• آگوست 20, 2019
  • 530 بازدید

گلاب…
صدایش کرد و چیزی نگفت. با همین یک کلمه گلاب جری شد و گفت:
– مگه من نیومدم وسط زندگی تو؟ مگه من نیومدم گند زدم وسط یه زندگی زناشویی؟ چرا نباید بترسم یکی بیاد زندگی من رو خراب کنه؟ چرا نترسم کسی قراره آرامشم رو بدزده!
پیشانی اش را با یک دست گرفته بود و فشار می داد. کم آورده بود. گلاب راست می گفت و حق داشت که ناراحت باشد. حق داشت اگر خودش و زندگی شان را در خطر می دید.
– عزیزم… خانم. اون زندگی زندگی نبود که بیای خرابش کنی.
– ولی من اومدم تو زندگی یه زن دیگه مگه نه؟ من اومدم پاپیچ تو شدم و بهت نزدیک شدم. من بهت پیام دادم و شروع کردم به صحبت کردن.
شهاب موهای گلاب را از صورتش کنار زد و پشت گوشش فرستاد. نرمی دست هایش را روی گونه ی گلاب نشست و با شست دستش آن را نوازش وار تا گوشش کشید. لبش به آرامی کش می آمد و سعی داشت با آرامی او را هم آرام کند.
– عزیزم. ترس چی آخه؟ یکی از ملاک های شرکت ما آراسته بودنه. تو اسمش رو میذاری پلنگ… شیر… هر حیوون دیگه ای.
– عروسی سعیده.
شهاب هم سکوت کرد. دستش همان جا کنار گوش گلاب ثابت ماند و تکان نخورد. نمی دانست باید چه چیزی بگوید و در خودش از عصبانیت تکان نخورد.
– زنگ زدن مادرم دعوتمون کردن.
چند ثانیه از سکوت گذشته بود که شهاب آرام گفت:
– می خوای بری؟
چشمان گلاب در چند لحظه بی حس شد. انگار هیچ حسی در وجودش نباشد. آن لرزش مردمک ها که چند دقیقه قبل می دید دیگر نبود و فقط دختری بی احساس جلویش نشسته بود. پوست صورتش هم شبیه به پا و دست هایش در حال یخ زدن بود.
– آره.
اگر می گفت نرو روی خط و خطوط مرزی گلاب پا گذاشته بود. اگر می خواست دخالت کند انگار همه ی حرف های خودش را زیر پا گذاشته بود ولی دلش می خواست او را به قل و زنجیر بکشد تا نتواند به آن عروسی برود.
– برای چی؟
حالا می فهمید این حال و هوای گلاب برای کارمند های شرکت و تیپ و ظاهرشان نبوده و منشا دیگری دارد. از همان اول همه چیز را درباره ی گذشته اش گفته بود. نمی خواست با شهاب وارد زندگی مشترکی شود که دروغی در آن باشد و آزارش بدهد. شهاب همه چیز را پذیرفته بود و باور کرده بود که حتی نفرت هم در وجود گلاب نیست.
– تا خالم بفهمه چقدر اشتباه کرده. می خوام فقط خجالت زده بشه.
– با نرفتنت…
این بار گلاب بود که اجازه نداد شهاب صحبت کند و گفت:
– با نرفتن من میگن هنوز دوسش داره. میگن چشم نداشت ببینه که نیومد. می دونی چقدر حرف میتونن بزنن؟

ببینم پاهاتو چی کار کردی؟
اخم هار گلاب در هم رفت. توقع توضیح بیشتری داشت. می خواست همان موقع از شهاب بشنود که تمام کارکنان زن را بیرون می کند و جای آن ها آقا استخدام می کند ولی نگفت…
– چیزی نیست.
پاهایش را جمع کرد و همین جمع کردن باعث شد درد بدی میان پایش بپیچد. طوری دردناک شده بود که با راه رفتن رویشان یا با کمترین فشار تمام موهای تنش بلند می شد.
