• آگوست 20, 2019
  • 488 بازدید

– جونمم میدم که مجبور به قبول کردن هیچ زوری نشی.
– اگر زور نباشه.
فرخنده با ترس نگاهش کرد. انگار می خواست چیزی از عمق چشمانش دستگیرش شود ولی گلاب طبق معمول به چشمانش نگاه نمی کرد. اصلا عادت نداشت خیره شود و به چشمان کسی زل بزند. کمتر وقتی می شد به حالت درونی اش پی برد. آن هم بعد از گذشت چند سالی که اعتماد به نفس اندکی هم بدست آورده بود.
– چی شده؟
فکر کرد که فرخنده را با این حرف ناراحت کرده و به همین خاطر بدون تعلل گفت:
– هیچی چیزی نشده. شما سلطان فاز منفی ای قربونت برم. فقط دوست داشتم نظرت رو بدونم. خودت و بابا هم فاصله سنیتون کم نبوده.
– آره ده سال.
– من نمی خوام ازدواج کنم. اول بخاطر شرایط و بعد بخاطر اعتمادی که دیگه هیچ وقت نمی تونم به یه پسر و حتی مرد بکنم. فقط به نظرم رسید که یه مرد سن بالا قابل اعتماد تره. حداقل وقتی میاد سمتت دنبال آرامشه و دنبال چیز دیگه نیست. نمی دونم شاید هم ذهن من اشتباه فکر می کنه.
فرخنده لبانش باز شد ولی کمی صبر کرد تا همه چیز را در ذهنش هلاجی کند و بعد زبان به سخن باز کند.
– این که بخوای ازدواج کنی و حتی این که با کی ازدواج کنی با توعه. من تو انتخابت دخالتی نمی کنم. ولی این که نخوای ازدواج کنی بخاطر این بچه حاضر نیستم بپذیرم. تو حق خوشبخت شدن رو داری. با کسی که لیاقت خوبی ها و ارزش وجودت رو داشته باشه.
یک لحظه یاد آن مثل افتاد که خانم سوسکه به بچه خودش می گفت قربان دست و پای بلورینت بروم… خنده اش بخاطر یاداوری این مثل بود و فرخنده فکر کرد که حرف های او اثر مثبت در روحیه دخترش داشته. نمی دانست که گلاب در هر شرایطی هم که قرار بگیرد حاضر نیست ازدواج کند…
تمام شب بیدار ماند و چشم روی هم نگذاشت. دیگر دم دمای صبح بود که موبایلش را برداشت تا کمی سرگرم شود. با دیدن پیام هایی که روی گوشی اش بود ابتدا کمی متفکر نگاه کرد و بعد سراغ پیامی رفت که برایش تازگی داشت. شماره دخترکی که به تازگی در گوشی اش ذخیره شده بود و صورت فندقی اش جزوی اش صورت هایی شده بود که هیچ گاه امکان نداشت از یاد ببرد.
«گلاب جون سلام. حالتون خوبه؟ ببخشید من مزاحمتون شدم می خواستم ببینم کلاس فردام برقراره؟ آخه من اجرای موسیقی دارم می خواستم اگر میشه کلاس رو کنسل کنیم و شما رو هم به کنسرتم دعوت کنم.»
در ادامه پیامی دیگر آمده بود که نوشته بود:
«میدونم خیلی کار دارین ولی میشه لطفا بهم نه نگین؟ شما تنها کسی هستین که من برای کنسرت دعوت کردم»

صدای دری که روی پاشنه چرخید باعث شد تا چشمانش را باز کند. سری دردناک از میهمانی شب قبل روی تنش مانده بود و پاهایی که از شدت درد گزگز می کرد.
کمی لای در باز بود و صدای آرام مادر و پدرش که از بیرون به گوش می خورد نشان از این بود که سعی می کنند تا افراد خواب خانه را بیدار نکنند. پتوی نازکی که رویش بود تا شکم پایین برد و روی تشکش نشست. نگاهش به سمت فربد چرخید. انگار هنوز ساعت مدرسه رفتنش نشده بود که در خواب ناز بود. نگاهی به ساعتش انداخت و از این زود بیدار شدن خودش متعجب شد.
بوسه ای روی صورت فربد نشاند و سریع از او فاصله گرفت تا حس های سرکوب شده اش را فعال نکند. چند قدم عقب رفت و قدم های بعدی با گرفتن رویش از فربد بود.
– سلام صبح بخیر.
ندیده بود که کیومرث آن وقت صبح بیدار باشد. اصلا به یاد نداشت چنین اتفاقی در خانه شان بیافتد و این برایش عجیب ترین چیزی بود که این روزها می دید. همیشه کیومرث خواب بود. نه تنها موقع مدرسه رفتنش بلکه موقع برگشتش از مدرسه هم کیومرث جلوی تلوزیون در هم پیچیده بود و حالا… این مردی که میدید بیشتر شبیه یک پدر بود تا مرد بیست و پنج سال زندگی اش.
