پاهایش توان ایستادن روی قطعه یک در یک سانتی متری را نداشت. سخت بود قدم گذاشتن در جایی که شهاب و همسرش حضور داشتند. وقتی که اصرار به حضور شهاب داشت فکر می کرد همه چیز شبیه به جلسات شرکت برگذار می شود و حتی شبیه به آن میهمانی جان فرسا… ولی خیلی از آن سخت تر بود و کم مانده بود نفسش بند بیاید. فقط دیدن چشم های براق عسل بود که لبخند به لبش کشید.
عسل با آن قد کشیده و صورت عروسکی اش به سمت گلاب قدم برداشت و او را در آغوش گرفت. سعی می کرد نگاهش به شهاب و بهاره نیافتد تا خدایی ناکرده حرکت ناشایستی از او سر بزند. با آن که اصلا نمی دانست شهاب و بهاره کجا هستند فقط حواسش را به عسل داده بود. عسلی که تقریبا هم قد و قواره خودش بود و انگار که حامی اش را از دور دیده باشد به طرف او شتافته بود.
– مبارک باشه خوشگلم.
بسته کادویی را به دست عسل داد که عسل دوباره او را در آغوش گرفت و صورتش را بوسید.
– ممنون که اومدید. فکر می کردم نمیاید ولی اومدنتون خیلی خوشحالم کرد.
گلاب دست آزاد عسل را در دست گرفت و چشم های بزرگ اش را به صورت عسل دوخت. نگاه عسل مثل همیشه لرزان بود. انگار چیزی اذیتش می کرد که آن طور تشویش نگاهش را فرا گرفته بود و دلش آرام و قرار نداشت.
– وقتی ازم چیزی بخوای حتما اجرا میشه.
عسل خندید و گونه ی سفیدش سرخ شد.
– ممنون بابت هدیه تون.
– امیدوارم دوسش داشته باشی.
– حتما دوسش دارم.
دست گلاب را گرفت. انگار همین آمدن گلاب کافی بود تا حصار تنهایی های عسل شکسته شود و راجت تر برخورد کند. عسل خجالتی و کم رو بود که آن طور مودبانه از گلاب تشکر می کرد و برای حضورش ابراز خوشحالی داشت. دیگر از آن عسلی که دو کلام صحبت کردنش هم قسطی بود خبری نبود. این عسل دختر جدیدی بود که با رسیدن خانواده و کسانی که دوستشان داشت شکل گرفته بود. انگار که دختر چهارده ساله تازه زندگی را پیدا کرده بود و روزش به یک روز زیبا تبدیل شده بود.
دلش گرم بود از اینکه توانسته بود خنده به لبان دختر افسرده ی بعد از ظهر های فرد بیاورد. دختر زیبایی که صورت عروسکی اش با آن چشمان قهوه ای خسته به او دوخته می شد و فقط تصمیم داشت برای رفع تکلیف شنا یاد بگیرد. حالا میان سالنی که پر از خانواده های بچه ها بود با رویی باز از میهمانانش استقبال می کرد.
درست همان لحظه بود که تمام احساسات بد گلاب به پس ذهنش منتقل شد و دیگر برایش مهم نبود که باید با بهار دست بدهد یا روبوسی کند حتی برایش مهم نبود که باید چطور رو از شهاب بگیرد تا نگاهشان خاص نباشد و شکار نشوند. اصلا هیچ جای ذهنش خودش نبود, نه تنها خودش بلکه شهاب هم نبود. دخترک چهارده ساله ی غم زده را نمی دید که تمام حال خوبش به آخر هفته ها خلاصه می شد. عسل چهارده ساله را می دید که قرار بود سراغ سازش برود و انقدر حالش خوب باشد که همه از نوازش دستانش لذت ببرند.
عسل دستش را گرفت و همان طور خانمانه با صدای جیغ مانندش گفت:
– گلاب جون بیا بریم پیش پدر و مادرم بشین تا برنامه شروع بشه.
چیزی نگفت و همراه عسل شد. بالاخره دیر یا زود باید با آن دو روبرو می شد چه بهتر که همراه عسل کنارشان می رفت. باید طوری با شهاب صحبت می کرد که بهاره می فهمید که با هم آشنا هستند ولی باید طوری وانمود می کرد که چیزی جز رئیس و کارمند نیستند و این برایش خیلی سخت تر از چیزی بود که تصور می کرد.
داخل سالنی که عسل به او نشان داد شد و عسل هم بعد از آن که با یکی از دختر بچه هایی که جلوی در بود صحبت کرد به سرعت خودش را به گلاب رساند.
– ببخشید گلاب جون بریم.
– خیلی موسیقی رو دوست داری؟
عسل صدایش را کمی پایین آورد. انقدر صدایش جلت توجه کننده بود که هرکسی از کنارشان رد می شد نظرش به صدای نازک و کودکانه او جلب می شد و عسل هم به همین خاطر همیشه سعی می کرد تا لحن و صدایش طوری باشد که کسی متوجه حرف زدنش نباشد.
– وقتی خیلی کوچیک بودم به اصرار مامانم می رفتم کلاس موسیقی. تنها چیزی که توش دوست داشتم این بود که مجبور نبودم بین یک عالمه بچه دیگه باشم و احساس خوشحالی کنم. من هیچ وقت از جمع هایی که تعداد زیادی بچه بودن خوشم نمیومد. ترجیح میدم همه چیز رو تنهایی انجام بدم. به نظرم خیلی راحت تر میشه تو تنهایی نتیجه گرفت. الان نه تنها موسیقی رو بلکه سازم رو هم خیلی دوست دارم. یه وقتا استادم باورش نمیشه که من خودم بعضی آهنگ ها رو میسازم.
ربط دادن خودش به عسل مثل یک چشمه کوچک آب و دریا بود. عسل و او در شرایط مختلفی بزرگ شده بودند که اصلا قابل مقایسه نبود. خودش چشمه ای بود که میان سنگلاخ ها سر باز زده بود و عسل دریایی از آرامش ولی همین اندک شباهتی که داشتند برایش طوری بزرگ بود و به چشمش می آمد که اجازه نمی داد این مقایسه را پایان دهد.
چهارده ساله ای که هیچ سرگرمی ای نداشت ولی عسل از کاری که می کرد لذت می برد و همین زیبا بود.
– چقدر خوب که انقدر با سازت دوستی.
– من عاشقشم.
به ردیف اول صندلی ها رسیدند. صندلی هایی که چیده شده بود و شبیه به یک سالن تاتر کوچک درست شده بود و چند نفری روی آن ها نشسته بودند.
– مامان…
مامان گفتن عسل با برگشتن نگاه شهاب و بهاره همراه شد و هر دو آن ها از جا بلند شدند. شهاب پایین کتش را در دست گرفت و روی هم گذاشت. سرش را کمی پایین انداخت و سعی کرد نگاهش را از صورت گلاب بگیرد.
– گلاب جون مربی شنام هستن.
صورت بهاره با شال سفید رنگی که به سر داشت بیشتر باز شده بود و موهای رنگ شده اش کمی سنش را بالا تر از سی و هشت سال نشان می داد. لبخندش روی لب های متوسط زرشکی جلب توجه می کرد. دستش را به سمت گلاب گرفت و گفت:
– بیشتر از چیزی که عسل می گرفت تعریف کردنی هستی. سلام خوش اومدی عزیزم.
جمله های بهاره چیزی را در دلش فرو ریخت. فکرش را هم نمی کرد چنین برخورد زیبایی از بهاره ببیند. همین قدم اول آشنایی دنیایی از شرمندگی در دلش شکل گرفت.
لبخند را روی لبش کشان کشان رو نمایی کرد ولی اصلا توقع آغوش گرم بهاره را نداشت. کمی کوتاه قد تر از خودش بود ولی گرم و خوش مشرب نشان می داد. طوری که گلاب بیش از قبل پیشانی اش از عرق شرم خیس شده بود و نگاهش به لرزه افتاده بود.
وقتی از طرف بهاره پس زده شد این بار او بود که پیش دستی کرد و گفت:
– هزارماشاالله به انتخاب آقای محسنی. خوشحالم از آشنایی باهاتون.
جرات پیدا کرده بود و گلابی که همیشه در پس نقاب محکمش قرار می داد را پشت نقاب فرستاده بود و حالا بود که می توانست کمی به لرزش های درونش غلبه کند.
از بهاره رو گرفت و بدون این که فاصله ای به صحبت هایش با بهاره دهد رو به شهاب گفتک
– سلام جناب محسنی روز بخیر.
– سلام خانم کریمی. وقت بخیر.
و دوباره شهاب بود که نگاه از صورت گلاب گرفت و گلاب هم از خدا خواسته برای تمام کردن بحث نگاهش را دوباره روی بهاره برگرداند.
– همین جا بشین گلاب جان.
منظورش درست کنار خودش بود. همان جایی که چسبیده به صندلی او دو صندلی خالی بود. کنار شهاب زن و مرد دیگری نشسته بودند. شهاب روی صندلی اش نشست و پایش را روی دیگری انداخت. دستش را زیر چانه زد و نگاهش را به روبرو دوخت. ساز های موسیقی روی سن چیده شده بود و بچه ها از این طرف به آن طرف می رفتند.