– خب بذار ببینم.
گلاب اخم کرد که شهاب دست هایش را در دست گرفت و هر دو را تا جلوی لبانش بالا برد. خنده اش گرفته بود از این بهانه گیری های گلاب. از طرفی کم مانده بود کنترلش را از دست بدهد و بخواهد او را از میهمانی رفتنش منع کند.
دست گلاب از بوسه اش ذوق ذوق کرد و نگاهش لحظه ای روی چشمان شهاب نشست.
– نکن ناراحتم.
سرش را جلو کشید و این بار بوسه روی موهایش گذاشت و گفت:
– ناز داری که می خرم.
– اگر دو روز دیگه رفتی با یکی از اینا که برات کار می کنن من عین بهاره نیستما.
– یعنی چی؟
گلاب را از خودش جدا نکرده بود. همان طور نزدیک نشسته بود و سرش را در آغوش گرفته بود. گلاب دقیقا چیزی بود که بهاره نبود. مقایسه آن ها حتی در دلش هم بزرگ ترین اشتباه دنیا بود. هیچ وقت نمی توانست آن ها را مقایسه کند و به نتیجه معقول برسد.
– من نمی تونم خیانت رو تحمل کنم.
– من به بهاره خیانت نکردم. اونی که خیانت کرده اونه. من سال هاست فقط بهش لطف کردم و طلاقش ندادم.
گلاب سکوت کرد. دلش نمی خواست راجع به بهاره صحبت کند ولی حرف, حرف به دنبال داشت و موضوع ها همه با هم مخلوط می شدند.
– شهاب, من امروز خیلی حس بدی از شرکت گرفتم. این حرف ها رو بیخیال. فقط بهت میگم نمیتونستم نفس بکشم.
انقدر صحبت هایشان به هم پیچیده بود که هر کدام چیز های زیادی برای گفتن به هم داشتند. گلاب نگاهی به آشپزخانه انداخت و انگار کاملا فراموشش شده بود که چقدر گشنه بود و در شرکت لب به چیزی نزده بود.
– بریم شام بخوریم.
– پاتو ببینم چیکار کردی بعد.
گلاب پاهایش را پایین مبل انداخت و یکی را بالا کشید. تاول هایی که خودش هم ندیده بود به وضوح روی پوست سرخ شده از التهاب کف پایش خودنمایی می کرد. از دیدن آن ها چهره در هم کشید و لبانش را بالا داد. انگشت رویشان گذاشت و فشار داد که دستش با دست های شهاب عقب زده شد.
– دست نزن بدتر میره.
خودش پایش را در دست گرفت و همان طور که آرام ماساژ می داد شروع به حرف زدن کرد. در چشمان گلاب نگاه نمی کرد ولی چشمان گلاب میان خط و خطوط پیشانی و موهای جوگندمی اش در حال گردش بود.

من کنارت آرومم. فکر و خیال ندارم و حالم خوبه. اگر قرار بود یکی از کارمندا رو توی زندگیم راه بدم قبل از اومدن تو راه داده بودم. همه ی بچه های شرکت قدیمی هستن و اگر تو ندیدیشون دلیل بر نبودنشون نمیشه.
با انگشت شست وسط کف پایش را فشار می داد و آرام همه جا را ماساژ می داد.
– نگران نباش. من نمی ذارم چیزی این زندگی رو خراب کنه.
سخت بود اعتماد کردن. اعتماد به کسی که یک زندگی نابسامان و پیچیده داشت. از مرد ها خوبی ندیده بود که بتواند راحت اعتماد کند. همین هم باعث می شد که از اول با شهاب روی اصول و قواعد برخورد کند. وضعیت مالی مناسب و ظاهر خوب و دلنشین او تنها دلایلی بود که گلاب را به سمتش کشید. همان اول همان روزی که برای استخدام ناجی به واسطه ی کتایون پیشش رفته بود.
