.
– من دلم نمی خواد بیشتر باعث دشمنی بشم.
– گلاب برو کیف کن و از این پیشرفتت لذت ببر. مدرک دانشگاهی می خواد که شکر خدا تو یک ساله گرفتی. همه ی مربیای ما مدرک ندارن که اگر داشتن نمیومدن دنبال شاگرد به هرچیزی که فکرشو بکنی دست بزنن.
– کتایون سخته. من نمی تونم. این همه مسئولیت نمی تونم قبول کنم.
کتایون داخل کوچه خودشان پیچید و گفت:
– همچین یاد میگیری که فردا روزی یادت میره یه همچین حرفی به من زدی.
نفس خسته اش را بیرون فرستاد که کتایون گفت:
– خوب می شد میتونستی بیای پیشم.
– شاید اومدم خدا رو چه دیدی!
لحن پر تمسخرش راعث شد کتایون چشم غره ای به او برود و زود نگاهش را از رویش بردارد.
– لوس مسخره. نمی خواد بیای بشین هر وقت برگشتم یه سفر تفریحی با هم میریم.
ماشینش را از پارکینگ برداشت و از کتایون خداحافظی کرد. هوا رو به تاریکی می رفت و مطمئنا شهاب هم تا یکی دو ساعت بعد به خانه می رسید. گوشی اش را برداشت و برای شهاب نوشت:
«من میرم یکمی برای خونه خرید کنم. اگر چیزی لازم داشتی برام اس ام اس کن»
گوشی را به ته کیفش فرستاد. انگار مجبور بود با آن کفش ها به هایپر مارکت بزرگ نزدیک خانه اش برود! فقط می خواست تصمیم به عادت کردن به آن کفش ها را هرچه زودتر شروع کند
با آن که همه ی قسمت های زندگی باب میلش نبود این زندگی مشترک را دوست داشت. صندلی عقب ماشین مملو از خریدهایی بود که ممکن بود در طی هفته لازم شود. خریدها باید از حساب بانکی شهاب انجام می شد ولی هیچ وقت خودش گلاب را همراهی نمی کرد. گاهی لیست بلند بالایی از لوازم مورد نیاز خانه می نوشت و برای شهاب می فرستاد ولی او اصلا حال و حوصله ی دو نفری بیرون رفتن و خرید کردن را نداشت.
کیسه های خرید را کشان کشان تا جلوی آسانسور رساند. برای چندمین بار در روز آهی از سر اجبار برای سوار آسانسور شدن کشید و نفسش را فوت کرد.
بار دومی که به سمت ماشینش برگشت تا چند کیسه ی خرید بردارد کفش هایش را از پا در آورد و پابرهنه روی موزاییک های کف پارکینگ به راه افتاد. پاهایش ذوق ذوق میکرد و کف پاهایش از درد توان نگه داری وزنش را نداشت ولی او پرو تر از آن بود که دست از کار بکشد.
با چهره های در هم آخرین نایلون را هم داخل آسانسور گذاشت و در آن را با پا نگه داشت. کیف دستی اش را زیر بغل زد و کفش های پاشنه دار را در دست گرفت. با تکان گردن به این طرف و آن طرف سعی کرد قلنجش را بشکند و خستگی اش در رود.
شهاب هنوز به خانه نرسیده بود. نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و از آنجایی که تازه هشت شب بود حدس زد که شهاب حدودای ده به خانه برگردد.
پایش که روی سنگ های کف قرار گرفت درد انگار که عمیق تر شد و تا مغز استخوانش رسید. شبیه کسی که بخواهد خودش را تنبیه کند آن همه ساعت مشغول خرید شده بود و از رو نمی رفت.
به سختی روی پاشنه راه رفت. پاشنه هایش وضعیت بهتری داشتند و قبل از نگاه کردن هم میدانست که چند تاول درشت روی پنجه هایش شکل گرفته بود.
لباس هایش را از تن درآورد و همان جا جلوی ورودی آشپزخانه روی مبل ها رها کرد. نیمی از نایلون ها جلوی در ورودی باقی مانده بود و باید به آن ها هم رسیدگی می کرد.