همین که با لبخند روی صندلی پیشنهادی بهاره می نشست بهاره گفت:
– خیلی مشتاق بودم شما رو ببینم. عسل دختر کم حرفیه خیلی کم پیش میاد از چیزی تعریف کنه. چند جلسه اول کلاسش رو واقعا به سختی میومد ولی از وقتی که به شما نزدیک تر شده هر بار کلاس اومدنش با اشتیاق شده.
– خوشحالم که همون حس خوبی که من بهش دارم رو متقابلا به من داره. اولین رکن یادگیری بچه ها ارتباط برقرار کردن با مربیه.
کمی سر و صدا در سالن زیاد شد طوری که بهاره متعجب به عقب برگشت و بدون اینکه هیچ مخاطبی داشته باشد گفت:
– فکر نمی کردم انقدر شلوغ بشه.
و همان طور که از گلاب معذرت خواهی می کرد به سمت شهاب برگشت و گفت:
– تماس نگرفت؟
شهاب با همان حالت خشکی که روی صندلی نشسته بود ابرویش را بالا داد و کمی به جلو خم شد. انگار کتش مانع از راحت نشستنش بود که دوباره به پشتی صندلی تکیه زد و با ابروهای در هم گفت:
– قرار بود زنگ بزنه؟
– نمیدونم گفتم شاید راه رو نتونه پیدا کنه.
شهاب تک کلمه ای گفت و مشغول گوشی موبایلش شد.
– سرراسته.
– آره ولی اون زیاد به شهر وارد نیست.
– به اندازه ای که وارده به دردش می خوره.
گلاب پا روی پا انداخته بود و منتظر برای شروع شدن کنسرت عسل پاشنه ی پایی که روی زمین بود را روی کف سالن میکوبید. طوری صدا نداشت که کسی را آزار دهد ولی حواس شهاب به طور کامل کنار پاشنه کفشی بود که روی زمین کوبیده می شد و نشان می داد که چقدر گلاب استرس دارد و برای تمام شدن آن لحظات ثانیه ها را میشمارد.
بهاره که چندی قبل هم تلاش برای برقراری رابطه با گلاب را کم نکرده بود همان طور که داشت از وجنات عسل و این که دختر خیلی باهوشی است می گفت تلفنش در دستش لرزید. با معذرت خواهی کوتاهی تماس را برقرار کرد. صفحه گوشی اش محافظ شخصی داشت و نمی توانست از کنار متوجه شود که آن سوی خط چه کسی بوده و حتی برایش مهم هم نبود که بهاره با چه کسی صحبت می کند.
حتی برایش مهم نبود که کنار همسر شرعی اش ننشته است و آن دو یک طورهایی هووی هم محسوب می شوند.
– جونم عزیزم؟
صدای آن سمت خط را نمی شنید ولی تقلای بهاره برای شنیدن حرف هایش را متوجه می شد. یک طوری خم شده بود و گوشی را به گوشش فشار می داد که انگار صدایش سخت به گوشش می رسد.
– آره شنیدم. همون خیابون رو تا انتها بیا آموزشگاه مشخصه. میگم شهاب بیاد دم در.
تلفن را قطع کرد و به سمت شهاب چرخید.
– داره میرسه میری دم در؟
نگاهش به هیچ عنوان به سمتی نبود که صورت شهاب را ببیند ولی می توانست تک به تک رفتار چهره اش را پیش بینی کند. ابروی پر پشتی که در هم فرو رفته بود و موهای جو گندمی ای که با انگشتانش به بالا می فرستاد. حتی چشمانی که در پس عینک کائوچو سیاهش به اخم نشسته بود. همه و همه برایش مثل روز روشن بود و نیاز نبود که شهاب را ببیند. لحن شهاب درست شبیه مواقعی بود که به زور می خواست کاری انجام دهد. مثل تمام کلماتی که در مرکز خرید به زور از دهانش خارج شده بود و کلافگی اش از همه ی وجودش قابل فهم بود.
همین که شهاب بلند شد بهاره به سمت گلاب چرخید و با عشوه ای که انگار ذاتی بود لبخند نرمی زد و کمی که اگر دقت نمی کردی مشخص نبود پشت چشم نازک کرد و گفت:
– برادرم خیلی عسل رو دوست داره. والا من فکر می کنم هیچ کس رو جز عسل دوست نداره.
خودش از چیزی که گفت ریز خندید و لبخند گلاب تنها چیزی بود که به حرفش پاسخ داده شد.
– اگر بخاطر عسل نبود ممکن بود شیش ماه یک بار هم همدیگه رو نبینیم. مگر یه اتفاقی بیوفته که عسل از داییش خواهش کنه تا بیاد ما هم چشممون به جمالش روشن بشه.
بهاره ساده تر از آن بود که خودش هم فکر می کرد. همه ی حرف هایش روی زبانش جاری بود درست برعکس گلاب که لام تا کام حرف نمی زد و روز به روز بر رازهای دلش افزوده می شد.
لبش را تر کرد و با لبخند کم رنگی چشم از صورت بهاره گرفت و گفت:
– خدا براتون نگه داره.
– مرسی عزیزم. فکر می کنم انرژی مثبت خودته که باعث میشه منم مثل عسل تو همین برخورد اول انقدر عاشقت بشم.
گلاب خندید و در دلش گفت « آدمای پر حرف شبیه خودشون رو دوست ندارن…»
از بهاره به هیچ وجه بدش نیامده بود. اتفاقا دلش هم برای او می سوخت. نم یتوانست به هیچ کس در این داستان حق بدهد. انگار هر کس به اندازه ی خودش حق داشت ولی بهاره ساده تر از آن بود که بخواهد برای کسی نقشه بکشد و با نقشه پیش برود. از آن دسته آدم هایی به نظر می آمد که زود باور می کردند و زود هم اعتماد می کردند.
تصمیم گرفت یک طرفه به قاضی نرود و جبهه بی دلیل نداشته باشد. کاره ای نبود که بخواهد میان رابطه او و شهاب مو شکافی کند. شهاب را دوست داشت ولی از اول هم نخواسته بود او را از زن و بچه اش بدزدد. این دوست داشتن رسیدن به هدف هایش را هم در پی داشت ولی نیاز نبود این وسط زن و زندگی شهاب نابود شود.
از بلند شدن بهاره متوجه رسیدن میهمانشان شد. صدای عسل که سعی در مهارش داشت هم مزید علت بود. همراه بهاره بلند شد و ایستاد. نگاهش به دو جفت کفش مردانه ای بود که یکی از آشنا هم برایش آشنا تر بود. کفش های واکس خورده و مرتب شهاب که از شدت تمیزی برق می زد و شلوار متانش به صورت مناسبی رویش قرار گرفته بود و کفشی که هیچ تناسبی با کفش شهاب نداشت.
یک بوت بند دار که بیشتر شبیه به کفش کوهنوردی بود. مارکش را می شناخت در زمینه وسایل کوهنوردی خیلی مشهور بود و اسم و رسمی در کرده بود. شلواری به رنگ سبز زیتونی که خاک از روی پاچه های به نسبت بلندش زدوده نشده بود. روی مچ پا خیلی خاکی بود و وقتی بالا تر می رفت از شدت خاک روی شلوار کم می شد.
عجیب بود با آن سر و وضع در آن جا ظاهر شدن. فکر می کرد انگار از وسط زلزله و خاک و خل بیرون آمده و هیچ فرصتی برای تعویض لباس نداشته.
نگاهش را بالا کشید و ناخواسته روی شهاب قفل شد. نگاه شهاب مستقیم چشمانش را هدف گرفته بود. برعکس چیزی که چند دقیقه قبل تصور کرده بود آرام بود و هیچ تشویشی در چشمانش دیده نمی شد. نفس راحتی کشید و سریع نگاه از صورت شهاب گرفت.
– الهی من قربونت برم داداش. عسل نباشه ما شما رو هیچ وقت نمی بینیم.
خواست به سمت مردی که هنوز گلاب نتوانسته بود او را ببیند هجوم برد و او را در آغوش بکشد که دست بزرگی از جلوی گلاب رد شد و صدایی که رگه هایش جلب توجه زیادی می کرد به گوشش خورد:
– خاکی میشی. میریم خونه بغلتم میدم.
کم و گزیده گفته بود. صدایش آن قدر خاص بود که مو به تن گلاب راست شده بود و همین هم باعث شد تا ناگهانی سرش را بالا بگیرد و مرد صاحب صدا را ببیند. مردی که حداقل یک سر از شهاب بلند تر بود و موهای آشفته اش دور تا دور صورتش را فراگرفته بود. بسته بودن مو ها به صورت شلخته سعی داشت بهم ریختگی بیش از اندازه مرد تمام خاکی را بپوشاند ولی به هیچ وجه موفق نشده بود.
– عرفان جان ایشون گلاب جون مربی شنای عسل هستن.
نگاه گلاب روی چشمان عجیب و کشیده ی عرفان قرار گرفت. صورتش برعکس شلوارش تمیز و مرتب بود. ریش بلندش شانه زده روی صورتش را پوشانده بود.
– خوشبختم.
دستش را جلوی گلاب نگه داشت که گلاب بدون تعلل دست جلو برد و میان دست بزرگ مردی که عرفان معرفی شده بود گذاشت.