– صبحت بخیر مادر.
– صبح بخیر.
لبخند هم با صبح بخیرش روی لبش بود. این تغییرات برایش قابل هضم نبود. نمی دانست چه چیزی او را اینطور تغییر داده و به این روز انداخته. کاش این اتفاق زودتر افتاده بود و هزار کاش و اگر به سرش نمی زد.
– می خوابیدی دخترم. من بیدارم بچه ها رو راه بندازم.
– نه خوبه خوابم پریده.
نگفت که سردرد هم باعثش بوده و خانه ای که جنب و جوش در آن جریان دارد. نگفت که بوی سنگکی که به اتاق هم رسید باعث بیدار شدنش بوده. هیچ وقت به یاد نداشت که نان تازه به خانه شان آمده باشد ولی یک طور عجیبی قرار بود آن روز همه ی اتفاقات عجیب جلوی چشمش بیافتد.
کتری روی گاز می جوشید. چیزی در دلش قل می زد. نمی دانست حال بد بود یا حال خوب که از تغییرات خانه پدری در دلش رخ داده بود ولی انقدر عجیب بود که ترشح هورمون های عجیب و غریب را در بدنش سرعت داده بود.
– فربد رو بیدار میکنی؟
صورتش را تازه شسته بود که مورد خطاب مادرش قرار گرفت. کاش همچین چیزی نخواسته بود. درست میان احساسات غلیان زده مادرانه اش خواسته بود تا برای اولین بار او را از خواب بیدار کند.
– خودم میبرمش مدرسه. از اونطرف هم میرم خونه.
قدمش را به سمت اتاق فربد تند کرد و در جواب مادرش که گله می کرد از نماندنش تشکر کرد. دردناک بود که مادر باشد و نخواهد… که ببیند و نبوسد. نه که نبوسد, ببوسد و تنها خودش بداند که آن بوسه چقدر پر معناس. سخت بود مادر باشد و شبانه روز پسرش را نبوید. درد و حسرت هایی که به دلش مانده بود در طول زمان کم که نشده بود انگار که چیزی هم به آن ها اضافه شده بود.

– خوشگل مامان…
از حرفی که زده بود دلش پایین افتاد. اشک به چشمش هجوم آورده بود. این همه سال دوام آورده بود و حالا درست بعد از شش سال داشت اشتباهاتی را مرتکب می شد که به نظرش از هر گناهی کبیره تر بود. نفس عمیقی کشید و دست هایش را مشت کرد. پوف کلافه ای بیرون داد و اشکی که تا کاسه چشمش رسیده بود پس زد.
بوسه ای روی صورت فربد نشاند و دست به موهای کوتاهش کشید. دهانش کمی باز بود و با دو دستی که زیر سرش بود در خواب عمیق فرو رفته بود. لبه تخت نشست و مشغول نوازشش شد. دلش از جمله ای که چند دقیقه قبل گفته بود آرام نمی شد. دیگر دلش نمی آمد بجای مامان , آبجی بگوید. انگار دلش نمی خواست نسبت واقعی اش را پنهان کند. چیزی در دلش گفت که بس کند این احساسات مسخره را ولی بیدار کردن فربد با افکارش عقب و عقب تر می افتاد.
فربد چشم باز کرد ولی گلاب از شب قبل حال عجیبی داشت که با همه این شش سال فرق داشت. نگاه به پسری انداخت که ثمره عشق نوجوانی اش بود و برایش حکم همه ی دنیا را داشت. پسری که شب قبل به عروسی پدرش رفته بود و خودش هم نمی دانست.
– صبحت بخیر آقای قشنگ.
فربد با ساعدش روی چشم کشید و خندید.
– پاشو صورتت رو بشور من می خوام ببرمت مدرسه.
با صدای گرفته و کودکانه اش طوری که چشمانش هم از ناراحتی فریاد می کشید گفت:
– یعنی ظهر پیشم نیستی؟
دلش غنج رفت برای این ناراحتی اش. می خواست محکم در آغوشش فشارش دهد ولی نداد.
– اگر دوست داشتی ظهر هم میام دنبالت ولی کار دارم باید برم خونه خودم.
– نمیشه منم ببری پیش خودت؟
کاش که می شد. کاش می توانست و جرات داشت که همه چیز را به او بگوید و مادر پسرانه زندگی کنند. که او بشود همه زندگی اش و هیچ فکر و خیالی جز او نداشته باشد. کاش شهابی نبود و نگران نبودنش هم نبود…
موهای فربد را به هم ریخت و گفت:
– من که خونه نیستم. فقط شب میام اونجا میمونم. تو بیای فقط حوصلت سر میره و خسته میشی. پاشو دورت بگردم.
