دستانش را کنار برد.
آیسودا فاصله اش را با پژمان حفظ کرد.
ولی از تخت پایین نیامد.
-حالا بخواب.
پژمان با اینکه به حرفی اعتمادی نداشت.
ولی خوابید.
همین که بوی عطر آیسودا زیر بینی اش بود.
می توانست خیلی راحت بخوابد.
همین هم شد.
آیسودا نرفت.
فقط کنارش با فاصله دراز کشید و نگاهش کرد.
پژمان با آسودگی خوابید.
آیسودا خیالش که راحت شد خوابش برده از جایش بلند شد.
رفت و میز صبحانه را جمع کرد.
این مرد خسته تر از آن بود که در فکر صبحانه باشد.
بیشتر از خوردن، به خوابیدن نیاز داشت.
همه چیز را به یخچال برگرداند.
باید برمی گشت به خانه!
رفت چادرش را بردارد که چیزی زیر صندلی گهواره ای توجه اش را جلب کرد.
به سمتش رفت.
یک پاکت نامه بود که سرش پاره شده.
پاکت را برداشت.
کاغذ درونش را بیرون کشید.
تای کاغذ را باز کرد و نگاه کرد.
از دیدن اسامی دوستان دوران دانشگاهش جا خورد.
اول از همه هم اسم پولاد و نواب نوشته شده بود.
رنگش پرید.
این اسامی چطور به دست پژمان رسیده؟
خدای من اگر سراغ پولاد می رفت کارش تمام بود.
امکان نداشت بگذارد این اسامی را ببیند.
نامه و پاکت را برداشت.
از خانه ی پژمان به سرعت بیرون زد.
با عجله وارد خانه ی حاج رضا شد.
قلبش به شدت تند می زد.
از درون کیفش کاغذ و خودکار برداشت.
اسامی نوشته شده را پاکنویس کرد.
ولی فقط دوستان دخترش را نوشت.
نام پولاد و نواب را خط زد.
نواب مشکلی نبود.
ولی ممکن بود سراغش برود.
و از آنجایی که هنوز با پولاد رفیق بود.
اگر در مورد روابط گذشته ی پولاد و آیسودا می گفت….!
رمان
خدا را شکر که نامه را دید.
کارش که تمام شد فورا بلند شد.
باید نامه را برمی گرداند.
همین کار را هم کرد.
چادرش را به سر کشید و به خانه ی پژمان برگشت.
هنوز بیدار نشده بود.
پاکت را همان جایی که افتاده بود انداخت.
نفس راحتی کشید.
به اتاق پژمان رفت.
سرکی کشید.
دمر افتاده بود.
خوابِ خواب بود.
باید بعدا می پرسید چرا تمام شب را نخوابیده.
تازه بوی دود و سوختگی هم می داد.
هنوز قلبش بخاطر نامه هیجان داشت.
به خانه برگشت.
خاله سلیم منتظرش بود.
خصوصا که قول داده بود ناهار امروز را درست کند.
داخل خانه شد.
-خاله سلیم؟
صدای نشنید.
به اتاق ها سرک کشید.
نبودش.
حتما خانه ی یکی از همسایه ها رفته بود.
فورا دست به کار شد تا قیمه بادنجان درست کند.
بادنجان ها را از یخچال بیرون آورد.
پوست کند و نمک زده روی سینک گذاشت.
برنج خیساند.
و مشغول خورد کردن پیاز شد که صدای زنگ آمد.
به سراغ آیفون رفت.
سوفیا بود.
در را زد و گفت: بیا داخل.
دوباره به آشپزخانه برگشت.
قابلمه اش را روی گاز گذاشت که سوفیا داخل شد.
-سلام.
-سلام سوفی، ظهرت بخیر.
-ظهر تو هم بخیر.
-چای می خوری؟
سوفیا به جای اینکه جوابش را بدهد پرسید: خونه ی این مرده بودی؟ پژمان؟
رنگ آیسودا پرید.
-چی؟!
-نزن زیرش، خودم دیدم از خونه اش اومدی بیرون.
-دیوونه شدی؟ من اونجا چیکار می کردم آخه؟
سوفیا چشمانش را ریز کرد.