– من از این زندگی خوبی ندیدم که راحت بتونم خودم رو بهش بسپرم تا هرچی دلش خواست سرم بیاره.
– هنوز گذشته رو فراموش نکردی!
پایش را پایین گذاشت و چشمانش را روی هم گذاشت و دوباره باز کرد. کف دستش روی مبل جا انداخته بود و خیسی ای که در آن ایجاد شده بود به پارچه ی مبل هم سرایت کرده بود.
– فراموش کردم.
– دروغ؟
سکوت کرد و دوباره در ادامه حرف خودش گفت:
– نداشتیما. اصل و اساس این رابطه صداقت بوده و میمونه.
گلاب نگاهش را گرفت و از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه اش رفت.
– یه چیزایی تا آخر عمر آدما از ذهنشون بیرون نمیره.
– ولی باید کمرنگ بشه. انقدر که دیگه فکرش نیاد سراغت.
خودش را مشغول ظرف گذاشتن کرد ولی همان طور جواب شهابی که بیرون روی مبل ها نشسته بود را هم می داد.
– من نه میتونم گذشته ی خونواده و اون خونه ی نمور رو فراموش کنم نه پس زده شدنم رو بعد از چند سال. من با دیدن هر بار مامانم و فربد همه چیز برام یاداوری میشه. شاید بابام و داداشم رو سال به سال نبینم ولی نمیتونم از دیدن مامانم و فربد دست بکشم. فربد بچه اس ولی فریبرز…
ادامه نداد فقط آه کشید و گفت:
– ولش کن من هرچی کمتر بگم خودم هم کمتر یادم میاد چه چیزایی بهم گذشته. اگر یه وقت بهت خرده میگیرم ناراحت نشو. فقط می ترسم از دستت بدم. اینطوری دیگه واقعا هیچ چیز برای ادامه دادن ندارم.
بشقاب و چنگال را روی اپن گذاشت و همان طور که زیر ماهیتابه دستمالی قرار می داد آن را هم کنارشان گذاشت و گفت:
– بیا سرد شده.

صدای جیغ و فریاد زنی که داخل آب بود نظر همه را به آن قسمت از استخر جلب کرد. درست اول شروع قسمت عمیق آب بود که زنی دست به میله ی کناری گرفته بود و جیغ و داد می کرد. دختر بچه ای کمی جلو تر دست و پا می زد و طوری که انگار شنا بلد نباشد سعی داشت خودش را روی آب نگه دارد.
گلاب اصلا نفهمید چه چیزی به عسل گفت و فقط خودش را زمانی پیدا کرد که دختر بچه را زیر بغل زده بود و نفس نفس زنان تا کنار آب می کشاند.
تمام آموزش هایی که دیده بود را به کار گرفت. هر چه به اطراف نگاه کرده بود کسی را نمی دید که به کمکش برود. هر دو دستش را روی سینه ی دختر بچه گذاشت و فشار می داد تا راه تنفسی اش باز شود. همین که محتوی آب از دهانش بیرون ریخت و چشمانش را باز کرد گلاب نفسی عمیق کشید و روی زمین نشست. چند دقیقه نشد که اطرافشان پر شد از افراد مختلف و گلاب همان طور نشسته بود و است به پیشانی گرفته بود. نفس نفس می زد و چشمانش از شنا بدون عینک سرخ شده بود.
بار اولی نبود که کسی در آب در حال دست و پا زدن و غرق شدن بود ولی این بار هیچ کس برای نجاتش نبود. نمی دانست سرناجی و بقیه ناجی ها کجا بودند که او مجبور شد برای نجات دختر بچه تن به آب بزند ولی نفس راحتی می کشید از اینکه توانسته بود او را نجات دهد و حالا حالش خوب بود.