کمی لبانش آویزان شده بود ولی خواب به طور کامل از سرش پریده بود. با شانه های آویزان به سمت در راه افتاد ولی گلاب همان جا ماند و به قدم های رفته اش خیره شد.

فربد را جلوی مدرسه پیاده کرد و به قدم های کوچکش نگاه کرد. یاد روز اول به دنیا آمدنش رهایش نمی کرد. در آن شرایط سخت و دردناک در اتاقی نمور. چه کسی در این زمانه در تک اتاق خانه شان زایمان می کرد که او کرده بود؟ وقتی به یادش می آمد امکان نداشت ساعت ها گریه نکند ولی این بار تنها اشک هایش آرام از کنار چشم پایین چکید.
وقتی با گریه به مادرش گفت که باردار است دنیا روی سر مادرش خراب شده بود. انگار که دید چطور یک شبه پیر شده و چروک های ریز روی صورتش بیشتر شده بود. بچه اش شرعی بود ولی دیگر در شرایطی که آن محرمیت لعنتی فسخ شده بود این شرعی بودن به هیچ دردی نمی خورد. وقتی دیگر سعیدی نبود که برای بچه اش پدری کند نه شرعی بودن بچه ارزشی داشت و نه هیچ چیز دیگری.
یک هفته طول کشید که هر چهار نفر به درک کافی از شرایط برسند. کیومرث و فریبرز که انگار هنوز هم نفهمیده بودند که چه شده. شب به شب در حالی که اصلا در حال خودشان نبودند به خانه می رسیدند و جایی از خانه می افتادند و روز بعد همان آش بود و همان کاسه.
آه کشید و دنده را جا زد. مگر چند سال داشت که این حجم از درد را به دوش می کشید. به خودش حق می داد اگر اولین دلیلش برای قبول شهاب وضع مالی اش بود. به خودش حق می داد که وسط زندگی تمام شده زن دیگری بود.
پیام شهاب روی گوشی اش نشسته بود و این را از صدای متفاوت آلارم پیامش متوجه شده بود. همان طور در حال رانندگی گوشی را برداشت و پیامش را خواند.
«بیداری؟»
پیام های تک کلمه ای مختص شهاب بود. مردی که زیاد هم حوصله پیام دادن نداشت. می دانست دلیل این پیام آن بوده که نمی دانسته از خانه بیرون زده وگرنه تماس می گرفت. شماره شهاب را گرفت و روی بلند گو گذاشت. دو بوق بیشتر نخورده بود که جواب داد و صدای خواب آلودش در گوشی پیچید. چقدر همان سلام و صبح بخیر میان خش صدایش دوست داشتنی و آرام بخش بود که انگار آنی نکشید و همه ی گذشته را از جلوی دید گلاب دور کرد.
– کی میای خونه؟
– اوم…
شهاب تک سرفه ای کرد و همان طور با صدایی که کمی باز تر شده بود گفت:
– بگم دلتنگم چقدر زودتر میرسی؟
لب گلاب کج شد. شهاب شب را تنها به صبح رسانده بود و این تشویش دلش برایش دوست داشتنی آمده بود.
– دارم میرسم.
– هوم بیا.
اشتیاق بیشتری نشان نداد. یک غرور در دلش بود و همین باعث می شد زیاد هم احساساتش را ابراز نکند ولی این ریز ابراز هایش هم دل گلاب را آرام می کرد. شهاب مرد جنب و جوش و گشت و گذار های آنچنانی نبود. در این مدت هیچ وقت او را بیرون نبرده بود و یا با او به خرید نرفته بود. هیچ مکان عمومی ای دیده نشده بودند ولی آرامشی که در خانه اش بود برایش وصف نشدنی بود. برای او که هیچ وقت طعم سکون و آرامش را نچشیده بود..

دست شهاب میان موهایشان فرو رفت و تمام تمرکزش را فقط در چشم به هم زدنی گرفت. رشته کلام از دستش خارج شد و نوازش دستش چشمانش را خمار کرد. ناخوداگاه خمیازه کشید و پشت دستش را جلوی دهانش قرار داد. شهاب می خندید و او حرص می خورد که چرا شهاب درست وسط صحبت هایش پریده بود و از یادش رفته بود که چه میگفت…
– داشتم حرف میزدم.
نوک انگشتانش تا پوست کف سر گلاب رسیده بود و نرم نوازش می کرد. گلاب می خواست با تسلط کامل بر کلماتش تاثیر گذار واقع شود و شهاب به دنبال هزاران ریسمان بود که بحث را از چنگ گلاب خارج کند‌. گلاب اصرار به حرف زدن داشت و شهاب انکار برای گوش سپردن و عمل کردن!
– خب منم دارم گوش میدم.