-می خوای منو بپیچونی؟
-نه، ولی انگار تو رد دادی.
سوفیا پوزخند زد.
-آره تو راست می گی.
آیسودا چشم غره ای به او رفت و گفت: خیلی خلی دختر، آخه من خونه ی اون مردیکه ی چیکار می کردم؟
-منم دقیقا می خوام همینو بدونم.
-خب کشفش کن، چرا اومدی یقه ی منو گرفتی؟
-چون مطمئنم تو بودی.
-من از صبح از خونه بیرون نرفتم.
تازگی خیلی دروغگو شده بود.
ولی دست خودش نبود.
نمی خواست کسی از رابطه اش با پژمان سر در بیاورد.
-باشه باور کردم.
-سوفی یه جوری حرف نزن که دلخور بشم.
-آسو، من با چشمای خودم دیدم.
-باشه دیدی اما شاید یکی دیگه بوده.
سوفیا ساکت شد.
هر چه بیشتر می گفت آیسودا بیشتر انکار می کرد.
-باشه دیگه هیچی نمیگم.
آیسودا پوفی کشید.
قلبش تند می زد.
وقتی می آمد خودش دید هیچ کس درون کوچه نبود.
سوفیا چطور دیدش؟
می گفتند دیوار موش دارد ها…
حالا حکایت او بود.
-چای بریزم؟
-بریز!
-اخماتو باز کن.
سوفیا باز هم نه اخمش را باز کرد نه لبخند زد.
ذهنش به شدت درگیر بود.
آیسودا به سراغ سماور رفت.
-خاله سلیم نیست؟
-نه، نمی دونم کجا رفته!
برایش چای خوش رنگی ریخت.
برای خودش هم ریخت.
هنوز صبحانه نخورده بود.
پیازش سرخ شده بود.
گوشت ها را روی پیاز ریخت و با کمی ادویه تفت داد.
-بخور تا سرد نشده.راستی لب تاب خریدم.
-کی؟
♥️
-چند روز پیش!
-چرا به من نگفتی باهات بیام؟
-یهویی شد.
-کجاست؟
-تو اتاقم، برو ببینش.
سوفیا فورا بلند شد و به اتاق آیسودا رفت.
از همان جا صدایش می آمد.
-ای جوونم،صورتی که!
لبخندی روی لب آیسودا نشست.
سلیقه ی پژمان حرف نداشت.
-خیلی ازش خوشم اومد آیسودا.
-ممنونم.
سوفیا که بیرون آمد لبخند روی لبش بود.
-خیلی چیز خوبیه.
-مرسی عزیزم.
آیسودا تند غذایش را درهم کرد.
همراه با سوفیا درون سالن نشست.
-چه خبر؟
سوفیا شانه بالا انداخت.
-هیچی!
پاهایش را کنار پاهای سوفیا دراز کرد.
-از تکرار زندگیم خسته شدم، دلم هیجان می خواد، آدم های تازه، کار تازه…
سوفیا هم آه کشید و گفت: منم عین تو.
-باز تو خوبی، کل فک و فامیل کنارتن، خانواده ات، می تونی مدام ببینیشون…ولی من…
سوفیا دستش را گرفت.
-دیوونه به این چیزا فکر نکن، حاج رضا و خاله سلیم خیلی ماهن.
-اگه این دوتا نبودن که من الان کارتن خواب بودم.
البته با اجازه ی پژمان.
-می خوام یه چیزی بهت بگم.
دیگر مهم نبود سوفیا بداند یا نه؟
امروز دیدش و انکار کرد.
دفعه های دیگر چه؟
خودش بگوید خیلی بهتر بود.
-امروز درست دیدی، من بودم از خونه ی پژمان اومدم بیرون.
سوفیا برو بر نگاهش کرد.
یکهو با صدای بلندی گفت: نگفتم خودت بودی نامرد.
لبخند ریزی زد.
-اونجا چیکار م کردی؟
-رفتم براش صبحونه درست کنم ولی خواب بود.
-مگه کلید خونه شو داری؟
-آره.