دستی روی شانه اش نشست و اندام ظریف عسل کنارش قرار گرفت. هر دو نفس نفس می زدند و هیچ کدام چیزی نمی گفت فقط در آن هیاهو و شلوغی عسل میان آغوشش خزید. ترسیده بود و بدنش می لرزید. در این یک هفته ای که یک روز درمیان همدیگر را می دیدند کمی از فاصله بینشان کم شده بود ولی این ترسی که با این اتفاق در دل عسل نشسته بود بیشتر از قبل به هم نزدیکشان کرد.
– خوبی عسل؟
– تو خوبی؟
دست های یخ زده عسل را در دست هایش گرفته بود و سعی داشت از جا بلند شود. با هم به سمت بوفه رفتند و روی صندلی های سفید پلاستیکی آن نشستند. چشم های عسل ترسیده بود و از روی صورت گلاب کنار نمی رفت.
دختر بچه ای که در حال غرق شدن بود را بیرون بردند و یواش یواش همه ی جمعیت پراکنده شدند که عسل گفت:
– خیلی ترسیدم وقتی رفتین اون دختره رو نجات بدین.
– از چی ترسیدی؟
به مسئول بوفه درخواست دو نسکافه داد و رو به عسل گفت:
– نسکافه دوست داری؟
عسل لب پایینش را داخل دهان کشید و گفت:
– ممنون نمیخورم.
گلاب بی توجه این حرفش را مبنی بر دوست داشتن دانست و دست های یخ زده اش را در دست گرفت و گفت:
– ناجی این تایم توبیخ میشه. ممکنم هست که اخراج بشه. ما وظیفه مون اینه که بچه ها رو نجات بدیم ترس نداره که.

عسل سرش را به سمت استخری که از قبل هم خلوت تر شده بود چرخاند و حرفی نزد. وقتی فنجان های کاغذی نسکافه جلویشان قرار گرفت عسل نگاهش را برگرداند و تشکر آرامی کرد و همان طور که به لیوان کاغذی نگاه می کرد و نسکافه اش را به هم می زد گفت:
– منم می تونم یه روز مثل شما مربی بشم؟
– دوست داری؟
شانه اش را بالا انداخت و گفت:
– آره از وقتی که دارم میام کلاس عاشقش شدم. خیلی مهربون و ماهی.
گلاب تلخ خندید و چیزی در دلش فرو ریخت. لبخند زورکی ای روی لب های بی حالتش نشاند و گفت:
– تو دختر با استعدادی هستی. اگر دوست داشته باشی منم کمکت می کنم تا به هدفت برسی.
عسل لبخند زد و عینکش را که پیشانی اش را اذیت می کرد از دور سر برداشت.
ارتباط برقرار کردن با عسل برایش از همه ی شاگرد هایش سخت تر بود ولی همان که لبخندی شبیه به شهاب داشت و چشمانی که زلالی اش عمق پاکی اش را به هر بیننده ای می رساند باعث می شد تا خالص تر به او محبت کند. تنها چیزی که در وجود خودش نمی دید مهربانی بود و برایش عجیب بود که چطور این دختر او را مهربان می بیند.
– دوست داری چه رشته ای بخونی؟
عسل شانه بالا انداخت و با نمی دانم جواب گلاب را داد. واقعا نمی دانست چه می خواهد. آن قدر برای همه چیز مادرش تصمیم گرفته بود که حتی فکر نکرده بود باید خودش برای انتخاب رشته اش خودش تصمیم بگیرد.
– هرچی که مامانم بگه می خونم.
– چرا مگه خوده چیزی رو دوست نداری؟
باز هم شانه بالا انداخت و لیوان را به لبش نزدیک کرد. حرارت آن با پوست سردش برخورد کرد و کمی چشمانش خمار شد. کلاهی که به سر داشت همه ی موهایش را به عقب کشیده بود و کمی از تارها رها از گوشه ی کنار گوشش خودنمایی می کرد.