گلاب همان طور خمار چشم از او گرفت و به تلوزیونی که تنها تصویر بود و هیچ صدایی نداشت خیره شد. صدای تلوزیون را کم کرده بود تا شهاب با دقت به او گوش دهد و حتی صدای تلوزیون هم او را از گوش دادن به گلاب باز ندارد ولی هیچ فایده ای نداشت.
– اینطوری تمرکزم رو از دست میدم نمیتونم صحبت کنم.
تک دستی موهایشان را پشت گوشش فرستاد و همان طور در انتهای مسیر به نوازش گوشش مشغول ش.گلاب قصد کوتاه آمدن نداشت وگرنه تا آن لحظه هزار بار کوتاه آمده بود.
اخم کرد و پاهایش را از حالت چهار زانو خارج کرد و روی مبل آویزان کرد.دست شهاب از گوشش فاصله گرفته بود و باعثش حرکت ناگهانی گلاب بود.
شهاب دستش را دراز کرد و مچ دست گلاب را گرفت.کمی خم شده بود و با کشیدن دست گلاب صاف تر از قبل نشست. شانه های ستبر ورزیده اش زیر تیشرت خانگی زیبا جلوه می کرد و نگاه ناگهانی گلاب روی شانه و نیمه‌ی بالای بالا تنه اش با مکث حرکت می کرد.
– در نرو…
می دانست من اگر اجازه ندهد گلاب حرفش را بزند قهر دلبرانه ای در پیش روست. نه که از قهر فراری باشد بلکه همین قهر های گلاب را جزوی از حس او می دید. فکر می کرد. اگر قهر کند یعنی اهمیت موضوع برایش زیاد است و یا نظر شهاب برایش اهمیت دارد که کم توجهی اش باعث قهر می شود.
گلاب نگاه بی تفاوت را تنها چند ثانیه کوتاه به شهاب انداخت و بدون آن که تلاشی برای جدا کردن دستش بکند سرش را چرخاند و به نقطه نامعلومی نگاه کرد.
– خب ببخشید من سراپا گوشم. بگو.
گلاب جواب نداد و شهاب دوباره گفت:
– هرچی تو بگی!
گلاب می دانست که باید همان لحظه سریع ترین واکنش را نشان دهد و‌ به همین خاطر با خوش رویی که لبخندی نداشت ولی اخم چند لحظه قبل را هم‌ شسته بود و کنار گذاشته بود منتظر گلاب ماند.
– کنسرت عسل رو‌ میری.
شهاب جدی شد. تکیه اش را از پشتی مبل گرفت و کمی جلو تر رفت. آرنجش را بالای زانو گذاشت و نگاه از گلاب گرفت. مقدمه چینی های گلاب برای همین بود و می خواست آرام همه چیز را برای شهاب عادی جلوه دهد ولی عکس العمل های شانه خالی کن شهاب باعث شده بود تا او هم تا زمانی که تنور داغ بود نان را بچسباند حتی اگر قرار بود بخشی از نان بسوزد… درست مثل همان لحظه و‌ برخورد پر سرعت شهاب.

بیا اینجا.
شهاب بود که به کنار خودش اشاره می کرد. لیوان چای را از روی میز کوچک جلویش برداشت و قند را میان دو لبش قرار داد. لبانش را به داخل کشیده بود که راحت تر قند را نگه دارد‌. دوباره تکیه زد و پا روی پا انداخت. دستش را باز روی پشتی مبل گذاشت تا جایی برای گلاب درست شود و او به آغوشش برود تا ادامه صحبتش را بگوید.
با حرکتی قند را به داخل دهان فرستاد و رویش چای نوشید. گلاب خودش را عقب کشید و سرش را به شانه‌ی شهاب تکیه داد.
– عسل تو این داستان زندگی بی گناه ترین آدمیه که حضورش هم دست خودش نیست. اون دختر به وجود تو نیاز داره. اگر بدونی با رفتنت به این کنسرت چه لذتی برای این بچه میخری هیچ وقت حضورت رو ازش دریغ نمیکنی.
شهاب کمی مکث کرد تا چایش تمام شود همین هم به گلاب جرات داد تا دوباره حرف بزند و ابراز وجود کند. این نبودن شهاب برای عسل دلش را به درد می کشید. انگار تمام سال های زندگی اش را با پتک فولادی به سرش می کوبید و ضربه های وهمناکش به تمام وجودش رعشه می انداخت.
– نمی خوام بگم که دلت برام بسوزه، میگم که دلت برای عسل خودت بسوزه. نمیدونم شما مردا چقدر حس پدری تو‌ وجودتونه که میتونین یه دختری که از روح و‌ جسم و همه چیز خودتونه آزار بدین. من شاید از عسل بهتر نفهمم که چه شرایطی داره ولی مطمئن باش اندازه خودش درک میکنم که چقدر سخته بابا داشته باشی و نداشته باشی. به این فکر کردی که یه دختر سیزده چهارده ساله تو سن بلوغ چقدر به باباش نیاز داره؟ فکر کردی اگر نباشی این محبتی که از جنس مخالف می خواد رو از کجا پیدا میکنه.