عسل و دوستانش مسئول اجرای نمایشی موزیکال بودند. هر کدام با ساز خودشان مشغول می شدند و دیالوگ هایشان را می گفتند. گلاب با لبخند کم رنگی نگاهشان می کرد. عسل قبل از شروع اجرایش ابتدا به سمت خانواده خودش نگاه کرد و بعد پشت پیانو اش نشست. دست هایش ماهرانه کلاویه ها را لمس می کرد و مشخص بود که چقدر روی قطعه ای که می نوازد تسلط دارد.
بعضی از بچه ها کمی وسط کار خراب می کردند و باز ادامه می دادند ولی عسل بدون ذره ای لغزش قطعه هایش را به طور کامل نواخت.
گلاب هیچ دلش نمی خواست که در عکس های خانوادگی آن ها حضور داشته باشد ولی بخاطر عسل کوتاه آمد و کنار عسل ایستاد تا عکس بگیرند. نه تنها چندین عکس تکی با عسل و گلی که عرفان برایش آورده بود انداخت بلکه در تمامی عکس های خانوادگی شان میان عسل و بهاره ایستاده بود و حضور پررنگی داشت.
کمی که گذشت گلاب قصد رفتن کرد که بهاره گفت:
– کجا عزیزم؟ ما قراره شام رو بریم بیرون شما هم همراهمون بیاین.
– ممنونم عزیزم.
خواست دستش را جلو ببرد و خداحافظی کند که بهاره بدون تعارف اصرار کرد:
– اصلا نمی شه نه بیارین. باید بیاین من دوست دارم کنار دخترم باشین.
– ممنونم متاسفانه نمی تونم. خوشحال می شدم اگر کنارتون بودم ولی باید برم نمی تونم کارم رو عقب بندازم. به امید خدا توی یه فرصت مناسب مزاحمتون می شم.
این بار لبخندش بیش از حالت عادی نمایشی بود. لب هایش کش آمده بود و سعی داشت تا او را قانع کند.
بهاره خواست دوباره اصرار کند که قبل از باز شدن دهانش شهاب به میان صحبت دو نفره شان پرید. نگاهش شهاب جای دیگری بود. نه به گلاب نگاه می کرد و نه به هیچ کس دیگری در جمع. دست در جیب کرده بود و به سمت مخالفی نگاه می کرد.
– اصرار نکن شاید نمی تونن بیان تو رودرواسی میمونن.
این جمله ای که از شهاب شنید برایش غریبه ترین جمله بود. نه که دلش بخواهد شهاب به ماندنش اصرار کند, نه اتفاقا اگر اصرار می کرد بیش از قبل معذب می شد و فکر می کرد هرچیزی ممکن است دست احساسات و روابطش را رو کند.
– ممنون آقای محسنی. با اجازه من برم.
عسل خودش را به او رساند و محبتش را طبق معمول با آغوشی محکم به نظر گلاب رساند.
– خیلی محشر بودی عزیز دلم.
– ممنون که دعوتم رو قبول کردید. هزار بار ممنونم.
گلاب نرم خندید و کمی از عسل فاصله گرفت. با همان روی گشاده از بقیه ی افراد خداحافظی کرد و دستش میان دست های بهاره گیر کرد و تا وقتی از او قول دیدار دوباره نگرفته بود دستش را رها نکرد
پشت فرمان نشست و قبل از آن که مقصدش را مشخص کند به شهاب پیامی داد و برایش نوشت:
« اگر خواستی شب برو خونه خودتون. من ناراحت نمیشم.»
چیزی طول نکشید که جوابش رسید ولی دیگر مشغول رانندگی بود و به سختی می توانست جواب شهاب را بدهد و فقط به خواندن پیام بسنده کرد.
«برمیگردم فقط ممکنه یکم دیر بیام.»
جلوی سوپرمارکتی ایستاد و مایحتاج شامش را خریداری کرد. خانه شان بیشتر شبیه به خانه های مجردی بود تا خانه ی یک زن و شوهر… هیچ وقت هیچ وعده ی غذایی آماده ای نداشتند و گاهی در لحظه تصمیم میگرفتند چیزی بخورند که یا سوپر مارکت برایشان ارسال می کرد و یا رستوران هایی که در آن ها اشتراک داشتند. نه شهاب از این وضعیت ناراضی بود و نه گلاب. با اینکه یکی از دلیل های زده شدن شهاب از بهاره همین مسائل بود و معتقد بود که بهاره هیچ وقت به خانه رسیدگی نمی کرده, شهاب با گلاب در این مسائل هیچ مشکلی نداشت.
همیشه به گلاب می گفت که آرامشی کنارش دارد که دیگر این مسائل به نظرش نمی رسد. حتی گاهی کنار گلاب می ایستاد و ظرف های نیمه کثیف داخل سینک ظرفشویی را آب می کشید. این مواقع بود که احساس جوانی می کرد و دیگر مرد پنجاه و پنج ساله ای نبود که تمام مدت دلش آرامش بخواهد. اگر گلاب اجازه می داد او هم روحیه ی بلند پروازی داشت ولی با ممانعت برای رسمی کردن ازدواجشان جلوی بلند پروازی های شهاب را می گرفت.
کفش هایش را در آسانسور در آورد. بخاطر پابرهنه رانندگی کردن کف پاهایش یک تکه سیاه شده بود و هنوز هم کمی گز گز می کرد. همان که کلید به در ورودی انداخت به دنبال دمپایی های روفرشی ای که کمتر وقتی از آن ها استفاده می کرد چشم گرداند. ترجیح می داد مانع کثیف شدن کف خانه شود تا آن که بخواهد برای تمیز شدنشان تلاش کند.
خرید ها را روی اپن باریک آشپزخانه رها کرد و همان طور که به سمت اتاق خواب می رفت تک به تک مانتو و شال و کیفش را در می آورد. وقتی دیگر به اتاق رسیده بود تقریبا همه ی لباس هایش روی یک دستش آویزان بود و او هم همه را روی تخت ریخت.
دیگر از شلختگی خبری نبود. کار دیگری نداشت فقط کف پاهایش دردناک شده بود. به همین خاطر همه ی وسایل اضافی را در کمد مرتب کرد و برای دوش آب گرم راهی حمام شد تا کمی به خودش برسد و ریلکس کند.
بدنش را با آرامش مرطوب کرد و موهای خیسش را با همان حوله کوچک همیشگی بالای سرش جمع کرد. روی صندلی میزتوالتش نشسته بود و با آرامش مشغول رسیدگی به خودش بود.
یکی از ماسک های استفاده نشده اش را از داخل کشو بیرون کشید. یکی از خواص آن شاداب سازی بود که احساس می کرد به شدت به وجودش در آن لحظه نیاز دارد. بسته بندی را باز کرد و ماسک را با دقت روی صورتش پخش کرد. منتظر ماند تا کمی خشک شود و از روی صورتش شره نکند.
از وقتی که رسیده بود به گوشی اش نگاه هم نیانداخته بود و حتی خرید هایش را هم جابجا نکرده بود. بیخیال از همه ی دنیا صندلی را سر جایش گذاشت و این بار دیگر بدون دمپایی های رو فرشی اش به تخت خزید.
دراز کشید و دست هایش را زیر سر قلاب کرد. چشم بست و با آرامش منتظر ماند که ماسک روی صورتش خشک شود تا موقع آن برسد که آن را از روی صورتش بردارد. آن قدر خسته بود که نفهمید چه زمانی چشمانش گرم شد و به خواب رفت.
می فهمید که یک چیزی غیر عادیست. دیدن خودش در صحنه ی روبرو کمی غیر متعارف بود. نمی شد که هم آن جا باشد و هم بالای سر تمام صحنه هایی که در حال پخش بود.
صدا ها انگار که دو بار در سرش پخش می شدند. یک بار خیلی نزدیک بود انگار همان موقع کسی در گوشش فریان می زد. اصلا انگار صدا از گوش او بود که پخش می شد ولی بار دوم کمی دور تر بود. دقیقا شبیه به همان موقع ها که صدا را از پشت در های بسته می شنید. شبیه به همان وقت ها که مادرش به زور در اتاق حبسش می کرد و به او می گفت که گوشش را محکم بگیرد. صدای پایین آمدن شلاق هایی که روی بدن سفید و نازک مادرش فرو می آمد. صدای فریاد ها و خنده های گوش خراشی که نمی دید ولی می دانست تک به تکشان از دهان چه کسانی خارج شده. حتی می شنید صدای آن کمربندی که مخصوص رقص عربی بود و غش غش خندیدن های چندش آور را…
وقتی درون اتاق بود دست روی گوشش می گذاشت. کف دست های کوچکش را آن قدر روی گوشش فشار می داد تا نشنود. آنقدر زیر بالشت کهنه ی نمور می رفت تا صدا ها ضعیف و ضعیف تر شود. می ترسید از آن خنده های از ته دلی که انگار هیچ دغدغه ای ندارند. می ترسید از صدای کتک خوردن های مادرش که انگار تیشه به ریشه ی خودش می زدند.