– بهش فکر نکردم. مامانم میگه باید دکتر بشم. چون دختر تیزهوشی هستم.
این بار گلاب بود که سرش را تکان داد و اوهوم آرامی گفت.
– گلاب جون من تا قبل از این که شما رو ببینم دوست نداشتم بیام کلاس. الان همه ی هدفم اینه که شبیه به شما بشم. همیشه از استخر بدم میومد.
– چرا بدت میومد؟
لبخندش را میهمان صورت عسل کرده بود و منتظر بود تا او جوابی دهد.
– از وقتی یادمه بابام فقط تو مجموعه بود. هر وقت بهش زنگ می زدیم تو مجموعه بود. اون موقع ها که بچه تر بودم از مجموعه هاش متنفر بودم.
نمی دانست چه بگوید. صحبت راجع به شهاب سخت ترین بخش ماجرا بود که هر بار به آن فکر می کرد سعی داشت که از آن فرار کند.
– پدرت خیلی مرد خوبیه. خیلی مرد بزرگیه.
شانه های عسل بالا رفت و نسکافه اش را تا نیمه سر کشید.
– پدر تو بود که باعث شد من این اجازه رو داشته باشم که اینجا مشغول به کار بشم و انقدر پیشرفت کنم. باید به داشتن همچین پدری افتخار کنی.
– شما خیلی میشناسیدش؟
دستش یخ زد. نه تنها دستش بلکه تمام عضلات بدنش بی حس شد.

لبخندی به روی عسل زد و نگاهش را از او گرفت. ترجیح می داد صحبت نکند و اگر بخواهد صحبت کند حرف هایشان حول محور شهاب نچرخد. عسل دوست داشتنی ترین دختری بود که این روز ها با او آشنا شده بود و پاکی قلبش طوری قابل لمس بود که هر کسی به راحتی متوجه می شد.
– می خوای بری خونه؟
عسل سرکشید و با نگاهش به دنبال ساعت بزرگی که بالای قسمت عمیق نصب شده بود خم شد تا ببیند چقدر به ساعت کلاسش باقی مانده است.
– کلاسم تموم شده؟
– آره ولی اگر می خوای میتونیم یکم دیگه شنا کنیم.
جرعه ای دیگر از نسکافه اش نوشید و لیوان را روی میز قرار داد. انگشتان کشیده و باریکش را در هم فرو کرد و با چشمانی که برق می زد گفت:
– یکم دیگه تمرین کنیم.
– پس بریم عمیق.
هر دو بلند شدند و گلاب از خانم بوفه دار تشکر کرد. صدای پاهای لختشان روی زمین ریتم یکنواختی ایجاد کرده بود.
کنار آب ایستاد و گفت:
– سوزنی بپر دوچرخه بزن برو جلو برگرد.
به کتایون سپرده بود تا با یکی از مزون هایی که خودش سراغ دارد هماهنگ کند تا برای خرید لباس مناسب برای عروسی به آن جا بروند. هنوز بعد از آخرین خرید, که بدون کتایون رفته بود اعتماد به نفس تنها خرید کردن آن هم برای چنین مجلس مهمی را نداشت.
از این که مزون پارکینگ اختصاصی داشت تعجب کرده بود. طبق معمول ماشینش میهمان پارکینگ خانه کتایون بود و با ماشین کتایون برای خرید لباس رفته بودند.
همان که سوار آسانسور شد طبق معمول نفسی عمیق کشید و به دنبال میله ای گشت که بتواند آن را در مشتش بفشارد و استرسش کمتر شود ولی از شانس بد او هیچ میله ای نبود که بتواند به عنوان کمی از آن استفاده کند.
– من همیشه اینجا خرید می کنم. کاراش خیلی خوبه. مطمئنم برای مادرتم یه لباس خوب پیشنهاد میده.