شهاب خم شد و لیوانش را دوباره روی میز گذاشت. این حرکت کمی گلاب را از شانه اش جدا کرد و او هم در مسیر بازگشت دیگر نخواست سرش را بر شانه شهاب بگذارد. کمی عقب نشست و هر دو پایش را بالای مبل کشید. چهار زانو و یک وری به سمت شهاب نشست و دستش را در دو دست خودش گرفت. هر دست یکی از انگشتانش را اسیر کرده بود و نوازش می کرد که شهاب گفت:
– بهاره خیلی بیشتر از این حرفا حواسش به عسل هست.
– شهاب بخدا اشتباه میکنی. اگر قرار بود یه زن بتونه یه تنه نقش پدر و مادر رو ایفا کنه دیگه اصن چه نیازی بود همه پدر و مادر داشته باشن. بچه داشتن که صرفا بچه دار شدن نیست. من دارم سه روز تو هفته با عسل وقت می گذرونم بهتر از تو روحیه این بچه رو شناختم. بهاره شاید به عنوان یه مادر بتونه بهترین مادر دنیا باشه و نقش خودش رو بدون هیچ کم و کاستی ایفا کنه ولی هیچ وقت نمیتونه براش پدری کنه.
شهاب دو دکمه ی بالای تیشرتش را باز کرد.تیشرت یقه داری که رنگ به رنگش را در کمد آویزان داشت و‌ بعد از رسیدن به خانه بدون اتلاف ذره ای وقت لباس کارش را با آن ها تعویض می کرد.
– چرا انقدر اصرار داری؟
– تو چرا انقدر اصرار داری که نری؟ چرا نمی خوای لحظه های لذت بخشش رو لذت بخش تر کنی؟ گاهی وقتا فکر میکنم اصلا دوسش نداری.
شهاب نفسی بیرون داد و با دست راست مشغول مالیدن چشمانش شد. یک انگشت روی چشم راست و دیگری روی چشم چپ…
– مگه میشه دخترم رو دوست نداشته باشم؟
– طوری رهاش کردی که هر کسی به چنین باوری نمیرسه.
با ابرویی بالا رفته به گلاب خیره شد و گفت:
– من سیزده ساله پدرشم. از اولم همین بودم.
– اشتباه کردی بخدا‌. فکر کردی این حضور تو از حضور بابای من بهتر بوده؟ بخدا که نبوده! تو دقیقا کیومرث زندگی من بودی با این تفاوت که گلاب داستان شما عسله. فقط من میتونم بفهمم چقدر درد داره که بابات ندونه کلاس چندمی! بابا ها برای دخترشون همه زندگین. تو با ثبت نام عسل برای کلاس شنا نمیتونی بهش محبت بدی. یا رفتنش به بهترین مدرسه غیرانتفاعی نمیتونه نیازش به پدرش رو ارضا کنه.

گلاب دو پایش را زیر بدنش کشید و از حالت چهار زانو خارج شد. روی صورت متفکر شهاب خم شد و آرنجش را روی شانه اش تنظیم کرد. دست لای موهایش کشید و جوگندمی هایش را به عقب فرستاد. نگاه شهاب از جایی که مشخص نبود به صورتش منتقل شد و تنها به چمانش زل زد.
پشت دست گلاب شقیقه اش را لمس کرد. شهاب در فکر فرو رفته بود. از هر جهت که نگاه می کرد حرف های گلاب صحیح بود ولی ارتباط برقرار کردن با دختری که هیچ نزدیکی پدرانه ای با او نداشت سخت ترین کاری بود که گلاب می توانست از او بخواهد‌.
– تو هم قراره بیای؟
چشمان گلاب درخشید. شاید برای هر زنی گرفتن کادو های گران قیمت با ارزش می بود ولی گلاب در آن لحظه احساس کرد تمام دنیا برای اوست و هیچ چیز نمی تواند خوشحالی اش را بگیرد. طوری چشمانش برق زد که انگار همه ی ذوق و شوق دنیا در صورتش ریخته شده بود و هیچ چیزی جز این حرف شهاب برایش مهم نبود.
ناگهان و بدون مکث به سمت شهاب پرید و خودش را در آغوش او‌ انداخت.چیزی نکشید که شهاب هم دستش را پشت او گذاشت و محکم بغلش کرد.
گلاب از این مثمر ثمر واقع شدن اشک به چشمانش آمده بود و شهاب هنوز در افکار خودش غرق بود و فقط می دانست که تنها دلیل پذیرش این مسئله گلاب بوده.
– شهاب مرس، مرسی.
بینی اش را بالا کشید و صورت اشکی اش را روی شانه ی تی شرت شهاب گذاشت. برایش مهم نبود که در آغوش شهاب گریه کند و یا چشمان اشکی اش ضعفش را نشان دهد. آن لحظه تنها چیزی که برایش با ارزش بود تصور چشمان ذوق زده ی عسل بود که روز کنسرت میدید.