هفت هشت سال بیشتر نداشت ولی می فهمید که یک چیز عادی نیست. احساس می کرد که این برنامه های آخر هفته ها اصلا نرمال نیست. مگر نمی گفتند آخر هفته وقت تفریح بود؟ چرا او دقیقا زمان تفریح باید سر زیر بالشت فرو می برد و نمی شنید. مگر اینطور خوش گذرانی می کردند؟ مگر خوشگذرانی دختران هم سن و سال خودش به پارک رفتن و گردش و شادی نبود؟
این بار همه چیز را واضح می دید. مادرش را می دید که چطور بی جان زیر دست پدرش فقط اشک می ریزد. پدر بی غیرتش را می دید که در اوج مستی به این اشک ها می خندید و دوست های پدرش که با لذت همه چیز را تماشا می کردند.
داشت به جاهای حساس می رسید که او هم شبیه به گلاب هفت هشت ساله ی گذشته دست روی چشمانش گذاشت. خواست که بیشتر از آن نبیند ولی داشت همه چیز را می شنید. خواست نشنود که دست روی گوش هایش فشرد ولی بوی حال بهم زن تریاک که با الکل مخلوط شده بود همه ی فضای خانه را گرفته بود. اشک در چشمانش حلقه بسته بود و این بار با فریادی که کشید همه ی صحنه ها از جلوی صورتش محو شد و نفس های کش دارش به سختی در گلو جا گرفت…
نفس هایش با حجم زیادی بیرون داده می شد و نگاهش در تاریکی اتاق گیج و مبهوت بود. نفس کشید و همه ی حجم هوای موجود را به داخل ریه اش فرستاد. انگار کسی داشت خفه اش می کرد. انگار واقعیت بود و قرار بود ادامه ی آن خواب لعنتی را از نزدیک تر ببیند. همه چیز برایش عین روز روشن بود. کلمات و صحبت هایشان… رفتار و نگاهشان… آن رقص عربی حال بهم زن از جلوی چشمانش کنار نمی رفت.
چندشش می شد از هر چه رقص عربی بود. حالش به هم می خورد از هر چه مواد و مشروب بود که عقل آدم ها را زایل می کرد. حالش داشت بهم می خورد. از تمامی مرد ها از مردی که او را به وجود آورده بود تا مردی که ترکش کرده بود.
گاهی حالش از این دنیای نامرد هم به هم می خورد. هزاران چرا در سرش شکل می گرفت و خودش هم هیچ وقت نمی توانست پاسخ خوبی به آن ها بدهد. انگار همه ی دنیا بسیج شده بودند تا زندگی بر او به بدترین شکل ممکن بگذرد.
دست هایش را روی صورتش گذاشت. اصلا حواسش نبود که ماسک خشک شده روی صورتش باقی مانده و باید برای شستن آن اقدام کند. هنوز هم سینه اش از شدت اضطراب بالا و پایین می رفت و صحنه ها از جلوی چشم هایش کنار نرفته بود.
اولین دلیلی که از تصمیم به استقلال گرفته بود کیومرث بود. نمی توانست هر روز او را ببیند و باز هم عادی باشد. نمی توانست حرف بزند و خودش را خالی کند. کسی را نداشت که برایش درد و دل کند تا بار سنگینش حداقل کمی سبک شود. همه چیز برایش روز به روز سخت تر می شد و تنها فکری که به سرش زده بود همین مستقل شدن بود. شهاب اولین راه حل مستقل شدنش بود و او هم بر این راه حل و راحت تر شدنش دامن زده بود.
پاهایش را از تخت آویزان کرد. کف پاهایش هم یخ زده بود. می لرزید ولی تلاش می کرد. همان طور که در طول زندگی لرزیده بود و پا پس نکشیده بود. زندگی برایش هیچ وقت زیبا ننوشته بود و تمام مدت باید می جنگید تا به کمی آرامش برسد. خودش را مستحق خیلی بیشتر از این آرامش می دانست ولی دیگر کم آورده بود. در این جا که ایستاده بود اولویتش فرید بود و حالا عسل هم به اولویت هایش اضافه شده بود.
بیش از اندازه آب روی صورتش پاشید. انقدر آب را مشت کرد و روی صورت پاشیده که ماسک ماسیده کمی پاک شد و تمام جلوی حوله اش خیس شد. خودش را در آینه ی بخار گرفته نگاه کرد و چیزی ندید. دست های کفی اش را روی آینه کشید, رد کف و انگشتانش روی آینه افتاد. باز هم نمی توانست درست خودش را برانداز کند. این بار دست هایش را انقدر پر و خالی کرد که دیگر چیزی از ماسک روی صورتش باقی نمانده باشد. نفس عمیقی کشید و پاهایی که از شدت بازی با آب خیس شده بود بیرون گذاشت. کمی کف زمین لیز شد ولی بی توجه گذر کرد و به سمت آشپزخانه قدم برداشت.
همه ی کیسه های خریدش را بدون هیچ توجهی در یخچال فرو کرد. اصلا نمی دانست در کدام کیسه چه چیزی قرار داشت و کدام را نیاز داشت. مثل همیشه هر چه را که در آن واحد می خواست بر میداشت.
چند تکه سوسیس از فریزر خارج کرد تا ضعفی که به جانش افتاده بود را برطرف کند.
کاش همه ی درد ها درد عاشقی بود. شبیه به دختر بچه هایی که بخاطر عشقشان زانوی غم بغل می کردند. گلاب حتی نتوانسته بود برای عشقش گریه و زاری کند. انقدر همان اول کار درگیر بارداری شده بود که همه ی درد های عاشقی را فراموش کرده بود. به جایی رسیده بود که دیگر نه سعید برایش اهمیت داشت و نه هیچ چیز دیگری. در آن برهه زمانی کیومرث هم برایش اهمیت نداشت.
پوست سوسیس های یخ زده را جدا کرد. همان طور رهایشان کرد و بی قید چند خیارشور از یخچال بیرون کشید. خیارشور ها را بی حواس خرد کرد و روی همان تخته چوبی ای که بقیه چیز ها را گذاشته بود گذاشت. گوجه هم خرد کرد و آن را همان طور رها کرد. روی تخته چوبی آب خیارشور و گوجه با هم حسابی مخلوط شده بود. با وجود آن که تخته خیس از آب گوجه و خیارشور بود سوسیس ها را هم همان جا خرد کرد و چند دقیقه بعد میان روغن ریخت.
همان طور که سوسیس ها روی گاز جلز و ولز می کردند به اتاق رفت تا موبایلش را بردارد. انگار با دیدن میز آرایش به یاد آورد که باید کرم های مراقبت از پوستش را بعد از ماسک زدن استفاده می کرد. لب هایش به طور بی اهمیتی تکان خورد و گوشی را برداشت.
صدای سرخ شدن سوسیس ها تمام فضا را در در بر گرفته بود. می دانست چراغ سبزی که بالای گوشی نمایش داده می شود پیامی از طرف شهاب را به اطلاعش می رساند ولی اصلا به سمت پیامک های گوشی نرفت و فقط یک آهنگ شاد پلی کرد و سعی کرد تا بی خیال از همه ی دنیا به خودش و زندگی برسد. بدون هیچ فکر و دل مشغولی ای… سعی کرد نه فربدی باشد و نه عسلی… نه شهاب و نه بهاری و نه حتی سعیدی که ذهنش را به خودش مشغول کند. باید رها می کرد این دغدغه های اعصاب خرد کن را. کاش می توانست کمی هزینه صرف سفر کند و چند روزی از دل مشغولی هایش دور شود.
اولین لقمه را که در دهان گذاشت یاد مردی که برای اولین بار دیده بود افتاد. نه چیزی از عسل راجع به او شنیده بود و نه از شهاب. انقدر ظاهر و رفتارش عجیب و غریب بود که همان اول کار نظرش را به خود جلب کرده بود. آن همه نا مرتب بودن در عین مرتب بودن اصلا متعارف نبود. آن عینکی که شیشه ی قرمز داشت و آن موهای بلندی که از پشت بسته شده بود.
ابرو بالا انداخت و مشغور خوردن شد. نیازی نمی دید به فرد ناشناسی فکر کند. اگر می توانست زندگی خودش را به راه درستی پیش ببرد کافی بود.
بدون آن که ظرف های کثیفش را بشورد فقط آن ها را در سینک گذاشت و جلوی تلوزیون نشست. نه حس و حال آن را داشت که لباس بپوشد و نه هیچ کار دیگری بکند. صدای موزیک گوشی اش را قطع کرد و مشغول یکی از فیم هایی که تلوزیون پخش می کرد شد. این خرده ریزه خواری درست وقت هایی سراغش می آمد که آن طور بی حوصله و بی حال می شد. به هر چه خوردنی روی میز بود ناخنک زد و با دقت مشغول فیلم شد.
صدای باز شدن در درست وسط فیلم دیدنش باعث شد دست از خوردن و فیلم دیدن بکشد و سرش را به سمت ورودی کج کند. نگاهش را به راهروی کوتاه ورودی خانه شان انداخت. ساعت از ده هم گذشته بود و او انتظار داشت شهاب بیشتر از آن کنار خانواده اش بماند. از خودش تعجب می کرد که انقدر راحتی با این مسئله کنار آمده بود. حس می کرد باید در مقابل بودن شهاب با خانواده اش جبهه بگیرد ولی نمی توانست. اگر شهاب کنار او بود و کمی از دل مشغولی هایش را کم می کرد باید اول به خانواده خودش هم می رسید. هر چند که شرعا او هم خانواده شهاب به حساب می آمد.