– بد شد نیاوردمش نه؟
کتایون از آسانسور پیاده شد و پشت سرش هم گلاب روانه شد. حتی بعد از کار هم اصرار داشت تا پاشنه بلند بپوشد. مخصوصا قبل از این عروسی مهمی که پیش رو بود و می خواست آن قدر با پاشنه بلند تمرین کرده باشد که دیگر هیچ کجای مجلس با سختی مواجه نشود. می ترسید وسط مجلس به خودش پشت پا بزند و روی زمین بیافتد.
انگشتانش را به کف کفش هایش فشار داد که کتایون گفت:
– نه میومد بهتر بود ولی نیومد هم چیزی نمیشه.

تماس گرفته بود که او را هم با خودش به مزون ببرد ولی بخاطر تب و لرز کیومرث مادرش سر باز زده بود. هنوز بعد از تمام مصیبت هایی که کشیده بود کیومرث را می پرستید و او از اولویت هایش حذف نشده بود.
کتایون دستش را جلو برد تا زنگ را به صدا دربیاورد ولی قبل از فشردن زنگ در خانمی در مزون را باز کرد. با دیدن کتایون با خوشرویی او را در آغوش گرفت.
– وای ببین کی راه گم کرده اومده این جا. کتی خانم از این ورا.
گلاب لبخندی زد و سعی نکرد دندان هایش را از دید کسی پنهان کند همه ی ردیف مرتب اش را به نمایش گذاشت و سلام داد.
– خوش اومدید عزیزم بفرمایید داخل.
خانم خوش استایلی که پشت در بود,در را تا آخر باز کرد و آن ها را به داخل دعوت کرد. سه چهار خانمی که روی مبل ها نشسته بودند با ورود کتایون همه ذوق کردند و از جا بلند شدند. آغوش ها یکی یکی به رویش باز شد. انگار کتایون فقط برای او نبود که محبوب بود. کتایون و اخلاق خاصش باعث می شد تا همه عاشقش شوند.
گلاب به همه خانم ها دست داد و به تقلید از کتایون مانتو و شالش را در آورد. نگاهش را به تمام سالن که چندان بزرگ هم نبود انداخت. دور تا دور سالن رگال چیده شده بود و لباس ها به ترتیب رنگ روی آن ها آویزان بود. بخشی از رگال ها مخصوص لباس های عروس بود و بخشی هم به وضوح مشخص بود که لباس های غیر مجلسی را شامل می شود.
خانم دیگری که از آشپزخانه بیرون آمد تنها کسی بود که در آن جا با حجاب رویت می شد و با ورودش سلامی آرام داد و سینی حاوی شربت و کیک شکلاتی را جلویشان گرفت.
گلاب در این سال ها و کنار کتایون با چیز هایی مواجه شده بود که هیچ گاه در مخیله اش نمی گنجید. فکر می کرد این طور پذیرایی فقط مختص سلبریتی ها و افراد مشهور است و ممکن نیست هیچ گاه در چنین جایگاهی قرار بگیرد. وقتی یادش می آمد بخاطر سعید روی رویای کودکی اش که بازیگر شدن بود پا گذاشت چیزی جز سرزنش شامل حالش نمی شد.
– غرض از مزاحمت اینه که یه چند دست لباس ازتون می خوایم.
خانمی که سپیده خوانده شده بود از جا بلند شد. شومیز شیری زیبایی به تن داشت و داخل شلوار فاق بلندش گذاشته بود. خوش استایل بودنش باعث می شد تا زیبایی لباس ها دو چندان شود و بیشتر به نظر بیننده برسد

سبکش رو بهم بگید تا من بهتون معرفی کنم.
کتایون نگاهش را به گلاب دوخت. گلای روی مبل جلو تر رفت و پاهایش که روی هم بود را جدا کرد و کنار هم گذاشت.
گلاب با لبخندی که این بار دندان های زیبایش را پنهان کرده بود به سپیده نگاه کرد و گفت:
– یه لباس مناسب برای مجلس. خیلی نمی خوام زرق و برق داشته باشه ولی یه چیز شیک ترجیحا آستین دار.