– مرسی که به خواستم اهمیت دادی.
همان جا کنار گوش گلاب لب زد:
– فقط بخاطر تو‌.
گلاب چیزی نگفت. همین هم برایش با ارزش بود.همین که شهاب پذیرفته بود و قرار بود لبخند به لب های عسل من هم منتقل شود کافی بود تا با آرامش شب را به صبح برساند.
– پاشو یکم میوه بیار بخوریم.
گلاب بی چون و چرا اطاعت کرد و همان طور که چشمانش را دست می کشید تا اشک هایش پاک شود به سمت آشپزخانه رفت.
– نگفتنی خودتم میای؟
– آره ولی شما میرین دنبال عسل و مادرش با هم میریم کنسرت و من هم خودم میام.
شهاب سکوت کرد. گلاب سر انگشتانش را خیس کرد و زیر چشمانش کشید تا صورت خیس از اشکش از حالت چسبناک بعد گریه خارج شود و گفت:
– چای میخوره باز؟
– آره مرسی.
با سینی کوچک حاوی چای و میوه برگشت که شهاب گفت:
– از عروسی چه خبر؟
چیزی در دلش فرو ریخت. در دلش می خواست که کاش هیچ وقت به این قسمت نمی رسید و نیاز نبود چیزی از آن عروسی کزایی بگوید ولی رسیده بودند به سخت ترین بخش ماجرا و گلاب با یاداوری شب قبل عنان از کف داده بود و هول کرده و نمی دانست چه بگوید.
– پرتقال پوست کنم؟
آره ای که شهاب گفت به منظور آن بود که سریع جوابش را بگیرد و به پاسخ سوال خودش برسد.
– هیچی، ما دیگه آخر شب زیاد نموندیم. چه سور و ساتی بود. تمام سالن پر از گل آرایی. خاله من عادت داشته که تمام دارایی هاشو به رخ بقیه بکشه. پسرش اهلش نبود الان نمیدونم هست یا نه.
– بعد چند سال میدیدیشون؟
گلاب پوست های پرتقال را مرتب در بشقاب روی هم چید و گفت:
– حدود شش سال یکم بیشتر.
روی خود کار کرده بود که خاطره باز نباشد. که تاریخ ها را مو به مو به یاد نیاورد و جدایی ها را نشمارد… می خواست که فاصله سنی ها را نداند و با ساعت و دقیقه ها کاری نداشته باشد.وگرنه که یاداوری شش سال و چهار ماه و پانزده روز چیز سختی نبود.!
– چی شد دیگه رفت و آمد نکردید؟

شهاب می دانست ولی نه جز به جز روابط گلاب را…
گلاب کم می گفت ولی طوری می گفت که حق کلام ادا شده باشد. قبل از شروع زندگی مشترکش با شهاب گذشته را به طور اجمالی گفته بود و او هم از شرایط سختش خبر داشت. البته که فربد جایی در این گذشته نداشت و از آن حذف شده بود ولی باقی مسائل پنهان کردنی نبود.
– خانم جان… مادر مامانم بود. خدا رحمتش کنه خیلی خانم بود. من که عاشقش بودم. اون که رفت دیگه همه چیز رو با خود برد.
شهاب مشغول سیب زرد رنگی شد و آن را روی شلوارش کشید.پوست سیب براق تر شد و نگاهش را از صورت گلاب گرفت تا او هم راحت تر صحبت کند.
– خودش باعث وصلت شده، مثل اینکه سعید ازش خواسته بود پیش قدم بشه. یعنی سعید بهم اینجوری گفت. خاله ام هر دفعه برای عقد سنگ مینداخت. یه دلیل مهمش هم درس خوندن من بود. میگفت اگر عقد کنیم باید برم مدرسه شبانه و خوشش نمیاد عروسش شبانه درس بخونه. انقدر بهونه آورد که محرمیت ما سه ساله شد و هیچ وقت به عقد تبدیل نشد.
شهاب سرش را به بالا و پایین تکان داد و تکه ای از سیب پوست کنده اش را به سمت گلاب گرفت. گلاس به معنای نه سرش را به این طرف و آن طرف برد و شهاب هم بدون هیچ تعارفی سیب را درون دهان خودش گذاشت.
– از روی علاقه ازدواج کرده بودی یا نه بخاطر خونواده ها و‌ دلیلای دیگه؟
نمی دانست این زجری که داشت برای خودش ایجاد می کرد برای چه بود. نمی دانست چرا جواب شهاب را قاطع نمی دهد و نمیگوید که دلش نمی خواهد چنین بحثی ادامه پیدا کند! چیزی ته دلش می گفت که خود هم نیاز به یاداوری دارد. باید همه چیز را کنار هم بگذارد و تکه های بهم ریخته پازل زندگی اش را بچیند تا بتواند تصمیم های درستی بگیرد.