– سلام. چقدر زود اومدی!
– سلام.
شهاب سرش را بالا گرفت و برای اولین بار همان جا روی جا کفشی کتش را آویزان کرد. عادت نداشت کتش را جایی به جز کمد لباس هایش آویزان کند. هیچ چیزی نگفت و فقط خودش را به گلاب رسید.
– چرا نموندی کنارشون؟
– رفتن خونه مادر بهاره. رسوندمشون اومدم کنار تو باشم.
لبانش هدف شهاب بود. با وجود آن که حوصله ی یک جوان هم سن و سال گلاب را نداشت و گلاب نمی توانست کنار او به لذت های جوانی اش برسد هم خوب می بوسید و هم خوب حمایت می کرد.
– چرا با حوله نشستی؟
– نمی دونم. همینطوری.
انگار که شهاب این حرفش را مبنی بر شیطنت برداشت کرد که گفت:
– لباسام رو عوض می کنم با هم فیلم ببینیم. خیلی خسته ام ولی تو سرحالم میاری.
گلاب چند بادام زمینی را یک جا در دهان گذاشت و همان طور که به مسیری که شهاب رفته بود نگاه می کرد مشغول جویدنشان شد. طعم مورد علاقه اش نبود ولی همچین بدش هم نمی آمد از آن که با بادام زمینی سرگرم شود!
– حوصلت سر نرفت تنهایی؟
– تنهایی حوصله منو سر نمیبره.
میان راه بود که تیشرتش را در سرش فرو کرد و دست هایش را تک به تک از داخل آستین کوتاهش خارج کرد و گفت:
– هوف خیلی خسته شدم. خفه شدم وقتی نمی تونستم حتی درست نگاهت کنم.
خودش را روی مبل راحتی پرت کرد و با یک حرکت گلاب را در آغوش کشید.
– آخیش… این یعنی زندگی.
دل گلاب ریخت. از کجا معلوم روزی راجب او و زندگی شان پیش زنی دیگر این طور نمی گفت؟ از کجا مشخص بود که چندی بعد خودش بهار نبود و دختری دیگر گلاب زندگی او؟ اصلا ممکن بود پایان صیغه محرمیتشان شهاب برود و او بماند.
صدای نفس های شهاب نشان از خواب آرامش بود. روی تخت دو نفره شان یک دستش به دور بدن او حلقه شده بود و فارغ از دنیا به خواب رفته بود. گلاب از ترس دوباره دیدن خواب چند ساعت قبل نمیتوانست چشم روی هم بگذارد. همه ی صحنه ها هنوز جلوی صورتش بالا و پایین می شد. هنوز هم بعد از گذشت سال ها از الکل و هر چه که باعث از خود بیخودی می شد متنفر بود. هنوز هم نمی توانست کیومرث را ببخشد که کودکی و حتی نوجوانی اش را از او گرفته بود.
صورت شهاب را نمی دید. عینکش روی میز آرایش قرار داشت و صدای نفس هایش گویای خواب عمیقش بود. نباید شهاب برای عسل کیومرث زندگی خودش می شد. هر چقدر هم که بی محبت بود باید یک کاری می کرد تا عسل به چشم شهاب بیاید. همه فکرش مشغول دختر کوچکی بود که فکر می کرد زندگی اش جای نگرانی دارد.
خودش را به شهاب نزدیک تر کرد ولی باز هم نخوابید و چشم روی هم نگذاشت. برای خوابیدن تا بیشترین حد ممکن مقاومت می کرد.
***
از سینک فاصله گرفت سینی محتوی فنجان های خشک شده را به سمت کابینت های مورد نظرش برد.
– چرا جدا نمیشی؟
عرفان همان طور که تکیه اش به کابینت بود بدون رودرواسی سوالش را پرسید. از همان ابتدا در جریان اتفاقات زندگی خواهرش بود و مشوق جدایی او ولی بهاره هیچ وقت زیر بار نرفته بود. آن شب با خداحافظی شهاب و دیدن آن که هیچ چیز بهتر از قبل نشده بود عزمش را جزم کرد تا بهاره را در این باره قانع کند.
– عرفان باز هم داری حرف های تکراری می زنی. تو چند روز تهرانی؟
– بحث رو عوض نکن بهاره. یک بار برای همیشه بیا بشین باهاش صحبت کن همه چیز رو تموم کن. ازدواج تو همچین چیز با ارزشی نیست که اینطوری برای نگه داشتنش تلاش می کنی.
بهاره فنجان ها را در سکوت داخل کابینت قرار داد و عرفان که فکر کرده بود قصد بهاره از آن سکوت فکر کردن روی حرف های اوست چیزی نمی گفت تا مزاحم افکار بهاره نشود.
بهاره روی یکی از صندلی های میز نهار خوری چوبی داخل آشپزخانه نشست و عرفان به تبعیت از او روی صندلی ای که دقیقا کنارش بود جای گرفت. می فهمید که خواهرش با هر بار رفتن و برگشتن او چقدر تغییر می کند و هر بار شکسته تر از قبل می شود. دیدن او در آن وضعیت برایش ممکن نبود و تمام سعی اش را داشت تا از داشته هایش محافظت کند.
– عرفان, ما چند بار راجع به این مسئله با هم صحبت کردیم؟ چند بار نتونستی قانعم کنی؟
عرفان هوفی کشید و به صندلی تکیه زد. می خواست دنبال کلمات مناسب بگردد. دلش می خواست تاثیر گذاری اش بیشتر شود و بهاره نتواند حتی یک کلام مخالف او بیاورد. برادر کوچک تر بود ولی علاقه زیاد بهاره به او و بالعکس باعث شده بود تا همیشه هوای همدیگر را داشته باشند.
– دوستت این هفته جنس های جدید رو بهم میرسونه؟
بهاره موفق شده بود تا مسیر بحث را تغییر دهد ولی عرفان به هیچ وجه حاضر نبود شرایط را به همان منوال نگه دارد. باید کم کم روی خواهرش تسلطش را بیشتر می کرد تا همه چیز به بهترین حالت پیش رود. نمی توانست آن طور عذاب کشیدنش را تحمل کند.
– گفته اواسط همین هفته ولی تو روی آخر هفته حساب کن. اوضاع کاریت چطوره؟
بهاره شانه بالا انداخت. موهای تازه رنگ شده اش را با دو انگشت اشاره و شست پشت گوشش فرستاد. با وجود غبار سنگین روی چهره اش هنوز هم زیبا بود. می دانست که بهاره در خراب شدن زندگی اش کم مقصر نبوده ولی باز هم به هیچ وجه نمی توانست حق را به شهاب دهد.
– دوستای من عقلشون به چشمشونه. واقعا فکر می کنن من ماهی یکی دوبار میرم ترکیه برمیگردم.
یک تکه آب نبات از ظرف روی میز در دهان گذاشت و با خنده ای که روی لب داشت و اشتیاقی که برای تعریف در چشمانش ریخته شده بود به چشمان عرفان خیره شد و گفت:
– بعضیاشون دارن حسرت می خورن. بهشون گفتم شوهرم دیده من به این کار علاقه دارم و فشن حیطه مورد علاقمه هر ماه می برتم اونور تا بتونم خرید کنم و مزون بذارم. باورت نمی شه جنسای بونجول رو یه طوری می خرن که انگار از قحطی برگشتن.
پوزخندی روی لب هایش نشسته بود. دلش برای حرف زدن بدون آن که فکر قضاوت دیگران باشد تنگ شده بود. میان دوست هایش باید تمام تلاشش را می کرد که خدایی ناکرده چیزی از دهانش نپرد و ناخواسته حرفی نزند که دستش بگیرند ولی کنار عرفان می توانست از همه ی دنیا بی دغدغه صحبت کند و مطمئن باشد که هیچ گاه از جانب او قضاوت نخواهد شد.
– من که میدونم بعضی از این جنسا چقدر آشغالن وگرنه نمیشه با این قیمت خریدشون. ولی این احمقا مارک روشو می بینن و کیلویی خرید میکنن. بعضی وقتا فقط سایزش رو نگاه می کنن و برمیدارن. خداروشکر تو این قضیه شانس آوردم. یکمی دستم باز بشه یه جای کوچیک اجاره می کنم که نیاز نباشه چمدونم رو با خودم ببرم اینور و اونور.
– می خوای بری خونه من؟ فکر میکنم برای کارت مناسب باشه. وسایلم رو جمع می کنم میارم میذارم انبار اینجا.
دلش می خواست تمام تلاشش را برای بهبود حال خواهرش بکند. خواهر بزرگش بود ولی مردونگی اش اجازه نمی داد دست حمایتش را از روی شانه های نحیفش بردارد. بعد از کم شدن توجه های شهاب به او به هر دری زده بود تا کاری مناسب برای بهاره پیدا کند. از طرفی نمی توانست او را همیشه همراه خود کند در بیزینس نو پایش شریکش کند. نمی دانست چقدر طول می کشد تا کاری که در فکرش شکل گرفته بود رونق بگیرد و بتواند از آن درامد کسب کند. آن زمان در موقعیت آزمون و خطا بود و نمی توانست ریسک کند و فکر خواهرش را بیشتر از قبل درگیر کند. از او خواسته بود تا کمی رودرواسی را کنار بگذارد و با او هم پا شود.