سوفیا حیرت زده نگاهش کرد
-وایسا ببینم، مگه رابطه ی شما دوتا چطوریه؟
-پژمان بخاطر من اینجاست.
-یعنی دختری که گفتی دوست داره توئی؟
به آرامی سر تکان داد.
-حرومت باشه دختره.
آیسودا بلند خندید.
-دییونه.
-این یارو شاه ماهیه به قرآن. مردم چه شانسایی دارن.
-خل شدی.
سوفیا وا رفته گفت: ای خدا همه رو برق می گیره مارو چراغ موشی، ببین خدا چه براش فرستاده نازش میاد، یه دونه از اینا واسه من نمی فرستی که، به خدا منتشم دارم.
-بی خیال دختر.
بلند شد و از یخچال کمی میوه آورد.
جلوی سوفیا گذاشت و گفت: فیوز پروندی بخور حالت جا بیاد.
-از کی میشناسیش؟
-8 ساله.
-اوه خدا، چه زیاد، پس چرا موندی؟ تا الان باید بچه دارم می شدین.
چشم غره ای به سوفیا رفت.
-همه که عین تو زرنگ نیستن.
-خاک بر سرت کنن دختر.
خندید.
حالا حالاها باید سوژه ی سوفیا شود.
-بی خیال سوفی.
-تو کتم نمیره آخه.
-ای خدا چه غلطی کردم من به تو گفتم.
-خیلی خب چیزی نمی گم.
پرتقالی برداشت تا پوست بکند.
-فردا زنگ می زنم این مهد کودکه ببینم چی شد.
-کار خوبی می کنی، منم باید برم چندتا دفتر فنی و کافینت ببینم کار فتوشاپ و تایپ گیر میاد انجام بدم.
-چرا از این آقا پژمان چیزی نمی خوای؟
-سوفی…
-خیلی خب بابا.
نگاهی به ساعت انداخت.
نمی دانست از خواب بیدار شده یا نه؟
کاش زنگ می زد.
ولی اگر هنوز خواب باشد چه؟
معلوم بود حسابی کمبود خواب دارد.
-به چی فکر می کنی؟
-هیچی هیچی.
سوفیا پره ای پرتقال در دهان گذاشت.
-دیگه باید تو نخ آقا پژمان بیام بیرون، عشقمو پر پر کردی آسو.
خندید.
-دیوونه.
سوفیا هم خندید.
هر چند که حسادت ریزی نسبت به آیسودا داشت.
پژمان واقعا خاص بود.
****
ناهارش را درست کرده بود.
زیر قابلمه ها را خاموش کرد.
باید به سراغ پژمان می رفت.
دیشب را چکار می کرده که اصلا نخوابیده؟
چادرش را پوشید و رفت.
کلید با خودش برد که بدون در زدن داخل شود.
همین کار را هم کرد.
کلید انداخت، در را باز کرد و داخل شد.
هیچ صدایی نمی آمد.
نکند هنوز خواب است؟
داخل شد.
فضا گرم بود.
-پژمان؟!
جوابی نشنید.
یکراست به سمت اتاق خوابش رفت.
حدسش درست بود.
هنوز خواب بود.
عجب خرسی بود.
کنارش روی تخت نشست و تکانش داد.
-بلند شو لنگ ظهره.
-دختر تو باز برگشتی؟
طاق باز خوابید.
آیسودا نیشگونی از بازویش گرفت.
-بابا بلند شو، چقدر می خوای بخوابی.
-بیدارم، دستمو کندی.
آیسودا ادایش را درآورد.
پژمان نیمخیز شد.
نگاهی به آیسودا انداخت.
-از صبح اینجای؟
-نه، رفتم تازه برگشتم.
پژمان از جایش بلند شد و بی توجه به آیسودا به سرویس بهداشتی رفت.
آیسودا هم تختش را مرتب کرد و وارد آشپزخانه شد.
چای گذاشت.
چای صبح که سیاه شده و به درد نمی خورد.
با این نگاهش به پاک زیر صندلی گهواره ای هم بود.
پژمان که بیرون آمد به ساعت نگاه کرد.
نزدیک یک ظهر بود.
انگار زیادی خوابیده.