چند ظرف باقی مانده از غذای شب های قبل را مستقیم به سطل زباله انتقال داد و نایلون یخچالی ها را سعی کرد کمی مرتب بچیند تا به مشکل جا برنخورد. خانه شان بیشتر شبیه خانه مجردی بود. وسیله های کم و نصفه و نیمه که بیشترشان را شهاب تهیه کرده بود. با وجود وضعیت مالی خوب شهاب, گلاب همان اول از او خواسته بود خانه ای کوچک بگیرد تا او هم بتواند به امور خانه رسیدگی کند.
نگاهی اجمالی به خریدهایش انداخت و وقتی مظمئن شد هیچ ماده غذایی ای که نیاز به یخچال دارد بیرون نمانده لباس هایش را زیر بغل زد و همان طور روی پاشنه تا اتاق خواب کشان کشان رفت
صدای در باعث شد کفگیر چوبی اش را روی بشقاب کنار گاز بگذارد و به سمت در برود. سیب زمینی ها در حال سرخ شدن بود و قصد داشت کمی قارچ و پنیر به آن اضافه کند تا شامشان شود.
شهاب همان طور که خستگی از چشمانش داد می زد کتش را روی دستش انداخته بود و به چهارچوب در تکیه داده بود تا کفش هایش را از پا دربیاورد.
با دیدن گلاب لبش به خنده باز شد و گلاب سعی کرد لبخند بزند و برای خوشامدگویی به او نزدیک شود.
– سلام.
– سلام خانم.
خانم را کشیده بیان کرد. گلاب کیف و کتش را از دستش گرفت و همان جا ایستاد. آغوش گرم تنها چیزی بود که بعد از به خانه رسیدن حال هردویشان را خوب می کرد ولی این بار گلاب آن گلاب هر شب نبود و سردی ای در وجودش بود که شهاب بعد از چند ثانیه آغوش متوجه اش شد.
– چیزی شده؟
گلاب کمی عقب کشید و به سمت آشپزخانه به راه افتاد. همان مبل همیشگی بود که لباس های شهاب به رویش افتاد و گلاب سریع برای به هم زدن سیب زمینی ها جلوی گاز رفت.
شهاب بی طاقت جلوی آشپزخانه ایستاد و گفت:
– چرا اینطوری راه میری؟
خودش آن قدر درگیر بود که نفهمیده بود چظور راه می رود. فقط از درد پا آرام نمی گرفت و حالش از مسائل مختلف بد بود.
– پام درد میکنه.
– چرا چی شده؟
قارچ ها را میان ماهیتابه ریخت و درش را گذاشت.به سمت شهاب چرخید و گفت:
– رفته بودم خرید. پاشنه بلند پام بود پاهام درد گرفته.
شهاب گوشه لبش بالا رفت و به چشمان او زل زد.
– نمی خوای بدونی سورپرایزت چیه؟
تازه یادش آمد که هدیه ای که دریافت کرده بود را ندیده و نمی داند داخل آن بسته ی زیبا چه چیزی قرار دارد. خواست لبخند بزند ولی صورت دختری که لباس فرم به تن داشت جلوی چشمش رنگ گرفت. خواست بخندد ولی حسود شده بود و نمی توانست عکس العمل نرمان نشان دهد.
– بذار غذا رو آماده کنم الان میسوزه.
برگشت و پنیر ها را که کنار گاز گذاشته بود داخل محتوی ماهیتابه ریخت و دوباره درش را رویش گذاشت. نفس عمیقی کشید و خواست برگردد سمت شهاب که او را درست پشت سرش یافت. تنها چند سانت با او فاصله داشت و از پشت کاملا در آغوشش بود. سرش را روی گردن او فرود آورد و با انگشت اشاره موهای بلند و مشکی اش را پشت گوشش فرستاد. هرم نفس هایش روی نبضش را داغ کرد و نفس گلاب را به شماره انداخت.
اگر همین طور به شهاب اجازه ی پیش روی می داد هم غذایش می سوخت و هم نمی توانست دیگر ناراحتی و دلخوری هایش را بیان کند. نمی توانست درد دلش را که اجازه نداده بود از این جشن لذت ببرد روی دایره بریزد و آرام شود.