نمی خواست بگویند همین اول کار می خواهد آزادی هایش را نشان دهد. ترجیح م یداد با لباسی پوشیده تر وارد مجلس شود و آن قدر با وقار رفتار کند که آن ها خودشان از گذشته خجالت بکشند. لباسی آستین بلند در ذهنش بود و می خواست فقط از همه سر تر باشد.
سپیده شروع به حرف زدن کرد و چند مدل لباس با طرح ها و رنگ های مختلف نشانشان داد تا سلیقه آن ها دستش بیاید. وقتی هیچ کدام از لباس های رنگ روشن از جانب گلاب پسند نشد به اتاق رفت و با لباسی که روی دست هایش جمع کرده بود برگشت.
– این رو قبل از این که ببینی پاشو بپوش میام کمکت.
نگاه لحظه ای اش در صورت کتایون نشست و بلند شد تا لباس را بپوشد. رنگ بادمجانی تیره اش از همان اول به دلش نشسته بود. دوست داشت مشکی بخرد ولی فکر می کرد کسی به ذهنش می رسد که انگار رخت عزا بر تن زده و با دیدن بادمجانی خوش رنگ لباس نظرش از روی مشکی به طور کامل برگشت.
لباس که اورال مجلسی زیبایی بود به تن زد و سپیده با به به و چه چه زیپ پشتش را بالا کشید. آستین هایش تور پف داری بود که از پایینش ریشه های براق آویزان بود و روی تنه ی لباس کاملا از جنس پایین آستین ها. همان لحظه در اتاق پرو با دیدن لباس دلش رفته بود و با آن که اصلا قصد خرید اورال نداشت آن لباس نظرش را جلب کرد.
هیچ وقت فکر نکرده بود که همچین لباسی چقدر می تواند هیکل بلند و کشیده اش را زیباتر نشان دهد و بدن ترکه ای و جذابش را به رخ هر بیننده ای بکشد, حتی اگر آن لباس تنگ نباشد.
– ماشالا انقدر خوش هیکلی که همه ی لباسا توی تنت می شینه ولی اگر پیشنهاد منو بخوای این فوق العادس. کتایون میدونه من چیز بد پیشنهاد نمیکنم. خواستم دستم بیاد چی دوست داری تا بهترین چیزو بهت پیشنهاد کنم.

لبخند زد و تشکر کرد. چرخید تا از همه ی زوایا لباس را در آینه ببیند. واقعا بی نقص و محشر بود. از همه نظر زیبا بود و به تنش هم نشسته بود.
– با رنگش مشکل نداری؟
– نه اتفاقا رنگش زیبا ترش هم کرده.
سپیده دست هایش را جلوی بدن گرفته بود و با تمام صحبت هایش دست هایش هم تکان می داد. از آن دسته از افراد بود که صحبت کردنش به همراه دستانش بود و بدون آن ها نمی توانست از قدرت تکلمش استفاده کند.
– اگر بخوای میتونم مدل های دیگه هم نشونت بدم. یک عالمه مدل داریم ولی این محشره. تن هیچ کس نمی تونی ببینی فقط مزون ما این کار رو داره. می خوای بریم بیرون بچه ها هم ببینن.
کفشی که به پا کرده بود باعث می شد تا لباس زیبایی اش را بهتر نشان دهد. همان طور که دوست داشت در مجلس راه برود کنار سپیده به راه افتاد. سپیده دست از تعریف نمی کشید و تا رسیدن به بقیه فقط از زیبایی چشمان او حرف می زد.
نگاه کتایون تحسین برانگیز بود و باقی خانم های مزون هم لباس و زیبایی اش را تایید کردند.
دو ساعت بعد هم مشغول انتخاب چند دست مانتو و لباس برای مادرش و خودش گذشت. در آخر با رضایت از مزون بیرون رفتند.