-چرا دیشب نخوابیدی؟
-فضولی؟
-گیریم آره، جوابمو بده.
-رفته بودم عمارت.
-چرا؟
-اگه هی وسط حرفم نپری و سوال نپرسی میگم چرا؟
آیسودا مشتاقانه نگاهش کرد و پرسید: خب…؟
-عمارت آتیش گرفته بود.
آیسودا هین بلندی گفت.
دستش را روی دهانش گذاشت.
-وای خدای من…
پژمان روی صندلی گهواره ای نشست.
بدون اینکه حواسش به نامه باشد.
-اتفاقی هم افتاده؟ خسارتی افتاده؟
-طبقه ی پایین سوخته، شعله به بالا نرسیده.
-اوف خداروشکر.
-کسی هم طوریش نشده.
آیسودا به اپن تکیه داد.
-وای خداروشکر.
پژمان صندلی را تکان داد.
-چطوری این اتفاق افتاده بود؟
-اتصالی برق بود.
-خیلی متاسف شدم.
پژمان با طعنه گفت: واقعا؟ تو که همیشه از اون عمارت متنفر بودی.
آیسودا لب گزید.
این اظهارنظر واقعا ظالمانه بود.
-اینجوری نیست.
-فکر می کنم کاملا همینطوره.
تکیه از اپن گرفت و به سراغ کتری برقی رفت.
-من هیچ وقت حسم اینقد بد نبوده که بخوام نفرین یا دعا کنم اتفاقی بیفته.
پژمان جوابش را نداد.
آیسودا هم چای درست کرد و گفت: چای می خوری؟
-آره!
برایش چای ریخت و همراه نبات آورد.
-دوباره می سازیش؟
-آره!
آیسودا روی مبلی نزدیک پژمان نشست.
-می خوای یه چیزی برای ناهار درست کنم؟
-نه!
آیسودا سر تکان داد.
درکش می کرد که بابت عمارت ناراحت است.
خب اگر او هم جای پژمان بود شاید بیشتر ناراحت میشد.
خصوصا که این عمارت ارثیه بود.
ارثیه بیشتر دل را می سوزاند.
-درست میشه.
-بسیج کردم که عین روز اولش کنن.
دستش جلو آمد.
روی دست مردانه ی پژمان نشست.
-من درک می کنم.
پژمان فقط خیره ی دست هایشان شد.
-باهام بیا عمارت.
آیسودا یکهو دستش را کشید.
لبخندیزوری روی لب آورد.
-من؟…یعنی خب…
پوزخندی روی لب پژمان نشست.
-پاشو برو.
-از این اخلاقت متنفرم، تا یه چی میشه می خوای منو بیرون کنی.
-مگه به دلبخواه خودت اینجایی؟
آیسودا با حاضرجوابی گفت: نه پس، تو خواستی؟
رویش را برگرداند.
ادای پژمان را درآورد.
پژمان لبخندی کمرنگ روی لب آورد.
-خیلی خب، ظهر بمون.
-ناهار نداری.
-زنگ می زنم بیارن.
لبخندی روی لب آیسودا نشست.
-گلم می خوام.
پژمان دست به سینه ایستاد و نگاهش کرد.
-دیگه چی؟
-من یه خانم محترمم، بهتره چیزهایی که می خوام رو برام مهیا کنی وگرنه دیگه نمیام.
شیطان می گفت یکی دوتا چک حرامش کند.
دختره ی ورپریده.
-اصلا گل واسه من نخر، واسه این خونه بخر بوی نرگس و مریم بده.
-منتظر دستور جنابعالی بودم.
-خب دستور دادم دیگه.
-پررو.
-شنیدم.
-گفتم که بشنوی.
آیسودا زبانش را درآورد.
پژمان بلند خندید.
در همه حالتی این دختر شادش می کرد.
حتی اگر غم عالم به دلش ریخته باشد.
به دو قدم به سمتش رفت.
بالای سرش ایستاد.
خم شد و پیشانی آیسودا را بوسید.
-خوبه که اینجایی!
آیسودا مات نگاهش کرد.
بدون اینکه جرات داشته باشد و نگاهش کند.
پژمان دست روی شانه اش گذاشت.