– دوسش داشتم.
با قاطعیت سرش را بالا کشید و میان چشمان شهاب خیره شد.چشمانی که می رفت تا از صورت گلاب گرفته شود ولی حرف گلاب ثابت نگهش داشت.
– خیلی، از وقتی که یادم میاد عاشقش بودم.
شهاب مکث کرد ولی چند ثانیه بیشتر نتوانست سکوت کند. پایش را روی پای دیگرش کشید و به تکیه گاه مبل تکیه زد و گفت:
– الان چی؟
– مگه تو الان بهاره رو دوست داری؟
برای جواب این سوال شهاب همیشه آماده بود‌. سوالی که بعد سوال می آمد را می شناخت. راه کاری بود که هیچوقت تکراری نمی شد و همیشه در زمان هایی که دلش می خواست بحث را عوض کند جواب داده بود. حالا هم دقیقا همانی شده بود که می خواست. مسیر از خودش و سعید به شهاب و بهاره تغییر جهت داده بود.

– جریان من و بهاره فرق داره.
گلاب جوابی نداد و تکه آخر سیب شهاب را از داخل بشقابش قاپید و در دهان گذاشت.
– من و بهاره از اول آبمون توی یه جوب نرفت و بزرگ ترین اشتباه زندگیمون هم عسل بود. البته تا بعد از چند سال متوجه نشده بودیم اشتباهه. بهاره بعد از عسل خیلی بدتر هم شد ولی دیگه نمیشد کاریش کرد.
گلاب نیمه ی باقیمانده سیبش را جلوی دهان شهاب گرفت و نگاهش کرد. لبانش را کمی جمع کرده بود و چشمانش هم کمی از حد معمول بسته تر و خمار تر بود.
شهاب بی چون و چرا سیب را درون دهانش فرو برد و در کسری از ثانیه صورت گلاب را هدف گرفت. از به غنچه های جمع شده دست برد زد و بعد چشمان خمار دوست داشتنی را نوازش وار بوسید.
– نه گذشته تو اهمیتی داره و نه گذشته من. چیزی که منو و تو رو توی این خونه نگه داشته آرامشیه که من از تو میگیرم و تو از من میگیری. بخوام به گذشته دست برد بزنیم دیگه این زندگی زندگی نمیشه.
گلاب سر تکان داد و سرش را روی سینه ی شهاب گذاشت. پاهایش که زیر بدنش بود کمی آزاد کرد و خیره به صفحه تلوزیون نگاه کرد. بیش از حد فکر و خیال کردن همه چیز را بهم می ریخت. گلاب می دانست چطور از پس خودش و اتفاقات عجیب و غریبش بربیاید. حتی می دانست چطور به شب قبل و سعیدی که تشویش دلش را زیاد کرده بود غلبه کند.
– همه چیز ردیفه؟ کم و کسری نداری؟
کمی صدای گلاب گرفته بود و بدون صاف کردن صدایش گفت:
– آره همه چیز خوبه.
– پول لازم نداری؟
نچ آرامی گفت و سرش را بلند کرد. انگار همان لحظه بود که یادش آمده بود که چیز مهمی را فراموش کرده است.
– کادو‌ برای عسل.
شهاب اخم هایش را در هم فرو کرد و یک تای ابرویش را بالا برد.
– به چه مناسبت؟
– وقتی میری کنسرت کادو و گل میبری که خوشحالش کنی.
شهاب دستش به دور لبانش کشید و نفسش را صدا دار بیرون فرستاد. فهمیده بود کن باید همه ی خواسته های گلاب را بدون کم و‌کاست انجام دهد.
– چی باید بگیرم.
– میدونی چی دوست داره؟
سوال عجیبی بود. نه برای هر پدری بلکه برای شهاب عجیب بود. شهاب فقط از راه دور برای عسل پدر بود و نه از فاصله نزدیک. چطور می توانست بداند عسل چه چیزی دوست دارد و اصلا به چه چیزی نیاز دارد؟ عسل فقط تکه های بزرگ پازل زندگی اش با شهاب چیده می شد ولی در اصل ریزه کاری ها با سختی و مشقت بهار بود که پیدا می شد، دیگر چیدنش اهمیتی نداشت!
– هرچی دوست داری براش بخر. کارتم لای کیف پولمه بردار فردا براش خرید کن.
– نه خودت هم باید بیای. باید به سلیقه خودت باشه. اصلا تا بحال براش کادو خریدی؟
شهاب نفسش را فوت کرد و سرش را روی تکیه گاه مبل گذاشت و به سقف خیره شد.
– خودت برو‌ بخر خیرش رو‌ ببینی. من یک دنیا کار ریخته روی سرم.