– خوب بود لباسا نه؟
– آره یکی از یکی بهتر. لباسای مامانت هم فوق العادس. حتما دوسش داره.
نگاهی به ساک های دستی اش انداخت و سر تکان داد.
– آره سلیقمو قبول داره.
– خب پس دیگه حتما دوسش داره.
برای مادرش پیراهن ساده ی زیبایی انتخاب کرده بود که کت سبز رنگی رویش می آمد. مناسب سلیقه ی او و شیک بود.
– بابات چی؟
نفسش در سینه حبس شد. نمی دانست کیومرث دعوت شده یا نه. این برای خودش هم سوال بزرگی بود. سخت بود جواب دادن به کتایونی که همه چیز را می دانست.
– چقدر دوست دارم اگر پدرم دعوت نشده باشه خودمم نرم. من با تک تک سلول های بدنم از خانواده خالم متنفرم. از همه شون متنفرم و نمی دونم چطور می تونم تنفرم رو بروز بدم.
– همیشه که نباید تنفر بروز داده بشه.
ساک های خرید را در صندوق عقب ماشین کتایون قرار داد و در را بست. همان طور با اعتماد به نفسی که سعی در نگه داری اش داشت به سمت در مخالف کتایون رفت و آن را باز کرد.

دلم می خواد بهشون بی حس بشم. میگن تنفر یعنی فراموش نکردی. من سعید رو فراموش کردم و اصلا برام مهم نیست داره با کی خودشو بدبخت میکنه چون آهی که پشت زندگیش هست اجازه نمیده خوشبخت بشه ولی کتایون من از فرح متنفرم.حالم ازش بهم میخوره. زنیکه بی همه چیز نگاه نکرد خودش از کجا اومده هرچی دلش خواست بار من کرد. مگه من چند سالم بود!
– انقدر که تو به این چیزا فکر می کنی و ذهنت رو مشغول کردی بیشتر اذیتت میکنه.
نفس عمیقی کشید. یادش آمد که خرید های فربد هنوز مانده و هیچ چیزی برای بچه نخریده بود.
– برای فربد چیزی نخریدم.
کتایون به ساعت ماشین نگاه کرد. ساعت هشت شب را نشان می داد و اگر می خواستند عجله ای کار کنند به فربد هم می رسیدند.
– اگر می خوای بریم برش داریم خرید کن براش.
– دیره بچه اذیت میشه. می خوام خودش انتخاب کنه.
گلاب گوشی اش را از جیب کیف دستی اش در آورد. طبق معمول پیامی از جانب شهاب روی گوشی اش بود.
– فردا صبح ببرش.
« کجایی عزیزم؟»
همیشه در پی این پیام «میتونی حرف بزنی؟» می آمد ولی این بار هنوز گلاب جواب نداده بود که شهاب از موقعیتش سوال کند.
– آره فردا هم تعطیله مدرسه نداره. چقدر از مراسم و عروسی متنفرم.
– عروسی خودت بود هم متنفر می شدی؟
کتایون به شوخی گفته بود ولی داغ دل گلاب را تازه کرده بود.
– عاشق لباس عروس بودم. اولین بار که لبم رو بوسید گفت آرزو دارم تو لباس عروس این بوسه رو بزنم روی لبت.
آهی کشید و ادامه داد:
– مامانش نشست و بلند شد گفت نه عروسی خرج اضافه اس. باورت می شه کتایون؟ همه آرزو دارن عروسی پسرشونو ببینن ولی خاله من میگفت خرج اضافه. میدونی حلقه نشونی که برام آورده بود نقره بود؟ وقتی بهم گفت گدای پاپتی فهمیدم دلیل این کارش چی بود. هیچ هدیه ای اون روزا برام نخریدن. هیچی.

به این پست امتیاز دهید.
بدون رای!

پاسخ دهید!

نظرات بسته شده است.