با علی صمیمی ترین دوستش که از سربازی با او آشنا شده بود هماهنگ کرده بود که از ترکیه برای بهاره جنس بفرستد. ماهی یک بار انواع و اقسام لباس ها و لوازم آرایشی را از حراجی هایی که طی تجربه و زندگی در ایزمیر شناخته بود برایشان ارسال می کرد و بهاره هم بخاطر دوست هایی که در اطرافش بود به راحتی می توانست اجناس را با بیش از دو برابر قیمت رد کند. علی کمی از سود فروش را شریک می شد و باقی پول برای گذراندن زندگی عسل و بهاره خرج می شد. همین باعث شده بود تا با دغدغه کمتری بتوانند بی توجهی های شهاب را تحمل کنند. نهایت خرجی ای که شهاب برایشان کنار می گذاشت خرج مدرسه و لباس های عسل بود که آن هم گاهی فراموش می کرد واریز کند و بهاره هیچ گاه از او طلب نمی کرد.
علی هر بار طبق لیستی که بهاره به او ایمیل می کرد نوع اقلام ارسالی را تغییر می داد و طبق نیاز های دوست های بهاره چمدان ها را پر می کرد. دوست های بهاره آن قدر چشمشان به دنبال اجناس اصل و ترک بود که نه تنها محتویات چمدان ها بلکه خود چمدان ها هم به فروش می رسید و روز به روز به مشتری های بهاره هم اضافه می شد.
– نه داداش من خوبه. همینطوری خوبه. من میتونم با شهاب صحبت کنم یکی از اتاق های…
– حرفا می زنی.
با پوزخند حرف بهاره را بریده بود و اجازه نداده بود تا فکر های واهی اش را بیشتر به زبان بیاورد.
– فکر کردی الان یه شهاب بگی یه اتاق بهت بده میگه چشم روی چشمم سرورم. بیا یکی از اتاقا مال تو هر غلطی دلت می خواد توش بکن. همین یدونه اتاق رو هم به زور داده بهتون. خواهر نازپرورده من بعد این همه سال شب ها روی زمین می خوابه. الله اکبر… نذار دهنمو باز کنم.
بهاره ناخنش را به بازی گرفته بود و سرش را پایین انداخته بود. می دانست حق با عرفان است و از طرفی به شهاب هم حق می داد. خودش را مقصر این رابطه می دانست و زمانی متوجه شده بود که دیگر کاری از دستش بر نمی آمد.
– شهاب راضیه طلاق بگیریم. میگه توافقی جدا بشیم ملک و املاکم بخوایم به ناممون میزنه.
عرفان بی اختیار دست روی میز کوبید و با اخم هایی در هم خودش را جلو کشید. صورتش را به صورت بهاره نزدیک کرده بود. نفس های داغش که نشان از عصبانیت زیادش بود روی پیشانی بهاره می نشست و می سوزاند.
– د لعنتی پس تو چه مرگته؟ چه مرگه خواهر احمق من؟ نگو دوسش دارم که هیچ جوره تو کتم نمیره. بابا لعنتی طلاق بگیر هم خودتو راحت کن هم این دختر بیچاره رو.
همان طور که روی صورت بهاره خم بود با دست اشاره به بیرون آشپزخانه کرد. عسل برای او هم خیلی عزیز بود.
– به شهاب گفتم بره زن بگیره. با هرکس بخواد باشه من راضیم رضایت میدم ولی حرف طلاق رو نزنه. گفتم نه حق و حقوقی می خوام نه چیزی.
عرفان با عصبانیت فحشی زیر لب نثار شهاب کرد و گفت:
– اون پفیوز بی غیرت چی گفت
– ولش کن داداش. حرف قشنگ تر از زندگی من نیست که نشستیم این همه وقت با ارزشمونو برای اون تلف می کنیم؟
عرفان دست به موهایش کشید و کش مویی که موهایش را پشت سرش جمع کرده بود باز کرد. موهایش لخت بود و همین لختی باعث می شد با باز شدنش بدون هیچ نقشی کنار صورتش رها شود.
– بهاره به خدا که از شما عزیز تر ندارم.
– میدونم. توام برای من خیلی عزیزی خودت می دونی چقدر برام عزیزی ولی بیخیال این زندگی مسخره من شو. خودم یاد گرفتم باهاش چطوری کنار بیام.
عرفان تکیه اش را به پشتی صندلی که دو چوب افقی عمود های تکیه گاهش را به هم وصل کرده بود داد و لب هایش را کمی تر کرد.
– یعنی همه اینا بخاطر مامانه؟ تو جدا شو من نمیذارم مامان بفهمه. بابا لامصب جدا شو برو پی زندگیت شاید فردا روزی خواستی با یه آدم… دارم میگم آدما نه هر حیوونی، با یه آدم خواستی ازدواج کنی اصلا ازدواج هم نه خواستی با یکی باشی. الان تو یه زن شوهر دار محسوب میشی حتی اگر یک عمر هم جدا زندگی کرده باشید باز هم یه زن شوهر داری.
– میدونم.
– اگر میدونی چرا نمیذاری یه کاری بکنیم. بابا دختر خوب این مرد برای تو مرد نمیشه و با موندن تو کنارش حال مامان هم بهتر نمیشه.
بهاره از بحث بینشان خسته شده بود. بعد از یک ماه عرفان را دیده بود و باز هم حرف هایشان همان تکراری ها و همیشگی هایی بود که در آخر هیچ نتیجه ای نمی گرفت.
– عزیز دلم، مامان هنوز هم میشینه غصه تورو میخوره. الان اگر نمیتونه راه بره نمیخوام فردا روزی نتونه صحبت کنه یا خدایی نکرده فقط یه یادی ازش مونده باشه که باعثش هم من باشم. هر نوع اضطراب و استرس براش سمه و تو خودت همه این هارو از من هم بهتر میدونی.
– میدونم ولی این راهی که تو پیش گرفتی به ناکجا میرسه.
بهاره انگار چیزی نشنیده باشد لبخند زد و به عرفان گفت:
– سارا دیگه اذیتت نمیکنه؟ اوضاع روبراهه؟
عرفان سرش را تکان داد با انگشت شست کنار سیبیل هایش را خارید. ریش هایش بلند ولی مرتب بود. با آن که شرایط کاری اش کمی سخت بود ولی هیچ وقت دست از رسیدن به خودش نمیکشید. گاهی نا مرتب بود و آن هم بخاطر موی بلند و ریش هایی بود که مدت ها بود روی صورتش ماندگار شده بودند. از وقتی شغل قبلی اش را رها کرده بود و توانسته بود بر افسردگی ای که می رفت گریبانش را بگیرد غلبه کند عرفان جدیدی ساخته بود که همه را متعجب کرده بود.
– دمش روچیدم.
یک طرف لبش بالا رفت گوشه ی یکی از چشم هایش از خنده خط افتاد. خطی که دل بهاره را لرزاند و نگاهش رنگ خیسی گرفت. برادرش سی و سه سالگی را هم رد کرده بود و این چین خوردگی ها به خصوص برای او که روزهای زیادی را زیر آفتاب می گذراند طبیعی بود ولی باز هم نمی توانست بپذیرد که عرفان همان پسر کوچکی که شب و روزشان کنار هم می گذشت سی و اندی ساله شده باشد.
– نمی خوای زن بگیری؟
نگاه عرفان شبیه به ببر خشمگینی شد که می خواهند لقمه را از دهانش بیرون بکشند. انگار بزرگ ترین توهین دنیا را می شنید. اخم هایش طوری در هم رفت که انگار تمامی عضلات پیشانی اش درگیر شد و چشم هایش طوری آشفته شد که بهاره به خود لرزید.
– اسم زن گرفتن رو نه تو نه هیچ کس دیگه نمیاره. بخدا یه بار دیگه بشنوم بگین زن بگیر، هم تو هم مامان بخدا میرم پشت سرمم نگاه نمیکنم. خونه خودمم نمیرم که پیدام کنین.یه جا میرم که دستتون بهم نرسه.
حرفش را تمام کرد و با همان چهره ی عصبانی از روی صندلی بلند شد و بهاره را با همه ی افکارش تنها گذاشت. بهاره از هرکسی بهتر می دانست که اولین قدم کج را خودش برداشته بود. شهاب اگر کمی سرد بود و یا اگر حرف حرف خودش بود, هیچ وقت برای زندگیشان کم نگذاشته بود. شهاب از اول زندگی همه ی بخش های مردانگی اش را رعایت می کرد. شاید کم تر بود و شبیه به همسر های دوستانش نبود ولی مرد زندگی بود و جلوی خیلی از عقاید و خواسته های بهاره هم کوتاه می آمد. بهاره زیاد طلب بود و دنبال تجملات. شهاب به هیچ وجه نمی خواست که بخاطر میهمانی ها و تجملات گرایی بهاره از کار و جلسات کاری اش بگذرد.