دست انداخت و موهایش را از توی صورتش کنار زد. چرخید و همین باعث شد تا شهاب هم او را رها کند و نگاهش کند. نگاه گلاب میان چشمان زیبا و صورت بی عیب شهاب چرخید. حق داشتند اگر عاشقش می شدند. حق داشتند اگر او را می شناختند و دل از کف می دادند. نمی توانست آرام بگیرد و فکر می کرد همه چون او باید عاشق شهاب باشند و برای بدست آوردنش دست به هر کاری بزنند.
زیر گاز را خاموش کرد و به سینک ظرفشویی تکیه داد. شهاب منتظر حرفی از جانب او بود و از صورت و گرفتن نگاهش می توانست بفهمد که چه آشوبی درونش به پاست.
– نمی خوای بگی چی شده؟
گلاب نفس عمیقی کشید و گفت:
– چند روزه باهات حرف نزدم. همه حرف هام مونده توی دلم و همش چیزای مختلف پیش میاد حالم رو بدتر می کنه.
شهاب جلو رفت و دست گلاب را در دستش گرفت. نرمی دست شهاب نشان از پشت میز نشینی های سالیانه اش را می داد.
– بیا بشین ببینم چی شده گلابم.
دستش را کشید و تا روی مبل برد. اول او را نشاند و بعد خودش کنارش نشست. گلاب یک پایش را زیر بدنش گذاشت و مستاصل با دست هایی که به هم میپیچید مانده بود که چطور حرفش را شروع کند.
دست های گلاب را از هم جدا کرد و اجازه نداد بیشتر از آن درگیر باشد و گفت:
– چی داره اذیتت میکنه؟
گلاب نفس عمیقی کشید و گفت:
– نمی دونم چی بگم!
– نمیدونم حالتو خوب نمیکنه. بگو چی شده شاید تونستم کمکی بکنم.
قدرت تکان دادن دست هایش را نداشت. میان دست های شهاب دست های خودش بی حس می شد و فقط می توانست به آن ها نگاه کند و سعی کند حس را به وجودشان برگرداند.
– رفتارت… نمیدونم.
– رفتار من؟
نفس عمیقی کشید. احساس می کرد کم کم لوس شده است و باید خودش را جمع و جور کند. بد نبود که جلوی شهاب گاهی اینطور رفتار می کرد ولی باید حواسش را بیشتر جمع می کرد تا او فکر نکند دختر بی دست و پایی است و از او زده شود.
– امروز از رفتارت با کارمندات خوشم نیومد. نمی دونم… نمی دونم برای چی اصرار داشتی من اونجا باشم. خواستی بگی من با همه ی کارمندام انقدر حس صمیمیت دارم و تو متفاوت نیستی و یا…
شهاب اجازه نداد حرفش ادامه پیدا کند. اخم هایش در کسری از ثانیه در هم فرو رفت و دست های گلاب را رها کرد. این رها کردن کافی بود تا دل گلاب بریزد و چیزی در وجودش خالی شود. .
– یعنی چی این حرف؟ من با کی شبیه تو رفتار کردم؟
– کتایون… اون دخ…
شهاب آن قدر با همین چند کلمه به هم ریخته بود که نمی گذاشت گلاب چیزی بگوید. همین که یک کلمه از دهانش بیرون می آمد سعی داشت آن را توضیح دهد و حل و فصل کند.
– کتایون سال هاست برای من کار میکنه. ما خیلی وقته همکاریم گلاب یعنی چی این حرف ها؟
نفس عمیقی کشید و سعی کرد در کنترل صدایش تلاش کند.
– گفتم نمی خوام آرامش از بین بره ولی امروز دیدم که کارمندای شرکتت خیلی پلنگن. دست پلنگ ها رو هم از پشت بستن.
چشمان شهاب از تعجب حرف های گلاب باز شده بود. مانده بود چه بگوید که او را قانع کند و این دلهره را از بین ببرد. احساس می کرد این غر زدن ها و بهانه گیری ها دلیل دیگری دارد وگرنه که خودش می دانست چقدر کارش با خانم ها سر و کار دارد. حتی خودشان هم از همین طریق آشنا شده بودند.
کمی جلو رفت و دستش را روی پای گلاب گذاشت. کف دستش داغ بود و پاهای گلاب سرد.
گلاب کف پایی که زیرش بود را در دست گرفت و فشرد. از درد به وجود آمده چهره در هم کشید.
پاسخ دهید!