– من میدونم که میتونی کارهات رو کنسل کنی. فردا صبح اول میریم برای عسل هردومون کادو میخریم بعد میریم سرکار.

برای اولین بار قدم زدن کنار شهاب برایش عجیب بود. زن و شوهری که هیچ پاساژ و مرکز خریدی را متر نکرده‌بودند، دوران رستوران گردی و سینما گردی نداشتند و هیچ چیز شان شبیه به یک زن و شوهر معمولی نبود بعد از مدت ها که از زندگی مشترکشان می گذشت پا به مرکز خرید بزرگی در شمال شهر گذاشته بودند.
گلاب روی پاشنه های نازک راه رفتن برایش عادی تر شده بود و با ژست شیک و قدم های آرام روی کف پوش مرکز خرید قدم برمی داشت. لحن آرام صحبتش و نظر هایی که می داد خانم وار بود و هرکس نمی دانست متوجه نمی شد که همه ی این رفتارها را با تمرین به دست آورده!
خودش یک کیف دوشی کوچک چرم قرمز خرید و تمام تلاش را برای متقاعد کردن شهاب بی حوصله به کار گرفت که ست دستبند چرم و گوشواره طلایی که پشت ویترین یکی از گالری های طلا فروشی چشمش را گرفته بود برای عسل بخرد. روی دستبند تکه ی کوچکی از طلا به طرح ظریف و زیبای لنگر بود و درست همان شکل دو جفت گوشواره میخی ست شده بود.
شهاب با اخم و تخم سعی کرد به گلاب بفهماند که هیچ علاقه ای به بیرون رفتن ندارد و هر چند دقیقه که نگاهش را به اطراف می گرداند به نظر می رسید که ترس از دیده شدن به همراه گلاب دارد.
این ترس شهاب دل گلاب را تکان می داد ولی از آن جا که حسابی روی تصمیمش برای آنکه شهاب پدر بهتری شود مصمم بود سعی کرد هاله ی دلخوری اش را کنار بزند و تمام تمرکزش را روی خوشحالی عسل بگذارد.
همه چیز طبق برنامه اش پیش رفته بود. دلش گرم بود که لب های عسل را خندان خواهد دید. آن گرد مرده ای که به روی صورت عسل پاشیده شده بود قرار بود با تلاش های گلاب از بین برود. دلش می خواست یکی از گلاب های دنیا را نجات دهد. حاضر بود تمام زندگی اش را فدا کند و فقط ببیند که عسل هیچ حسرتی در دلش نمانده و حالش خوب است…
اتفاقی بود که با پارک کردن ماشینش کمی عقب تر از تابلوی آموزشگاه موسیقی ، ماشین شهاب را درست دو ماشین جلو تر دید. داخل ماشین نشست تا مجبور نباشد قبل از ورود به آموزشگاه با شهاب و برای اولین بار با بهاره روبرو شود.
همه چیز عینا شبیه چیزی بود که در سر می پروراند. شهاب با آن اورکت مشکی رنگش با سری بلند و نگاهی مطمئن که تایی از ابرو اش به بالا رفته بود از ماشین پیاده شد. پایین اورکت را صاف کرد ولی با باز شدن درب سمت شاگرد ماشین شهاب همه ی وجود گلاب چشم شد تا بهاره را ببلعد…
زن مرتب و شیکی بود این بخش از وجود بهاره از جلوی چشمان تیزبین گلاب گذر کرده بود و سربلند و پیروز شده بود. موهای رنگ شده اش که درست رنگ مد روز بود نگاهش را چند لحظه خیره ی بهاره نگه داشت. فکر کرد که آن لحظه خیره نگاهش کند خیلی بهتر از آن است که میان مراسم نگاهش به دنبال آن دو نفر بگردد و طوری که جلب توجه کند نگاهشان کند.
زیبایی بهاره غیر قابل انکار بود. حالا که او را دیده بود می فهمید که چقدر عسل به هر دوی آن ها شباهت دارد.
لحظه ای همه ی وجودش برای عسل فشرده شد.نه که خودش را مقصر این بیچارگی عسل بداند،نه… در این زندگی دردناک عسل فقط مادر و پدرش را مقصر می دید.
بغض جمع شده در گلویش را فرو خورد و بعد از محو شدن شهاب و بهاره بسته کادو شده ی روی صندلی کناری را برداشت و بعد از نفس عمیقی که کشید از ماشین پیاده شد. بر خودش لعنت فرستاد که پاشنه های بلند کفشش پنجه هایش را به بازی گرفته بود و قرار بود چند ساعتی همینطور به عذابش مشغول شود. کیف دستی را روی ساعدش گذاشت و مقتدرانه به راه افتاد. عینک دودی اش را از روی چشمش برداشت و از درگاهی عبور کرد

به این پست امتیاز دهید.
بدون رای!

پاسخ دهید!

نظرات بسته شده است.