زندگی بهاره خلاصه می شد در میهمانی های دوستانه که بدون هیچ هدفی تنها برای نشان دادن تجملات زندگی ها گرفته می شد. مرد های آن میهمانی ها هم درست شبیه به همان زنان بودند و هیچ شباهتی به شهاب نداشتند. اوایل شهاب یکی در میان به خواسته ی بهاره احترام می گذاشت و همراهش می شد ولی بعد از یک مدت وقتی دید این میهمانی ها نه تنها روی شغل و حرفه اش تاثیر منفی می گذارد بلکه روی رفتار و برخورد های بهاره هم تاثیر می گذاشت, رفته رفته میهمانی رفتن هایش را به صفر رساند. گاهی اجازه نمی داد بهاره هم به میهمانی ها برود و این بهاره را جریح تر می کرد. بهاره ای که تمام زیر و بم زندگی و حتی راه درامد همسرش را روی دایره می ریخت نمی توانست به راحتی زیر بار حرف زور شهاب برود و این شده بود آغاز تمام دعوا و جنگ های شبانه روزی خانه شان…
عرفان خودش را روی مبل راحتی ای که عسل رویش لم داده بود پرت کرد. درست طوری کنارش قرار گرفت که عسل تکان محکمی خورد و حواسش از روی گوشی ای که در دستش بود پرت شد و به سمت عرفان چرخید. انقدر حرکت عرفان سریع بود که عسل وقت نکرده بود از صفحه ای که در آن فعالیت می کرد خارج شود و عکس العملی نشان دهد.
دیگر از آن چهره عصبانی خبری نبود. وقتی عرفان کنار عسل می نشست همه ی دنیا را فراموش می کرد و شبیه به او می شد. بی تقصیر ترین فرد زندگی به هم ریخته شهاب و بهاره را عسل می دانست و از همان اول ماجرا دخترک را زیر بال و پر خود گرفته بود تا کمتر نبود شخصی به نام پدر را احساس کند ولی بخاطر شرایط کاری اش نمی توانست حتی پنجاه درصد خودش را هم وقف عسل کند. اگر پروژه های کاری و امداد به گروهش می خورد گاهی پیش می آمد که برای کار و امداد ماه ها به خانه برنگردد و حتی گاهی در شرایطی بود که نمی توانست با کسی ارتباط تلفنی برقرار کند.
– دایی سکته کردم.
– غلط کردی داشتی چیکار می کردی که ترسیدی؟
عرفان سرش را در گوشی عسل فرو برده بود و با اخمی ساختگی می خواست سر از کار خواهر زاده اش در بیاورد. با آن که فاصله سنی شان کم هم نبود ولی به خاطر علاقه زیادی که بینشان بود با هم ندار بودند.
بالاخره عرفان از بی حواسی عسل سو استفاده کرد و گوشی را از دستش قاپید. نگاه عسل به دنبال گوشی اش رفت و گفت:
– وای دایی اذیت نکن داشتم استوری یکی از این شاخ مجازیا رو میدیدم. بده ببینم می خواستم ببینم لباسش رو از کجا خریده.
عرفان دهان کج کرد و موهایش را پشت گوشش فرستاد. اخم هایش را در هم کشید و همان طور که گوشی را از دسترس عسل خارج می کرد گفت:
– شاخ ماخ چیه پدر سوخته. واسه من آدم شده میشینه پای این خزعبلات. مگه درس و مدرسه نداری دختر؟
– فردا درس ندارم.
لب هایش آویزان شده بود و از شدت جیغ صدایش کاسته شده بود. هر وقت بیشتر هیجان زده می شد هم کمی بلند تر صبحت می کرد و هم صدایش زیر تر می رفت.
– اینا همه شون مزخرف می گن توام عقلتو میدی دست این در دیوونه های مجازی. هرچی تبلیغ میکنن که چیز خوبی نیست.
لب هایش آویزان بود و با چشمانی که غم و غصه را می شد از لرزشش خواند گفت:
– یه جا رو داشت معرفی می کرد که می تونستم ازش ونس اصل بخرم. قیمتاش هم مناسب بود. مامانم برای بعد کنسرت بهم قولشو داده بود.
– مامانت وقتی قولش رو داده نیاز نیست تو دنبال فروشگاه و قیمت مناسب و این داستانا باشی. اینا خزئبلات میکنن تو سرت خودتم حالیت نمیشه عقلتو دادی دست یه مثت دیوونه.
عسل به دفاع از کسانی که حتی نمی شناخت گفت:
– نه دیوونه نیستن بخدا. بیا برات تعریف کنم. راجب زندگیاشون میگن. همه شون خیلی خوب و باحالن. نمیدونی که.
دستش را میان موهای جلوی صورت عسل کرد و همه ی چتری هایش را به این طرف و آن طرف فرستاد.اخم های عصل در هم پیچید و لب هایش آویزان ماند.
– دهه هشتادی. گودزیلا.
عسل لب هایش را کج کرد و ادای حرف زدن عرفان را در آورد. چشم هایش را چپ کرد و سرش را با حرکات مسخره تکان داد:
– وای وای دهه شصتی ها خوبن آخه. همه شون خل و دیوونه شدن چون ماماناشوت تو جنگ باردار بودن.
گوشی عسل را روی مبل کناری گذاشت و خودش نمایشی به سمت عسل هجوم برد و مشغول قلقلک دادنش شد.
– بچه پرو تو اینا رو از کجا یاد گرفتی هان؟ واسه من آدم شده جواب منو میده. بگو غلط کردم.
عسل می خندید و چیزی نمی گفت. انقدرعرفان شکم و پهلوی عسل را قلقلک داد که از چشمانش آب جاری شد و گفت:
– دا…یی …بسه. غلط… غلط کردم.
– چی کردی؟
دوباره عسل قهقهه زد و عرفان از لبانی که می خندید خنده به لب هایش کشید. عسل را رها کرد و میان ریش هایش را خاراند. نفسی عمیق از مقابله با تقلای عسل کشید و به پشتی مبل تکیه داد.
– گریمو دراوردی.
– تا تو باشی گنده گنده حرف نزنی.
– من چهارده سالمه.
طوری می گفت چهارده سالمه که انگار آن قدر بزرگ شده بود که بتواند به تنها فکر کند و تصمیم بگیرد. در مقطعی از سن قرار داشت که خودش فکر می کرد شبیه به بزرگ تر ها فکر می کند ولی هنوز خامی و نوجوانی در او موج می زد.
– دایی چی میشه منم یه بار باهات بیام؟ کم مونده به تابستون منم دوست دارم مثل شما سفر کنم خیلی هیجان انگیزه.
عسل نفس نفس هایش را زده بود و حالش از قلقلک های دقایقی قبل سر جایش آمده بود. همان طور که میان آغوش عرفان بم داده بود سوال همیشگی اش را پرسید.
– می برمت ایشالا. جای مناسب بود که بتونی با گروه بیای میبرمت حتما.
– قول دادیا باید ببریو اگر نبری من هر روز بهت زنگ می زنم و کلافت می کنم تا بالاخره ببری.
بینی عسل را میان انگشت وسط و اشاره اش گرفت و از دو طرف فشار آورد.
– برو دنبال تیله بازیت فسقلی. یه بار بیای می فهمی به این آسونیا هم نیست پدر منو درمیاری اونجت.
عسل اخم هایش را در هم کشید, پاهای بلندش را میان شکمش جمع کرد و گفت:
– من بزرگ شدم.
– باشه خانم بزرگ می برمت ایشالا فعلا بذار مدرست تموم بشه.
عسل ناراحت شده بود و تنها چیزی که او را به قیافه سابق برمیگرداند نازکشی های عرفان بود.
***
کرواتش را مرتب بست و یقه ی پیراهن سفید رنگش را روی آن برگرداند. سی و پنج ساله بود که بالاخره رضایت داد که به ایران برگردد. پنج شش سالی از رفتنش می گذشت و در انگلستان برای خودش زندگی به راه کرده بود. تنها دلخوشی که در ایران داشت مادری بود که سال ها انتظار دامادی پسرش را می کشید.
تازه برگشته بود و بتول خانم برای بازگشت پسر یکی یک دانه اش سور و سات به پا کرده بود و می خواست نه تنها همه ی فامیل بلکه دوست و آشنا را هم شام داده بود. همه در عمارت بزرگ محسنی ها دور هم جمع بودند تا یکی یک دانه ی بتول خانم را بعد از سال ها ببینند و البته که بعضی ها برای او نقشه ها داشتند.
میهمانی شام طبق همه میهمانی های گذشته که در عمارت برگزار می شد برنامه ریزی شده بود. یک سری میز و صندلی برای آقایونی که تمایل به داخل بودن و کنار خانم ها بودن را نداشتند بیرون عمارت چیده شده بود و خانم ها داخل بساط میوه و چایشان به راه بود. همه چیز فراهم بود تا نه تنها بازگشت شهاب را جشن بگیرند بلکه مدارک تحصیلی اش را تحسین کنند. بتول خانم با یک تیر چند نشان می زد و شهاب هم از نقشه های مادرش خبری نداشت.