-تو کار خدا موندم،بین این همه دختر دست گذاشت روی تو برای من، تو هم هرروز یه بهانه داری، 8 ساله زندگی منو رو یه موج نگه داشتی، کی قراره به این ساحل آروم برسم خدا داند و بس!
-من حرفی ندارم.
پژمان عقب کشید.
-لازم نیست حرفی بزنی.
-من خیلی متاسفم، شاید هم مقصر من باشم، من تورو نشناختم هنوزم نمیشناسم.
-سعیتو نمی کنی.
آیسودا سرش را پایین انداخت.
-می خوام سعی کنم.
دست پژمان را گرفت.
-دارم سعی می کنم.
-آیسودا من به هرکی آسیب بزنم به تو نمی زنم، عالم و آدم از من بترسن تو هیچ دلیلی برای ترس نداری.
-من از تو نمیترسم حداقل اینکه دیگه نمی ترسم.
پژمان نرم گونه ی آیسودا را نوازش کرد.
-عشق تو دایره المعارف من تو معنی شدی.
آیسودا با قلبی تند سرش را پایین انداخت.
“نه شب بود نه تنگ غروب…
حواسم بود.
فقط یک باره اتفاق افتاد.
قرار بود رنگ لباست آبی باشد و جوراب هایت سفید…
شعر خواندن بلد باشی…
من هم عین این تازه به دوران رسیده ها گیتار….
پشت پنجره ی اتاقت بایستم….
دست بکشم روی سیم های گیتار و تو هم شعر بخوانی…
قصه مان همین بود.
عشق چطور اتفاق افتاد؟”
-دلتنگتم دختر.
منظور حرفش را نگرفت.
جرات سر بلند کردن هم نداشت.
دست های پژمان دورش حلقه شد.
قلبش بنای ناکوکی گذاشت.
-من…
به سینه ی پژمان چسبیده شد.
-کی مال من میشی؟
وقتی جوری محاصره اش کرده بود که برای نفس کشیدن هم باید اجازه می گرفت این سوال پرسیدن نداشت.
سرش را کنار گوش آیسودا برد
“موهایت سرآغاز باریدن برف امسال است.
خندیدن را اضافه نکن…
بهمن راه می افتد.”
-قصه هر چی می خواد باشه، ته اش همینی میشه که من می خوام.
-تعیین تکلیفه؟
دستش سمت شال روی موهای آیسودا رفت.
موهایش را دوست داشت.
بارها و بارها موهایش را دیده بود.
مخصوصا وقتی خواب بود و موهایش روی بالش پخش!
عین هلن تروایی می شد.
زنی افسانه ای!
-اتمام حجته.
-نقش من این وسط چیه؟
شال را از روی مویش کنار زد.
موهایی یک دست صاف به رنگ خرمایی روشن!
-تو ملکه ی این قصری!
آیسودا لبخند زد.
هیچ تلاشی برای اینکه شال را روی موهایش بیندازد نکرد.
آنقدر محرم شده بود که فایده ای نداشت رو گرفتن!
-ملکه ی قصری که خودم انتخاب نکردم؟
-آدم به حرف بزرگتر از خودش گوش میده.
موهایش را پشت گوشش زد.
چقدر دوستش داشت.
چقدر زیبا بود!
انگار از تن و بدنش شعر بریزد.
مثل عصرانه ی داغ پاییزی زیر درخت تاکی که برگ هایش یکپارچه زرد بود.
-من کسیو ندارم.
-همه کست منم.
راست می گفت.
همه ی دار و ندارش پژمان شده بود.
صدای کلاغ از درون حیاط می آمد.
پژمان گونه اش را نوازش کرد.
-کاش برف میومد.
-آدما برای دلخوشی به فصل خاصی احتیاج ندارن.
-پس به چی احتیاج دارن؟
-عشق!
او هم زمانی عاشق بود.
آخرش چه شد؟
واقعا هیچ!
دست پژمان را گرفت.
-چرا قبلا اینقد خوب حرف نزدی؟ اینقد ظالم بودن هیچ وقت بهت نمی اومد.
-شاید تو اون برهه از زمان بدردت خورد.
پاسخ دهید!