نه که شهاب بدش بیاید ولی یکی از دلایلی که از همان اول از این زندگی و تجملات مادرش دوری کرده بود همین برنامه هایی بود که هیچ گاه تمامی نداشت. قبل از آن که با شهاب هماهنگ کند خودش میهمان دعوت کرده بود و سور و سات راه انداخته بود.
آخرین صحبتی که با هم کرده بودند به این نتیجه رسیدند که شهاب آخرین میهمانی را برود و بعد دیگر بتول خانم در هیچ امری دخالت نکند.
شهاب را صدا زد و خودش کنار یکی از دوست های قدیمی اش نشست. پیر زن خوش ظاهری بود و همیشه به ظاهرش رسیدگی می کرد. کت و دامن خوش دوختی به تن کرده بود و موهایش را به زیبایی دست آرایشگر سپرده بود تا برایش سشوار کند. رنگ بژی روی موهایش گذاشته بود و طوری به خودش رسیده بود که انگاری عروسی پسرش باشد
– به به آقا پسرتون هزار ماشاالله چقدر بزرگ شدن.
شهاب لبخندی از سر اجبار روی لب نشاند و خانمی که چند لحظه قبل بتول خانم را مخاطب قرار داده بود دست پیش برد و شهاب به رسم ادای احترام دستش را در دست گرفت.
دختر خانم کم سن و سالی با مژه هایی بلند و فر شده که به وضوح زحمت فرمژه اش را به رخ می کشید کنار دست خانم نشسته بود که شهاب برای دست دادن با او پیش قدم شد.
دخترک دستش را با ظرافت میان دست شهاب گذاشت و با ناز پشت پلک نازک کرد و همه ی سعی اش را برای بیشتر کردن ناز و ادایش کرد و گفت:
– بهاره.
شهاب دستش را عقب کشید و با همان لبخند ساختگی ابرو بالا انداخت و گفت:
– شهاب.
از همان بدو حضورش کنار زنی که مادرش مرضیه معرفی کرده بود قصد مادرش را فهمیده بود. جوانی اش زیادی طول کشیده بود و خارج از ایران به زندگی مجردی اش رسیده بود و حالا دیگر حرفی در مقابل انتخاب مادرش نداشت. نه کسی را زیر سر داشت و نه به دنبال زندگی مشترک بود ولی باید جلوی آرزوی مادرش بعد از آن همه سال کوتاه می آمد.
– شهاب جان مرضیه خانم یکی از دوستای نزدیک منه. چند سال قبل با هم آشنا شدیم و یکی از دوستان منجر به این دوستی فوق العاده شدن. شما ایران نبودی.
باد بزنش را جلوی صورتش تکان داد و هوا را برای خودش مطبوع کرد.
– خوشبختم از آشناییتون.
– ممنون پسرم. باعث افتخاره آشنایی با شما.
لبحند ها همه مصنوعی بود و این ازنگاه همه ی حاضرین مجلس به ساعت های مچی شان کاملا مشهود بود.
همان اولین دیدار شد که بتول بهاره را برای شهاب خواستگاری کرد و نه تنها بتول راضی به ازدواج آن دو با این فاصله سنی شد بلکه مرضیه و دخترش هم شرایط شهاب را خوب تخمین زدند و رضایت دادند.
***
– کجا سیر می کنی؟
– یاد اولین جایی که شهاب رو دیدم افتادم.
عرفان دستش را روی صورتش کشید و ریش هایش را به هم ریخت. همه ی زندگی بهاره به شهاب ختم می شد و هر کاری می کرد نمی توانست او را از زندگی او حذف کند.
– می خوای کمک کنم زندگیتون برگرده به روال عادی؟
– ما روال عادی ای نداشتیم که بخوایم برگردیم. جنگ و دعوا ها زودتر از چیزی که فکر می کنی راه افتاد حتی قبل از به دنیا اومدن عسل.
– سعیم رو می کنم شاید شد.
عرفان سر سماور رفت و فنجان های کریستالی که از بچگی عاشق چای خوردن در آن ها بود را برداشت. نعلبکی ها را درون سینی گذاشت و دو فنجان چای خوش رنگ داخل فنجان ها ریخت.
– برنامه های آینده ات داخل ایرانه؟
– آره دیگه تور خارج از کشور نمیچینم. هم برای خودم به صرفه نیست و هم مردم زیاد خواهانش نیستن. این گروه جدید که یه مدته با همیم فقط یه سری از بچه ها تغییر می کنن وگرنه بقیه ثابتن.
– چه دل خوشی دارین میزنین به کوه و جنگل و بیابون. من اصلا نمیتونم با این روحیاتت کنار بیام. به این فکر می کنم که سه روز پشت سر هم حموم نری می خوام رو صورتت بالا بیارم.
عرفان زیر خنده زد و سینی را مقابل بهاره گذاشت و گفت:
– همچین بدون حموم و دستشویی هم نیستیم. همه اینا صحراییه. میزنیم به دل رودخونه همون میشه حموم. کپک نمیزنیم که بعد چند روز برمیگردیم خونه بعضی وقتا وسط راهمون هم خونه کرایه می کنیم.
– به هر حال دلی دیوونه این.
موهایش را با حوله ی کوچکی بالای سرش جمع کرد و همان طور که برای حاضر شدن به سمت میز آرایشش می رفت گفت:
– دیرت نشده؟
شهاب حوله اش را برداشت تا برای دوش گرفتن برود. لباس هایش را مرتب روی تخت گذاشت و گفت:
– نه زیاد کار خاصی ندارم. هر وقت تو خواستی بری منم میرم. کجا قرار داری حالا؟
کرم مرطوب کننده اش را کف دستش زد. بوی خوش عسل و خامه اش بینی اش را پر کرد. چشم بست و قبل از آن که پاسخ شهاب را بدهد تمام صورتش را آغشته به کرم خوش بویش کرد.
– با کتایون قرار دارم یه آدرسی داد گفت جدیده بیا اینجا همو ببینیم صحبت کنیم.
شهاب تکیه اش را به چهارچوب در اتاق زد و با صورتی که شک در آن نمایان بود به گلاب نگاه کرد و گفت:
– مگه بعد از ظهر همدیگه رو نمیبینید؟
گلاب شانه بالا انداخت. سابقه نداشت که شهاب برای بیرون رفتن هایش سوال بپرسد که اگر می پرسید با واکنش او مواجه می شد.
– عیبی داره الان برم بیرون؟
کمی لحنش آزار دهنده بود. یک طوری که می خواست بگوید به تو ربط ندارد که من کجا می روم و چه کاری می کنم. بدون آن که حرف شهاب رویش تاثیری داشته باشد دوباره مشغول پوست صورتش شد و با دقت پودر به صورتش زد.
– نه عیب نداره ولی حق دارم بدونم.
– مگه همیشه بهت توضیح میدم که کجا میرم و کجا میام؟
شهاب که انگار از حمام رفتن منصرف شده بود دست به سینه زد و حوله اش را همان طور به دستش آویزان کرد و گفت:
– ایرادی داره اگر بخوای جواب بدی؟
– آره من از محدودیت خوشم نمیاد. از اول هم شرایط زندگیمون کنار هم همین بوده غیر از اینه؟
– عیب داره بخوام شرایط تغییر کنه؟
گلاب پد آرایشی اش را روی میز گذاشت و به سمت شهاب برگشت. حوله از دور موهایش باز شده بود و موهایش را به عقب می کشید. آن را از دور سرش باز کرد و روی تخت انداخت. موهای خیسش دور صورتش ریخت و ابروهایش بالا رفت.
– ما با هم یک سری توافق کردیم و من روی توافق هامون وایسادم. این رابطه به اندازه کافی عمیق هست و من هم ازش راضیم. نیازی به تغییرات نمیبینم. مشکلت کجای این رابطه اس؟
– متعهد بودنت. می خوام بیشتر بهم متعهد باشی. بیشتر از این که شبیه دوست دختر دوست پسر های امروزی باشیم دلم می خواد زن و شوهر باشیم. اگر هم زن و شوهریم و مساول من به تو مربوطه منم حق دارم که راجع به هرچیزی که به تو مربوطه بدونم.
گلاب از بحثی که هیچ وقت فکرش را نمی کرد بین او و شهاب پیش بیاید گفت:
– مگه از اول غیر از این بود؟ من چه کار اشتباهی کردم که داری این حرف رو میزنی؟
– کار اشتباهی نکردی فقط من دوست دارم بیشتر احساس رضایت داشته باشم.
– الان نداری؟
گلاب نمی خواست این رابطه آن قدر به هم بپیچد که از هم گسستنش سخت تر شود. نمی خواست همه چیز هم برای خودش و هم برای شهاب دشوار تر شود.
هنوز شهاب فرصت صحبت کردن پیدا نکرده بود که گلاب گفت:
– اگر من بگم از تو متعهد بودن می خوام خیلی منطقی تر نیست؟ یا اینکه بهت بگم احساس رضایت ندارم از اینکه همسر قبلیت رو ول کردی و الان کنار منی؟ که فکر کنم ممکنه منم بذاری و بری؟ من اینا رو نمیگم که ناراحتت نکنم ولی تو بخاطر یه بیرون رفتن من طوری برخورد میکنی که انگار من دختر دبیرستانی ام و تو هم پدرمی و باید برای رفت و برگشتم بهت توضیح بدم
پاسخ دهید!